اولین روزهای کاری بهار

بهارتون مبارک. بهار انقدر خوبه که هر روزش رو باید به هم تبریک گفت.  انقدر دوس داشتم الان یه لیوان چای برای خودم میریختم و مینشستم جلوی پنجره. زل میزدم به چمن های پر از گل زرد کوچولو که تو این فصل زیاده، یه نسیم کمی میومد و چایم رو خنک می کرد و یه تکه شکلات تلخم رو باهاش میخوردم و از صدای پرنده ها لذت میبردم. ییلاق که رفته بودیم، وقتی توی باغ ها راه می رفتم، داشتم به این فکر می کردم که سرعت زندگی اینجا چقدر آرومه و چقدر آدم میتونه فکر کنه و از زندگیش عقب نمونه. برعکسش تهران. همش باید در حال بدو بدو باشی و باز هم از همه چیز عقبی. من دیگه فهمیدم که آدم این نوع زندگی نیستم. آدم یه عالمه بدو بدو و کار زیاد تو ساعتای طولانی نیستم. واسه همین دور یه عالمه چیز رو خط کشیدم. دیگه کار واسه خودم نمی تراشم. میخوام زندگی تنبل وار داشته باشم. مثلا یکشنبه صبح میخواستم باز برم کلاس یوگا و عصری هم شنا. دیدم حوصله ندارم جفتش رو نرفتم. یکی از فواید یه ماشینه بودنمون هم این شد که دیگه هر روز با سیگما میام و دغدغه ی جای پارک و زودتر رفتن به ترافیک نخوردن رو ندارم. صبحا هم سیگما ساعت میذاره واسه بیدار شدن، واسه همین خوابم راحت تر شده. تو این برهه از زندگیم ترجیح میدم سر این کار بیام، ولی میدونم نمیتونم 20-30 سال این همه ساعت سر کار باشم. زندگی خیلی ماشینی میشه اینجوری. وقتی به دکتری خوندن فکر می کنم میترسم. یه کار بزرگ واسه خودم تراشیده ام. امیدوارم خدا خودش به بهترین نحو همه چیز رو کنار هم بچینه.

خب از شنبه بگم که عصر وسط راه از تاکسی پیاده شدم و بقیه راه رو پیاده رفتم. هوا خوب بود و پیاده روی خیلی چسبید. 35 دقیقه تا خونه راه رفتم. وقتی رسیدم خیلی سرحال بودم. عدسی درست کردم و سالاد واسه فردام. بعد سیگما اومد و فیله کباب کرد و بهش سالاد سزار دادم و با هم نشستیم فیلم پرستیژ رو نصفه دیدیم. وسطاش من خوابم گرفت و رفتم خوابیدم و سیگما تا آخر دید.

یکشنبه 18 فروردین، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. خیلی سرم شلوغ بود. چه بارونی هم میومد. عصری که میخواستم پیاده برم، از شدت بارون دیگه وسط راه پیاده نشدم. نزدیک خونه پیاده شدم و فقط یه ربع راه رو پیاده رفتم با چتر. وسط راه یه یارویی هم گیر داده بود ما رو سوار کنه! نمیخوام آقا برو دیگه. اه! خلاصه رفتم خونه و سر راه یه 6تا چوب لباسی خریدم و یه چسب چوب که دکوپاژ کنم، ولی حوصله نداشتم. خونه باز عدسی درست کردم و فیلم پرستیژ رو پلی کردم و عدسیمو خوردم. فیله هم توی زعفران و آبلیمو و ادویه خوابوندم که سیگما بیاد کباب کنه. هولاهوپ هم زدم. سیگما اومد و با هم فیلم Now you see me1 رو پلی کردیم و نصفه دیدیم. ساعت 10:15 یادم اومد هنوز کباب نکرده. رفت درست کرد و غذای فردا رو کشیدم تو ظرفا و رفتیم خوابیدیم.

دوشنبه 19ام، باز با هم رفتیم سر کار. صبحا که من رو میبره خیلی حس خوبیه. تو راه کلی با هم میپوییم. خیلی بیشتر هم رو میبینیم از وقتی من رو میبره. چون از اونور هم زودتر از سر کار برمیگرده. سر کار همه پنجره کنار من رو باز می کردن و باد شدید میومد. چندباری بستم ولی چون گرمشون بود باز می کردن. عصری باز وسط راه پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. برای خودم سوپ درست کردم و با فیله خوردم. باز یه کم از پرستیژ رو دیدم تا سیگما اومد و بقیه ی Now you see me1 رو دیدیم و تموم شد. شامش رو هم دادم این وسط خورد. بعدشم لالا. من خیلی خسته بودم. گلودرد هم گرفته بودم. نصف شب از گلودرد بیدار شدم و کلی حرص خوردم از همکارام که باعث شدن سرما بخورم.

سه شنبه 20ام، باز شرکت و جلسه های مهم  و گلودرد و بی حالی. سفت و سخت وایستادم سر باز کردن پنجره. من میدونم گرمه، ولی فکر کنین تابستون که باید کولر زد، خب اونی که جلوی کولر میشینه اذیت میشه. خصوصا اگه گرمایی هم نباشه. منم هی به هرکی میاد باز کنه پنجره رو، میگم بیا جامون عوض، ولی هیشکی جاشو با من عوض نمی کنه. خب چی کار کنم دیگه؟ خیلی بی حال بودم. عصری یه کم مغازه گردی کردم و با تاکسی رفتم خونه مامانینا. مامان رفته بود دکتر و داشت پیاده برمیگشت. زنگ زدم و به هم نزدیک بودیم و گفت خسته شده و میخواد ماشین بگیره. منم از تاکسی پیاده شدم و رفتم پیشش. دیگه نزدیک ایستگاه بی ار تی بودیم و با هم بی ار تی سوار شدیم و بعد هم مترو و رفتیم خونه. گلدونای پشت پنجره م رو که برده بودم پشت پنجره مامانینا، کلی خوشگل شده بود. از مترو یه دونه از این محافظای کابل شارژ گرفته بودم. نشستم دوساعت پیچیدمش دور شارژر مامان. بعد بتا و دخملاش اومدن. آخ که تتا دلمو میبره. گفتم توی عید باهاش تمرین کردیم و چند قدم برداشت؟ دیگه الان 2-3 متر بدون کمک راه میره. قند تو دلم آب می کنه با اون طرز راه رفتنش. سیگما هم زود اومد خونه ماماینا. واسمون میوه فیسالیس آورده بود. اولین باری بود که میخوردم. بد نبود. خوشم اومد. سیگما کلی با تیلدا بازی کرد. بابا هم اومد و شام خوردیم. حواسمون بود که زیاد نخوریم. غذا لوبیاپلو بود ولی شانس آوردم زیاد خوشمزه نشده بود، واسه همین تونستم کم بخورم.  بعدشم کلی با این فینگیلیا بازی کردیم و رفتیم خونه لالا.

