سلمون! + آش پزی

سلام سلام. حالتون چطوره؟

میدونم دیر اومدم. ببخشید. 

خب این چند وقته چه ها کردم؟ 

اول از همه اینکه موهای سیگما رو کوتاه کردم. مثل سری قبل الکی نه، این بار خیلی جدی. نشستم فیلم آموزشی دیدم و 2 ساعتی طول کشید تا کله ی پرموی سیگما رو سبک کنم. تهش نتیجه عالی شد. هم خودش خیلی تشکر کرد هم خودم. یه تایم لپس هم گرفتیم از کارم و فرستادیم واسه خانواده ها. خیلی حال کردن همشون. به آقای سلمونی چی میگن؟ سلمونر؟ سلمون؟ سلمون شدم خلاصه 

بعدش اینکه کارم این هفته خیلی زیاد بود. هر روز تایم زیادی مشغول کار شرکت بودم. از غذاهایی که این هفته درست کردم، میشه به خورش هویج، باز لازانیا، کوکوسبزی وارفته و آش رشته اشاره کرد! تا مواد لازانیا رو داریم، گیر دادم به لازانیا هی درست می کنم. خدا رو شکر دیگه تقریبا تموم شد وسایلش! 

دیروز که 5شنبه بود، صبح دیدم روز تعطیلمه و افتادم به جون کمد دیواری و کشوها. لباسای گرم و سرد رو جابجا کردم. وقتش بود تاپ ها و شلوارکا بیان تو کشوهای دراور. 2-3 ساعتی ازم وقت گرفت ولی از نتیجه بسیار راضی بودم. بعد اینجوری بود که یه عالمه لباس دیدم که هر سال نمی پوشمشون. دیگه این سری یه جوری چیدم که همه رو ببینم و بینشون تبعیض قائل نشم. باشد که همه رو بپوشم! واسه نهار عصر! (ساعت 5 نهار میخوریم!) پاشدم کوکوسبزی درست کنم. همیشه مثل کتلت درست می کنمش، این بار گفتم درسته بریزم. برنگشت و همش وا رفت. همش زدم و ساندویچش کردم با ماست و خیارشور. بسی هم خوشمزه شد. سیگما هم خیلی خوشش اومد. راستی کلیدر جلد 3 رو هم تموم کردم و الان آخرای 4 ام. همون دیشب فیلم Knives Out 2019 رو هم دیدیم که خیلی باحال بود. معمایی بود.

چند روزی بود که به سیگما گفته بودم رشته آش بخره که آش رشته درست کنم. منتظر بودم هوا بارونی شه. از رو پیش بینی هوا دیده بودم که قراره بارون بیاد جمعه. این بود که دیشب لوبیا و عدس خیس کردم. (نخود دوس ندارم، نمیریزم)

بعد از 10 روز که هر روز ساعت 10 دیگه نهایتا بیدار میشدم و مینشستم سر کارام، امروز که جمعه بود، ساعت 1 بیدار شدیم. صبحونه رو سیگما آماده کرد. یه عالمه خرید داشتم که خورد خورد تو دیجی کالا هر روز اضافه شون می کردم. امروز دیگه گفتم برم نهاییش کنم. بماند که کلیاش تموم شده بود و کلی ازم وقت گرفت دوباره. ولی بالاخره نهاییش کردم. کلی خاک و کود و اینا سفارش دادم که بیاد و به گلدونام رسیدگی کنم. بعدشم رفتم سراغ پختن لوبیا و عدس. عدسا از دیشب تا صبح جوونه زده بودن! پختمشون و بعد هم سبزی و دیرتر رشته آش رو ریختم. کشک جوشوندم. نعنا داغ درست کردم و از ساعت 5 هوا ابری شد و شروع کرد به رعد و برق زدن. ساعت 6 آش جانم حاضر شد. طبق پیش بینی ها دیگه بارون گرفت. هورااا. آش رو تزیین کردم و رفتیم تو بالکن. یه میز کوچیک هم بردیم و با تماشای بارون آشمون رو خوردیم. بسی لذت داشت. بعدشم فیلم 1917 رو پلی کردیم و دیدیم. جنگی بود ولی بد نبود. از درست کردن آش رشته بسی خوشحالم. اولین باری بود که آش درست می کردم. خیلی هم خوب شد. به قول سیگما حالا که آش پختم دیگه میشه بهم گفت آشپز! 

