آخرین روزهای سال...

سلام سلام. چه می کنید با بدو بدوهای اسفندونه ای؟ ما که تو اسفند مثل اسفند رو آتیش میپریم اینور اونور.

چهارشنبه رفتم خونه سیگما پمادمالیم کرد و رفتم لیزر و بسی درد کشیدم باز ولی میارزه بعدش بدیو بدیو رفتم خونه ماشین رو دادم سیگما که بره به جلساتش برسه. البته قبل از اینکه بره با هم شام خوردیم و سیگما رفت و من یه سری لباس ریختم تو ماشین و نشستم پای دیدن سریال آنام و وقتی تموم شد پاشدم خونه رو مرتب کردم و وسایل اضافه رو برداشتم که فردا کارگر میاد، چیز اضافه ای نباشه. همه عکسامونم برداشتم چون این بار کارگره مرد بود. لباسا رو از تو ماشین درآوردم و تو خونه رو مبلا و شوفاژا و پهنش کردم و قبل از 12 خوابیدم که صبح زود بیدار شم.

پنج شنبه 24 ام، 7.5 صبح بیدار شدیم و عکسای بزرگ عروسیمون که رو شاسی به در و دیوار بود رو برداشتیم و پیچیدیم لای ملحفه و بردیم گذاشتیم تو ماشین. لباسای دیشب هم خشک شده بودم و همه رو تا کردم گذاشتم تو کشوها و آقای کارگر اومد. صبحونه بهش دادیم و منم رفتم تو اتاق صبحونه خوردم و بعد یه لیست از شوینده های مورد نیازش گرفتم و پتوهامون رو گذاشتم تو جعبه هاش و بردم تو ماشین که ببرم خشک شویی. قبلش رفتم از سر کوچه همه شوینده هایی که خواسته بود رو خریدم و بردم دادم به سیگما و بعد پتوها رو بردم خشک شویی. بعدشم زنگیدم به گاما که میرم دنبالش که بریم آرایشگاه. طلاهامونم همه رو یه پک کرده بودم و بردم خونه مامان سیگما و دادم بهشون که وقتی کارگر داریم، طلا تو خونه نباشه. اونجا هم یه دور دیگه صبحونه خوردم با گاما و بعد حاضر شد و رفتیم آرایشگاه. اون قبلا اونجا موهاشو هایلایت کرده بود و راضی بود. این دفعه میخواست رنگ کنه. منم یه نمونه هایلایت نشونش دادم و گفتم میخوام رو بیس موهای خودم، لایت دربیاره. عکس رو که دید گفت دو مدل لایت داره، یکی با دکلره و یکی رنگ خالی. گفتم اوکی، این موهای من و این شما. دیگه فرآیند طولانیش شروع شد و آخرشم صدبار رنگساژ کرد. بعدش جلوی موهام رو کوتاه کرد و بعد هم یکی سشوار کشید و خودش موهامو فر درشت کرد و حالت داد و نتیجه واقعا رضایت بخش بود. البته تا اینجاش، بخش پرداختیش بد بود  گفت 750 میشه که دیگه چون اول گفته بود حدود 500-600، قبول کرد که 650 بگیره. زیاد بود ولی خوشگل شد موهام. دوسش داشتم. مادرشوهر هم زنگ زد که نهار بیا اینجا. منم از خدا خواسته، گاما رو که بردم برسونم، خودمم نهار رفتم اونجا و کلی هم گرسنه بودم. بعد از نهار یه کم با نینیشون بازی کردم و بعد رفتم رو تخت سیگما خوابیدم. سیگما هم بنده خدا با کارگر داشتن خونه تکونی می کردن. حتی توی کابینتا رو هم از اول چیده بودن! من نگفته بودم بهشون اصلا. خخخ. من یه کم خوابیدم و یه کم دیگه نینی بازی کردم. مادرشوهر و مادربزرگ کلی از موهام خوششون اومده بود و حال کردن. دیگه عصری خدافظی کردم و رفتم دنبال خرازی تا گل بگیرم واسه دوختن روی مانتوم. پیدا کردم چیزی که میخواستم رو و رفتم خونه. کارگر هنوز بود و اول قرار بوده که 2 روز بیاد، ولی گفت یه روز بیشتر نمیاد و واسه همین تا 10 شب موند. بهش شام هم دادم و بعدش سیگما برد رسوندش تا ایستگاهای خطی که بره کرج. ولی خونه تموم نشده بود و قرار بود بازم بیاد. همه مبلا وسط خونه بود و من دیدم سیگما هم کمردرد داره و شدیدا خسته شده، این بود که وقتی رفت خودم تنهایی مبلا رو کشوندم سر جاشون و یه حالت مرتب به خونه دادم. خیلی خسته بود سیگما، شامش رو هم دادم و با هم قسمت 7 سریال شهرزاد رو دیدیم و خوابیدیم.

جمعه 25 ام، 9 اینا پاشدیم و من رفتم سراغ بعضی از کارای مونده، مثل چیدن دکوریا و درست کردن یکی دوتا از کابینتا و سیگما هم رفت بیرون به کاراش برسه. دو سری غذا درست کردم و لباس شستم. آهنگای سوزان روشن رو گذاشته بودم و هی قر میدادم. سیگما سلمونی هم رفت و دیر اومد و من خوابیدم. قرار بود عصر با دوستامون بریم استخر که اونا گفتن نمیتونن بیان استخر و قرار شد بریم پیاده روی. رفتیم پیاده روی و 1 ساعت و ربع راه رفتیم و کلی هم گپ زدیم با هم و بعد اونا رفتن و ما رفتیم پردیس سینمایی باغ کتاب، فیلم بدون تاریخ، بدون امضا. قشنگ بود ولی خیلی ناراحت کننده بود خب.... وقتی اومدیم بیرون ساعت 10 بود و تازه میخواستیم بریم بی بی کیو واسه شام که دیدیم دیگه تو این ترافیکای شب عید خیلی دیر میشه، به جاش رفتیم باروژ. هوس چیکن استریپس داشتم که بجاش فیله استریپس سفارش دادیم. قبل از گرفتنش متوجه اشتباهمون شدیم و رفتیم که فاکتور رو عوض کنیم ولی نپذیرفتن! خیلی مسخره بود چون اونجا یه عالمه از چیکن و فیله استریپس آماده داشتن و واسه ما کار خاصی نکرده بود هنوز، ولی قبول نکرد. خوشم نیومد ازشون. البته فیله استریپسشم خوشمزه بود. با یه پیتزا خوردیم و رفتیم خونه و یه کم بعد خوابیدیم، ولی انقدر بد بود با شکم پر خوابیدن که، همش خوابای چرت دیدم 

شنبه 26 ام، صبح میخواستم با ماشین خودم برم سر کار که سیگما گفت میرسونمت. فکر می کردیم خلوت شده تهران ولی زهی خیال باطل. شلوغ تر از هر روز دیگه ای بود. خلاصه رفتم سر کار و بالاخره بسته های عیدانه مون رو دادن. تقویم شرکت، سررسید، سایه بون ماشین بالاخره پس از کلی انتظار و خودکار اینا توش بود. از طرف یکی از پیمانکارا هم واسم یه بسته آوردن که خیلی خیلی بهتر از شرکت خودمون بود. سررسید و تقویم رومیزی خیلی هیجان انگیز با کلی لوازم تحریر طوری و یه بسته آجیل تواضع! خیلی خوبن  بسی شاد شدم. با کلی بار با تاکسی رفتم خونه و قیمه رو گذاشتم رو گاز که بقیه مراحل پختش رو طی کنه. سیگما اومد و جشن پایان سالشون بود و پاداش گرفته بود. سررسید هم بهشون داده بودن. دیگه گیفتامو بهش نشون دادم و شامش رو دادم و باید میرفت جلسه شرکت جدید. رفت و من کته درست کردم و ماکارونی هم درست کردم که دو روز خونه نیستم تنوع غذایی داشته باشه. ادویه های قیمه رو هم زدم و دوییدم یه دوش 10 مینی گرفتم و نشستم پای آنام. وسطش دیدم نمیشه بشینم کلی کار دارم. رفتم غذاها رو بسته بندی کردم که یکشنبه که کارگر میاد بهش قیمه بده. خونه رو هم مرتب کردم یه کم که کارگر میاد آبرومون نره. فیلم که تموم شد موهامو سشوار کشیدم و بدو بدو هی کار میکردم. بالاخره 10.5 رفتم تو تخت و تا 11 بچه بالایی همش میدویید و درا رو میکوبید به هم! به سیگما زنگ زدم که به بابای بچه بزنگه که تمومش کنه! نمیدونم زنگید یا نه. ساکت شد و من دیگه خوابم برد تنهایی.

