بلاتکلیفی

سلام. حالتون چطوره؟ تهرانیا چه میکنید با این هوای آلوده؟ دبستانا امروز تعطیلن! باز پاییز شد و هوای سرد و خشک و آلوده گند تهران شروع شد. از آبان تا بهمن به نظرم خیلی هوای مزخرفی داریم.

خب از شنبه بگم که اتفاق خاصی هم نیفتاد. عصری که رفتم خونه سوپ عدس بار گذاشتم واسه شام. سیگما یه سر رفت به فاضلاب ساختمون زد و اومد. با مامان تلفنی حرف زدم که از فوت یکی از آشناها خبر داد، یه خانوم جوون 40 ساله که یه بچه 6-7 ساله داشت و کلی براش غصه خوردم. مامان گفت وقتی دیشب ما از خونشون رفتیم، خاله زنگیده این خبر رو داده. هییی. کلی دلم سوخت. با سیگما نشستیم دو قسمت اول فوق لیسانسه ها رو دیدیم. انقدر بقیه تعریف کرده بودن ولی بنظرم اصلا قشنگ نبود. خیلی لوس بود. شب الکی الکی دیر خوابیدیم.

یکشنبه صبح هم سر کار و عصری که رفتم خونه، سیگما یه عالمه کار داشت با همسایه ها. دم به دقیقه گوشیش زنگ میخورد. فاضلاب طبقه اولی زده بود بالا و داشتن هماهنگ می کردن لوله کار؟! بیاد و اینا. من گوشت و کشمش درست کردم واسه سه شنبه که شام نداریم، سیگما رفت پایین و منم واسه خودم پادکست پلی کردم و در حینش گردو شکوندم کلی. منتظر یه خبریم که هی نمیاد و تو بلاتکلیفی ایم. سیگما کلی دیر اومد و من رفتم خوابیدم دیگه. کلی هم دلم براش تنگ شده.

دوشنبه 20 آبان صبح خیلی زود باید میرفتم شرکت. سیگما خوابش میومد. با تپسی رفتم. عصری مراسم چهلم عمه بود. لباس مشکیامو گذاشتم دم در که عصر برام بیاره سیگما. ساعت 3 اومد دنبالم و رفتیم مسجد. تو راه یه جا زد کنار و من لباسامو عوض کردم و رفتیم ختم. تا رسیدم تتا پرید بغلم و دیگه همش بغلم بود. طبق معمول یکی پیدا شد که بپرسه بچه خودته؟  خلاصه مراسم رو نشستیم و بعدش باباینا رفتن دخترعمه رو بدرقه کنن و من و سیگما رفتیم خونه مامانینا. نیم ساعتی تنها بودیم تا بقیه هم اومدن. داداشینا و داماد نبودن. ما کلی با بچه های بتا بازی کردیم. شام خوردیم و اومدیم خونه. خیلی دلتنگ بودیم، کلی نشستیم گپ زدیم.

سه شنبه 21 آبان، نیم ساعتی بیشتر خوابیدم و دیر اومدم شرکت. با همکار پشت سریم، جامونو عوض کردیم که من دیگه تو حلق پنجره بازشونده نباشم. خنکیش میاد ولی لااقل دیگه باد مستقیم نمیخوره به سر و کله م. معامله وین وین بود یه جورایی. جفتمون از جای جدیدمون راضی ایم. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. یه خبری باید بشه که هی نمیشه و تو بلاتکلیفی عظیمی به سر می بریم. سیگما گفت بالاخره امروز اومدن فاضلاب رو درست کردن. ولی بازم هی همسایه ها باهاش کار داشتن و نبود. دیگه داشتم شاکی میشدم واقعا. یعنی شدم. وسط معاشراتمون یهو همسایه زنگید به تلفن خونه. ول نمی کنه. خب گوشیشو جواب نمیده یعنی کار داره دیگه. واقعا دیگه عصبی شدم. عدس پلو درست کردم و دو سری سالاد. سالاد شیرازی واسه خودمون و یه عالمه سالاد کاهو که فردا ببرم سر کار با بچه ها بخوریم. لباس هم شستم و خیلی خسته شدم دیگه. ولی بازم شب زود نخوابیدیم. این هفته مثل قبلنا شدیم که هم مشغله سیگما زیاد بود و هم نمیشد شبا زود بخوابیم. 