تو این 10 روز اصن ورزش نکردم. از بس کار داشتم، وقت نداشتم. راستش پ هم بودم و حوصله نداشتم. ولی خب وزنم اصن زیاد نشد. 

فرندز هم رسیدم به فصل 3.  خیلی خوشم اومده ازش. 


آخر هفته در آشپزخانه + یلدا مبارک

این پست رو دیروز نوشته بودم که نصفه موند.

سلام سلام. امروز آخرین روز پاییزه. جوجه هاتون رو شمردین؟ در راستای مایندفول بودن، بشینیم امروز یه دو دو تا چارتایی با خودمون بکنیم. ببینیم حالا که 75% از سال رفت، به چقدر از خواسته های 98مون رسیدیم. اگه خوب بوده اوضاع که خودمون رو تشویق کنیم. اگرم بد بوده، ¼ سال وقت داریم بشینیم درستش کنیم و به هدف گذاری 98 نزدیکتر کنیم خودمون رو.

خب بریم سراغ این آخر هفته.

چهارشنبه 27ام، عصری رفتم آرایشگاه. بند صورتم مونده بود که نیم ساعت بیشتر ازم وقت نگرفت. به سیگما گفته بودم بیاد بریم خرید. رفتیم جین وست که شلوار بخره. دو سه تا پرو کرد حال نکرد. ولی 50 تومن هدیه تولد داشت که آخرین روزش بود. این بود که 3تا جوراب برداشت. و پول یه جوراب رو داد. چنتا مغازه رفتیم ولی چیز خاصی نپسندید. یه مدل کفش هم تو سایت نوین چرم دیدیم که رفتیم شعبه ش و پوشید و خوب نبود. هیچی برگشتیم خونه. من خیلی خسته شدم. شواهدی هم از پ بود و دیگه بیخیال شام پختن شدم. سیگما پیتزا و مرغ سوخاری سفارش داد و کلی خوردیم و در حینش هم همه سریالای هفته رو دیدیم. کرگدن که نصفه مونده بود، مانکن و بعدشم دل. از ریتم سریال دل متنفرم. خیلی خیلی کنده. با سیگما کلی مسخره ش کردیم. کلا با هیچ کدوم فیلما حال نکردم. یه عالمه حرص خوردم از دست کارگرداناشون. شونه درد هم داشتم و رفتیم خوابیدیم دیگه.

پنج شنبه 28ام، 10.5 بیدار شدیم. صبحونه خوردیم و 12 رفتیم سراغ کارای بانکی. این رمز پویا و این حرفا. رفتیم بانک رسالت، 110 نفر قبل از من نوبت داشتن. غلغله بود. بیخیال شدیم. رفتیم بانک آینده دیدیم اینترنتی هم میشه، اونم بی خیال شدیم. هوا هم افتضاح کثیف بود. یه ماه بود دمپایی دستشویی حموم میخواستم بخرم، هی پیدا نمی کردم. دیگه با سیگما رفتیم کلی دورتر دو جفت دمپایی خریدیم اومدیم. یه عالمه هم موندیم پشت ترافیک، تو هوای آلوده و آفتابی. گرممون بود. کولر زدیم. سیگما هم کلا داشت غر میزد که کی تو این هوای آلوده میره دمپایی دستشویی میخره آخه و از این چیزا. خخخ. وقتی برگشتیم رفتم گوجه خیار خریدم و رفتم خونه زیر زودپز رو روشن کردم که ماهیچه بپزه. باقالی پلو هم بار گذاشتم و ساعت 3 بعد از ظهر، نهارمون آماده شد. نهارو خوردیم و خوب بود ولی سیگما همچنان غرغرو بود. دیگه رفت رو مخم رفتم خوابیدم. بنظرم مثل بچه ها که باید بخوابن تا خوب شن داشت غر میزد و باید میخوابید. از 4.5 تا 7.5 خوابیدیم! بیدار شدم حس کپکی داشتم. یه چای و شیرینی خوردیم و رفتم سراغ شام. کباب تابه ای درست کردم با سالاد شیرازی. بسی هم خوشمزه شد. بعد دیگه حوصله مون سر رفته بود که حالا که ظهر این همه خوابیدیم، یه برنامه بچینیم. زنگ زدیم به بچه ها که بیان بریم شرکت شب زنده داری و بازی، دو نفر گفتن میان، ولی کم بودن و بیخیال شدیم و نرفتیم. فیلم In Time رو دانلود کردم و نشستیم دیدیم تا 3.5 صبح. خیلی هم خوب بود و حال داد.