یکشنبه 27 ام، صبح با گیلی رفتم سرکار و به کارگر پارکینگ گفتم بشوره ماشین رو. خودمم رفتم نون خریدم چون قرار بود با بچه ها ساعت 10-11 چاشت بخوریم چون روزای آخره و مدیر قراره نهار بده، ولی ساعت 3 نهار میداد و میمردیم از گرسنگی. اون وسط یه جلسه رفتم و بعد رفتیم با بچه ها نون و پنیر و گوجه خیار بخوریم که زنگیدن که مدیرعامل کارت داره. هنوز نخورده برگشتم بالا و گفتن نه دیگه الان رفت تو جلسه! خلاصه برگشتم پایین ولی تقریبا دیگه تموم شده بود! یه چیزی خوردم و برگشتم سر کارم. اصلا هم حالم خوب نبود. شدیدا خسته بودم. خلاصه تایم نهار شد و رفتیم یه نهاری خوردیم! خیلی هم مسخره طور! بعدش برگشتم سر کارم و خیلی سرم شلوغ بود باز. حال و حوصله هم نداشتم. تا ساعت کاریم تموم شد زودی پریدم بیرون و رفتم گیلی تر و تمیز رو تحویل گرفتم و رفتم خونه مامانینا. از یه جا نزدیک مرکز خرید رفتم و بسی اون تیکه شلوغ بود. له شدم تو ترافیک. وقتی رسیدم اصن اعصاب نداشتم. تیلدا هم نبود خونه ماماینا. 10 مینی با مامی حرف زدم و دیدم نخیر، اصلا متوجه موهام نشده. تازه عکسشم براش فرستاده بودم. خودم بهش گفتم و گفت عه مبارک باشه و خوشگله و اینا. حرصم گرفت. بداخلاق هم بودم و خسته، رفتم یه کم خوابیدم. قرار بود دایی اینا شب بیان اونجا. دیگه کلی با مامی حرف زدم و بعدش بابا اومد. یه ساعتی حرف زدیم و شام خوردیم با هم ولی بابا هم کوچکترین اشاره ای به موهام نکرد! آخر خودم گفتم، کلی با دقت دیده، میگه عه؟ ولی من همیشه دوس داشتم تو موهات مشکی باشه  در این حد! خلاصه دیگه آنام دیدیم و بعدش من رفتم کلی موهامو سشوار کشیدم و ریختم دورم و دایی اینا اومدن. این زندایی من هم دقیییق. ولی خب کوچیکترین اشاره ای نکرد که! دختردایی هم! رفتن رو مخم اصلا  دیگه تا برن شد 11.5 و تا من بخوابم شد 12.5! اون طرف هم کارگر رفته بود خونمون و با سیگما داشتن خونه رو تمیز می کردن و تا همون 12.5 طول کشیده بود! (کارگره تازه ساعت 6.5 عصر اومده بود)

دوشنبه 28 ام اسفند هم که امروز باشه، من 6.5 صبح بیدار شدم و با ماشین بابا اومدم سر کار. به کارگر پارکینگ گفتم ماشین بابا رو هم حسابی بشوره. سرکت کلی خلوته، خیلیا نیومدن دیگه. عصری هم باید برم آرایشگاه برای اصلاح و ابرو! و چون نزدیک خونه مامانیناس بعدش میرم اونجا ولی کاش خیابونا خلوت باشه که بتونم شب زودتر برم خونمون. خیلی کار دارم. هنوز جای وسایل هفت سین رو نمیدونم کجاست! ماهی نخریدم نی نی شکلکفقط شانس آوردم که مامان برام سبزه سبز کرده و سیر هم بهم داد. سمنو هم قبلا داده بود که سیگما دخلش رو آورد. فردا صبح برم دنبال خرید این چیز میزا!

فکر کنم این آخرین پست سال 96 باشه. احتمالا اگه برسم تا فردا هی آپدیتش می کنم که روز آخر رو هم شامل بشه!

خب اینم از آپدیتش: عصر رفتم آرایشگاه و به نسبت شب عید بودن زود کارم تموم شد. 2 ساعته تموم شد. بعد رفتم خونه مامانینا و فقط مامان بود. بتا اینا رفته بودن خرید. دیگه ما یه کم کار کردیم و میخواستم برم خونه که بتا اینا اومدن. دلم خیلی واسه تیلدا تنگ شده بود. کلی بغلش کردم و شام خوردیم و بعدش مامانینا وایستادن به تغییر دکوراسیون و من رفتم که برم خونه. بار و بندیل زیاد داشتم و سبزه عیدم رو گذاشتم رو سقف ماشین و برگشتم بقیه بارها رو بیارم که یادم رفت سبزه رو و همینجوری رفتم خونه. وسط راه یه صدایی اومد ولی نفهمیدم چی بود. رسیدم خونه فهمیدم سبزه م بود که از رو سقف ماشین افتاده :( بسی ضد حال خوردم. دیگه خیلی خسته بودیم و زودی خوابیدیم در آخرین شب سال 96.

به همه شما دوستای خوبم سال جدید رو تبریک میگم. انشالله که پر باشه از شادی و موفقیت و حال خوش و به همه آرزوهای رنگی رنگی خوشگلتون برسید 

شکلکهای جالب و متحرک آروین

دغدغه های قبل از عید

سه شنبه عصر رفتم خونه مامانینا. سیگما نیومد و خودم آخر شب برگشتم خونه و بازم دیر خوابیدم طبق معمول. 

چهارشنبه صبح هم سر کار و عصر با تاکسی برگشتم خونه و بسیار خسته بودم، یه ربع نیم ساعتی خوابیدم و بعدش سیگما اومد شام خوردیم و سریال شهرزاد، قسمت 6 رو دیدیم. آخ که چقدر هیجانی بود و چقدر غصه خوردیم بعدش. واسه اینکه بشوره ببره سریال گلشیفته رو دیدیم قسمت اول و باحال بود، بد نبود. بعدشم کلی گوشی بازی کردم و خیلی دیر خوابیدم.

