اردو در ییلاق

سلام سلام. چطورین؟

چه می کنید با دوازدهمین روز ماه رمضون؟ یادتون نره ما رو هم دعا کنید.

چهارشنبه عصر، قرار شد سیگما بیاد دنبالم. این یه ساعتی که از ساعت کاریمون کم شده برای اولین بار تو این سال ها، خیلی خیلی بهم کمک می کنه. زودتر میرم و ترافیک کمتره، زودی میرسم خونه. قبل از اینکه سیگما برسه رفتم یه دونه لودر کوچیک برای پسر دوستم خریدم. بعد هم تا رسیدم خونه پریدم حمام و دوش گرفتم. بیرون که اومدم لودر رو کادو کردم و سیگما هم رفت حمام. آرایش کردم و تیشرت سرمه ای ستاره دارم رو پوشیدم با شلوار جین سرمه ای و کفش رو فرشی سفید. سر راه سیگما رو رسوندم خونه مامانشینا که افطار اونجا باشه و خودم رفتم خونه دوستم. قبل از من 3 نفر دیگه رسیده بودن. بقیه هم خورد خورد تا افطار اومدن. 9 نفر بودیم با دوتا بچه فینقیلی. کلی گپ زدیم با هم و از هر دری صحبت کردیم. خیلی خوش گذشت بهمون. قرار بود این دوستم هیچ کاری نکنه. حلیم و شام رو از بیرون بگیریم. دیگه یکی از بچه ها هم آش آورده بود و یه ذره حلیم و یه ذره آش و اینا خوردیم و پر شدیم ولی خب پیتزا هم سفارش داده بودیم و یه نفر هم کیک آورده بود که خب باااید اونم میخوردیم. خخخ. یه عالمه خوردیم. تا ساعت 10:15 هم اونجا بودیم و گفتیم و خندیدیم و بعد دیگه من یکی از بچه ها رو تا مترو بردم و خودمم رفتم دم خونه مامان سیگما. میخواستم برم بالا ولی اصلا جای پارک نبود تو کوچشون و دیگه بد بود برم اون سر کوچه پارک کنم و 11 شب با تیپ مهمونی تو کوچه پیاده برگردم. به سیگما زنگ زدم و گفت میام که بریم. با یه کاسه آش اومد. اعصابشم خورد بود. مثکه نینیشون تمام مدت جیغ زده بوده و همشون اعصابشون به هم ریخته بود. 

دیگه رفتیم خونه و سیگما چای خواست که براش دم کردم و من بیدار موندم  که تکرار فیلمای برادرجان و دلدار رو ببینم. گلوم هم درد میکرد. یه قرص سرماخوردگی خوردم و بعد از این فیلما خوابیدم. 

پنج شنبه صبح ساعت 10:15 بیدار شدم و تا 10.5 تو تخت بودم. بعد پاشدم صبحانه خوردم و توی بالکن سفره یه بار مصرف انداختم و رفتم سراغ گلکاری. گلدون چنتا از گلامو عوض کردم. همه ساکولنتامو کاشتم توی یه گلدون و کلی گلدون ریزه میزه جمع شد. بعد دیدم سه طبقه شلف هام که گلدون روش میذاشتم اضافیه، برداشتمش و گلدون شفلرا رو آوردم نزدیک تر و جام باز شد که سطل زباله رو بذارم کنار یخچال. خیلی مرتب شدن گلا. بعدش دو دور لباس شستم یه عالمه و این وسط ها ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. خونه رو هم مرتب کردم حسابی. لباسا رو پهن کردم و کلی از کارا انجام شد. یه کم کتاب خوندم تا ظهر سیگما اومد خونه و گفت بریم ییلاق. دیگه تا بره دوش بگیره منم نهارمو خوردم و یه ساک مختصر بستم و راهی ییلاق شدیم. تهران که خیلی ترافیک بود. آخرای جاده هم شلوغ بود. 4.5 رسیدیم اونجا. مامان و بابا بودن. روزه هم نبودن چون از دیشب رفته بودن. سیگما رو فرستادم پایین و خودمون یه چای و شکلات خوردیم و بعد مامانینا میخواستن برن سر خاک اموات. من و سیگما هم بیکار بودیم و گفتیم ما هم میایم. رفتیم و فاتحه خوندیم براشون و من کلی گل چیدم از این گلای وحشی و یه دسته گل کوچیک واسه خودم درست کردم. بعد برگشتیم خونه و دیگه نزدیک افطار بود. یه کم کتاب خوندم جلوی بخاری. خیلی سرد بود هوا. بعد اذان شد و ما هم عین روزه ها افطار کردیم حسابی. بعدش برادرجان رو دیدیم و فوتبال پرسپولیس شروع شد. بابا و سیگما میخواستن فوتبال ببینن ولی به خاطر ما وسطاش زدیم اونور دلدار رو دیدیم و بعد باز فوتبال. داداشینا هم اومدن از تهران. مامان قرمه سبزی پخته بود واسه من. آخرای فوتبال خوردیم و قهرمان هم شدیم. بسی حال داد. 3تا قهرمانی پشت سر هم. مبارک باشه واسه همه پرسپولیسیا  بعد دیگه نشستیم به حرف زدن و یه کم با موتور کاپا و ماشین کنترلیاش بازی کردیم و بچه حرص خورد. خخخ. دیگه ما رفتیم تو اتاق خودمون خوابیدیم. البته سیگما خوابید و من تا 2.5 کتاب یک به علاوه یک رو خوندم و تمومش کردم. بد نبود ولی از اینایی هم نبود که به بقیه معرفیش کنم. 