امروز، چهارشنبه، وسط کارام یه لیست خرید نوشتم واسه مهمونی. نمیدونم گفتم یا نه. 5شنبه خاله های سیگما رو دعوت کردم خونمون. میخوام گول بزنم مهمونا رو. خورش کرفس رو زودتر از بیرون بگیرم و بریزم تو قابلمه مثلا خودم پختم. خخخ. کباب و جوجه هم که سیگما بگیره واسه شب. خودمم فقط دسر درست می کنم و نهایتا سوپ. آخه سوپم دیگه خیلی تکراری شده. نمیدونم درست کنم یا نه. عصر امروز میخوام برم دنبال ظرف یه بار مصرف خوشگل واسه دسر. یادم باشه گل هم بخرم سر راهم. 

روز مادر

سلام قشنگا. خوبید؟ قشنگا رو گفتم یاد یه همکارم افتادم که خیلی لوس حرف می زنه. همش بچگونه حرف میزنه تو محیط کار. گاهی دلم میخواد خفه ش کنم. من خودم قبلنا، تو دوران دوستی یه مدل بچگونه خاص حرف می زدم که سیگما خیلی دوس داشت. از این بچه پرروهای کوچولوی بانمک میشدم. ولی خب خیلی وقته دیگه اونجوری حرف نمیزنم. هر چند سیگما معتقده وقتایی که اونجوری حرف میزنم یعنی حالم خیلی خوبه. خلاصه اینجوریا.

خب یه هفته س ننوشتم. از بس این هفته سرم شلوغ بود. یه چیزی می گم یه چیزی میشنویدا. وقت سر خاروندن نداشتم! بد شده اوضاع دیگه! 17 تا پروژه دارم! بدون هیچ نیرویی!!! امروز دیگه صدام دراومد گفتم به من نیرو بدین! والا!

خب از شنبه بگم که رفتم خونه و بی نهایت دلم کدبانوگری میخواست. سر راه خیار و فلفل دلمه ای خریدم. دو مدل گوشت چرخ کرده درست کردم. یکی با کشمش واسه عدس پلو، یکی با رب و فلفل دلمه ای واسه ماکارونی. عدس پلو و ماست و خیار و کشمش و گردو هم درست کردم و اصن دیگه خفن حس زن خونه بودن داشتم. بعدش پریدم تو حموم و تا پلو حاضر شه برگشتم. سفره انداختیم و سر فیلم گرگ و میش شام خوردیم. بعد هم کلی گپ زدیم و دیگه خوابیدیم.

یکشنبه 5 اسفند، سپندارمذگان بود و روز مهندس. صبح هم با سیگما رفتم شرکت. دم در بهمون گل دادن بخاطر روز مهندس. خیلی حال داد. عصری سر خیابونمون بودم که سیگما زنگید منم همینجام بیا سوار ماشین شو. سوار شدم و رفتیم خونه. خب چون ولنتاین قبل از کنکورم بود، قرار شد سپندار رو جشن بگیریم. تا رسیدیم سیگما کادوم رو داد. یه دسته گل رز مقوایی با یه مجسمه ویلوتری. سومین ولنتاین، سومین ویلوتری. خیلی خوشگل بود. منم براش یه قاب گوشی گرفته بودم که به هوای تعویض لباس رفتم تو اتاق و سیگما هم گوشیش زنگ خورد و من جعبه کادو رو پر از شکلاتایی که قبلا خریده بودم کردم و بعد از تلفنش بهش دادم. بسی حال کرد. دیگه زودی شام خوردیم و فیلم گرگ وال استریت رو پلی کردیم. همون موقع گرگ و میش شروع شد و دیگه ندیدیم. خخخ. شب هم لالا.

دوشنبه هم با سیگما رفتم شرکت. عصری خودم برگشتم خونه و از سر کوچمون واسه خودم، واسه روز زن، دوتا ظرف سرو چوبی خریدم. رفتم خونه حمام و بدیو بدیو حاضر شدم که سیگما اومد بریم خونه مامانشینا. خدا رو شکر مامانبزرگشم خونه مامانشینا بود و با یه تیر هر دو رو دیدیم. کادوی جفتشونم نقدی حساب کردیم. شام خوردیم و کیک و 11 رفتیم خونه خوابیدیم.