پنج شنبه صبح قبل از 10 بیدار شدم و قرار بود 11.5 دوستم بیاد ازم کارت تخفیف لیزر بگیره. صبحونه خوردیم زود و ظرفای ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دور جدید ظرف چیدم. خیلی شلخته طوری بود خونه. هنوز از مهمونی ظرف های تمیز رو جمع نکرده بودم و رو میز نهار خوری بود! همه رو جمع کردم و گذاشتم تو کابینتا، یه دور لباس ریختم تو ماشین و آشپزخونه رو دسته گل کردم و کابینتا رو دستمال کشیدم. هر چی ریخت و پاش بود رو جمع کردم و بدیو بدیو رفتم حموم و چنتا لباس هم با دست شستم و زود اومدم بیرون که دوستم بیاد. دیگه وقت نکردم خشک بشم، دوستم اومد با حوله بودم. خخخ. البته تو نیومد. دم در کارت رو گرفت و رفت و کلی هم تخفیف گرفته بود با این کارته. بعدش قرار بود سیگما بره سر کار که گفت بیا بریم واست میخوام کادوی روز زن بگیرم، بیا که نظر خودتم باشه. (قبلا عادت داشت سورپرایزی برام طلا بگیره، ولی من دوس داشتم خودمم باشم، واسه همین چند بار یواشکی گفته بودم که میخوام باشم ) این بود که با خودم رفتیم. اول قرار بود انگشتر بگیریم که یهو یه نیم ست دیدم و عاشقش شدیم. یه کم دیگه گشتیم و بعد برگشتیم نیم سته رو خریدیم. شامل یه آویز، گوشواره و یه انگشتر رزگلد. یه انگشتر رزگلد دیگه هم گرفتیم. دیگه اینا شد سه تا هدیه م، روز زن و عیدی و کادوی تولدم. ولی نفهمیدیم چجوری تقسیم بندیش کنیم. خخخ. همه کادوها پیش پیش گرفته شد و بعد رفتیم خونه نهار خوردیم و دیگه دیدیم دیره که سیگما بره سر کار. من حاضر شدم که برم دوره و سیگما خوابید که عصر بره به بقیه کاراش برسه. منم موهامو اول اتو کشیدم و بعد یه طرفه بافتم و پیرهن صورتی باربی طوریم رو پوشیدم با کفش تخت صورتی و رفتم خونه خاله اینا، دوره. وسط راه به مامان زنگ زدم که گفت دیرتر میرسن و واسه همین من زودتر رفتم مغازه پسرخاله که بدم گلس گوشیم رو عوض کنه و یه قاب هم خریدم. 200 تومن هم کارت کشیدم که پول نقد بهم بده واسه صندوق دوره. بعد که رفتم خونه خاله مامانینا هم دم در بودن ولی بقیه همه دیر اومدن. زندایی هم از طرف دوستش کلی لباس از آمریکا آورده بود که واسش بفروشه. خوب شد یادم اومد، برم پولشو کارت به کارت کنم. خب! کردم! خخخ. از مزایای روزانه نویسی. من یه بلوز اچ اند ام خوشگل از این یقه قایقیا خریدم ازش. بعد هم آش خوردیم و کلی زنونه گپ زدیم و رفتیم خونه ماماینا. تیلدا با من اومد و مامان با بتا رفت. تو راه کلی آهنگ شاد گذاشتم واسه تیلدا و باهاش میخوندیم. دوباره هوس بستنی کرد بچه و زنگیدم به سیگما که حالا که داره با مترو میاد، سر راهش بستنی هم بخره. اون زودتر از ما رسیده بود پیش بابا. ما هم رفتیم و بعد داداشینا اومدن که سه هفته بود کاپا رو ندیده بودم و شدیدا دل تنگش بودم. بعدشم داماد اومد با کلی شیرینی هیجان انگیز. کادوی روز مادر واسه مامان سرویس قابلمه سفارش داده بودم دیجی کالا چارشنبه برده بود خونه. بتا هم اتوپرس گرفته بود واسه مامی. اونا رو باز کردیم و اتو رو سرهم کردیم. شام خوردیم و من گوشی مامان رو درست کردم که کلی وقتم رو گرفت. آخر شب هم بردیم داداشینا رو رسوندیم. سیگما خوابش میومد و من رانندگی کردم. اصلنم نخوابید تو راه. چارچشمی بیرونو نگاه می کرد که از رانندگی من ایراد بگیره  آخرشم دید هیچی گیر نیاورده، گفت چرا دنده رو زود عوض می کنی؟ یه چیز چرتی که اصلا اونجوری نبود و یه چیز دیگه میگفت. بهش گفتم دفعه دیگه خوابت ببره تو دره هم بریم من نمیشینم پشت فرمون، چون هی میخوای ایراد بگیری  البته بعدش خودش اذعان داشت که ایراد چرت گرفته  خلاصه رفتیم خونه و بیهوش شد و من گوشی بازی کردم و دیرتر خوابیدم.

جمعه 18 ام، خیلی خوابم میومد و تا 12 خوابیدم. بعدشم یادم نیس سر چی قهر کردم یه کم. حوصله نداشتم اصلا. هنوز خوابم میومد. دوباره ساعت 2-3 خوابیدم! عصر ساعت 5 بیدار شدم و دیگه شارژ بودم و آشتی کردم. یه دوش دبش هم گرفتم و حاضر شدم رفتیم خرید مانتو. ولی هیچ مانتوی خوبی ندیدم. کمرمون هم درد گرفت و دست از پا درازتر برگشتیم. کادوی مامان سیگما رو برداشتیم و رفتیم خونه سیگماینا. دیدن مامانبزرگش هم رفتیم و کادوشون رو با بقیه شریک شده بودیم و قبلا داده بودن. بعدشم خونه خودشون و نینی بازی و شام و شستن ظرفا و یه کم با مادرشوهر گپیدیم و عکسای دوستاشو نشون داد و بعدشم با دامادشون تقسیم کار کردیم و کارای این هفته رو به هم نشون دادیم و اینا. دیگه 11 بلند شدیم و رفتیم خونه. تا بخوابیم شد 12.5 و من اصلا خوابم نمیبرد. شدیدا گرمم بود. خیلی بد خوابیدم.

شنبه 19 ام، صبح با سیگما رفتم سر کار و دیدم جام سرده (میزم روبروی پنجره س و وقتی زیاد باد میاد سردم میشه)، یه میز خالی موقت پیدا کردم کوچ کردم اونجا. باصفاست، کنارش پر از گله. حالا عکسشو میذارم اینستا. خلاصه عصری میخواستم با دوستم برم خرید که گفت تو برو من میام پیشت بعدا. من رفتم ونک دنبال مانتو. 300 تا پاساژ و مغازه رو گشتم و وقتی خیلی ناامید شده بودم، اون مانتویی که میخواستم رو تو مغازه آخر پیدا کردم. خیلی هم چیز ساده ای میخواستما، ولی نبود. خلاصه یافتمش. حالا میخوام روش گل بدوزم، شیتان پیتانش کنم. بسی شاد شدم از خریدش. چون دیگه لازم نبود شب بازم بریم خرید. از دستفروش میدون ونک یه سینی خوشگل هم خریدم و رفتم خونه. گشتم دنبال شلوار و شالم که با این مانتو ست می شد و وقتی با کیف و کفش پوشیدم، سیگما در رو باز کرد و اومد تو. بسی حال کرد با مانتوم. البته عکسشو براش فرستاده بودم و ازش اوکی گرفته بودم قبل از خرید، ولی گفت اینجوریش قشنگ تره. خلاصه بسی حال کردیم و شام آوردم خوردیم و آنام رو دیدیم و 10 رفتیم تو تخت ولی من بازم کلی دیرتر خوابم برد. به هم ریخته شده مدل خوابم 

