تیرامیسو چی میگه؟!

تولد بابای سیگما رو که نرفتم، مامان گفت میخوای بری یه کیکی چیزی درست کن ببر براشون. منم گفتم کیک زیاد درست نکردم و میترسم بد شه، بذار تیرامیسو درست کنم.

یه بار دیگه هم درست کرده بودم با دستور کارگاه آشپزسازی دیگه، تو این پست گذاشته بودم: کلیک

آقا رفتم کلی خرید کردم. از همه چی 4تا 4تا گرفتم! برگشتم خونه دستم کلی وسیله بود. مامان همین جوری نگاهم می کرد این همه وسیله واسه یه تیرامیسو؟! کلی هم پولش شده بود، می گفت خب آماده ش رو میخریدی بهتر نبود؟ حالا ایناش هیچی. فدای سرم. وایستادم به درست کردن، خامه ش انگاردرصدش پایین بود و هر کاری کردم فرم بگیره نشد که نشد! چقدرم که درست کرده بودم و در واقع یه گند عظیم بود در نوع خودش! دیگه گفتم به من چه، من همین جوری درست می کنم، شد شد، نشد هم نشد! خلاصه که انقدر شل و ولی شد که میخواستم بدون ظرف (فقط تو یه سینی زیریش) ببرم که نشد و وا رفت! اونو گذاشتم واسه خودمون و با اون همه موادی که خریده بودم و تا سه بار دیگه هم جواب میداد، یه تیرامیسو تو ظرف درست کردم و فعلا گذاشتم تو فریزر تا بلکه سفت شه و تا میبرمش خونه سیگماینا وا نره!!!

هیچی دیگه، حالا وقتی خواستم ببرمش و تزیینش کردم یه عکس ازش میذارم. فقط خدا کنه آبروم نره جلو خانواده سیگماینا


این داستان: تیلدا و سیگما

صبح تا عصر مدرسه ام. همکارم یکی از کلاسا رو نمیاد و دوتا کلاس رو با هم ادغام می کنم. خوب هم از پسشون برمیام. وسطشم واسه اولین بار کلی باهاشون خندیدم

بعد از کلاس رفتم جلسه استاد و کلی گفت چرا 3 جلسه نیومدی و دونه دونه براش دلیل آوردم! رو مخه! بعد از جلسه قرار بود سیگما از سرکار بیاد دنبالم و با هم بریم خونه ما. ولی جلسه زودتر تموم شد و کلی مونده بود تا سیگما بیاد. بعد از جلسه من پاشدم و رفتم نزدیک شرکت سیگماینا. ترافیک زیاد و دوتایی اومدیم خونمون. قبلا سیگما قول گرفته بود که حتما تیلدا خونمون باشه و بیاد. تیلدا هم تا سیگما رو دید انقدر خوشحالی کرد که نگو. دور خودش می چرخید، بالا پایین میپرید، دویید اومد بغل سیگما و خلاصه نمیدونین چقدر خوشحال شد از دیدنش که. بعدش هم همش بغل سیگما بود. با خرسی من بازی میکردن دوتایی. بعد یه لحظه سیگما از اتاق رفت بیرون و رفت دبلیوسی. تیلدا گفت کوش؟ من گفتم رفت خونشون. تیلدا هم دویید دنبالش و گریه می کرد و اشک می ریخت و همه اتاقا رو دنبالش می گشت. یعنی تا این حد ندیده بودم هیچ وقت کسی رو بخواد. بعد بهش گفتن که سیگما دسشوییه، دم در ہدسشویی وایستاده بود و هی در میزد و منو میبرد که براش در رو باز کنم! اصن انقدر همه خوششون اومده از شدت علاقه ش به سیگما که. سیگما هم اومد و کلی بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت. یعنی رسماً مثلث عشقی تشکیل دادیم، هممون عاشق همدیگه ایم

سالگرد نامه - 7

بالاخره قرار گذاشتیم که جشن هفتمین سالگردمون رو بگیریم.بعد از 10 روز که از سالگردمون میگذشت:

http://s6.picofile.com/file/8222724900/7sal.png

البته میخواستیم بساط جوجه اینا ببریم پارک امسال، ولی دیگه چون یهویی بود و هنوز هم مخفی طور! بیخیال جوجه، کباب کردن شدیم و قرار گذاشتیم مثل سال های قبل بریم. حالا من از روزی که آقاجان فوت کرده، دیگه به احترام مامان خیلی کم آرایش می کنم. اصن نمیدونم که ناراحت میشه از آرایش کردنم یا نه ها، ولی بای دیفالت خودم خیلی نامرئی و کم آرایش می کنم. بعد واسه سالگرد دلم نمیخواست کم باشه واقعا، واسه همین یه خط چشم تپل کشیدم بعد از مدتها و آرایش بی رنگ. ولی دلم رژ قرمز هم می خواست. اونو گذاشتم واسه تو ماشین! باز هم یواشکی طور! سیگما اومد دنبالم و  کلی خوشش اومد و گفت چقدر بشاش شد صورتت، این مدت همش انگار غم داشت چهره ت. رفتیم دنبال کیک کوچیک تازه و یکی دوتا قنادی رفتیم که نداشت. بعد رفتیم همون قنادی ای که کیک اولین سالگردمون رو از اونجا گرفته بودیم. اون موقع ها من اصلا محدوده خونه سیگماینا رو بلد نبودم و محل اون شیرینی فروشیه، واسم مثه یه رویا گنگ بود. نمیدونستم کجا رفته بودیم. ولی وقتی اندفعه رفتیم، حجم خوشحالیِ عظیمی داشتم، انگار تیکه های یه پازل رو پیدا کرده بودم. دوتایی با هم رفتیم تو شیرینی فروشی و دوتا سایز کوچیک داشت، یه نسکافه ای و یه کاکائویی که نسکافه ایه دلم رو برد و برداشتیمش. یه شمع 7 هم انتخاب کردیم که عینکی بود . وقتی کارتشو داد که پول بردارن، فروشنده گفت عه شما نوه ی آقای علی سیگماییانید؟ (فامیلیشو از رو کارت خونده بود)، سیگما گفت نه ایشون عموی پدرم هستن و خلاصه فروشنده آشنا دراومد. منم سریعا دست چپم رو از زیر کاپشنم آوردم بیرون که آشنا حلقمونو ببینه فوبیای آشنابینی دارم خلاصه با کیک کوچولوی خوشگلمون رفتیم پارک رویاییمون.


http://s3.picofile.com/file/8222724984/Cake_77.jpg


ورودی پارک دیدیم چای فروشی هم باز شده و خوشحال رفتیم به سمت جای همیشگمون که با وجود اینکه پارک به نسبت تو این سالا شلوغ تر شده بود، ولی جامون بازم خالی بود. زیرانداز همیشگیمون رو انداختیم و بساط کردیم. کیک و دوربین و پایه دوربین و حتی مونوپاد هم برده بودم که استفاده نشد. بشقاب و چاقوی یه بار مصرف هم داشتم که برده بودم. چنگال نداشتم که سیگما سر راه خریده بود. کبریت هم خودمون سر راه خریده بودیم، ولی یادمون رفت شمع رو روشن کنیم! با همون شمع خاموش عکسا رو گرفتیم. خخخ. اون دوربینه که اینستنت فتو  بود و همون لحظه عکس رو میداد بیرون رو هم برده بودیم و یه عکس یادگاری باهاش گرفتیم.

قبل از اینکه شروع به بریدن کیک کنیم، یه دور آرزوهامونو گفتیم و واسه سلامتیمون دعا کردیم. بعد سیگما رفت دوتا چایی نبات خرید و اومد با کیکامون خوردیم. نصف کیک رو خوردیم دوتایی. بعد هم بساط رو جمع کردیم و نصفه ی دیگه ی کیک رو دادیم به آقای چای فروش و رفتیم به سوی نهار.

واسه نهار رفتیم رستوران ژوانی. تعریف پاستاشو شنیده بودم، یه پاستای تورینو سفارش دادیم و یه پارمژان مرغ. پاستاش عااالی بود، ولی پارمژانش رو اصلا دوست نداشتیم.موبایلش زنگ خورد و داشت با دوستش صحبت می کرد، من اون وسط ذوقش رو می کردم و ازش عکس مینداختم. خخخ.

بعدش قرار بود که سیگما منو برسونه خونه و خودش بره خونشون و به کاراش برسه، ولی بعد از نهار شدیدا خوابمون میومد و قرار شد که سیگما که من رو رسوند، بیاد بالا یه چرت بزنه و بعدا بره خونه. تو راه خوابش نبره. رفتیم خونه و ماماینا هم داشتن میرفتن خونه دایی و ما کلی خوابیدیم و چسبید. بعد هم یه شیر نسکافه و کمی میوه زدیم بر بدن و دیگه سیگما رفت و بدین ترتیب هفتمین سالگردمون هم برگزار شد و تموم شد.


پ.ن: آپدیت شد: این زاغی ه همش میومد کنارمون و علاقه زیادی به کفشا و وسایلمون داشت و خیلی اهلی طور بود و هر کار می کردیم نمیرفت. کلی فیلم ازش گرفتیم:

http://s3.picofile.com/file/8222742800/photo_2015_11_14_21_04_41.jpg

تو باشی حال من خوبه...