سه شنبه 7 ام روز زن بود. صبح خیلی زود با گیلی رفتم. شرکت بهمون گل داد باز. خیلی قشنگه این حرکتشون.سیگما هم زنگید روزم رو تبریک گفت باز. کل روز کلاس داشتم ولی زود رفتم و با یکی از همکارا نشستیم دوساعته کلی کار کردیم و کلی هم خندیدیم. این آقا از این خیلی مذهبی هاس. اصلا فکر نمی کردم بشینه انقدر بخنده با ما. ولی وسط کار یه چیزایی میشد که نمیشد نخندید. خلاصه جالب بود. دیگه من بدیو بدیو رفتم کلاس و تا عصر کلا سر کلاس بودم و بعدشم رفتم خونه مامی. بتا هنوز از شرکت نیومده بود و مامان خونه بتا بود. من رفتم خونه مامی یه کم خوابیدم و مامان قرار بود بره دکتر، من برم دنبالش. زنگ زد گفت منتفیه، ماشینتو یه جا پارک کن با تاکسی بیا که با هم پیاده برگردیم. همین کار رو کردم. پیاده برگشتنی از مسیری برگشتیم که دست فروشا بساط کرده بودن واسه عید. خیلی حال داد. کلی چیز میز دیدیم. مامان خیلی دوس داشت یه بار این کار رو بکنیم. اصلا روحیه گرفته بود. منم گفتم روز مادره، بذار بهش حال بدم کاری رو که دوس داره بکنیم. البته هیچ چیز خاصی هم نخریدیم. فقط یکی دوتا چیز. بعدشم رفتیم ساندویچ فلافل خریدیم و رفتیم خونه مامان، خوردیم و گرگ و میش دیدیم. بعدشم من برگشتم خونه و خوابیدیم.

چهارشنبه هم باز سیگما کار داشت و نمیشد من رو ببره. دلم نمیخواست ماشین ببرم. اسنپ گرفتم. خیلی سرم شلوغ بود. عصری با دوستم کافه قرار داشتم که 10 مین دیرتر رسیدم با اینکه کنار شرکت بود! با سوسن قرار داشتم. واسش کادوی تولد گرفتم که خونه جا گذاشته بودم! خلاصه رفتیم نشستیم تو یه کافه ی خوشگل. فقط حیف که قلیون سرو می کرد و همه از دم، داشتن قلیون می کشیدن! من نمیفهمم اصن. چه لذتی داره که نمیتونن بهش نه بگن! خلاصه کلی دود خوردیم ولی خوب بود. یه عالمه حرف زدیم با هم. مامانش عمل اسلیو کرده بود. مثل خاله و دخترش. دیگه داشت در مورد اینا حرف میزد. من یه شکلات گلاسه سفارش دادم. یه چیز کیک هم دونفری خوردیم. یه عالمه حرف زدیم. از هر دری سخنی. بعدش قرار بود سیگما بیاد دنبالم و اومد. میخواستیم با هم بریم طلا فروشی که اون انگشتر طرح شکوفه م که گم شد رو دوباره برام بخره. وسط راه خوردیم به ترافیک و سیگما بداخلاق شد. دیگه میرسیدیم هم بسته بود، این بود که نرفتیم و رفتیم خونه، گرگ و میش دیدیم و شامش رو دادم. خودم شام نخوردم. بعد بحثمون شد و دیگه بقیه ش خوب نبود اصلا.

پنج شنبه 9ام، سیگما رفت دنبال کارای ماشین. نگفتم؟ قرار بود ماشینش رو بفروشه و پولش رو به عنوان سرمایه ببره تو کارش. قرار شد بتا اینا ماشینشو بخرن. دیگه با هم رفته بودن دنبال کاراش. من تا 10 اینا خوابیدم. بعد پاشدم ناشتا رفتم آزمایشگاه. آزمایش خون و ادرار دادم و بعد رفتم بانک، یکی از کارتام هی می گفت رمزتو اشتباه زدی و بلاک شده بود. رفتم بانک درست کرد بهم رمز جدید داد، همونجا رو ای تی ام چک کردم گفت رمزت غلطه! همون رمزی که آقاهه بهم داده بود! هیچی دیگه دوباره رفتم برام درستش کرد و بعد رفتم دکتر زنان. چند ماه پیش آزمایش پاپ اسمیر داده بودم، جوابشو نبرده بودم ببینه! دیگه هم جوابشو دید هم معاینه کرد واسه عفونتای گهگاهی، دارو داد. یه اسپری داد 180 هزارتومن! خدا رو شکر باز بیمه تکمیلی داریم! دیگه داروهامم گرفتم و رفتم خونه. سیگما نهار میرفت خونه مامانینا. من واسه خودم یه کم عدسی خوردم و رفتم تو تخت، تو گوشیم با آیو، فیلم "مادر قلب اتمی" رو دیدم. افتضاح بود! بعد دیگه ظهر خوابیدم و عصری رفتم حمام که سیگما اومد. خب باهاش قهر بودم. اومد آشتی و بهم هدیه داد. دیدم با اون انگشتره، نیم ستش رو هم خریده. و من یه نیم ست تو همون مایه ها، همون رنگی دارم! ضدحال عظما خوردم. تازه قرار بود این علاوه بر کادوی روز زن، عیدی و کادوی تولدم هم باشه. به جای اینکه خوشحال شم بیشتر شاکی شدم که چرا دوباره بدون حضور من رفته خرید. من سلیقه طلاش رو دوس ندارم. البته این خوشگل بود ولی وقتی عینشو دارم که چی آخه؟ دیگه یه کم آشتی کردم و حاضر شدیم که بریم خونه عمشینا. ما رو پاگشا کرده بودن مثکه. شایدم نه یه مهمونی عادی بود شاید! قرار بود مادرشوهرینا از طرف ما گل بگیرن و دم در وایسن تا ما هم بریم تو. اقا ما که راه افتادیم دیدم کفشمو جا گذاشتم! مجبور شدیم دور بزنیم برداریمش. کلی غر زد سیگما. دیگه اعصابم بالکل تعطیل بود. واسه همین زیاد با مهمونی حال نکردم. البته بد هم نبود. اون یکی عمه سیگما هم اومد و دختر عمه و پسر عمه ش رو برای اولین بار بعد از تقریبا 4 سال که کل فامیلاشونو دیدم، دیدم! رفت و آمد ندارن اونا با فامیلاشون. خاله ش رو هم بعد از 1.5 سال میدید! خلاصه تا شب اونجا بودیم و بعد رفتیم خونمون و خوابیدیم.