یکشنبه 20 ام، صبح با ماشین سیگما رفتم سر یوگا و بعدشم شرکت. یوگا کلی خوب بود. صبح اصلا دلم نمیخواست برم چون هفته قبل آسیب دیده بودم و موقع هداستندینگ هم همش میفتادم. ولی این هفته عالی بود. واسه اولین بار اون بخش هداستندینگ رو خوب انجام دادم تنهایی و کلی تشویقم کرد. شارژ شدم اصلا. بعد هم که شرکت سرم شلوغ بود اساسی و جلسه داشتم با رییس. عصر هم میخواستیم با ساحل بریم استخر! همش ددر دودور. رفتیم استخری که شرکت واسمون رزرو کرده بود. مربی هم داشت و بهش گفتم بیا کرال من رو درست کن. اونم کلی ایراد گرفت و کلی تمرین خفن داد واسه قوی کردن دست و پام. مردم یعنی. باید ایستاده تو عمیق، فقط با دست، عرض استخر رو میرفتم و میومدم. نابود شد بازوم یعنی. خیلی سخت بود. ولی حال داد. بعدشم جکوزی و سونا و اینا، حال کردیم اساسی. البته بعدش تو یه ترافیک 1 ساعته موندم و پوکیدم تا برسم خونه. ولی بالاخره رسیدم و خدا رو شکر که از مهمونی قرمه سبزی داشتیم هنوز و خوردیم و بسی هم حال داد. نصف قسمت 2 گلشیفته رو دیدیم تا آنام شروع شد و بعد آنام دیدیم و رفتیم تو تخت. این بار زودتر خوابم برد.

دوشنبه 21 اسفند، صبح خارجیامون اومده بودن ایران و یه کم راهنماییشون کردیم و باهاشون رفتیم اون یکی ساختمون جلسه. واسه نهار برگشتم شرکت و کار و کار و کار، تا عصر که رفتم تیراندازی. استاده خیلی باحاله. منو یادش بود قشنگ. بهم گفت از وسطای امروز دیگه تفنگ رو از رو سکو برمیداریم و میذاریم رو پایه. اینجوری نشونه گیری دقیق سخت تر میشه چون پایه هی میلرزه. خلاصه گذاشتیم رو پایه و بازم خوب زدم. همش تو قسمت سیاه سیبل بود و این نسبت به بقیه خوب بود. حال کردم. گفت دو سه جلسه دیگه، کلا دیگه باید تفنگ رو بگیری دستت و کلی هم ازم تعریف کرد و حال کردم. بعد دیگه عجله داشتم که برم خونه مامانینا ولی ساحل هی طولش می داد. خلاصه دیگه رفتم و ساعت 7:15 رسیدم. بتا و داماد داشتن میرفتن بیرون و من کلی با تیلدا بازی کردم. بعد دیگه همه اومدن. سیگما هم اومد و شام خوردیم و فیلم دیدیم و کلی گپ زدیم و بعد یه ماشینه رفتیم خونه لالا.

سه شنبه 22 اسفند، صبح دیرتر رفتم سر کار و یوگا هم نرفتم. سیگما منو رسوند و تو ماشین اومد کتش رو دربیاره که شونه ش گرفت شدیدا در حدی که زد کنار یه کم و ماساژ داد. بعد هم شروع کرد به غرغر کردن! خدا رو شکر نزدیکای شرکت بودیم و من زود پیاده شدم و بقیه روز رو باهاش قهر بودم  روز شلوغ و گندی هم بود. مثلا چارشنبه سوری بود! زود هم تعطیلمون نکردن و من دو ساعت مرخصی گرفتم و صبح هم که دیر رفته بودم، هیچی دیگه همه مرخصیام اینجوری داره میره! 3.5 از شرکت زدم بیرون و انقدر شلوغ بود همه جا که نگو. تاکسی گیر نمیومد و وقتی هم اومد کلی تو راه بودم و اعصابم خط خطی شد قشنگ. 5 رسیدم خونه و خسته بودم و رفتم بخوابم که بچه بالایی سر و صدا کرد و بعدم سیگما هم زود اومد و کلا نشد بخوابم و بداخلاق تر شدم. رفتم حموم و وقتی برگشتم بهتر شدم. حاضر شدم و خواهر سیگما اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامانشینا. معمولا خاله هاش میان اونجا و ترقه بازی و اینا میکنیم، ولی این دفعه هیچ کار نکردیم. رفتیم خونه مامانبزرگش و خاله دومیشم نیومده بود و فقط شام خوردیم و سریال دیدیم. حتی یه بالون آرزو هم نفرستادیم هوا. خیلی مسخره بود. شب هم دامادشون رسوندمون و خوابیدیم زود.

چهارشنبه 23 اسفند، که امروز باشه، صبح جلسه داشتم یه جای دیگه و اول رفتم اونجا و نزدیک ظهر برگشتم شرکت. کارت ورزشیمون آماده شده بود بالاخره و بسی حال کردم. شدیدا خسته ام، دوس دارم یه کم استراحت کنم. امشبم نمیشه. باید زودی برم خونه و پمادمالی کنم برم لیزر. شب هم یه سامونی به وسایل بدم که فردا از صبح کارگر داریم. بعدشم باید برم آرایشگاه واسه هایلایت موهام (واسه اولین بار میخوام هایلایت کنم، دعا کنید خوب بشه) و بعدشم برم به خونه تکونی برسم 

دغدغه های قبل از عید خیلی قشنگن، به شرطی که آدم سر کار نره صبح تا شب 

آخر هفته با تیلدا

از چارشنبه بگم براتون که با دوستام قرار بود بریم پارک آب و آتش. ساعت کاریم که تموم شد اومدم بیرون و با بچه ها قرار گذاشته بودیم میدون ونک. همگی به هم رسیدیم و با ماشین دوستم زهرا، رفتیم آب و آتش. نینی 3 ماهه ش رو هم آورده بود. اولین و تنها بچه گروهمونه. خدا رو شکر تو کالسکه ش خواب بود تمام مدت و اصلا اذیت نکرد مامانش رو. رفتیم فودکورت پل طبیعت و 4 تا نت برگ هم خریدیم. من بودم و زهرا و نوا و فرنوش. کلی گپ زدیم با هم و از غرفه های مختلف فود کوردت، بیف استراگانوف، کومپیر اکسترا لارج، استریپس، سیب زمینی و پای سیب و شیک سفارش دادیم. ما گامبوییم. کلی گپ زدیم و بعدش همسر زهرا اومد و یه کم نشست و اونا رفتن و ما سه تایی تا ساعت 9:15 اینا اونجا بودیم و به حرفای فرنوش گوش میدادیم، درد دل می کرد... بعدشم اسنپ گرفتم و ساعت 10 رفتم خونه. خخخ. لات شده لاندا، هر شب بیرونه. :پی بعدش با سیگما نشستیم نصف سریال شهرزاد رو دیدیم و من با بتا هماهنگ کردم که صبح زود تیلدا رو بیارن پیش من و ساعت 1.5 خوابیدم. 