یعنی همش از دوری بودها! دیشب هی بهونه میگرفتم. هی که میگم یعنی هی ها! بهش گفته بودم که کانورتر هندزفریم خراب شده، گفته بود برات میارم. گفته بودم از دوستت بپرس که دستگاه درست کننده سوکت تلفن داره؟ آخه یه سیم طولانی دارم که به مودمم وصله و سوکتش خراب شده، بعد سیمه زیر کلی از وسایلمه و فرش و نمیشه درش آورد و برد الکتریکی که یه سوکت سالم سرش وصل کنه. گفتم از دوستت بپرس که دستگاهشو داره و اگه داره بیار برام درست کن. بعد سه روز که این کارا رو نکرده بود انقدر غر زدم که! داستان هورموناس رسما، قرصای هورمونی کوفتی ای که میخورم فوق العاده لوس و بداخلاقم کرده! خلاصه کلی اذیتش کردم و با گریه خوابیدم. صبح قرار بود خواهرش گاما بیاد اینجا و بریم بانک و ضامنم بشه واسه وام ازدواج. سه تومن وام کوفتی کلی بساط داره! خلاصه بنده خداها اومدن و رفتیم دنبال کارای وام و انقدر طول کشید که سیگما به کارش نرسید و دیگه گفت میام خونه شما و هرچی اصرار کردم گاما نیومد و خودش برگشت خونشون. بعد همون موقع که تنها شدیم تو ماشین دیدم که ذره ای از دست سیگما ناراحت نیستم و وقتی گفت دیشب خیلی اذیت شده سریع ازش معذرت خواستم. گفت دیشب یه ربعی تو تاریکی خونه راه میرفتم و تسبیح میشمردم تا آروم شیم. این صحنه رو که تصور کردم کلی دلم ریخت و با خودم فکر میکردم کاش اونجا بودم و در اون حال میدیدمش. اصن خیلی ذوق کردم ولی خیلی هم شرمنده شدم که انقدر بچه بازی درآوردم. بعد دیگه دوتایی رفتیم خونه ما و مامان و بابا هم کلی دلشون واسه سیگما تنگ شده بود. نشستم ور دلش و کلی با هم حرف زدیم. قسمت بیست و شش داستان پستچی رو با هم خوندیم و تحلیل کردیم. ( قسمتای اولو واسش توضیح دادم و از قسمت بیست و چهار، داستانا رو براش میفرستم و با هم نقد میکنیم ) خب خیلی خوشحال بودم. این چند روز خیلی بهم بد گذشته بود و نگران حال خودم بودم و از خودم بدم اومده بود. ولی کنار سیگما خوب بودم. بعدش هم رفت و ما رفتیم سر خاک آقاجانم... ولی گریه نکردم دیگه. خوشحال بودم امروز. کاش خوشحال باشم دیگه. اینروزا همش افسرده بودم و علاوه بر اذیت شدنه خودم، سیگما رو هم اذیت کردم کلی

حس های چیپ!

از سه چهار روز پیش مامان گفته بود میخواد چهارشنبه بگه داداشینا و بتاینا بیان خونمون، به سیگما هم بگو بیاد. به سیگما که گفته بودم، گفته بود که من تا 6 سرکارم و بعدشم ترافیک چهارشنبه شدیده و راه دوره و کمرم هنوز کامل خوب نشده و نمی تونم بیام، ببخشید. و داستان هم این بود که خیلی وقته خونمون نیومده، آخرین بار دو هفته پیش بود که اونم خونمون نبود، مراسم آقاجون بود. خلاصه من ناراحت شدم، ولی خب راست میگه، ترافیک زیاده. ولی بازم دلیل نمیشد من ناراحت نشم. تا اینکه دیروز بهم گفت که چهارشنبه، تولد بابامه و تو بیا خونمون! منم گفتم که ما مهمون داریم و تو که نمیای، خیلی ضایعس که من خودمم نباشم! ضمن اینکه ما همچنان عزاداریم و نمیام تولد. اونم یه کم ناراحت شد، ولی بعدش کلی اوکی شدیم و کلی با هم تل حرف زدیم و بگو بخند کردیم.
از همین الان این دوری راه مشکل سازه! الان مهمونی داریم هر دو، هر کی طرف خودش رفته مهمونی! واقعا زشته! ولی خب من دیگه اصرار نمیکنم که بیاد مهمونیامون رو، خودش اگه خواست بیاد. من هم دیگه خودمو به آب و آتیش نمیزنم که هر هفته برم. والا! بنده الان یک عدد لاندای عصبانی از این همه راه دور و این همه مشغله کاری سیگما ام
کاملا معلومه حرصم گرفته ها