امروزم 4شنبه صبح اومدم سرکار و خیلی تو فکر اون موردیم که باید ازش خبری بشه اما نمیشه. استرس دارم حسابی. تا آخر وقت امروز اگه خبری نشه خیلی اتفاق بدیه. 

مهمون بازی

سلام سلام. صبح بخیر. اول هفتتون به خیر و شادی. تعطیلات چطور بود؟ ما که برنامه داشتیم کلا.

از همون 3شنبه بگم که روز قبل از تعطیلات بود. خبرهای جدیدی از اون سازمانه اومد و سیگما کلی از کاراشو لغو کرد که کارای اون سازمانه رو انجام بده. حالا کلی خرید مرید هم داشت. عصری من با تاکسی رفتم خونه مامانینا. یه آقای خیلییی پیر راننده یه پراید بود که سوار ماشینش شدم. دلم سوخت که انقدر پیر بود و مجبور بود هنوز این کار سخت رو انجام بده. کرایه رو یه کم بیشتر بهش دادم و بقیشو پس نگرفتم. 7 تومن میشد، 10ی بهش دادم. بعدشم رفتم مترو و دیدم یه پسر جوون خوش صدا داره گیتار میزنه و میخونه. مثل صدای رضا صادقی بود، به اونم یه پولی دادم و دیگه خیلی خوشحال بودم. البته کلا که مبالغ کمی بود، ولی حس خوبی بهم برگردوند این کار. رفتم خونه مامانینا و تیلدا و تتا رو بعد از 12 روز دیدم. خیلییییییی دلم براشون تنگ شده بود. تتا هم همش بغلم بود و هی بوسم می کرد. عاشقشم. حتی یه جا با سر خورد زمین  و یه عالمه گریه کرد. مامانش بغلش کرد و منم هی سرشو بوس می کردم که تو گریه هاش گفت گاله گاله و اومد بغل من، دیگه هر کی میومد بغلش کنه، نمیرفت بغلشون و دوس داشت بغل من باشه. چند ساعتی با مامان و بتا تنها بودیم و کلی حرف زدیم. از عروسی براشون تعریف کردم. بعد بابا و بعدشم کم کم دامادا اومدن. داداشینا هم نمیومدن. دیگه کلی با بچه ها بازی کردیم و اونا 12 رفتن و ما هم 12.5 رفتیم خونه و چپه شدیم.