پنج شنبه ساعت 6 صبح سیگما رفت که مامانش رو ببره آزمایشگاه و من باز خوابیدم و 7 با صدای زنگ در بیدار شدم. داماد تیلدا رو آورده بود. تحویل گرفتمش و عشقم بیدار بود. بردمش تو تخت که بخوابیم ولی نخوابید که. کلی قصه براش گفتم و خودمم وسطش خوابم میبرد و هی میگفت بگو دیگه. آخرش دیگه سیگما اومد خونه و ما هم بلند شدیم و سه تایی صبحونه خوردیم. خیلی کیف میداد برای تیلدا لقمه نون و حلوا شکری می گرفتم و چایی شیرین بهش میدادم. تا ساعت 9 اینا سیگما بود و بعد رفت دنبال کاراش. منم یه سی دی کارتون (تنها سی دی ای که تازه براش گرفته بودم از افق کوروش!) براش گذاشتم و خودم رفتم سراغ گلدونام. گلدونا رو بردم توی بالکن و بهشون سم زدم و گلدون حسن یوسفم رو هم عوض کردم. تیلدا هم یه کم اومد کمکم. بعد دیگه حوصله ش سر رفته بود و حاضرش کردم و رفتیم پارک سر کوچمون. اول کلی رو تاب چند نفره بزرگا نشستیم و تاب خوردیم تا یه کم پارک شلوغ بشه. تازه ساعت 11 بود با اینکه این همه کار کرده بودم از صبح. بعد رفتیم سرسره بازی و کم کم هی پارک شلوغ شد. یه سرسره باحال داشت و همه بچه ها رو اون بودن. همسایه واحد بغلیمون هم بچه 2.5 سالشو آورده بود و من اون وسط هی مواظب همه بچه ها بودم. در حدی که تیلدا حسودیش شد که چرا کم نگاهش می کنم. خلاصه یه کم هم تاب بازی کرد و بعد دیگه به بهونه خرید خوراکی و بستنی رفتیم. رفتیم از اون یکی سر کوچه، افق کوروش، بستنی و چیپس و پفک براش خریدم. هر چی گفتم پاپ کورن بردار که مضر نباشه، پفک خواست. دیگه منم اوکی دادم بهش. قبل از اینکه حساب کنم بستنی رو شروع کرد به خوردن. عاشقشم یعنی. آقای فروشنده بهش یه سی دی کارتون داد، لوپ دیدو. وقتی رسیدیم دم خونه دیدم سیگما رسید. قرار شد با هم بریم سر کوچه و یه سری خرید داشت واسه شرکت جدید. سه تایی رفتیم. از خیابون که رد میشدیم، تیلدا دست دوتامونو گرفته بود. دیگه رفتیم سیگما خریداشو کرد و بعد هم رفتیم خونه. تیلدا خیلی خسته بود، ولی میخواست کارتون ببینه. کارتونش رو براش گذاشتم و سریع رفتم نهار براش گرم کردم که قبل از اینکه خوابش ببره نهار بخوره. قول هم داده بود که اول نهار بخوره تا بعد بذارم پفک بخوره. نهارامون رو گرم کردم و یه زیر انداز انداختم و سفره رو زمین انداختم و همین جور که داشت کارتون میدید، قاشق قاشق غذا بهش میدادم. بعد از نهار هم گیر داد که پفک. من هی میخواستم خوابش ببره تا عصر بهش پفک بدم ولی قفلی زده بود : دی خلاصه بهش پفک رو دادم و سیگما هم رفت بیرون سراغ کاراش و ما خوابیدیم. از 3 تا 5 خوابیدیم و بعد بیدار شدم تی وی رو روشن کردم دیدم 1-0 عقبیم دربی رو. شت. یه کم تخمه خوردم و 20 مین پایانی رو نگاه کردم تا کامل باختیم و تیلدا بیدار شد. باز براش کارتون گذاشتم و عصرونه آوردم خوردیم با هم. بعدشم زنگیدم به سیگما که گفت کارش طول میکشه و قرار شد ما دوتایی بریم خونه مامی. مامان گفت عقب بشونم تیلدا رو. همین کار رو کردم و چون بازی تازه تموم شده بود هنوز خیابونا خلوت بود و زود رسیدیم خونه مامانینا. من شدیدا خسته بودم و خوابم میومد. تیلدا بازم کارتون دید و مامان پیتزا درست کرده بود. گپ زدیم و فیلم دیدیم تا کم کم بقیه هم اومدن و شام خوردیم و 12 برگشتیم خونه و انقدر خوابمون میومد که سه سوت بیهوش شدیم.

جمعه ساعت 10 صبح بیدار شدیم و من یه موز و یه لیوان شیر خوردم و رفتم حموم و بعد حاضر شدم که واسه نهار بریم خونه سیگماینا. ساعت 1 رفتیم و نهاریدیم و بعدش کلی با دامادشون راجع به بیزینس جدید حرف زدیم و تقسیم کار کردیم. تا 4 اونجا بودیم و بعدش رفتیم ونک خرید مانتوی عید. یه مانتو دیدم که بد نبود، ولی یه کم رنگش تیره تر از چیزی که میخواستم بود. نخریدیم و رفتیم تیراژه. انقدر شلوغ بود که حالم بد شد. توی مغازه ها بوی گند عرق میومد!!! همه مانتوها هم تکرار همدیگه. همشو نگشتم و زودی پیچوندیم رفتیم خونه سراغ کارامون. ریحون هم بهم 15 تومن تخفیف داده بود و یه ساندویچ لارج سفارش دادیم و نشستیم بقیه شهرزاد رو دیدیم در حین خوردنش و بقیه تایم رو هم به کارامون رسیدیم. شب هم زودی خوابمون گرفت و 10 رفتیم که بخوابیم و 10.5 خوابمون برد دیگه!

شنبه 12 اسفند، ساعت 7 خیلی شارژ بیدار شدم! سیگما منو رسوند شرکت و یه عالمه کار داشتم و یکی یکی تیک میزدم تا ظهرکه شیرینی ازدواج دو تا از همکارا رو خوردیم. عصری با دوستم پیاده رفتیم تا تاکسیا و باز حرفیدیم کلی. بعدشم رفتم خونه و واسه خودم کتاب خوندم تا سیگما اومد. بعد با هم سریالای تی وی رو دیدیم و کلی گپ زدیم و هر کار کردم زود بخوابم نشد. همون 12 خوابم برد.

یکشنبه 13ام، سیگما نرفت سر کار چون یه عالمه کار دیگه داشت. به جاش من صبح زود رفتم یوگا و بعدشم شرکت. تو یوگا یه نمه مصدوم شدم. پشت زانوی چپم خیلی کش اومد و درد گرفت. وسطش نشستم. شرکت هم خوب بود. سرم شلوووغ. عصری رفتیم یه ساختمون دیگه قرار بود جلسه 2 تا 4 باشه که باز دیر شروع شد و تا 5 طول کشید و دیگه وقت نمیشد که با ساحل برم استخر. اصلا حتی نرفتم شرکت ماشینم رو بردارم! مستقیم رفتم خونه و سر راه کلی خرید کردم و زودتر رسیدم. با سیگما یه چای و شکلات خوردیم و رفت دنبال کاراش و منم نشستم واسه خودم کتاب خوندم و شام خوردم و تی وی دیدم تا اومد و با هم سریال دیدیم و گپ زدیم و لالا. بازم نشد زود بخوابم!

دوشنبه 14ام، صبح با سیگما اومدم سر کار و دیگه تاخیر نخوردم بالاخره.خخخ. کلی کار مفید کردم و عصری با ساحل رفتیم کلاس تیراندازی! آموزشی اسم نوشتیم و مربیش خیلییییییی باحال بود. کلی حال کردیم باهاش. انقدرم خوب تیراندازی کردم که. هم کلی نزدیک هم میزدم و هم همش تو اصل هدف بود و هم سرعتم زیاد بود. حال کرد مربیه. البته که نشسته تیراندازی می کردم. گفت دو سه جلسه دیگه ایستاده رو پایه میزنیم و بعدش کامل ایستاده. خلاصه بسی شارژ شدم و رفتم خونه. واسه خودم سالاد درست کردم و نشستم زیر نور آباژور، کتاب میخوندم و سالاد با سس رژیمی میخوردم که سیگما اومد. گفت شام نمیخوره و به جاش هله هوله خورد. بعد هم رفت بستنی پریما دبل چاکلت رو آورد و خب کیه که بتونه مقاومت کنه در برابرش. خوردم دیگه.خخخ. بقیشم که تکرار دو شب پیش

امروز سه شنبه، صبح رفتم یوگا و بعد شرکت و کلی کار باحال کردم. الانم بدوام برم جلسه. اودافیظ   

ایشالا همیشه به گردش!