"از اینجا به بعدش رو یکشنبه دارم مینویسم"

جمعه 29ام، ساعت 10.5 بیدار شدیم و من پریدم سر آشپزی. کل این آخر هفته تو آشپزخونه بودم. لوبیاپلووووو. لوبیا و گوشت رو پختم و بعد پیازداغ درست کردم و ادویه اینا زدم و با گوشت و لوبیا تفت دادم و رب زدم. برنج رو یه کم زنده تر برداشتم که مثل سری پیش شفته نشه، نشد ولی یه کوچولو هم زبر بود. خخخ. ولی خیلی خوشمزه شد. زیر ته دیگ کنجد ریختم که همش سوخت نکبت. کاش نمیریختم. ته دیگش اصلا نسوخت ها ولی کنجد ها نابود شدن و تلخ! نهار رو که خوردیم رفتم سراغ چالش یلدای بهی خانم که تو پست قبل گفتم. اینکه یه چیزی درست کنیم برای یلدا. پاناکوتا درست کردم در چند مرحله. مرحله اول لایه قرمز برای مدل هندونه ای. یه کم که سفت شد لایه وسط سفید و بعد هم لایه سبز. بعدشم دوش گرفتم و اینا رو گذاشتم واسه سیگما که بعدا با ماشین بیاره و فعلا من رو برد مترو رسوند و با مترو رفتم خونه مامانینا. تو قطار که نشسته بودم بالاخره کتاب ندای کوهستان خالد حسینی رو تموم کردم. نسبت به دوتا کتاب قبلی، (بادبادک باز و هزار خورشید تابان) این کتابش قشنگ نبود. حس می کردم آب بسته توش و داستانش تکراری شده. خلاصه تموم شد و رفتم خونه مامان. مامان گفت مادرشوهر بتا هم قراره بیاد خونمون. خودش داشت انار دون می کرد و هندونه میبرید. منم گردگیری کردم. یه کم هم ول چرخیدم و به خوراکی های خوشمزه مامان دستبرد زدم. بعد بتاینا اومدن و من لاک قرمز و سبز برده بودم برای تیلدا و تتا لاک هندونه ای زدم کلی حال کردن. بعدشم سفره یلدا رو چیدیم. کم کم همه اومدن. سیگما و داماد و مامانش و داداشینا و دوست تیلدا که همسایمونه هم بود. ما رسم داریم تو شام یلدا سبزی پلو ماهی باشه حتما. مامان سبزی پلو ماهی و فسنجون درست کرده بود. شام خوردیم و بعد هم خوراکیای یلدایی. بعدشم من واسه همه فال میگرفتم و دونه دونه میخوندم. کلی خوش گذشت دور هم. دیگه ساعت 11.5 پاشدیم رفتیم خونمون. یه عالمه هم خورده بودیم نمیشد بخوابیم که. فکر کنم 1 خوابیدیم.