چهارشنبه 15 آبان، قبل از 10 بیدار شدیم و بعد از صبحونه، کم کم شروع به کار کردیم. سیگما رفت خرید دوباره و منم مرغا رو سرخ کردم. پیاز خرید آورد و پیاز خورد کردم و گوشتای خورش قیمه رو توش تفت دادم و دونه دونه بقیه مخلفات و ادویه هاشو اضافه کردم و گذاشتم بپزه. بدون زودپز. مرغ رو هم همینطور. اونم گذاشتم بپزه. وسطاش داشتم گردگیری هم میکردم خونه رو. دیجی کالا هم خریدامو آورد. کلی عروسک سفارش داده بودم. تا ساعت 3 نصفه نیمه زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم یه ساعتی خوابیدم چون داشتم میمردم از کمردرد دیگه. روز سخت پ هم بود. یه ساعتی خوابیدم و خیلی سرحال شدم. باز رفتم سراغ کارا و حمام هم رفتم. سیگما هم رفت کیک تولد گرفت برای باباش که برای تولدش سوپرایزش کنیم. باباش سبیلوعه، استیکر سبیل هم گرفت با فشفشه. دیگه غذاها حاضر شد تقریبا. سالاد هم درست کردم و تمیز کردن آشپزخونه مونده بود که دیگه اونم لحظات آخر تمیز کردم و حاضر شدم و 7.5 اومدن. مامانشینا، گاماینا و مادربزرگ. شیرینی خشک برامون آورده بودن که آوردیم با چای خوردن و میوه اینا هم چیده بودیم رو میز. پسرکشون بار اولی بود که میومد خونمون. واسه همین براش عروسک گرفته بودیم. یه عروسک شیر کوچولوی لباس آبی پسرونه. برای دخترکشونم یه دختر لباس قرمز گرفته بودیم. دخترک اونا رو برداشت و یه کم باهاشون بازی کرد و ول کرد رفت سر میز توالتم. اول از همه رژ زد. بعد شت رژگونه رو برداشت و به کل صورتش و کل دستاش مالید و بعد دستای رژگونه ای رو به همه جا. خخخ. کل اتاق نارنجی شد. من که رها کردم گفتم حالا فوقش بعدا میرم تمیز می کنم. بادمجون اینا رو آماده کردم و کم کم زرشک رو هم درست کردم و برنج هم که داشت تو پلوپز میپخت. واسه دخترک لاک زدم و دیگه رفتم سراغ شام. سیگما و دامادشون میز رو چیدن. گاما هم برنجا رو کشید. منم مرغ و خورش و اینا رو و دیگه میز رو چیدیم. چقدر از غذاها تعریف کردن. البته تک تکش رو هم پرسیدن چجوری درست کردی. نمیدونم میخواستن مچ بگیرن که ببینن خودم درست کردم یا نه صرفا واسه اینکه در مورد غذا صحبت شده باشه بود. گاما میگفت من مرغ زیاد دوس ندارم ولی این خیلی خوشمزه شده. انصافا هم خوب خورده شد غذاها. دیگه میز رو جمع کردیم و خانوما رو بردم تو اتاق، خریدای سفر رو نشونشون دادم و بعدشم برنامه رو بهشون گفتیم. سبیلا رو چسبوندن و کلی هم خندیدیم سر سبیلا. بعدشم سیگما فشفشه روشن کرد داد دستشون که بریم بیرون بابا رو سورپرایز کنیم. فقط بد ماجرا اینجا بود که فشفشه فرش اتاقمونو سوزوند. من ذهنم پیش فرش اتاق موند و ضدحال بود برام. ولی سعی کردم نشون ندم. خدا رو شکر سیگما اون موقع فرش رو ندیده بود چون عمرا میتونست نشون نده ضدحال خوردنش رو. خلاصه دیگه همه کلی با سبیلا و فشفشه ها حال کردن و یه عالمه عکس گرفتیم و کیک و چای خوردیم و دیگه چون آمار خرابیای دخترک داشت میرفت بالا (یه بار سرش خورد به لبه تیز میز، یه بار گوی موزیکالمو انداخت رو زمین شانس آوردیم نشکست، به گلدونام کلی آب داد همشون آبشون راه افتاده بود کف زمین، کل اتاق رو هم رژلبی و لاکی کرده بود)، سریع جمع کردن برن. آخرشم گیر داد که لاک صورتیتو بده من ببرم. اون لاکه هم به جون من بنده. سرخابیه و عاشقشم. تو یکی از سفرا خریدمش و دیگه گیرش نمیارم. از ایناس که خیلی زود خشک میشه و لب پر هم نمیشه. هر چی گفتم بعدا میارم تو راهرو گیر داده بود همین الان. هر لاک دیگه ای بود بهش میدادما ولی این یکی رو نمیخواستم بدم. آخرش یه لاک دیگه بهش دادم تا حالا بعدا براش یه لاک سرخابی دیگه بخرم. البته مامانشم هی میگفت بهش نده بد عادت میشه. خلاصه دیگه اونا رفتن و من تازه فرش رو به سیگما نشون دادم. یه کم با لکه بر سیاهیاشو بردیم ولی سوخته بود دیگه. نشستیم دونه دونه الیاف سوخته رو با قیچی و ناخن گیر، خیلی دقیق، کندیم. خیلی خیلی بهتر شد. دیگه سیاهی که روش دیده نمیشه. از 4تا لک، فقط یکیش یه ذره دیده میشه که یه کوچولو گود شده. بقیه ش درست شد تقریبا و یه نفس راحت کشیدم. بعدش رفتم سراغ غذاها. قیمه رو تو ظرفای کوچیک یه وعده ای ریختم و فریز کردم. مرغ هم اندازه دو وعده مونده بود که گذاشتم تو یخچال. دیگه ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی و سیگما هم قابلمه ها رو شست و همه چی رو جمع کردیم و خونه شبیه دسته گل شد و رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 16 آبان، ساعت 10 بیدار شدیم و بعد از صبحونه سیگما رفت پارکینگ چون قرار بود لوله کش بیاد و مشکل فاضلاب همسایه طبقه اول رو حل کنه و یه جاهایی رو بکنه و اینا. سیگما رفت بالا سر کارگرا باشه. منم بیکار. اول ظرفای توی ظرفشویی رو خالی کردم و همه چیز رو سر جاش چیدم، بعد دیگه هیچ کاری نداشتم. خوابیدم تو تخت و پادکست گوش دادم و گوشی بازی کردم. انقدررررررر حال داد. خیلی وقت بود دلم میخواست یه عالمه تایم بمونم تو تخت لش کنم هیچ کار مهمی نکنم. سیگما که اومد مرغ رو گرم کردم و نهار خوردیم. بعد گفتیم بریم پیاده روی. اول رفتیم پاساژ نزدیک خونه که کاسه بگیرم که بسته بود و رفتیم پارک 1ساعت و 5 دقیقه پیاده روی تند خفن کردیم و خسته شدیم حسابی. بعدش دوباره رفتیم پاساژ و نداشت و رفتیم یه مغازه دیگه بیرون از پاساژ که داشت و خریدیم و برگشتیم خونه. خیلی خسته بودیم. یه چرت خوابیدیم از 5.5 تا 6.5. قشنگ خستگیمو گرفت. ساعت 7.5 یا نزدیکای 8، نوا و فرشاد اومدن. نوا یه کیف زرشکی خوشگل برام آورد که گفت کادوی تولدم بوده ولی هر دفعه یادش میرفته بیاره برام و الان بعد از 6 ماه آورد. خیلی تشکر کردم و دیگه رفتیم سر میز خوراکیا و حال کردیم با هم. یه تیکه هم ما حرفای دخترونه داشتیم، غیبت بچه های گروه که به پسرا گفتیم شما برید سراغ بحثای کاریتون ما کار داریم. اونا هم کنجکاو همه گوششون پیش ما بود. خخخ. خلاصه خیلی خوش گذشت. شام از بیرون پیتزا گرفتیم و بعدشم یه کم بزن برقص کردیم که من پام پیچ خورد و خوردم به میز، پام کبود شد. ولی چیز خاصی نبود. دیگه نشستیم سر جامون و شلم بازی کردیم تا 3 صبح. 3 رفتن دیگه و ما هم جمع و جور کردیم و رفتیم خوابیدیم. 4 خوابیدم.