جمعه 10 ام، 11.5 اینا پاشدیم. دیگه مستقیم رفتیم سر نهار. عدس پلو و نیمرو خوردیم! بعد دیگه کم کم واقعی آشتی کردیم و دیگه یه کم با هم پوییدیم و قرار شد بریم سرویسه رو عوض کنیم. بعدشم یه کم از فیلم گرگ وال استریت رو دیدیم و حاضر شدیم 6 راه افتادیم سمت خونه ماماینا برای روز مادر. با مامان هم نقدی حساب کردیم. خخخ. 7 رسیدیم و من رفتم سراغ درست کردن گوشی مامان و بابا. اپل هم که تحریماشو بیشتر کرد و هیچ کدوم از اپ های ایرانیم دیگه باز نشدن! نکبت! اصلا باید تحریمش کرد. من که دیگه تا وقتی تحریم باشیم هیچ چیزی ازش نخواهم خرید. چوب دو سر فلانیم. هم از مملکت خودمون میخوریم هم از اونا! اه! خلاصه دیگه بتا اینا اومدن. به داماد گفتم شیرینی ماشین بده. رفت شیرینی خرید. تیلدا انقدر خوشحال بود که ماشین جدید خریدن. کپلم هم که خوردنی. کلی خوردمش. داداشینا اومدن. نودل درست کردم واسه کنار غذا. دیگه کلی گپ زدیم و 11.5 پاشدیم. تا بریم خونه بخوابیم شد 1!

شنبه 11ام، 8 بیدار شدم و دیر با سیگما اومدیم سر کار. نرسیده مدیر بزرگه صدام کرد بیا. رفتم کلی کار بهم داد. تا عصر یه سره کار داشتم. بعد دیگه با تاکسی رفتم همون پاساژی که سیگما برام کادو گرفته بود. سیگما هم اومد و رفتیم توی اون مغازه که عوض کنیم. طی کرده بود که عوض کنیم. یه گردنبند رو لباسی گل رز پسندیدم که ست باهاش گوشواره بخیه ای هم داشت. اینا رو خریدیم و تقریبا همون قیمت شد و ذوق کردیم. اومدیم خونه. اسنپ فود اپ جدیدش رو داد با 10 تومن هدیه. (حال کردم که سه سوت تحریما رو دور زد J ) سریع از باروژ یه پیتزا سفارش دادیم و تا رسیدیم خونه آورد. سیگما رفته بود شیر و ماست بخره. خرید و اومد ممنوعه رو پلی کردیم و پیتزامونو خوردیم. وسطش استپ کردیم چون گرگ و میش شروع شد. بعد هم دیگه کارای قبل خواب و 11 خوابیدیم.

امروز، یکشنبه، 12/12 بازم با سیگما اومدم سر کار. همکارم رفته بود یزد و برامون قطاب آورد. کارای این روزام رو دوس ندارم. استرسین. زیاد هم هستن. ببینیم چی میشه.

من هنوز واسه عید هیچ کاری نکردم. شما چطور؟ چرا امسال ذوق خاصی ندارم؟

کنکور

سلام سلام. لانی کنکوری اومد. با دست خالی. خخخ. فکر کنم هیچی قبول نشم. نمیدونم. بد ندادم. خیلیاش رو زدم ولی اینکه درست زده باشم یا نه رو نمیدونم. رو دعاهای شما حساب کردم خلاصه. بریم سراغ تعریفیا.

دوشنبه خیلی کار داشت. تا 7 شرکت بودم. همش بدو بدو. کلی جلسه خفن رفتم. سیگما نرفته بود سر کار و عصر خوابیده بود. از سر کار رفتم پارکینگ ماشینمو تحویل بگیرم. داده بودیم بشورن. دیدم دزدگیرش قاطی کرده. یه ربع بغل گوشمون آژیر زد تا بالاخره ساکت شد! سر راه رفتم دفتر فنی که یه سری جزوه پرینت کنم این دو سه روزه بخونم! طرف لپ تاپش مشکل داشت کلی معطل شدم تا فلشم رو بخونه، وقتی خوند دیدم نریختم تو فلش! لپ تاپ شرکت رو با خودم آورده بودم که تو این دو روز مرخصی اگه کاری پیش اومد از خونه انجام بدم. در این حد مسئولیت پذیر! هیچی همونجا لپ تاپ رو باز کردم و فایلا رو ریختم دیدم 100 صفحه شد! از آقاهه پرسیدم چنده پرینت؟ گفت برگی 500. هیچی دیگه بیخیال شدم و 10 صفحشو پرینت کردم فقط! تو شرکت پرینتر داریم. دوستم بهم گفت همینجا پرینت کنم، گفتم نه زیاده، درست نیست. ترجیح دادم کلا پرینت نکنم دیگه. تا برسم خونه 8 شد. سیگما نگرانم شده بود دیگه. برام آب پرتقال گرفته بود. بسی چسبید. بعد هم نشستیم با هم گرگ و میش رو دیدیم و شام خوردیم. بعدشم ممنوعه رو همون شب دیدیم و خوابیدیم.

سه شنبه 9 اینا پاشدم و از 10 نشستم سر درس خوندن. آخ که چقدر خونه بودن خوب بود. با لباسای راحت ولو شده بودم درس میخوندم. به گل هام رسیدگی کردم کلی. هی میوه واسه خودم پوست میکندم و میخوردم. نهار رو تو آشپزخونه روبروی گل هام میخورم. رو زمین، همونجایی که آفتاب ظهر میفته میشینم و نهار میخورم با ویوی گلای قرمز و سرخابی شمعدونی و اون یکی گلا که اسمشو نمیدونم. ظهر باز درس خوندم و 4 خوابیدم. بعد واسه خودم شیر نسکافه درست کردم با شکلات خوردم و درس خوندم تا سیگما اومد. وقتی اومد دیگه درس تعطیل. شام خوردیم و گرگ و میش دیدیم و بعد هم نشستیم پای دیدن فیلم گان گرل! نصفش رو دیدیم، جالب بود. بعد سیگما خوابش میومد و دیگه خوابیدیم.