جمعه 27 اردیبهشت، 11 بیدار شدیم. داداشینا که هنوز خواب بودن. سیگما هم دیگه امروز روزه نبود چون مسافر بود و صبحونه خوردیم و خاله و نوه ش هم یه سر اومدن پیش ما. یه کم نشستیم و بعد میخواستیم بریم دنبال پسرخاله ی سیگما. آخه سال پیش دانشگاهیه و اردوی درسی اومده بود ییلاق ما. نزدیک باغمون. تایم نهار رفتیم دنبالش. میخواستیم واسه نهار بریم رستوران که هیچ جا باز نبود تو ماه رمضون. مامان هی گفت بیاریدش خونه ولی گفتیم روش نمیشه. این بود که مامان گفت من غذا رو آماده می کنم براتون بیاین با زیرانداز ببرید تو باغ بخورید. باغ عمه کنار رودخونه ست و باصفا. این بود که رفتیم از مامان بساط پیک نیک رو گرفتیم و رفتیم دم رودخونه بساط کردیم! زرشک پلو با مرغ! بچه خیلی حال کرده بود. گفت یه هفته س فقط دارم همکلاسیامو میبینم. خسته شده بودم دیگه. با هم نهار خوردیم و گپ زدیم. من خیلی دوسش دارم. بچه خوبیه. یه کم هم از غذامون دادیم به یه سگه. بعدش رفتیم دم باغمون که سگ های خودمون رو هم نشونش بدیم. چون توی باغ بازن، نمیشد تو باغ ببریمش. ولی وقتی رسیدیم دیدیم داداشینا باغن و خانومش در باغ رو باز گذاشت و هاپوها رفتن بیرون. از همونجا دیدشون و چون دیگه باغ امن بود بردیمش توی باغ هم یه چرخی زدیم و بعد دیگه بردیمش اردوگاه رسوندیمش و خودمونم رفتیم خونه مامانینا. یه کم نشستیم و یه عصرونه خوردیم و قسمت اول هیولا رو گذاشتم واسه مامان و خانم داداش دیدن و دیگه به سیگما گفتم برگردیم وگرنه شب ترافیک میشه. سه سوت جمع کردیم و 5.5 راه افتادیم. اول راه یه کم ترافیک بود و ترسیدیم ولی بعدش خوب شد و تهرانم خلوت بود و قبل از 7 خونه بودیم. یه شیرنسکافه خوردیم با شکلات و مانتوهام رو انداختم ماشین بشوره و لباسای قبلی رو از روی بند برداشتم. یه کم به خودمون رسیدیم و واسه شام آش گرم کردم خوردیم. دوش گرفتیم و فیلمای بعد از اذان رو دیدیم و گپ و گفت و لالا.