شنبه 30 آذر، ساعت 7:15 بیدار شدم. هوا آلوده، مدارس تعطیل، طرح زوج و فرد، در نتیجه سیگما خوابید و تنهایی باید میرفتم سر کار. هر چی دست به دامن اسنپ و تپسی شدم نبود که نبود. دیگه یه عالمه شال و کلاه کردم که برای اولین بار خودم پیاده برم تا برسم به جای تاکسی خور و اینا که دم در بودم یه اسنپ پیدا شد و دقیقا هم تو کوچمون بود. اومدم سر کار و خسته و خوابالود بودم ولی کارا رو انجام دادم و یه کوچولو هم اضافه کار موندم و با همکارم رفتیم تو صف تاکسیا. از مسیر اون رفتم چون صفش خلوت تر بود. دوباره یه تاکسی دیگه و یه کم پیاده روی تو هوای کثیف و بالاخره رسیدم خونه. پ هم شده بودم و هوا هم آلوده. خسته خسته بودم. سیگما داشت روشویی سرویس بهداشتی رو درست می کرد. پریدم تو حمام زیر دوش آب گرم و یه کم حالم بهتر شد. بعدشم تا سیگما هم بره حموم و بیاد یه کم نشستم و استراحت کردم و بعد دیگه حاضر شدم و 8:15 رفتیم خونه مامانبزرگ سیگما واسه شب یلدا. مامانشینا و یکی از خاله ها بودن ولی خاله کوچیکه بعد از ما اومد. دیگه دور هم بودیم و خوراکیای یلدایی خوردیم و شام و عکس و این حرفا. خوش گذشت. سر تصمیم مالی جدید سیگما و دامادشون هم یه کم با گاما صحبت کردیم دوتایی یواشکی. حالا تا ببینیم چی میشه. دیگه تا یه ربع به 12 اونجا بودیم و من واقعا داشت خوابم میبرد. اومدیم خونه و رفتم بخوابم ولی بدخواب شده بودم. زیاد هم خورده بودم تا صبح یه عالمه خواب افتضاح دیدم و تو خواب گریه کردم کلی.

و اما امروز، یکشنبه 10/1، اولین روز زمستون، یه ساعت دیرتر بیدار شدیم و اومدیم سر کار. چه خوبه زمستون اومد. زمستونتون مبارک  

آنکالی

سلام. آخ جون که بازم تعطیلات داریم.

شنبه 11ام که رفتیم خونه، قرار بود تمیزکاری کنیم. تا رسیدیم شام خوردیم و بعد سیگما رفت سروقت یخچال، منم رفتم سراغ اتاق. خیلی کثیف و به هم ریخته شده بود. کل میز توالت رو خالی کردم و دونه دونه پاک کردم و گذاشتم سر جاش. سیگما یخچال رو تمیز کرد اما نصفه نیمه. یه کم بحثمون شد سر این چیزا و دیگه اون رفت جلسه ساختمون و منم کار اتاق رو تموم کردم و خوابیدم.

یکشنبه 12 ام، بازم شرکت. پ شدم، خیلی زودتر از موعد! ساحل اومد سر کار و برامون تعریف کرد از ماجراهای عروسیش. عصری رفتیم خونه آشتی کردیم و شام خوردیم و بعد نشستیم سر فیلم اتاق فرار (Scape Room 2019)، نصفش رو دیدیم و خیلی گرسنه م بود، سیگما رفت بستنی خرید و خوردیم. بعدشم پچ پچ با شیرنسکافه خوردیم. انگار سیر نمیشد. تا ساعت 10.5 که دیگه میخواستم بخوابم کم کم که مدیر بزرگه زنگ زد که فلان چیز به هم خورده و چی کار کنیم و اینا. من میخواستم برم شرکت چون لپ تاپم شرکت بود. مدیر گفت میشه کسی بره برداره؟ گفتم آره، ولی بعدش زنگ زد که فلانی که شیفت شبه، دسترسی داره. دیگه تا ساعت 1-2 داشتم تلفنی اونو راهنمایی میکردم که چی کار کنه. تا یه حدی روبراه شد اوضاع. مدیر گفت صبح کله سحر بیا شرکت.

