سرماخوردگی یا کرونا؟ دیگه مهم نیست گویا!

سلام سلام. روزای اردیبهشتیتون به خیر و شادی.

حالتون چه طوره؟

دوباره کروناست که شایع شده؟ همه مریضن باز. این سری دیگه ما هم قسر در نرفتیم. من و دلتا که این مدت مریض نشده بودیم و خدا رو شکر درگیر کرونا نشده بودیم، این سری مریض شدیم. دقیقا از وقتی من برگشتم سر کار! 

اینجوری بود که از دوشنبه عصر آبریزش بینی دلتا و سیگما شروع شد. تا شب که دیگه دلتا بینیش کیپ شد و نمی تونست نفس بکشه و نمیتونست شیر بخوره و پستونک بمکه و دیگه حتی نمی تونست بخوابه! تا 1 شب بیدار بود. بعدشم هر یک یا 2 ساعت بیدار میشد و یه ربع گریه می کرد و بعد میخوابید. 6 صبح دیدم اصلا نخوابیدم و نمیتونم برم شرکت. مرخصی گرفتم. اولین مرخصی مادرانه برای مریضی بچه... سه شنبه هم همین بود و چهارشنبه یه کم تب کرد و یه بار هم استفراغ. استامینوفن رو شروع کردیم. همینجوری حال عمومیش بد نیست. ولی شیر نمیخوره و خوابش هم به هم ریخته. همش هم به خاطر بسته بودن راه تنفسش. دیگه قرار بود 3تا از دوستام بیان دیدن دلتا. خب بخاطر کرونا خیلیا ندیدنش هنوز. الان که تقریبا کرونایی در کار نیست میخواستن بیان دیدنش. یکیشون هم از امریکا اومده بود. هیچی دیگه دیدم این بچه مریضه، نکنه کرونا باشه، مهمونی رو کنسل کردم. اون دوستمم دیگه برمیگرده امریکا و نمی بینمش! کلا هم دلتا تو مریضی بداخلاق شده و اذیت می کنه و من و سیگما کم آوردیم. خودمم بدن درد داشتم دیگه 4شنبه و گفتم این خود کروناست دیگه. وگرنه این حجم از کمردرد و زانودرد طبیعی نبود. البته اینکه دائم باید دنبالش باشم هم بی تاثیر نیست. راستی گفتم دیگه؟ باز راه نمیره دلتا. بین خودمون بمونه ولی حرصم دراومده چون میتونه راه بره و نمیره. البته سعی می کنم به خودش منتقل نکنم. میدونم طبیعیه ولی خب حرص میخورم دیگه. 

32 سالگی

سلام سلام. چطورین؟

ما اومدیم پس از جشن های تولد. البته من که جشن تولد خاصی نداشتم ولی دلتا خانم یه جشن تولد مفصل داشت. سالن وی آی پی رستوران ارکیده رو براش رزرو کردیم و دادیم بادکنک آرایی کردن با تم فلامینگو. کیکش رو هم فلامینگو سفارش دادم و لباسش هم سفید صورتی بود. من و سیگما هم لباسامون کرم طوری بود و روشن. عکاس و فیلمبردار هم گرفتیم براش و خدا رو شکر همه چیش عالی برگزار شد. از همه مهمتر اینکه خودش خیلی خیلی شاد و خوشحال بود و همش داشت می خندید. دخترخاله هاش، دختر و پسر عمه ش و پسرداییش بودن و دیگه کیف می کرد از دیدنشون. انقدر خوشحال بود که همه مهمونا رو هم خوشحال کرده بود و همه آخرش حسابی ازش تشکر می کردن. عکساش هم خیلی خوب شد. 

فرداش هم دوستامون میومدن خونمون که باز براش یه تولد کوچیکی گرفتیم و رو همون کیک شمع 32 هم گذاشتم و خودمم فوتش کردم و دیگه تولد خودمم شد. البته روز تولد خودم هم یه بار دیگه کیک گرفتیم و با مامانینا جشن گرفتیم. شام هم مهمونشون کردیم. خلاصه دیگه به تولد بازی گذشت 2 هفته اول اردیبهشت. تعطیلات هفته پیش خیلی خوب بود. جای خاصی نرفتیم و تهران بودیم ولی همونشم خوب بود. چند باری پارک رفتیم و دلتا کیف کرد. 

راستی چند قدم هم راه رفت دخترم. دقیقا شب تولد من. حدود 10 قدم خودش بدون کمک راه رفت و همین شد بهترین کادوی تولدم. هر چند که بعدش دیگه راه نرفت باز و به روی زانو راه رفتنش ادامه داد!  