شنبه 28 ام، تولد یکسالگی تتا فسقلیم بود. عاشقشم فسقلیمو. صبح دیرتر بیدار شدیم و با سیگما اومدم شرکت. نیم ساعتی دیر اومدم. از اونور هم نیم ساعتی زودتر رفتم چون سیگما اومده بود دنبالم و رفتیم گوشت و مرغ خریدیم و رفتیم خونه بسته بندیشون کردم و پایتخت 5 دیدم شبکه 1. کارمون که تموم شد دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم تا اذان. وسطاشم پاشدم یه کنسرو آش داشتیم که گرمش کردم واسه سیگما و پلو هم پختم که با خورش قیمه بخوریم. افطاری سیگما رو آوردم افطار کرد و خودمم یه کم پلو قیمه خوردم و فیلمای بعد از اذان رو دیدیم. شب خوابم نمیومد اصلا. 11.5 رفتیم تو تخت و تا 12.5 حرف زدیم تا بالاخره خوابمون برد.

یکشنبه 29ام، با سیگما اومدم سر کار. از اول هفته سیگما دیگه شرکت قبلی نمیره و فقط میخواد روی کار خودش وقت بذاره. چالش بزرگیه. خدا کنه کارش بگیره. عصری هم میره افطاری شرکتشون تا با همه خدافظی کنه. منم میرم خونه مامان تا بعدش از اونور بیاد دنبالم. منم الان این پست رو کامل کردم بالاخره. 

یه چیزی هم بگم راجع به خودم. قبلنم گفته بودم که جای من تو شرکت سرده. نزدیک پنجره س و همه میان باز می کننش. این مال زمستون بود. الان که هوای بیرون دلچسب شده یه کولری بالای سرم روشنه که مرکزیه و نمیشه هم خاموشش کرد. هیشکی هم جاشو با من عوض نمی کنه. منم همش یا حساسیتی ام یا سرماخورده. تا پریود میشم و بدنم ضعیف میشه سرما میخورم. این روزا هم همش گلودرد دارم و سرفه. خلاصه که عزا میگیرم میخوام بیام سر میزم بشینم هر روز... دیروز رفتم از یکی از همکارا خواهش کردم جاشو با من عوض کنه. قول داد تا آخر هفته جواب بده. خدا کنه قبول کنه. من واقعا خسته شدم...

بوریم دوره

دیروز عصر رفتم خونه مامانینا. خیلی له و لورده بودم. نزدیک خونه که شدم گفتم بذار برم نونوایی. نون تافتونای مامانینا رو خیلی دوس دارم. به مامان زنگیدم که ببینم نون میخواد یا نه که گفت هنوز خونه بتاست و ماشین ندارن و نیومده. گفت الان بلند میشم میام. گفتم نه بابا، بمون با ماشین بیا. من کلید دارم. میرم میخوابم تا شما بیاین. اول رفتم نونوایی نون رو گرفتم و بعد رفتم خونه مامانینا، رو تخت عزیز خودم خوابیدم. یه کم خوابیده بودم که دیدم یکی برق اتاق رو روشن کرده. بابا بود. گفت اومدم دیدم در باز شده و کسی هم نیست ترسیدم. نمیدونست من میرم اونجا. خخخ. بابا رفته بود خونه عمه چون عمه دلش واسه بابا تنگ شده بود و میخواست باهاش خصوصی حرف بزنه. واسه همین تنها رفته بود. وگرنه منم یه هفته بود که هی خواب عمه رو میدیدم و دلم میخواست برم. قرار بود یه روز با مامان بریم خونشون. خلاصه بابا گفت بخواب من دارم میرم خرید. خوابیدم و دوباره دیدم اومد بیدارم کرد گفت بتا زنگیده که حاضرشو ما داریم میایم اونجا، بریم کادوی تولد برات بخریم. حال نداشتم. گفتم نمیام. دیگه مامان و بتاینا اومدن و بتا و شوهرش رفتن خرید. منم تا میتونستم با این دوتا فینگیلی بازی کردم. اصلا حالم جا اومد. کپل خاله انقدر خوردنی شده که. رابطه ش هم با من خیلی خوب شده، همش میپره بغلم. کلی ذوقشو کردم. با تیلدا هم کلی بازی کردیم. اصلا دیگه شاد شاد شدم. دیگه سیگما هم با یه سطل حلیم مجید اومد. به به. نرسیده گفتم بریم سر کوچه مامانینا، یه مانتو دیدم بخریم. سه تایی با تیلدا رفتیم. بین صورتی و آبی کاربنیش مونده بودیم من و سیگما که تیلدا گفت صورتیشو بردارم. دیگه صورتیشو خریدم و برگشتیم. بتاینا هم اومدن از خرید و اذان گفت و افطار خوردیم. واسه شام مامان میخواست شنسل مرغ درست کنه. من سوخاریش کردم ولی یادم رفت تو سرخ کردنشم کمکش کنم. بنده خدا خیلی خسته شد. کلی کپل بازی کردیم. یه بادی آستین حلقه ای پوشیده بود همش دوس داشتم گاز بگیرم همه جاهای تپلشو. خیلی خوردنی شده ماشالله. شام هم خوردیم و فیلما رو هم دیدیم و یهو دیدم عه ساعت 12عه! تا پاشیم حاضر شیم و بریم خونه خودمون شد 1!!! لات شدیم دیگه. هر شب دیر میخوابیم. 1.5 خوابیدیم!