شنبه عصر رفتم خونه و یه کم دراز کشیدم و بعد حاضر شدم و سیگما اومد و رفتیم خونشون. دامادشون خیلی دیر اومد و شام رو گذاشته بودن با اون بخوریم. البته سوپ و سالاد و اردور رو آوردن خوردیم و سیر شدیم، ولی من خوابم گرفته بود و تازه 11 اومد و تا شام بخوریم و بریم خونه شد 12 و 12.5 خوابیدیم

یکشنبه نمیتونستم بیدار شم اصلا. ساعت 8.5 بیدار شدم و با یه ساعت تاخیر رفتم سر کار! همش دیر میرم! کارم زیاد بود. عصری استخر هم که نمیتونستم برم و رفتم خونه واسه خودم یه جای رویایی درست کردم که دراز بکشم و کتاب بخونم زیر نور آباژور با یه پاتیل پر از پاپ کورن پنیری کتاب دوست داشتنی پس از تو. عکسشو گذاشتم اینستا. ساعت 8 اینا سیگما اومد و سوپ خوردیم و شام نخوردیم. به جاش کلی هله هوله خوردیم. کیک و شیر نسکافه و توت فرنگی و دیدن سریال آنام و یه کم هم از فیلم دیپارتد. بازم دیر خوابیدیم.

دوشنبه 7 اسفند، بازم سیگما منو رسوند سر کار و بازم دیر رسیدم. نیم ساعت تاخیر خوردم. انقدر روزم شلوغ بود که. باز 3 تا پروژه همزمان یه عالمه کار فورس داشتن. ولی خب دل انگیزه این مشغله ها. خیلی بهتر از بیکاریه. یه جوری باشه که روزی 1-2 ساعت بیکار باشه آدم خوبه. تا عصر داشتم میدوییدم و عصر دیگه به یه جای خوبی رسید کارها. با ساحل و مهسا رفتیم باشگاه تیراندازی! در این حد خجسته ایم. من از همشون بیشتر کیف کردم. اونا ممکنه دیگه نخوان بیان ولی من میخوام برم حتما. مربی هم نبود و جلسه اول تفریحی رفتیم و یه نفر یه کم یادمون داد. باحال بود. من خیلی خوب زده بودم. البته تفنگ بادی شدیدا سنگین بود برام و میذاشتم رو پایه و میزدم، ولی نشونه گیریم خوب بود تقریبا. عکسای اینم گذاشتم اینستا. خلاصه حال کردم اساسی. بعدشم سه تایی رفتیم کافه و سیب زمینی تنوری و سیب زمینی با ژامبون سفارش دادیم و خوردیم. بعد می گم من چرا هی چاق میشم؟! چقدرم خندیدیم با بچه ها. عالی بود. رفتم خونه سیگما دو ساعتی بود که رسیده بود. لباسا رو انداخته بود تو ماشین. منم شارژ شارژ بودم و حال داد. سریالا رو دیدیم و روز رو براش تعریف کردم. این هفته مشغله ش تو خونه زیاد نبود، خوب بود. شب هم باز 12.5 خوابیدم!!! نمیدونم چرا نمیشه زود بخوابم 

سه شنبه 8 اسفند، با ماشین رفتم یوگا. ولی مربی خودش نیومده بود و زیاد حال نداد. بعد هم رفتم شرکت و باز یه خروار کار داشتم ولی حس خوبی داشتم. تازه به خاطر مسابقه طناب کشی یه بن لباس ورزشی هم بهم دادن و بسی شاد شدم. عصری هم رفتم خونه مامی اینا، چون صبح رفته بودن باغ گل و بهشون یه لیست بلند بالا داده بودم. ترافیک هم برخلاف انتظارم کمتر بود و خوب رسیدم ولی دیدم کلی از چیزایی که میخواستم رو نخریدن یا یه چیز چرت گرفتن! حسابی شاکی شدم ولی گلای خودشون خوشگل بود. اونا هم استند سفید خریدن. خخخ. دیگه کلی گل بازی کردیم و تیلدا خواب بود. بیدار که شد ذوق کرد از دیدن من و خریدهاشو آورد نشونم داد و به مامانش گفت که باهاش نمیره خونه و موند پیش من. دیگه فیلم دیدیم و شام خوردیم و بعدش تیلدا گیر داده بود که منم باهات میام خونتون. بهش گفتم خاله فردا باید برم سرکار. فردا شب بیا که پنج شنبه و جمعه پیشم بمونی. میگفت نمیشه نری فردا؟ گفتم آخه رییسم دعوام می کنه. گفت رییس کیه؟ گفتم رییس همونیه که وقتی کاراتو خوب انجام بدی سر کار، بهت جایزه میده. گفت جایزه چی میده؟ گفتم پول و شیرینی. گفت آخ جون شیرینی. بهش میگی بهت شیرینی بده فردا؟ گفتم آره. دیگه تا آخر شب هی میگفت یادت نره به رییست بگی فردا بهت شیرینی بده 

حالا خدا کنه پنج شنبه باباش بیارتش خونه ما، خیلی دلش میخواد بیاد و من ببرمش پارک. یه سی دی کارتون هم براش گرفتم که بیاد و بذارم ببینه. البته باهاش کلی هم بازی خواهم کرد. خلاصه اینجوری دیگه ساعت 10.5 رفتم خونه و با سیگما کلی گپ زدیم و روزم رو براش تعریف کردم و 11.5 رفتیم خوابیدیم. 

چهارشنبه 9 اسفند که امروز باشه، صبح با سیگما اومدم سر کار. کلی هم کار دارم. عصری قراره با دوستام بریم کافی شاپ گپ بزنیم. با یه سری دیگه از دوستام. رسما این چند وقته همش خاله بازی می کنم.  این مدت خوش گذشته، همش با دوستام قرار گذاشتم برم بیرون. حس خوبیه. هر چند که باعث شده خیلی خوابم کم باشه و همش بدو بدو کنم 

دو شب مهمونی + دکتری!

بیام تعریف کنم هفته گذشته رو. خوب و پرکار بود.

دوشنبه عصر که طبق پیش بینیام جلسه طول کشید و دیگه بعدش لازم نبود برگردم شرکت، رفتم خونه مامانینا و چون نزدیک بود زودتر رسیدم. قرار بود با مامی و بتا بریم خونه پسرخاله م چون مادربزرگ خانومش فوت شده بود (با خانمش دوستیم). مامان یه ذره بهتر بود حالش. دیگه رنگ ابرو گذاشتم واسه جفتمون و یه کم چیزمیز خوردم و حاضر شدیم بتا اومد. بهش گفتیم نیاد تا دم در که مامان یه کم تا سر کوچه راه بره. بنده خدا میگفت 1 ماهه که از در خونه بیرون نرفتم پیاده. همش با ماشین رفتم مطب دکتر! خیلی سرحال شد که تا سر کوچه پیاده رفتیم. سوار ماشین بتا شدیم و رفتیم خونه پسرخاله. خاله هم اونجا بود. کلی گپ زدیم و خوش گذشت. بعدشم رفتیم از دم در خونشون، مامان کلی سبزی آش و قرمه اینا گرفت و حال کرد. منم یه مغازه باحال پیدا کردم که چنتا قالب کیک و گلدون و اینا خریدم ازش. بعد خاله رو رسوندیم دم در خونشون و خودمون رفتیم خونه مامی. همسران هم اومدن و شام دور هم یه خروار لوبیا پلو خوردیم. بعدشم رفتیم خونمون  و تا 2 شب گوشی بازی می کردم. قشنگ حالت عقده ای طوری که شبا زیاد بیدار بمونم 