چهارشنبه اولین روز اسفند بود. صبح از همون 10-10.5 نشستم پای درس و میوه بساط! تو خونه موندن عالیه. نهار خورش کرفس خوردم و درس و باز عصر یه چرت خوابیدم. شانس من حالا که خونه موندم، یکی از خونه پشتی ها (دوتا اونورتر) رو دارن میکوبن. همش صدای مته برقی خفن میاد! کر شدم. ظهر هم یه چرت خوابیدم که یکی زنگ در رو زد بیدار شدم! خیلی عجبیه. همیشه ظهرا که من خونه ام، زنگ در رو میزنن و چیزای چرت میگن. مثلا باغبون نمیخواین یا از این چیزا. فکر کنم آمار میگیرن که کی خونه هست و کی نیست واسه دزدی! کلی دلم هله هوله میخواست. کرانچی داشتیم. باز کردم نصفشو خوردم! شیر نسکافه هم خوردم و درس خوندم. سیگما اومد و دیگه درس تعطیل. شام پیتزا خانواده سفارش داد و رفت حمام. لباسا رو ریختم تو ماشین یه دور. گرگ و میش دیدم تا سیگما اومد از حمام و شام هم رسید و بقیه گان گرل رو پلی کردیم و دیدیم. قشنگ بود فیلمش. خوشم اومد. بعد رفتیم بخوابیم که سیگما بیهوش شد ولی من اصلا خوابم نمیبرد. تا 3 بیدار بودم. هی تو تخت وول میخوردم تا شاید خوابم ببره. نمیبرد میرفتم اون اتاق درس میخوندم، دوباره میومدم واسه خواب باز نمیشد میرفتم درس. سه بار این کارو کردم تا بالاخره 3 خوابیدم.

پنجشنبه 2 اسفند، درس خوندنم جدی تر شد. دیدم وقت کم دارم و یه عالمه چیز باید بخونم! خوندم و خوردم و خوابیدم و خوندم. دو بار هم لباس شستم و پهن کردم. سیگما که اومد شام خوردیم و گرگ و میش دیدیم و باز رفتم تو اتاق درس خوندم. آخر شب هم با هم نشستیم تست استعداد پارسال رو بزنیم که همه درک مطلباشو اشتباه زدیم. تصمیم گرفتم فرداش درک مطلب نزنم اصلا! 11 اینا رفتیم بخوابیم ولی خوابم نمیبرد. فکر کنم 12 خوابیدم.

جمعه 3 اسفند، روز کنکور، ساعت 6:15 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و از زیر قرآن رد شدم و رفتیم به سمت حوزه. خیابونا خیلی خلوت بود. تا دم در حوزه با ماشین رفتیم. صف کیف دادن هم خلوت بود برخلاف سالای پیش. کلاسمون خیلی سرد بود و شوفاژش خراب. بخاری برقی آوردن ولی بازم سرد بود. 8.5 امتحان شروع شد. اول تخصصی بود که خوب شروع کردم. دو سه تا درس رو نخونده بودم ولی بازم زدم. بعدشم برگه عمومی. 12 هم تموم شد. کیفم رو سه سوت تحویل گرفتم و با مترو رفتم خونه مامانینا. مامان برام سوسیس بندری درست کرده بود. خیلی هوس کرده بودم. یه عالمه خوردم. کلی گپ زدیم و داستان کابینتا رو مصور تعریف کرد و بعد رفتم رو تخت نازم، زیر دوتا پتو خوابیدم. بیهوش شدم. عصر که بیدار شدم بابا اومده بود. کنکورو تعریف کردم براش و بعد نشستیم سر گردو شکستن. (گردو رو با پوست سفتش میگیریم و کم کم به اندازه نیازمون میشکونیم. میگن مغز آجیل خاصیتشو زود از دست میده) وسطای کار بودیم که بتاینا اومدن. وای که چقدر جیگر شده تتا جانم. البته واسه اینکه تیلدا باهام بد نشه، اول اصلا سمت تتا نرفتم. تیلدا موهاش رو کوتاه کرده بود و کلی باهاش حرف زدم و بازی کردیم و بعد کم کم رفتم سراغ تتا. یعنی اون اومد سراغ من. بیشتر سعی کردم با تیلدا بازی کنم و انصافا معلوم بود حالش بهتره از همیشه. گردوها رو جمع کردیم و تتا با کیک تولد 9 ماهگیش و دندون درآوردنش عکس انداخت و بعد سیگما هم اومد. مامان باقالی درست کرده بود خوردیم و داداشینا هم اومدن. شام خوردیم و کیک ردولوت دندونی. بتا برام یکی از مانتوهای فرمش رو آورده بود که یکی دوبار بیشتر نپوشیده بود و بعد خورده بود به بارداری و اضافه وزنش و دیگه سایزش نشده بود. داد به من. نو بود و سایزم بود. حال کردم. دیگه تا رفتیم خونه و بخوابیم ساعت شد 1.

امروز، شنبه با سیگما اومدم سر کار. یه عالمه کار داشتم که تا ظهر انجام دادم. راستی نگفتم که سه شنبه و چارشنبه، خصوصا سه شنبه، یه عالمه کار تو خونه انجام دادم! خلم من! وقتی مرخصیم نباید انجام بدم. ولی خب نمیتونم بذارم کار بمونه رو هوا! دیگه الان یه کم سرم خلوت شد اینا رو نوشتم. دوس داشتم میزتکونی کنم ولی حال ندارم. خیلی کثیفه میزم. ببینم میتونم خورد خورد تا عصر تمیزش کنم 

 

 

چند روز تعطیلی وسط بهمن

سلام سلام. چطورید؟ تعطیلات خوب بود؟ بیاید بگید چه کردین با تعطیلات؟ ما که فقط خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه پیش رو زیاد یادم نیست. مسابقه داشتیم که تشکیل نشد و یه ساعت زودتر رفتم خونه خوابیدم. بقیشم یادم نیست باز.