جمعه 17 آبان، 11.5-12 بیدار شدیم و دیگه مستقیم رفتیم سروقت نهار! مرغ پریشب رو گرم کردم و خوردیم و دیگه تموم شد. بعدش من یه کم سردرد داشتم و ولو بودم. ولی یه قرص خوردم و زود خوب شدم و رفتیم سراغ لباسای زمستونی. لباسای تابستونی رو از تو کشوها آوردم بیرون و چمدون رو هم آوردیم پایین و لباس گرما رو درآوردیم. همه کاپشنا و بوت ها رو هم یه دور پوشیدیم و تست کردیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانینا. قبلش البته بریم پیاده روی. مامان هم رفته بود پارک و ما هم رفتیم پیشش نیم ساعت بیشتر پیاده روی نکردیم چون مامان خسته بود. دیگه برگشتیم خونه مامانینا و ماشین رو گذاشتیم اونجا که پیاده بریم پاساژ. تو راه سر کوچه شون رفتیم تو یکی از بوتیکا و سیگما شلوار جین میخواست که پیدا کرد و یه سویشرت یشمی هم دید و خرید و دیگه پاساژ نرفتیم، خیلی هم خوشحال زودی برگشتیم خونه شون. دیگه شام خوردیم و آمیرزا بازی کردیم و باباینا کلی تشکر کردن از اینکه رفتیم پیششون و از تنهایی درشون آوردیم. به خودمونم خوش گذشت باهاشون و دیگه شب برگشتیم خونه و لالا.