دوشنبه 13 آبان، 6 صبح  بیدار شدم و قبل از 7 شرکت بودم و شروع کردم به کار. تا ساعت 1 اینا تو دفتر مدیر نشسته بودم و کارا رو انجام میدادم. بی وقفه هم ارد جدید میداد. خدا رو شکر دیگه سر نهار کارای اصلی تموم شد. دوتا نیرو هم ترین کردم واسه شب که نیستم کارا رو انجام بدن و دیگه خودم زودتر رفتم خونه و خوابیدم. آی حال داد. کم خوابی دیشب جبران شد. بعدشم پاشدم شام خوردیم و نشستیم پای بقیه فیلم اتاق فرار. بدک نبود. اون که تموم شد مانکن رو هم دیدیم و بستنی خوردیم. نزدیک 12 بود که دیگه رفتیم لالا.

سه شنبه 14 آبان، که امروز باشه، اومدم شرکت. کارا رو انجام بدم و این وسط یه لیست خرید بنویسم بدم سیگما عصر خرید کنه واسه مهمونیای آخر هفته. 4شنبه خانواده سیگما رو دعوت کردم خونمون. این سری همه غذاها رو میخوام خودم درست کنم چون دیگه کارای تمیزکاری خونه تموم شده. حالا خدا کنه خوب شه غذاها. فکر کنم تا حالا نشده براشون همه غذاها رو خودم درست کنم. همیشه یه چیزی از بیرون گرفته بودیم.

عروسی ساحل + سالگرد آشنایی

سلام. اول هفته ست و باید سرحال باشیم. خدا رو شکر که هوا آفتابی شده. من داشتم افسرده میشدم دیگه.

از چهارشنبه 8/8 بگم که وسط کار مرخصی گرفتم و رفتم آرایشگاه بالاخره و ابروهامو یه نمه نازک کردم. آرایشگرم دوس داره خیلی پهن باشه ولی من دیگه خسته شده بودم. هر چند هنوزم جز پهن ها حساب میشه. عصری رفتیم خونه و یه کم لم دادم واسه خودم و بعد سر صبر موهامو بافتم و حاضر شدم رفتیم خونه مادرشوهر. با بچه هاشون بازی کردیم یه کم. شام خوردیم و بعد 4ماهگی پسرک رو جشن گرفتیم و کیک خوردیم و برگشتیم خونه. اونجا که بودیم آمیرزا رو به گاماینا هم گفتیم و اونا هم نصب کردن که بعدا بازی کنن. پسرخاله سیگما هم یه سر اومد و چنتا فیلم بهمون داد. خونه رفتیم زود خوابیدیم.