اولین هفته کاری

سلام سلام. دیگه گفتم حالا که برگشتم سر کار زشته زود به زود پست نذارم. خب از حال من اگر می پرسید هفته اول کاری بد نبود. اینکه ساعت کاریم کم شده خیلی خوبه خب، ولی در کل خسته ام دیگه. حالا باز خوبه تونستم ظهرا هر چند کم بخوابم یه کم. قبلنا نمیشد خوابید اصلا. دخترک هم خیلی بی قراری خاصی نکرده چون صبح دیر بیدار شده و تا ظهر پیش باباش بوده و بعد 2-3 ساعتی پیش مامانم بوده تا من برسم و کنارم بخوابه. فقط بدیش اینه که عصرا من خسته ام و با وجود شام درست کردن و خستگی، خیلی نمیرسم براش وقت بذارم. سیگما هم که کاراشو عصرا میکنه. زندگی عجیبی شده خلاصه. 

دیگه اینکه بابا باید پروستاتش رو عمل کنه، عمل باز. یه کم دغدغه ش رو داریم. این روزا هی دنبال دکتر خوبیم. فعلا دوتا دکتر رو رفته بابا. یکی دیگه هم بره تا ببینیم کجا عمل کنه. 

دیروز بعد از 2 سال و 2 ماه رفتم آرایشگاه برای اصلاح و ابرو! آخرین بار دقیقا 1 اسفند 98 رفته بودم آرایشگاه و فرداش کرونا اعلام شد و دیگه از اون روز نرفتم. البته تو این مدت کلا 3 بار رفتم آرایشگاه برای موهام، ولی خب همش با ماسک بودم. اما دیروز دیگه ماسکم رو برداشتم برای وکس صورت. 


1 سالگی دلتا

سلام سلام. 

اردیبهشتتون مبارک.

من که اردیبهشتی بودم و اردیبهشت دوست، دخترکم هم که اردیبهشتی شد، دیگه خدا رو بنده نیستم. خخخخ. 

از شانس زیبامون، تولد 1 سالگی دلتا افتاد بین روزای ضربت خوردن و شهادت امام علی. و خب نشد تولد بگیریم براش. البته با یه هفته تاخیر، هفته بعد میگیریم. دخترک یه ساله من، از چند روز مونده به تولدش، هی دستش رو ول می کنه از من و سعی می کنه بایسته. روز اول اردیبهشت، دعوت شدیم خونه دوست جان، و براش تولد سورپرایزی گرفتن. بسی حال کردیم. در حین گرفتن عکسای تولد، دستاشو ول کردیم و 20 ثانیه ای خودش ایستاد و تو فیلمش هست. دیگه خیلی کیف کردیم. فرداش هم که روز تولدش بود، به عنوان آخرین تعطیلاتم رفتیم ییلاق و دلتا شروع کرد به چند قدمی راه رفتن بین من و باباش. امیدوارم همین رو بگیره و دیگه خدا بخواد راه بیفته. به قول بابا، سال سالشه، وقت راه رفتنشه. راستی گفتم، هفته قبل رفتم موهام رو هایلایت کردم باز. اندفعه خیلی بیشتر. دیگه قشنگ روشنه موهام. همون روز موهام رو براشینگ هم کردم و رفتیم آتلیه، عکسای تولد یک سالگی دخترک رو گرفتیم. بالاخره پروژه عکاسی ماه به ماهمون تموم شد. 

دیگه اینکه، با یک ساله شدن دخترک، دورکاری بنده هم تموم شد و دیگه باید به صورت کامل از نزدیک کار کنم! عزا گرفتم قشنگ. هر روز برم سر کار، بعد از این مدت طولاااانی. حالا یه مدت که خیلی ناراحت بودم ولی بعدش سیگما دلداریم داد که حالا یه کم وقت واسه خودت پیدا می کنی و اینا، یه کم دیدم بد نیست. دلتا کل فکر و ذکر و روزم رو اشغال می کرد. اینجوری حداقل وقت می کنم یه کم واسه خودم باشم سر کار. خلاصه اینکه صدای من رو از شرکت می شنوید. کله سحر بیدار شدم که به ترافیک نخورم. خونمون از شرکت دور شده شدیدا و دیگه باید خیلی زود راه بیفتم بیام سر کار. 

نوتایتل اردیبهشت ۱۴۰۱

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.