امروز دیگه بالاخره مهمونی دونم پر شد بعد از 3-4 روز مهمونی بازی. بریم یه هفته پر مشغله رو شروع کنیم. 

آنکالی

سلام. آخ جون که بازم تعطیلات داریم.

شنبه 11ام که رفتیم خونه، قرار بود تمیزکاری کنیم. تا رسیدیم شام خوردیم و بعد سیگما رفت سروقت یخچال، منم رفتم سراغ اتاق. خیلی کثیف و به هم ریخته شده بود. کل میز توالت رو خالی کردم و دونه دونه پاک کردم و گذاشتم سر جاش. سیگما یخچال رو تمیز کرد اما نصفه نیمه. یه کم بحثمون شد سر این چیزا و دیگه اون رفت جلسه ساختمون و منم کار اتاق رو تموم کردم و خوابیدم.

یکشنبه 12 ام، بازم شرکت. پ شدم، خیلی زودتر از موعد! ساحل اومد سر کار و برامون تعریف کرد از ماجراهای عروسیش. عصری رفتیم خونه آشتی کردیم و شام خوردیم و بعد نشستیم سر فیلم اتاق فرار (Scape Room 2019)، نصفش رو دیدیم و خیلی گرسنه م بود، سیگما رفت بستنی خرید و خوردیم. بعدشم پچ پچ با شیرنسکافه خوردیم. انگار سیر نمیشد. تا ساعت 10.5 که دیگه میخواستم بخوابم کم کم که مدیر بزرگه زنگ زد که فلان چیز به هم خورده و چی کار کنیم و اینا. من میخواستم برم شرکت چون لپ تاپم شرکت بود. مدیر گفت میشه کسی بره برداره؟ گفتم آره، ولی بعدش زنگ زد که فلانی که شیفت شبه، دسترسی داره. دیگه تا ساعت 1-2 داشتم تلفنی اونو راهنمایی میکردم که چی کار کنه. تا یه حدی روبراه شد اوضاع. مدیر گفت صبح کله سحر بیا شرکت.

دوشنبه 13 آبان، 6 صبح  بیدار شدم و قبل از 7 شرکت بودم و شروع کردم به کار. تا ساعت 1 اینا تو دفتر مدیر نشسته بودم و کارا رو انجام میدادم. بی وقفه هم ارد جدید میداد. خدا رو شکر دیگه سر نهار کارای اصلی تموم شد. دوتا نیرو هم ترین کردم واسه شب که نیستم کارا رو انجام بدن و دیگه خودم زودتر رفتم خونه و خوابیدم. آی حال داد. کم خوابی دیشب جبران شد. بعدشم پاشدم شام خوردیم و نشستیم پای بقیه فیلم اتاق فرار. بدک نبود. اون که تموم شد مانکن رو هم دیدیم و بستنی خوردیم. نزدیک 12 بود که دیگه رفتیم لالا.