چهارشنبه از شرکت رفتم خونه مامانینا. بدون ماشین. انقدر زودتر رسیدم. حال داد. کلی کپل بازی کردم تا تیلدا بیدار شد. بعدشم کلی با تیلدا بازی کردم. سیگما و داماد و داداشینا اومدن. کاپا کلی شیرین زبونی کرد واسم. خیلی باحال شده. تا شب اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه، بیهوش شدم. روزای تعطیل در پیش بود. همسایه بالایی و پایینیمون هم رفته بود مسافرت. خونه ساکت و آروم.

پنج شنبه 18 بهمن، صبح تا 11.5 خوابیدم. اساسی حال داد. بعد یه کم درس خوندم تا عصر که رفتم کلاس. وسط کلاس سیگما پی ام داد که میای بریم سینما؟ بلیط جشنواره داریم. گفتم آره. آخرای کلاس رو پیچوندم رفتیم سینما. فیلم "دیدن این فیلم جرم است". سیاسی بود. اگه بسی.جی بودی قشنگ بود! من زیاد حال نکردم. بعد از فیلم با پسرخاله کوچیکه سیگما شام میخواستیم بریم مرغابی زیبا که جمع کرده بود، رفتیم ترنج. چیزبرگر گرفتیم رفتیم آفیس سیگما، اونجا خوردیم. خیلی باحال بود چیزبرگرش. چرب و چیل بود ولی خیلی. بعدش دیگه دوماشینه بودیم. سیگما پسرخالشو رسوند و منم رفتم خونه و سیگما اومد خوابیدیم.

جمعه 19ام، 7.5 صبح پاشدم رفتم کلاس. خوب بود کلاس. 12 هم تموم شد و کلاس بعدی نداشتم و برگشتم خونه. دیگه جلسه آخر بود خدا بخواد. اومدم خونه و حلقه زدم واسه خودم. بعد با یه حال خوب نهار خوردم و یه کم اینور اونور رفتم و 2 اینا خوابیدم. 5 بیدار شدم سیگما اومده بود. بهش گفتم چرا همش خونه نیستی؟ آخر هفته، عصرای وسط هفته همش نیستی. بعد بحثمون شد یه کم. رفتم حمام و اومدم حاضر شدم رفتیم خونه مامانشینا. اونجا هم نینی بازی و شام و تا 11 بودیم، بعد اومدیم خونه خوابیدیم. من خوابم نبرد و بیدار شدم و بازی Quiz of Kings رو نصب کردم، همش بازی می کردم. یه کمم درس خوندم تا 2. راستی کپلم دندون درآورده. دوتا پایین.

شنبه 20ام، 11.5 بیدار شدم و چای دم کردم. سیگما که بیدار شد دید چای گذاشتم، آشتی کردیم و کلی خامه و خامه شکلاتی و اینا خریده بود که نشستیم یه صبحونه مفصل خوردیم. بعد از مدت ها با هم صبحونه خوردیم. بعد دیگه قرار شد من درس بخونم و سیگما به کاراش رسیدگی کرد. کلی مفید خوندم. ظهر اومدم با هم نشستیم یه قسمت ممنوعه دیدیم و شیرنسکافه خوردیم. بعد هم فیلم اینگلریوس بستردز رو پلی کردیم و یه عالمه چیپس  و تخمه خوردیم. انقدر خوردیم که من سیر شده بودم دیگه. سیگما هم دوتا نیمرو خورد. فیلمش جالب بود ولی خب الکی بود. این وسط هم کلی خوش می گذروندیم. 11 شب رفتیم تو تخت بخوابیم که بجاش کوییزآوکینگز بازی کردیم تا 1! دیگه 1 رضایت دادیم و خوابیدیم.

یکشنبه 21 ام، صبح بین التعطیلین، من با گیلی اومدم سر کار، خیلی خلوت بود خیابونا، جاپارک هم بود همین نزدیک پارک کردم. سر کار هم خیلی خوب بود. هیشکی نبود. ساکت و آروم به کارام رسیدم. البته دوستام بودن به جز یکیشون که شب خواستگاریش بود. چون صبح زود اومده بودم عصر هم زود رفتم و قبل از 5 خونه بودم. همسایه ها هم که نبودن و خونه خلووووت. از 5 تا 7 خوابیدم. بیهوش شدم در واقع. 7 بیدار شدم یه کم درس خوندم و بازی کردم تا 8.5 که سیگما اومد و شام خوردیم و نشستیم پای بازی. خیلی حال داد. تا 2 نصف شب بیدار بودیم بازی می کردیم.

دوشنبه 22 بهمن، بازم دیر بیدار شدیم. 12. صبحونه خوردیم و بعد گوشت که دیشب خریده بودیم چنتا تیکه نرمش رو جدا کرده بودیم، بیفتک کردیم و خوردیم. سیگما رفت شرکت و من یه کم درس خوندم. حلقه زدم و رفتم حمام. بعد هم حاضر شدم و سیگما با پسرخاله هاش اومدن دنبالم که بریم سینما. فیلم متری شیش و نیم. هاه. بسی دوس داشتم این فیلم رو برم. بالاخره جور شد. از صبح هم داشت بارون میومد. تو بارون رفتیم سینما. این بازیه رو به پسرخاله های سیگما نشون دادم و نسخ شدن دیگه. تا فیلم شروع شه بازی کردیم کلی. فیلمش واقعا قشنگ بود و ناراحت کننده. مثل ابد و یک روز بود تقریبا. البته خیلی هم متفاوت بود. آخراش یه کم گریه م گرفت. بعد از فیلم، رفتیم فست فودی که پسرخاله ش تعریفشو کرده بود. پیتزا و سیب زمینی گرفتیم. بسی چسبید. بازم کلی بازی کردیم. پسرخاله اسکیپ روم رو هم بهمون معرفی کرد. قرار شد بریم بعدا. دیگه اونا رو رسوندیم و خودمونم رفتیم خونه خوابیدیم.