امروزم با یه کم تاخیر، یه ربع به 9 سر کار بودم. عصری قراره برم خونه دوستم، دوره طور. به جای دوره های ماه رمضونمون. تازه امروز کارم خیلی سبکه. رییس هم نیست. همه اینا باعث شده روحیه مو به دست بیارم و امروز خیلی خوشحال باشم. عصری یه عالمه کار دارم. بدوام برم برای بچه های دوستان کادو بگیرم و بعدشم حموم و حاضر شدن و مهمونی 

همش در انتظار ویکِند!

صبح امروز یه جلسه داشتم بیرون از شرکت. 9 بیدار شدم از خواب. خیلی فرقشه. تازه خیابونا هم خلوت شده بود به نسبت. صبحونه رو تو خونه خوردم و با سیگما رفتم. تا 2 که برسم شرکت دهنم کف کرده بود از بس که 4 ساعت تو جلسات شلوغی بودیم. عصر هم میخوام برم خونه مامان.

دیروز که رفتم خونه، میخواستم برم پیاده روی وسط راه ولی سیگما اومد دنبالم. خوب شد اومد. خیلی آفتاب بود و گرم. رفتم خونه ولو شدم. فیلم دیدیم یه قسمت رقص روی شیشه. بعدشم براش فرنی درست کردم. ولی خیلیییییییی بیحال بودم. فیلمای برادرجان و دل دار رو دیدیم و من هی دپ و دپ تر می شدم. تا اینکه عصر جدید شروع شد یه کم روحیه گرفتم. فکر کنم قسمت سومی باشه که میبینمش. تو عید ندیدم اصلا.ولی این شبا خوبه. کتاب یک به علاوه یک رو هم هی خوندم. گفتم روونه ولی دوسش ندارم. نمیدونم چرا حس می کنم هیچی دیگه جذبم نمی کنه. از اول ماه رمضون از صدتا آدم روزه دار بی حال ترم. نمیدونم چم شده اصلا 

ولی انصافا خیلی خوب بود که صبح میخواستم دیر بیدار شم. قشنگ تا 1 بیدار بودیم. واسه همین اخر شب یه کم بهتر شد حالم. الانم که داریم به آخر هفته نزدیک میشیم خوشحالم 

سوپ شیر و قارچ

یک قابلمه پر سوپ برای ٨ نفر:

یک تا دو قاشق ارد را با ٢٥ گرم کره تفت میدم و بعد ٢ لیتر اب مرغ بهش اضافه میکنم (اگر اب مرغ نداشته باشم ٣-٤ تا گالینابلانکا میریزم توش). وقتی جوش اومد جوپرک نصف بسته  میریزم و میذارم لعاب بندازه. یه هویج رو درشت رنده میکنم و میریزم توش. بعد یه لیتر شیر پرچرب میریزم و میذارم قل بخوره (تمام مدت در سوپ رو نمیذارم). بعد قارچ هر چقدر که میخوام (معمولا 200 گرم) خورد میکنم و تو ٢٥ گرم کره (با کمی آبلیمو که تیره نشه) تفتش میدم و به سوپ اضافه میکنم و میذارم هر چقدر که میخوام نرم شه. آخراش اگر خواستید میتونید جعفری خورد شده اضافه کنید. من گاهی نمی کنم. 