سه شنبه 14 آبان، که امروز باشه، اومدم شرکت. کارا رو انجام بدم و این وسط یه لیست خرید بنویسم بدم سیگما عصر خرید کنه واسه مهمونیای آخر هفته. 4شنبه خانواده سیگما رو دعوت کردم خونمون. این سری همه غذاها رو میخوام خودم درست کنم چون دیگه کارای تمیزکاری خونه تموم شده. حالا خدا کنه خوب شه غذاها. فکر کنم تا حالا نشده براشون همه غذاها رو خودم درست کنم. همیشه یه چیزی از بیرون گرفته بودیم.

عروسی ساحل + سالگرد آشنایی

سلام. اول هفته ست و باید سرحال باشیم. خدا رو شکر که هوا آفتابی شده. من داشتم افسرده میشدم دیگه.

از چهارشنبه 8/8 بگم که وسط کار مرخصی گرفتم و رفتم آرایشگاه بالاخره و ابروهامو یه نمه نازک کردم. آرایشگرم دوس داره خیلی پهن باشه ولی من دیگه خسته شده بودم. هر چند هنوزم جز پهن ها حساب میشه. عصری رفتیم خونه و یه کم لم دادم واسه خودم و بعد سر صبر موهامو بافتم و حاضر شدم رفتیم خونه مادرشوهر. با بچه هاشون بازی کردیم یه کم. شام خوردیم و بعد 4ماهگی پسرک رو جشن گرفتیم و کیک خوردیم و برگشتیم خونه. اونجا که بودیم آمیرزا رو به گاماینا هم گفتیم و اونا هم نصب کردن که بعدا بازی کنن. پسرخاله سیگما هم یه سر اومد و چنتا فیلم بهمون داد. خونه رفتیم زود خوابیدیم.