سه شنبه 23ام، صبح با سیگما اومدم. دیر رسیدم یه کم. یه عااالمه هم کار داشتم. عصری خودم رفتم خونه. تا رسیدم به مامان زنگیدم و حرف زدیم. بعد سیگما اومد و شام خوردیم و سردم بود رفتم زیر پتو و یه عالمه بازی کردیم. بعد هم یه شیر داغ و شکلات خوردیم و یه کم نشستیم و من 11 بیهوش شدم. سیگما دیرتر اومده بود بخوابه.

چهارشنبه 24ام که امروز باشه هم صبح با سیگما اومدم شرکت و عصری میخوام برم خونه مامانینا. بالاخره تونستم این پست رو که خورد خورد نوشته بودم کامل کنم.

راستی یه چالش نحوه آشنایی با دوستام راه انداختیم تو واتس اپ، که هممون رو برد به روزای قدیم. یادش به خیر...

مهمونی دوره خونه لاندا 2!

سلام. صبح اول هفتتون بخیر. من اول برم سراغ تعریفیا. بعد میریم یه کم در مورد تمریناتمون حرف بزنیم.

خب من از سه شنبه بگم که بالاخره با همکارا موفق شدیم یه روز هماهنگ کنیم و همگی غذا از بیرون سفارش بدیم. از بس قر و قمیش میان. یادتونه یه بار دیگه هم قرار گذاشته بودیم و روز قرار همه نهار آورده بودن بجز من بیچاره؟ این بار هم با بدبختی اوکیش کردیم. آخرش همه از من تشکر کردن که پیشنهاد دادم و هماهنگیاشو انجام دادم. ولی خب دیگه فکر کنم نکنم این کار رو. عصری که رفتم خونه میخواستم هم درس بخونم و هم خونه رو تمیز کنم که حس هیچ کدوم رو نداشتم. فقط رفتم حمام و شام خوردیم با سیگما و بعد نشستیم پای دیدن فیلم اینگلریوس بستردز. نیم ساعتی دیدیم. خیلی خشن طوری بود. بعدشم یه کم گپ و گفت کردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه سیگما منو برد شرکت. کارام رو زودی انجام دادم و سرم خلوت شد. دیگه هی تمرینای مایندفولنس رو انجام میدادم. عصری تو راه رفتن به خونه، یه دسته گل خریدم واسه مهمونی. بعدشم رفتم خونه افتادم به جون خونه. سیگما هم با کلی میوه اومد و اونم کمکم کرد. هال و پذیرایی رو گردگیری کردم و همه لباسای روی شوفاژا خشک شده بودن و تا کردم گذاشتم سر جاش و هر چی وسیله اضافه بود رو هم برداشتم. سیگما هم سرویسا رو شست و 8.5 رفتیم خونه مادرشوهر. تا 12 اونجا بودیم و بعد که برگشتیم خونه من خیلی کمردرد داشتم و خیلی هم خسته بودم، خوابیدم. سیگما بیدار مونده بود کل خونه رو تی کشیده بود و یه دستی هم به گاز کشیده بود. کلی ممنونش شدم.

پنج شنبه صبح سیگما رفته بود جلسه و من یهو بیدار شدم دیدم ساعت 9.5 عه. یه عالمه هم کار داشتم. مهمونی دوره فامیلیمون، خونه ی ما بود. یادتونه که ما دبی بودیم اسممون دراومد و پول رو ریختن به حسابم. چقدرم به موقع بود اتفاقا. حالا قرار بود بیان خونه ما که واسه دور بعدی قرعه کشی کنیم. به مامانینا گفته بودم شام بیان که گفت بابا و داماد نیستن و قرار شد خودشون واسه نهار بیان. دیگه من سریع پریدم تو آشپزخونه پیاز خورد کردم و سرخ کردم و گوشت یخ زدایی کردم گذاشتم روش حسابی سرخ شد و بعد یه کم آب ریختم تو زودپز گذاشتم بپزه. صبحونه هم خوردم و در عین حال شروع کردم به سابیدن آشپزخونه. استند گلهام کثیف شده بود. همه گل ها رو آوردم پایین و استنداشونو تمیز کردم و دوباره چیدم. شمعدونیام که تو بالکن بودن گل داده بودم و دیدم خوشگله بیارمشون تو خونه. گلدوناشونو شستم و چیدمشون توی آشپزخونه. خیلی خوشگل شد. دیگه سابیدن هام تقریبا تموم شده بود که ساعت 12 مامانینا اومدن. خونه آماده بود کامل. در واحد رو باز کردم مامان و تیلدا داشتن از آسانسور میومدن بیرون، منم با حرارت گفتم سلام خاله. دیدم آقای همسایه واحد کناری پشت سر مامانه K بسی ضایع شدم. خخخ. مامان برام نخودسبز و باقالی هم آورده بود. از خودشون پرسیدم که با گوشت کدوم رو درست کنم؟ جفتشون گفتن شویدنخودپلو. (خودمم از شویدباقالی بیشتر دوسش دارم) دیگه درست کردم و بخاطر تتا فسقلی روی زمین سفره انداختم و دور هم نهار خوردیم. خیلی هم خوشمزه شده بود. خودم حال کردم. بعد دیگه مامان سریع رفت تو آشپزخونه قابلمه و زودپز رو شست و سینکم رو هم شست. دمش گرم. من تو شستشو افلیجم قشنگ با این پوست دستم! تازه میوه ها رو هم شست و خشک کرد. بعد سیگما اومد شیرینی و پاپ کرن خریده بود و داد و رفت. دیگه یه کم تیلدا بازی کرد و بعد رفتیم یه چرت خوابیدیم. من که خوابم نبرد، فقط یه کم دراز کشیدم خستگیم در بره. 3 هم پاشدم و دیگه آرایش کردم و بتا هم پاشد تتا رو حاضر کرد و به جز تیلدا که خواب بود ما همه حاضر و آماده بودیم. قرار بود مهمونا 4 بیان، چون 7.5 فوتبال داشت و همه میخواستن زود برن خونه ببینن بازی رو. من چای دم کردم و پاپ کرن ها رو هم ریختم تو ظرفاش و منتظر بودیم و دیگه 4.5 یهو چند سری اومدن. خاله اینا و زندایی بزرگه و بچه هاش و یکی دیگه از زنداییا با هم رسیدن. میوه گذاشتم براشون و چای و شیرینی و پاپ کرن اینا. دیگه همه از سفر دبی پرسیدن و با دخترداییم هم که قبلا رفته بود نشستیم در مورد اونجا صحبت کردیم و دیگه خورد خورد همه مهمونا اومدن. بجز خودمون 3 تا، 16 نفر آدم بزرگ دیگه و 4-5 تا بچه ریزه هم بودن که هی پاپ کرن خالی می کردن رو زمین :) اذیت دیگه ای نداشتن. ماماناشون همش دنبالشون بودن. چندبارم آهنگ گذاشتم و رقصیدیم و حال داد. قرعه کشی هم انجام شد و خانم پسردایی بزرگه برنده شد. کلی خوش گذشت بهمون. ساعت 7 همه پاشدن رفتن. مامان و بتا هم میخواستن برن که گفتم نرید بابا. سیگما هم واسه فوتبال اومد خونه و دیگه اصرار کرد موندن. چون بابا و داماد هم تا آخر شب خونه نمیومدن. منم خورش آلو اسفناج داشتم تو فریزر. گرم کردم و پلو هم درست کردم و آوردم دور هم خوردیم و فوتبال دیدیم. چه فوتبال عالی ای هم بود. 3 تا گل زدیم به چین و رفتیم نیمه نهایی. تا فوتبال تموم شد مامانینا رفتن که به ترافیک نخورن. منم که کمردرد شدید داشتم و زودی رفتم بخوابم. ولی سر و صدای همسایه ها خیلی زیاد بود و تا 1 نخوابیدم. :(