واسه تزیین هم قارچ و جعفری و اگر بخواین میتونین خامه بریزین روش که من نمیریزم چون همینجوریش هم چربه حسابی. 


البته این نسبت ها رو قبلا نوشته بودم. الانا دیگه چشمی میریزم همه مواد رو.  کلا هم دم دستم 3-4 تا شیر پرچرب میذارم. هر وقت حس می کنم سفته هنوز یا باید بعدا گرمش کنم، همینجوری شیر بهش اضافه می کنم هی. واسه چاشنیش هم حتما از گالینابلانکا استفاده می کنم. تا جایی که شور نشه، هر چی بیشتر بهتر.

حواستون باشه اگه گالینابلانکا میزنید، نمک نزنید اصلا. 

این رسپی رو خودم از ترکیب دوتا دستور دیگه درست کردم. باشد که مورد علاقه شود. فقط میشه لطفا اگه درست کردین، تو سرچا همین پست رو پیدا کنید و تو بخش کامنتاش نظرتون رو راجع بهش بگید؟

مهمونی مادرشوهر

اول هفتتون به خیر و شادی. بریم که این هفته رو سرحال شروع کنیم؟

آخر هفته، چهارشنبه، من که رفتم خونه سیگما نیومده بود. یه کم عدس خیس کردم و گوشت چرخ کرده هم گذاشتم بیرون که یخش باز شه. رفتم دراز کشیدم و کتاب یک به علاوه یک رو گرفتم دستم. زیاد دوستش ندارم ولی خیلی سلیسه و زود جلو میره. در واقع هیچ چیز خاصی نداره. یه کم خوندم و سیگما اومد. قرار شد بخوابیم که اون خوابش برد و من نتونستم بخوابم. بیدار شدم و عدسی بار گذاشتم و پیاز سرخ کردم واسه گوشت چرخ کرده و بعد بقیه کارای گوشت چرخ کرده. این وسط با دوستامم چت می کردم. چای دم کردم و سفره افطار رو چیدم و 6 دقیقه مونده بود به اذان سیگما رو بیدار کردم. اون افطار کرد و منم عدسی خوردم به جای شام. بعد هم سریالای ماه رمضون شبکه 3 و2 رو دیدیم و بعد شام سیگما رو که عدس پلو و گوشت چرخ کرده بود دادم و نشستیم پای دیدن قسمت اول هیولا. خوشم اومد ازش. بعد هم سیگما خوابید و من یه کم کتاب خوندم و بعد خوابیدم.