پنج شنبه 9ام، 9 بیدار شدم. یه کم مرتب کردم خونه رو تا سیگما بیدار شد و صبحونه خوردیم و من رفتم جلسه مشاوره. دوس دارم مشاورم رو. دوتا تمرین بهم داد واسه کنترل خشم. یکی اینکه بحثای گذشته رو فراموش کنم و یه چیزی شد به گذشته برنگردم و بحثای قدیمی رو پیش نکشم، یکی دیگه هم اینکه به حساسیت های دیگران اهمیت ندم. نذارم چیزایی که برای بقیه مهمه، واسه منم مهم بشه. آخر جلسه بهم تست طرحواره داد که بزنم. برگشتنی حالم خوب بود. بعد از چند روز آفتاب دراومده بود و هوا بهاری بود. شیشه ماشینو دادم پایین حسابی تنفس کردم و رفرش شدم. رفتم از مغازه سر کوچه یه کم خرت و پرت خریدم. لاک پاک کن و اینا. وقتی برگشتم خونه با سیگما افتادیم به جون ماکروفر. خیلی کثیف شده بود. ما هم تصمیم داریم آخر هفته خانواده سیگماینا رو دعوت کنیم، با این وضع مایکروفر و یخچال روم نمیشه. سیگما هم که تایم آزادش بیشتر از منه، گردن گرفت اینا رو. منم رفتم حمام و بعدش نشستیم پای فیلم دارک نایت. نهار رو هم گرم کردم واسه سیگما، واسه خودمم یه نیمرو با دارچین و پیازداغ درست کردم و خوردم. یه کم خوش گذروندیم و یه کم هم خوابیدیم. 4.5 پاشدیم و تازه 5:15 اینا سرخوشانه پاشدم به حاضر شدن واسه عروسی ساحل. موهامو خودم تنهایی سشوار کشیدم. اینجوری که سشوارو میذارم رو صندلی و خودم هی اینور اونور میشم تا جلوش قرار بگیرم. خخخ. خیلیم خوب شد موهام. بعدشم آرایش کردم. لباسی که میخواستم بپوشم رو اصلا تست نکردم، ولی چون دو سه ماه پیش پوشیده بودمش، میدونستم اوکیه که اوکی هم بود خدا رو شکر. خیلی به موقع، حتی یه کم زودتر از سیگما حاضر شدم. سرتاپا هم مشکی بودم. با توجه به اینکه چهلم عمه نشده هنوز، مامان میخواست کلمو بکنه که دارم میرم عروسی. گفت بابا نفهمه ها. دیگه خدا خدا می کردم آشنا نبینم. خوشبختانه عروسی کم جمعیتی بود و هیچ آشنایی ندیدم. اون یکی همکارم که قبلا هم دانشکده ای بودیم هم قرار بود با شوهرش بیاد که با سیگما تنها نباشن. که سرما خورده بود و تا لحظه آخر هی میام نمیام کرد و آخرشم نیومد. تا رسیدم ساحل اینا هم رسیدن. بهشون تبریک گفتم و نشستم تا بقیه بچه ها بیان. دوتا دیگه از همکارا اومدن و دیگه رفتیم وسط همش رقصیدیم. رییسش هم که خانمه، اومد و با ما بود. عروسی خلوت بود و ساحل هم مادرش فوت کرده و خواهرم نداشت و انگار هیشکی دورش نبود. دیگه ما هی رفتیم وسط رو شلوغ کردیم. چقدرم ازمون تشکر کرد. تا 10.5 بودیم و دیگه رفتیم که سیگما کلی تنها بود و حوصله ش سر رفته بود. البته آخرش با شوهر اون همکارم که خوشم نمیاد ازش جوین شده بودن، ولی خب خیلی حرف نداشتن بزنن با هم. دیگه این همکارم که دوسش دارم رو هم بردیم رسوندیم و رفتیم خونه و یه اکسسوری داشتم که رو کردم و سیگما خیلی خوشش اومد. بعدشم دارک نایت رو پلی کردیم. تا 3.5 صبح داشتیم میدیدیمش. خیلی قشنگ بود. کلی ذوق کردم از دیدنش. دیگه 3.5 افتخار دادیم خوابیدیم.

جمعه 10 آبان، 10 اینا بیدار شدیم. صبونه خوردیم و با مامی تلفن حرفیدم و بعد نشستیم پای فیلم بعدی بت من، دارک نایت رایزز. تا ساعت 1 دیدیم و بعد پاشدیم حاضر شدیم بریم پیک نیک. یکشنبه سالگرد آشناییمونه، گفتیم به جاش جمعه، به رسم هر ساله، بساط کیک برداریم بریم همون پارکی که سیگما اونجا بهم پیشنهاد داد. دیگه دوربین، بشقاب و لیوان و چاقو چنگال یه بار مصرف، فندک، نسکافه، فلاسک آب جوش و زیرانداز برداشتم و رفتیم قنادی، یه کیک کوچیک خریدیم و رفتیم پارک. بساطمونو انداختیم و 60 تا عکس انداختیم. خخ. بعدشم کیک و نسکافه خوردیم یه عالمه. خامه کیکه گرفت من رو. گفتیم بقیشو بریم پیاده روی. 1 ساعت و 10 دقیقه تند تند دور پارک راه رفتیم. خیلی حال داد و حسابی خسته شدیم. ساعت 4 دیگه رفتیم خونه و دوش گرفتیم و نشستیم پای بقیه فیلم دارک نایت رایزز. اینم خیلی قشنگ بود. داشتم از خستگی میمردم. جلوی تی وی ولو شدم. خواب خواب بودم ولی گفتم بخوابم شب بدخواب میشم. سیگما رفت تن ماهی خرید و پلو گذاشتم با تن ماهی خوردیم. خیلی حال داد. فیلم ساعت 9.5 تموم شد. 11 رفتیم بخوابیم ولی من خیلی بدخواب شده بودم. فکر کنم تا 12.5 بیدار بودم.