جمعه 7.5 صبح بیدار شدم واسه خودم دوتا ساندویچ کالباس درست کردم و رفتم کلاس. بین دوتا کلاس صبح و عصر، تو ماشین نهار خوردم و ساعت 4 که کلاسم تموم شد رفتم خونه، ماشین رو گذاشتم، سیگما هم که جلسه بود اومد دنبالم و دوتایی رفتیم خونه مامانینا. سر راه بستنی خریدیم بردیم با مامان و بابا خوردیم. گوشی مامان دیگه اوضاعش خیلی بد شده بود و در شرف سوختن بود حتی. گوشی قبلی سیگما که سالم هم هست رو بردم براش و دیگه تا شب داشتم آماده می کردم گوشی رو که مامان ازش استفاده کنه. 8 هم بتا اینا و 9 داداشینا اومدن. کاپا که اصلا دیگه سمت من نمیاد. همش با تیلدا بازی می کنه. منم با تتا سر خودم رو گرم کردم. شام خوردیم و یه کم در مورد سفر عید نوروز صحبت کردیم و دیگه 11 ما بلند شدیم رفتیم خونه. تا بخوابیم 1 شد باز!

امروزم شنبه، از 7:15 هر یه ربع یه بار ساعت زنگ زد تا بالاخره 8:15 بیدار شدیم! 9.5 اومدم شرکت با سیگما. این پست رو تکمیل کردم تا اینجا.

حالا دیگه بریم سراغ تمریناتمون. اوضاعتون چطوره؟ تونستید این مدت کارا رو با حضور ذهن انجام بدید؟

من خیلی سعی کردم حضور فعال ذهنم رو در حین کارهام داشته باشم. سر کلاس هر جا حواسم پرت می شد هی به خودم یادآوری می کردم که من الان کجا ام و چرا اینجا ام و اینا. سر کارهای خونه، قبل از مهمونی هم سعی کردم هی به کارهای بعدی فکر نکنم. وقتی داشتم به گلدونام رسیدگی می کردم واقعا همه حواسم به خود گلدونا بود. زیاد به کارهای بعدی فکر نمی کردم. به همه کارهامم به موقع رسیدم و خود مهمونی هم حسابی بهم خوش گذشت. یه تمرین دیگه که دارم انجام میدم، شکرگزاری واسه چیزاییه که دارم. چیزایی که یه زمان آرزوشو داشتم و بهشون رسیدم. حالا هر چند خیلی ریز. مثلا داشتن یه ماگ خوشگل صورتی و خاص. خانم دکتر می گفت ملت فکر می کنن که اگه از اوضاعشون راضی باشن، دیگه تلاش نمی کنن واسه رسیدن به چیزای بهتر. میگفت ولی اشتباه می کنن. باید از رسیدن به هر آرزوییشون خیلی خوشحال بشن و شکرگزار باشن و راضی باشن تا بازم بتونن تلاش کنن و به چیزای بهتر برسن. وگرنه اگه همیشه بخوان ناراضی بمونن، یه جایی دیگه ذهن میبره از تلاش، چون میبینه هر کاری می کنه بازم نمیتونه خودش رو راضی کنه. پس راضی باشید از زندگیاتون. هممون آرزوهای ریز و درشتی داشته ایم که با تلاش بهشون رسیدیم. اینا رو بولد کنید. هی به خودتون یادآوری کنید که اگه بخواید میتونید. یادتون نره عجله رو کنار بگذارید و سعی کنید بیشتر حواستون به افعالتون باشه.

همین الان یه لحظه هر کاری که دارید می کنید رو با چشم درونیتون رصد کنید. من لاندا ام. الان پشت میز کارم نشسته ام و دارم خطوط آخر پست وبلاگم رو تایپ می کنم. تایپ 10 انگشتی رو خیلی دوست دارم. همه انگشتام دارن با هم دکمه های کیبورد رو لمس می کنن. زاویه نشستنم مناسب نیست. کتف راستم درد گرفت. قوز هم داشتم یه کم که الان صافش می کنم. حس خوب این لحظه رو ثبت کردم. شما هم یه نفس عمیق بکشید و به همین لحظتون فکر کنید. روزتون خوش :*