پنج شنبه صبح سیگما رفت گیلی رو بنزین زد و آورد گذاشت واسه من و رفت جلسه. منم یه کم مرتب کردم خونه رو. گلدونا رو آب دادم و ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و یه جمع و جور کردم و مایو اینامو برداشتم و رفتم خونه مامانینا. 12 رسیدم. مامان روزه بود. نهارمو خوردم و رفتم استخر سر کوچه مامانینا. خیلی وقت بود استخر نرفته بودم. یه ساعتی هم شنا کردم هم آب بازی. باز برگشتم خونه مامانینا و خوابیدم یه چرت. بیدار که شدم قرار شد بریم ملاقات خاله. کورتاژ تشخیصی انجام داده بود و چنتا جراحی زنانه کوچیک دیگه. رفتیم آبمیوه و کمپوت اینا خریدیم و بعد رفتیم دنبال بتا. تیلدا خواب بود و نیاورده بودش. ولی تتا کپلو بود. رفتیم خونه خاله. کپل چسبید به من. خیلی ذوقشو کردم. همش چسبیده بود به من. نوه ی خاله صورتش کبود بود. بچه دوساله تو کالسکه با مامانش تو کوچه راه می رفتن که یکی میکوبه به یه ماشین پارک شده و ماشینه میخوره به اینا و میفتن زمین. دیگه بچه رو برده بودن سیتی اسکن و همه چی. مامانش انقدر نگران بچه بود که خودشو یادش رفته بود، میگفت حالا همه بدنش درد می کنه و زودتر رفتن دکتر. اون یکی پسرخاله و خانمش هم اومدن. یه کم نشستیم و بعد من رفتم سر کوچه خاله اینا گوشیمو دادم گلسشو عوض کردن و بتا رو رسوندیم خونشون چون شام مهمون بودن و من و مامان رفتیم خونه مامانینا. مامی آش درست کرد و سیگما هم اومد. فقط مامان و سیگما روزه بودن. من که واسه معده م از دور خارج شدم، بابا هم واسه قلبش خیلی وقته که دیگه روزه نباید بگیره. بسی آش خوردیم و بعد فیلمای ماه رمضون که وسطش داداشینا اومدن. کاپا هم کلی ناراحت شد که چرا تیلداینا نیستن و کلا عنق طور بود. خیلی هم لوس شده دیگه. انگار نه انگار من عمه شم و هر هفته داره منو میبینه. همش میرفت پشت مامانش قایم میشد! سه سالشه دیگه. حرصم دراومد. البته آخراش یه کم اومد باهام بازی کرد. بعدش شام خوردیم و با اینکه آش زیاد خورده بودم نتونستم شام نخورم. با اقتدار خوردم. آخر شب هم رفتیم خونه و تا 2.5 بیدار بودم و کتاب میخوندم.

جمعه 20ام، ساعت 11.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم. بعد افتادیم به جون خونه. چمدون رو بالاخره سیگما گذاشت سر جاش و جارو کشید و منم کلی لباس شستم و هی لباسای اضافه رو جمع کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و اینا. ظهر یه کم حالت تهوع گرفتم و عصر هم پ شدم. نهار خوردم. مادرشوهر شنبه مهمون داشت و به سیگما گفته بود که اگه من میتونم سوپ معروفم رو براشون درست کنم. گفتم باشه اما جمعه درست می کنم چون شنبه سرکارم. دیگه سیگما رفت وسایلشو خرید و اومد و قارچ شستم و خرد کردم. هویجا رو هم پوست کندم که سیگما بیاد رنده کنه. بازم پوست دستشم رنده کرد. خخخ. یعنی من خودم چون این بلا سرم میاد میدم به اون، اونم هر بار دستشو داغون می کنه  خلاصه که سوپ رو بار گذاشتم و قسمت دوم هیولا رو دیدیم وسط هم زدنام. از این قسمت زیاد خوشم نیومد. سوپ آماده شد و کلی بیشتر درست کرده بودم که به مریم هم بدم. همون که خونشون نزدیک ماست. ماه رمضونای قبلی چندبار میخواسته برام آش بیاره که ما نبودیم. گفتم یه بارم من ببرم. آخه سوپم رو هم خیلی دوست داشت و دستورشو ازم گرفته بود قبلا. خلاصه سیگما حاضر شد که قابلمه سوپ رو ببره خونه مامانشینا و منم حاضر شدم که کاسه سوپ رو ببرم واسه مریم. من رو رسوند دم خونه مریمینا و رفت. رفتم دم در واحدشون سوپ رو بهش دادم و کلی تشکر کرد و هی گفت بیا تو ولی چون شوهرش خونه بود اول هی گفتم نه. گفت بیا تو اتاقه. دیگه رفتم تو و کادوی تولد بهم داد. یه شکلات خوری کوچولوی سفید که روی درش یه جوجه بود. همه دوستام فهمیدن من عاشق جوجه ام. خخخ. خلاصه دیگه زیاد ننشستم که مزاحم همسرش نباشم. 10 دقیقه نشستم و پاشدم پیاده برگشتم خونه. هنوز لباسامو درنیاورده بودم که شکلات خوری رو گذاشتم رو میز، دیدم جوجه چون مثل ظرف سفیده دیده نمیشه. همون لحظه با لاک صورتی جوجه رو صورتی کردم. خیلی خوب شد. بعد هم تا سیگما نبود واسه خودم یه شیرقهوه درست کردم و با شکلات خوردم. مامان سیگما هم زنگ زد ازم تشکر کرد واسه سوپ. بعدش سیگما اومد و نشستیم پای دیدن 3 قسمت آخر ممنوعه. وای که چقدر این فیلم مزخرف بود. با بدبختی تا دم افطار تمومش کردیم و افطار سیگما رو آوردم خورد. مادرشوهر دوتا کاسه کوچیک شیربرنج هم داده بود سیگما آورده بود که خوردیمش. مامان هم دیشب آش داده بود و خوردیم. بعد فیلمای ماه رمضون رو دیدیم و بعدشم من یه کم کتاب خوندم و لالا.