امروزم که شنبه 11 آبان، با سیگما اومدم سر کار. آخر هفته اگه بشه دوتا مهمونی برگزار کنم. اینه که عصرا باید خورد خورد خونه رو تمیز کنیم. 


وسط هفته تعطیلی

سلام

عاشق این هفته ام. حیف که دیگه تموم شد.

دوشنبه عصر زود رفتم خونه. سر راه پماد بی حسی خریدم و رفتیم خونه پمادمالی کردم و سلفون پیچ و راس 6 مرکز لیزر بودم. مگه نوبتم میشد حالا؟ 7.5 رفتم تو! داشتم میپوکیدم دیگه. کلی درد کشیدم. برگشتنی هم بارون عجیبییییییی میومد. زیر پل ها سیل شده بود. 9.5 رسیدم خونه و آخرای ستایش رو دیدم و غذا رو گرم کردم خوردیم. بعد نشستیم پای فیلم دوم بتمن(شوالیه تاریکی) که دیدم نسخه سانسور شده ش رو دانلود کردم و نصف فیلم رو نمی فهمیدیم و بیخیالش شدیم. به جاش مانکن دیدیم و لالا.

سه شنبه  ساعت 9.5 بیدار شدیم. سیگما گفته بود نهار بگیریم بریم خونه مامانمینا. خونمون افتضاح شده بود. حسابی مرتبش کردم. یه دور لباس شستم و تو آفتاب پهن کردم. ماشین ظرفشویی رو هم روشن کردم و رفتم حمام. بعدشم حاضر شدیم و رفتیم از نشاط کباب ترکی خریدیم و رفتیم خونه مامانینا. با مامان و بابا نهار خوردیم و با بتاینا ویدیو چت کردیم (شمال بودن) و بعد کلی آمیرزا بازی کردیم تا ساعت 4.5. به مامان گفتم حاضر شو بریم پیاده روی. سیگما گفت منم میام. رفتیم پارک بزرگه و 1 ساعت پیاده روی کردیم. سرعتامون به هم نمیخورد و مامان تکی میومد. من و سیگما هم بخشی جدا بخشی با هم. دوتا آشنا هم دیدیم. خیلی خوب بود که رفتیم پارک. بعدش برگشتیم مامان رو برسونیم که اصرار کرد که شام بمونید و بابا نون تازه گرفته و اینا که دیگه شام هم موندیم و برامون کتلت درست کرد. من خیلی کتلت دوس دارم ولی خیلی تنبلیم میاد یه ساعت پای گاز بایستم تو روزای کاری. آخر هفته ها هم که همش به پلو خورش اینا میگذره. در نتیجه تا مامان میپرسه چی درست کنم میگم کتلت. شام رو زود خوردیم و 8 نشده پاشدیم بریم به کارامون برسیم. رفتیم مرکز خرید اُپال که تازه باز شده. خیلی خفن و خوشگل بود. جین وست یه طرح تخفیفی داشت که رفتیم دوتا پولیور واسه سیگما خریدیم و رفتیم خونه. منم یه لباس جدید خریده بودم قبلا که پوشیدمش و سیگما کلی خوشش اومد. قسمت آخر ستایش رو هم از تلویبیون دیدیم و لالا.

امروز 8/8/98 یه بچه هم نداشتیم تو دلمون که به دنیاش بیاریم تو این تاریخ. از بس همه تو صفن که تو این تاریخ زایمان کنن. 

یه کم خسته و خوابالودم. حساسیتم عود کرده، آنتی هیستامین طور نداشتم، قرص سرماخوردگی خوردم، الان خواب خوابم. کلا یه کم بی انگیزه شدم انگار. حوصله کارامو ندارم. همش دلم میخواد تو تخت باشم.