سه شنبه صبح ساعت 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و بعد یه کم به گل و گیاهام رسیدگی کردم و بردمشون بالکن. سریال شهرزاد رو دانلود کردیم و دیدیم. واسه نهار هم هیچی نداشتیم و فکر کنم نیمرو خوردیم و همونجور که تو پست قبل گفتم یه کم تحقیق کردیم. عصری حوصلمون سر رفت، گفتیم بریم خرید عید. مانتو میخواستم. قرار شد بریم سمت مامانینا و شام هم بریم همونجا. رفتیم پاساژ و من هیچ مانتویی نپسندیدم. به جاش یه بلوز دامن ست پسندیدم واسه عید، وقتی مهمون میاد خونمون عید دیدنی. سریع خریدمش از بس خوب بود. بعد هم رفتیم خونه مامانینا و اونا هم گفتن که کلی حوصلشون سر رفته بوده و خوب شد که ما رفتیم. مامی ماکارونی درست کرده بود و باز یه خروار خوردم.  چاق شدم  تا 11 اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم.

چهارشنبه صبح، باید میرفتم جایی، جلسه کاری. اسنپ گرفتم رفتم. ساعت 8.5 جلسه بود ولی 9 شروع کردن که همه برسن! خب از اول می گفتین 9 دیگه!!! چقدر این آن تایم نبودن ها منو حرص میده! خلاصه تا 11 جلسه بودیم و بعد برگشتیم شرکت. همکارم خبر داد که تا یه ماه دیگه داره میره از این اداره و کل اون پروژه سخته میمونه دست من، با دو تا پروژه سخت دیگه که به تنهایی دست خودمه و یه سری خورده کار. کلی دپرس شدم. واسه پیشرفتم خوبه ولی خب نمیتونم یهو همه رو با هم. بین التعطیلین هم بود و دوستام نیومده بودن و حال نداد. عصری که تعطیل شدم سر راه رفتم چنتا پاساژ رو دنبال مانتو بگردم که مانتوی عید پیدا نکردم ولی یه مانتو سفید کوتاه که پشتشم طرح داره دیدم و قیمتشم خوب بود و گرفتمش که فردا بپوشمش. بعد هم با تاکسی رفتم خونه و 7.5 رسیدم خونه. یه نیم ساعت رو کاناپه خوابیدم تا سیگما با کلی خرید اومد. خریدهای مهمونی رو کرده بود. (پنج شنبه شب دوستم سوسن و شوهرش رو دعوت کرده بودم واسه اولین بار بیان خونمون). خمیر هزارلا هم خریده بود که باهاش میخواستم یه دسر میوه ای درست کنم. شام واسه همون شب نداشتم. پاستای آماده داشتیم و از اونور هم داشتم گوشت درست می کردم واسه قرمه سبزی. مقداری از گوشت رو برداشتم ریش ریش کردم و پاستای آماده رو هم درست کردم و گوشته رو ریختم روش و شد پاستای تورینو. فوق العاده بود مزه ش. سریال ها رو دیدیم و شام خوردیم و بعدش دسر سیب رو درست کردم که خوب نشد و از منوی فردا حذفش کردم و کرم کارامل هم درست کردم و رفتیم لالا.

پنج شنبه 3 اسفند، صبحونه قرار داشتیم که با دوستام بریم رستوران. تیپ سفید آبی زدم و رفتم. قبل از رفتن، قرمه سبزی بار گذاشتم و به سیگما گفتم هر وقت داشتی از خونه میرفتی، زیرشو خاموش کن (گوشتاش دیشب پخته بود). 7 نفر بودیم و 10 تا غذا سفارش دادیم. بیشترمون یکی یه بشقاب صبحونه انگلیسی داشتیم. بسی عالی بود. اندازه دیو خوردیم! بعد هم دوتا از دوستامو رسوندم و خودم رفتم مطب دکتر زنان. وقت قبلی نداشتم و وقت نمیداد. هیچ دکتری هم پیدا نمیشد تو این تعطیلات. صد جا زنگ زده بودم. هر چی به منشیه گفتم من بیمار خودتونم، گفت دکتر وقت نداره. برو مشکلتو به ماما بگو. دیگه ماماهه واسم دارو نوشت ولی من دوس داشتم معاینه هم بکنه. دیگه بیخیال شده بودم یهو منشیه اومد منت کشی. گفت حالا بیا دکتر ببینتت! خلاصه رفتم و گفت چیز خاصی نیست و دارو داد و خیالم راحت شد. بعد همونجا زنگیدم به عکاسی نزدیک خونه که هستید بیام عکس چاپ کنم؟ گفت تا 2 بیشتر نیستیم. عکسا رو براش تلگرام کردم که چاپ کنه و بدیو بدیو رفتم گرفتم ازش. آخه از ایکیا چنتا قاب رنگی خریده بودم که میخواستم همون عکسای ترکیه رو بذارم توش. چاپ کردم و بعد رفتم داروخونه داروهام و مچ بند واسه یوگا خریدم و رفتم خونه. تازه کارام شروع شد. بدیو بدیو سالاد درست کردم. میوه شستم و گل ها رو سم زدم و یه کم خوابیدم. بیدار شدم و همش دوییدم. روز قرمز تقویم هم اومد و حسابی ضد حال. هر وقت مهمون دارم و زیاد وامیستم اینجوری میشم. یه عالمه کار داشتم. سیگما ساعت 6.5 اومد با بقیه خریدها، شیرینی و آجیل خریده بود و چیزمیز. دیگه اومد کمکم و جوجه ها رو کباب کرد و منم تند تند گلا رو از تو بالکن آوردم توی آشپزخونه سر جاش گذاشتم و حسابی همه چیز رو آماده کردیم. دوتا گلدون گل نرگس و یه چیز دیگه هم گذاشتم رو میزا.  قرار بود ساعت 8 بیان و راس 8 اومدن. با یه کیک و یه هدیه که بعدا دیدم شیرینی خوری دو طبقه س. اول با چای و شیرینی ازشون پذیرایی کردم و بعد نشستیم به گپ زدن. محل کارش رو عوض کرده بود و اومده بود نزدیک ما. بعد دیگه من و سوسن رفتیم تو آَشپزخونه و الویه رو تزیین کردم (از شرکت خریده بودم (تقلب کردم :پی)) و پلو هم حاضر شد و جوجه و خورش رو گرم کردم و میز رو چیدیم با کمک سوسن و سیگما. چقدر هم تعریف کردن از غذاها. شوهرش بنده خدا صدبار گفت چقدر همه چی خوشمزه شده. بعد از شام هم کلی گپ زدیم و باز چای و کیک خودشون رو آوردم و تا ساعت 12:15 بودن و گپ زدیم و خوراکی خوردیم. دیگه اونا رفتن و من دیدم همه چیز یه عالمه مونده. از اونور هم 3 هفته بود که هر هفته به مامان میگفتم بیاین خونمون و هی میگفت هر وقت بهتر شدم میایم. همون شبونه زنگ زدم که بیاین فردا و بالاخره اوکی داد. حالا فکر کنین صبح کنکور دکتری داشتم و ساعت 2.5 شب خوابیدم. در این حد واسم مهم نبود یعنی 