پنج شنبه 9ام، 9 بیدار شدم. یه کم مرتب کردم خونه رو تا سیگما بیدار شد و صبحونه خوردیم و من رفتم جلسه مشاوره. دوس دارم مشاورم رو. دوتا تمرین بهم داد واسه کنترل خشم. یکی اینکه بحثای گذشته رو فراموش کنم و یه چیزی شد به گذشته برنگردم و بحثای قدیمی رو پیش نکشم، یکی دیگه هم اینکه به حساسیت های دیگران اهمیت ندم. نذارم چیزایی که برای بقیه مهمه، واسه منم مهم بشه. آخر جلسه بهم تست طرحواره داد که بزنم. برگشتنی حالم خوب بود. بعد از چند روز آفتاب دراومده بود و هوا بهاری بود. شیشه ماشینو دادم پایین حسابی تنفس کردم و رفرش شدم. رفتم از مغازه سر کوچه یه کم خرت و پرت خریدم. لاک پاک کن و اینا. وقتی برگشتم خونه با سیگما افتادیم به جون ماکروفر. خیلی کثیف شده بود. ما هم تصمیم داریم آخر هفته خانواده سیگماینا رو دعوت کنیم، با این وضع مایکروفر و یخچال روم نمیشه. سیگما هم که تایم آزادش بیشتر از منه، گردن گرفت اینا رو. منم رفتم حمام و بعدش نشستیم پای فیلم دارک نایت. نهار رو هم گرم کردم واسه سیگما، واسه خودمم یه نیمرو با دارچین و پیازداغ درست کردم و خوردم. یه کم خوش گذروندیم و یه کم هم خوابیدیم. 4.5 پاشدیم و تازه 5:15 اینا سرخوشانه پاشدم به حاضر شدن واسه عروسی ساحل. موهامو خودم تنهایی سشوار کشیدم. اینجوری که سشوارو میذارم رو صندلی و خودم هی اینور اونور میشم تا جلوش قرار بگیرم. خخخ. خیلیم خوب شد موهام. بعدشم آرایش کردم. لباسی که میخواستم بپوشم رو اصلا تست نکردم، ولی چون دو سه ماه پیش پوشیده بودمش، میدونستم اوکیه که اوکی هم بود خدا رو شکر. خیلی به موقع، حتی یه کم زودتر از سیگما حاضر شدم. سرتاپا هم مشکی بودم. با توجه به اینکه چهلم عمه نشده هنوز، مامان میخواست کلمو بکنه که دارم میرم عروسی. گفت بابا نفهمه ها. دیگه خدا خدا می کردم آشنا نبینم. خوشبختانه عروسی کم جمعیتی بود و هیچ آشنایی ندیدم. اون یکی همکارم که قبلا هم دانشکده ای بودیم هم قرار بود با شوهرش بیاد که با سیگما تنها نباشن. که سرما خورده بود و تا لحظه آخر هی میام نمیام کرد و آخرشم نیومد. تا رسیدم ساحل اینا هم رسیدن. بهشون تبریک گفتم و نشستم تا بقیه بچه ها بیان. دوتا دیگه از همکارا اومدن و دیگه رفتیم وسط همش رقصیدیم. رییسش هم که خانمه، اومد و با ما بود. عروسی خلوت بود و ساحل هم مادرش فوت کرده و خواهرم نداشت و انگار هیشکی دورش نبود. دیگه ما هی رفتیم وسط رو شلوغ کردیم. چقدرم ازمون تشکر کرد. تا 10.5 بودیم و دیگه رفتیم که سیگما کلی تنها بود و حوصله ش سر رفته بود. البته آخرش با شوهر اون همکارم که خوشم نمیاد ازش جوین شده بودن، ولی خب خیلی حرف نداشتن بزنن با هم. دیگه این همکارم که دوسش دارم رو هم بردیم رسوندیم و رفتیم خونه و یه اکسسوری داشتم که رو کردم و سیگما خیلی خوشش اومد. بعدشم دارک نایت رو پلی کردیم. تا 3.5 صبح داشتیم میدیدیمش. خیلی قشنگ بود. کلی ذوق کردم از دیدنش. دیگه 3.5 افتخار دادیم خوابیدیم.

جمعه 10 آبان، 10 اینا بیدار شدیم. صبونه خوردیم و با مامی تلفن حرفیدم و بعد نشستیم پای فیلم بعدی بت من، دارک نایت رایزز. تا ساعت 1 دیدیم و بعد پاشدیم حاضر شدیم بریم پیک نیک. یکشنبه سالگرد آشناییمونه، گفتیم به جاش جمعه، به رسم هر ساله، بساط کیک برداریم بریم همون پارکی که سیگما اونجا بهم پیشنهاد داد. دیگه دوربین، بشقاب و لیوان و چاقو چنگال یه بار مصرف، فندک، نسکافه، فلاسک آب جوش و زیرانداز برداشتم و رفتیم قنادی، یه کیک کوچیک خریدیم و رفتیم پارک. بساطمونو انداختیم و 60 تا عکس انداختیم. خخ. بعدشم کیک و نسکافه خوردیم یه عالمه. خامه کیکه گرفت من رو. گفتیم بقیشو بریم پیاده روی. 1 ساعت و 10 دقیقه تند تند دور پارک راه رفتیم. خیلی حال داد و حسابی خسته شدیم. ساعت 4 دیگه رفتیم خونه و دوش گرفتیم و نشستیم پای بقیه فیلم دارک نایت رایزز. اینم خیلی قشنگ بود. داشتم از خستگی میمردم. جلوی تی وی ولو شدم. خواب خواب بودم ولی گفتم بخوابم شب بدخواب میشم. سیگما رفت تن ماهی خرید و پلو گذاشتم با تن ماهی خوردیم. خیلی حال داد. فیلم ساعت 9.5 تموم شد. 11 رفتیم بخوابیم ولی من خیلی بدخواب شده بودم. فکر کنم تا 12.5 بیدار بودم.