شنبه صبح یه ربع به 7 بیدار شدم که خودم با ماشین برم که از اونور زودتر بیام. هر چی دنبال جاپارک گشتم نبود. آخر یه جای جدید پارک کردم که از شرکت دور نبود ولی کلی دنبالش گشتم دیگه. به جای 7.5، 8 رسیدم! کولر بالای سرم هم روشن بود و یخ زدم. اصلا حالم از تهویه شرکت به هم میخوره. من دائما سردمه. دیگه صبحا میخوام برم شرکت عزا می گیرم. واسه نهار دوتا تخم مرغ آبپز برده بودم با کلی خیارشور و نون. نهار با بچه ها خوردیم و عصری هم چون زود رفته بودم زود، یعنی 4 از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتم خونه. سیگما از صبح خونه مونده بود که کارای ساختمون رو بکنه. کولرکار! آورده بود کولرا رو سرویس کرده بودن و اینا. عصر هم رفته بود شرکت. من یه کم ولو شدم واسه خودم. بعد یه شیر داغ با شکلات خوردم و در حینش کتاب خوندم. بعد هم ابروهامو رنگ گذاشتم و کتاب خوندم و رفتم حمام. بعد از حمام تصمیم گرفتم یه سری لباس دیگه بپوشم واسه شب. شلوار و کفش زرشکی با کت مشکی. دوساعت دنبال تاپ زرشکیم گشتم. نبود که نبود. همه کشوها رو ریختم بیرون آخر دیدم پشت در آویزونه نکبت! خلاصه تیپم اوکی شد. موهام رو از دوطرف شل و تپل بافتم و با پاپیون زرشکی بستم. سیگما دیر اومد و تا دوش بگیره و پیرهنشو اتو کنه و بریم، 5 دقیقه قبل اذان رسیدیم. دوتا عمه های سیگما دعوت بودن. خانواده عمه کوچیکه زودتر رسیده بود. قرار بود مهمونا واسه شام بیان چون روزه نبودن اما اینا زودتر اومده بودن. دیگه میز افطار واسه سیگما و پدرش و دامادشون تو آشپزخونه برقرار بود که رفتن افطار کردن و اومدن. عمه بزرگه اینا هم اومدن. پسرش از امریکا اومده بود با بچه 4 ماهه ش. مهمونی خوبی بود. فقط گرم کردن سوپ هم افتاد گردن خودم که دوساعت وایستادم بالاسرش تا گرم شه! همه فکر کردن من چقدر کار می کنم حالا. خخخ. البته میز رو هم چیدم تا حدودی و دیگه خلاصه شام خوردیم. همه هم از سوپم تعریف کردن و تشکر. انصافا هم خیلی خوشمزه شده بود. بازی پرسپولیس هم بود و آقایون همش پای تی وی بودن. آخرشم که 1-1 کردن خلاصه تا 12.5 همه بودن و رفتن. مادرشوهر هم کلی غذا بهمون داد و ما هم رفتیم و تا بخوابیم 1 هم گذشته بود.

و اما امروز، 22/2 با سیگما اومدم سر کار. دلم یه کم درد می کنه. چون نصف این پست رو دیروز نوشته بودم، گفتم زودی تمومش کنم و پستش کنم امروز. یه ادالت کلد خوردم که دردم اوکی شه. ببینیم چی میشه. واسه عصری هم هیچ برنامه ای ندارم. پیاده روی هم نمیرم. فقط برم خونه ولو شم کتاب بخونم و فیلم ببینم.