جمعه 4 اسفند، با بدبختی 7 بیدار شدم. حوزه م نزدیک بود ولی اسنپ گیر نیاوردم و سیگما منو رسوند. دیگه نمیخوام مهندسی بخونم و واسه مدیریت ثبت نام کرده بودم. هیچی نخونده بودم. رشته خودمم که نبود، از یه سریاش هیچ دیدی نداشتم ولی مثلا آمار رو بد نزدم. بقیه تایم اختصاصی رو خوابیدم رو میز! و بعد واسه استعداد تحصیلی و زبان بیدار شدم و تراکتوروار زدم تستاشو. وقت کم آوردم و دوتا از سوالای زبانو نزدم. ولی بد نبود. من که انتظار قبولی نداشتم. همینشم خوب بود. کلی تو صف موندیم تا گوشیمو تحویل بگیرم و زنگ زدم که سیگما بیاد دنبالم. اومد و رفتم سر کوچه خرید کردم واسه سوپ و یه عروسک مینیون هم واسه تیلدا خریدم و گفتم کادوش کنه. رفتم خونه و نهار همون الویه دیشب رو خوردیم و من شدیدا خوابم میومد. سیگما هم جایی کار داشت و رفت و من خوابیدم ولی بچه بالایی انقدر یورتمه رفت که نیم ساعت بیشتر نتونستم بخوابم و واسه اینکه اعصابم بیشتر از این خورد نشه رفتم حموم. برگشتم و دیگه دست به کار شدم. دسر سیب رو درست کردم مقدماتش رو و بعد هویج و قارچ و اینا واسه سوپ و کلی کار ریز ریز دیگه که به چشم نمیاد، ولی زمانبره. قرار بود مامانینا ساعت 6 بیان و سیگما 4.5. که 6 زنگیدم به سیگما جیغ و ویغ که کوشی پس؟ من دست تنهام و کمک میخوام. زودی اومد خونه و یه کم نامرتبیا رو جمع کرد و من میوه و شیرینی چیدم و چنتا ظرف هم تنقلات تخمه و پاپ کرن اینا پر کردم رو میز چیدم و مامان و بابا ساعت 6.5 اومدن. بابا فکر کنم از عید نیومده بود خونمون! مامان هم فقط یه بار تو خرداد اومده بود، قبل از اینکه برم سر کار. کلا نمیان اصلا  با دیزاین جدید خونمون حال کردن (یه فرش رو از هال کم کرده بودیم و اتاق خواب رو هم عوض کرده بودیم.) بابا با گلهام هم حال کرد حسابی. پذیرایی کردم ازشون و بعد بتا و تیلدا و داماد هم اومدن. تیلدا خیلی خوشحال بود که اومده خونه خاله ش. پرید بغلم و 10 دقیقه ای سفت بغلم کرده بود. بعد بهش گفتم بره در کشو رو باز کنه و رفت و کادوش رو دید. هی میگفت کادوی چیه؟ گفتم مال توعه خاله، چون اومدی خونمون. باز کرد و کیف کرد. دوباره پرید بغلم و کلی موند. بعد با چای و شیرینی ازشون پذیرایی کردم و بقیه خوراکی ها هم که رو میز بود. سیگما رفت جوجه ها رو کباب کرد و منم برنج پختم و سوپ رو هم آماده کردم و خورش قرمه رو هم گرم کردم و میز رو چیدیم. بازم همه کلی تعریف کردن و من حال کردم. بعد از شام من رفتم سراغ دسر سیب و سیگما همه ظرفا رو چید تو ماشین و مامان فی الفور همه قابلمه ها رو شست. هر چی گفتم ول کنید بعدا می کنم گوش ندادن. ولی خیلی حال داد که آشپزخونه مرتب شد قشنگ. دسر رو گذاشتم تو فر و چای دم کردم و آوردم با دسر خوردیم. بعد تیلدا ما رو کشوند تو اتاق خواب و من و مامان و بتا و تیلدا دراز کشیدیم رو تخت و گپیدیم با هم. بعدشم یه دور دیگه چایی با کیک های دیشب سوسن اینا. دیگه همه فحشم میدادن انقدر خوراکی آورده بودم براشون حالا تیلدا هم از همون اول مهمونی گیر داده بود که خاله من میخوام چند روز پیش تو بمونم. منم میگفتم بمون. میرفت از مامانش اجازه می گرفت و مامانش هر بار براش توضیح میداد که خاله فردا باید بره سر کار و نمیتونی تنها بمونی. اونم هی میگفت خاله چند روز نرو سر کار. قربونش برم من. آخر شب که میخواستن برن انقدر گریه کرد که بمونه که آخرش بالا آورد. واقعا راهی نبود ولی دلمم نمیومد بهش بگم برو. آخر بهش قول دادم که آخر هفته که سر کار نمیرم، باباش بیارتش پیش من بمونه دو روز. بالاخره قبول کرد و رفت. تا رفتن دیدم موبایل بابا جا مونده. مامان هم موبایل نیاورده بود که بهش خبر بدم. زنگ زدم به بتا که برگردین موبایل بابا رو ببرین. اونا اومدن بردن و حدود نیم ساعت بعد دیدیم زنگ در رو زدن، مامان بود، از وسط راه برگشته بودن دنبال موبایل بابا! گفتم بتا برده. بتاینا هم رفته بودن دم خونه مامانینا که تیلدا و موبایل رو بهشون تحویل بدن. نگران شده بود و زنگ زد به من که ماماینا کوشن؟ خلاصه داستانی شد. بهش گفتم که یه بار دیگه برگشتن خونه ما و دیگه اونا هم بیخیال شدن و رفتن خونشون و ما هم خوابیدیم.

شنبه 5 اسفند که امروز باشه، من 7:20 بیدار شدم و خوابم هم میومد کلی. بارون هم میومد و باز غصه م شد که الان به کلی ترافیک میخورم و باز باید حرص بخورم. ولی توی راه سعی کردم حرص نخورم! 1 ساعت هم تو راه بودم و یه کم لیت خوردم!!! بارون میاد زندگی سخت میشه، نمیاد بازم سخت میشه. سخت تر البته. خلاصه راحتی به ما نیومده. اومدم شرکت و دیگه شارژ شدم. ولی یه ضد حال دیگه خوردم. با همکارا قرار گذاشته بودیم شنبه نهار بریم بیرون پیتزا بخوریم. منم با اینکه کلی از نهارای مهمونی مونده بود، هیچی نیاوردم که بریم پیتزا بخوریم. (تازه اینم بگم که میخواستم از شنبه رژیم بگیرم و در ضمن مرخصی هم سیو کنم! و اوکی نبودم با پیتزا خوردن ولی بخاطر اونا قبول کردم). بعد یکیشون گفت من دیشب پیتزا خوردم و دیگه امروز نمیخورم، غذا آوردم از خونه! اون یکی ها هم یدک غذا رزرو کرده بودن! فقط من مونده بودم و حوضم! باز خوبه شیر و موز آورده بودم. همون رو جای نهار خوردم و دیگه هر چی گفتن بیا با ما غذا بخور نرفتم باهاشون. والا! اوسکلم من مگه؟ بعد دیگه به مامی زنگیدم و کلی گفت که بابا دیشب به مامان تبریک گفته به خاطر تربیت من و کلی بهم بالیدن که از پس مهمونی براومدم. دقت دارین که بنده های خدا هیچ امیدی بهم نداشتن از بس هیچ کاری نمی کردم  بسی لذت بردم خلاصه. عصر تو ترافیک زیاد برم خونه و یه کم مرتب کنم. یه جاروبرقی هم باید بکشم. 

روزمون هم مبارک