امروزم که شنبه 11 آبان، با سیگما اومدم سر کار. آخر هفته اگه بشه دوتا مهمونی برگزار کنم. اینه که عصرا باید خورد خورد خونه رو تمیز کنیم. 


وسط هفته تعطیلی

سلام

عاشق این هفته ام. حیف که دیگه تموم شد.

دوشنبه عصر زود رفتم خونه. سر راه پماد بی حسی خریدم و رفتیم خونه پمادمالی کردم و سلفون پیچ و راس 6 مرکز لیزر بودم. مگه نوبتم میشد حالا؟ 7.5 رفتم تو! داشتم میپوکیدم دیگه. کلی درد کشیدم. برگشتنی هم بارون عجیبییییییی میومد. زیر پل ها سیل شده بود. 9.5 رسیدم خونه و آخرای ستایش رو دیدم و غذا رو گرم کردم خوردیم. بعد نشستیم پای فیلم دوم بتمن(شوالیه تاریکی) که دیدم نسخه سانسور شده ش رو دانلود کردم و نصف فیلم رو نمی فهمیدیم و بیخیالش شدیم. به جاش مانکن دیدیم و لالا.

سه شنبه  ساعت 9.5 بیدار شدیم. سیگما گفته بود نهار بگیریم بریم خونه مامانمینا. خونمون افتضاح شده بود. حسابی مرتبش کردم. یه دور لباس شستم و تو آفتاب پهن کردم. ماشین ظرفشویی رو هم روشن کردم و رفتم حمام. بعدشم حاضر شدیم و رفتیم از نشاط کباب ترکی خریدیم و رفتیم خونه مامانینا. با مامان و بابا نهار خوردیم و با بتاینا ویدیو چت کردیم (شمال بودن) و بعد کلی آمیرزا بازی کردیم تا ساعت 4.5. به مامان گفتم حاضر شو بریم پیاده روی. سیگما گفت منم میام. رفتیم پارک بزرگه و 1 ساعت پیاده روی کردیم. سرعتامون به هم نمیخورد و مامان تکی میومد. من و سیگما هم بخشی جدا بخشی با هم. دوتا آشنا هم دیدیم. خیلی خوب بود که رفتیم پارک. بعدش برگشتیم مامان رو برسونیم که اصرار کرد که شام بمونید و بابا نون تازه گرفته و اینا که دیگه شام هم موندیم و برامون کتلت درست کرد. من خیلی کتلت دوس دارم ولی خیلی تنبلیم میاد یه ساعت پای گاز بایستم تو روزای کاری. آخر هفته ها هم که همش به پلو خورش اینا میگذره. در نتیجه تا مامان میپرسه چی درست کنم میگم کتلت. شام رو زود خوردیم و 8 نشده پاشدیم بریم به کارامون برسیم. رفتیم مرکز خرید اُپال که تازه باز شده. خیلی خفن و خوشگل بود. جین وست یه طرح تخفیفی داشت که رفتیم دوتا پولیور واسه سیگما خریدیم و رفتیم خونه. منم یه لباس جدید خریده بودم قبلا که پوشیدمش و سیگما کلی خوشش اومد. قسمت آخر ستایش رو هم از تلویبیون دیدیم و لالا.

امروز 8/8/98 یه بچه هم نداشتیم تو دلمون که به دنیاش بیاریم تو این تاریخ. از بس همه تو صفن که تو این تاریخ زایمان کنن. 

یه کم خسته و خوابالودم. حساسیتم عود کرده، آنتی هیستامین طور نداشتم، قرص سرماخوردگی خوردم، الان خواب خوابم. کلا یه کم بی انگیزه شدم انگار. حوصله کارامو ندارم. همش دلم میخواد تو تخت باشم.