آخرین پست اردیبهشتی امسال

حالتون چه طوره؟ اینا که نمیذارن ما دو دقه خوب باشیم. هر چند الکی و سطحی. نمیذارن یه ثانیه هم فراموش کنیم.... بازم اعدام....

ما هم که روزامون عجیب شده. آخر هفته پیش، خواهر قصد داشت برای دخترکاش جشن تولد برگزار کنه. 3-4 روز مونده بود به تولد، که ازم خواست با هم بریم از این عددای بزرگ تولد و استند و اینا سفارش بده. به مامان گفتم توام بیا. با ماشین میریم. مامان و بتا و دلتا رو سوار کردم و رفتیم و کارمون رو کردیم. آخرش نزدیک خونه، مامان گفت من برم ببینم این خیاطیه مانتوم رو تعمیر کرده یا نه. گفتم عه منم از کناریش کاهو میخواستم. گفت میگیرم برات، تو دیگه پارک نکن. (راننده بودم). رفت گرفت و موقع برگشت داشتیم باهاش حرف میزدیم که یهو پاش رفت تو این آهنای پل روی جوب، بدجور خورد زمین و سرش هم خورد به در ماشین ما. خیلی خیلی بدجور. درجا سرش باد کرد و اومد بالا، نمیتونست بلند شه از جاش. درد شدید قفسه سینه داشت. حالا میخوایم بلندش کنیم، نمیشه. دلتا هم ترسیده بود و همش داشت گریه میکرد. چسبیده بود به من. نمیذاشت دیگه رانندگی کنم. خطر ضربه مغزی، خطر شکستگی دنده و ... میخواستیم ببریمش بیمارستان، گفت نه خونه. خلاصه رفتیم و بابا و دامادا اومدن معاینه کردن گفتن چیزی نیست. نه که همه دکترن، از اون لحاظ! دیگه کمپرس سرد و اینا گذاشتیم رو پیشونیش و اینا، ولی درد قفسه سینه ش زیاد بود. زیر دنده ها. فرداش رفت سونو و عکس هم انداخت، هیچی نبود، ولی بعد از یه هفته هنوز انقدر درد می کنه که تکون نمی تونه بخوره. تو ماشین تو دست انداز میفته، جیغش میره هوا. چشماشم که کبود. داستانی شد باز... نمیدونم چرا انقدر بلا سرشون میاد مامان و بابا. صدقه هم داده ایم، گوسفند هم کشته ایم. ولی هیچ فایده ای نداشته. سالی یه بار یه چیزی میشه.... 

دیگه تولد تیلدا و تتا با حضور دوتا خانواده ها و دوستای تیلدا برگزار شد. توی خونه گرفته بود و دیجی آورده بود. کلی به بتا کمک کردم و یه عالمه فینگرفود درست کردیم. البته عمه های تیلدا هم خیلی کمک کردن. خدا رو شکر تولد خیلی خوب برگزار شد. دختر خواهرشوهر هم دعوت بود و بعدش موند خونه ی ما، فرداش تصمیم گرفتم برای اینکه دیگه خیلی براشون خاطره انگیز بشه، 4تا دخترا رو ببریم شهربازی. دلتا و دختر خاله هاش و دختر عمه ش. چقدر کیف کردن همگی. آخرش هم با تیکت هایی که جمع کرده بودیم کلی جایزه براشون برداشتیم و دیگه رو ابرا بودن. همین شد هدیه روز دخترشون. 

آقا اون پستی که حذف شد رو فکر کنم همه خونده بودن.  بیخودی حذفش کردم  نمیدونستم وبلاگم این همه خواننده داره تو روز اول. دمتون گرم 


سوتی

وای بچه ها من سوتی دادم  پستم چرک نویس بود، واسه خودم، اشتباه آپلودش کردم 

چه با جزییات هم همه چیز رو گفته بودم  

دیگه ببخشید تک تک جواب سوالات رو نمیتونم بدم چون پست رو حذف کردم. فقط توضیحات کلی بدم بهتون اینجا.

من هایفو صورت و گردن رفتم برای رفع غبغب، که خب اولش به نظرم زیاد تاثیر داشت، ولی بعدش حس کردم بازم غبغب دارم یه کم. حالا یا برگشت، یا تاثیرش موقت بود یا دوباره درآوردم، نمیدونم!

برای جای زخم پام هم دکتر پی آر پی تجویز کرده بود که خون رو میگیرن و پلاسماش رو جدا می کنن و تزریق می کنن تو ناحیه زخم. این درمان برای رفع استریا یا همون ترک ها هم خیلی کاربردیه. دیگه دکتر گفت حالا که داریم خونت رو میگیریم، هر چی اسکار و استریا داری بیار بزنم برات. دیگه ما هم همین کار رو کردیم. مثلا به اسکار سزارینم هم زد ولی رو اون خیلی تاثیر نداشت (هرچند که کلا کمه جاش و اصلا رو مخم نیست)، ولی ترک های شکم رو 80 درصد بهتر کرد بعد از 3 بار پی آر پی. روی زخم پام هم خیلی تاثیر خاصی نذاشت. شاید 30 درصد! 

خب حالا اینم بپرسم که آیا کسی تجربه سفر به تفلیس رو داره؟ اگه دارین چیزایی که حتما توصیه می کنین تست کنیم یا بخریم، جاهای دیدنی ای که حتما باید بریم رو بیاین بگین پلیز 

حالا به جز 5نفری که نظر داده بودن، دیگه کیا خونده بودنش؟ میشه بیاین بگین 

سی و سه سالگی

سلام، چطوریایین؟

ما خوبیم خدا رو شکر. یه روزایی رخوت طوری، یه روزایی سرحال طوری. امروز صبحونه دبش خوردم، مسواک و نخ دندون دبش زدم و دستشویی دبش! هم رفتم  اینه که سر حالم. حالا میگم صبحونه دبش نه اینکه چیز خاصی باشه ها. همون نون سنگک یخ زده همیشگی (البته بعد از گرم کردنش) و پنیر گردوی همیشگی. یعنی من اگه یه روز پنیر گردو نخورم نمیشه. خخخ. همونا رو خوردم ولی بهم چسبید امروز. 

آخر هفته بتا (خواهر جان) حالتای کرونا داشت. تب و بدن درد و اینا. یکی دو روز استعلاجی داشت و نرفت، بقیه ش رو رفت و بچه هاش رفتن پیش مامانینا. سیگما هم که از مریضیای پی در پی دلتا و من به تنگ اومده بود، گفت این هفته دلتا رو نمی برم خونه مامانینا و خودم نگهش میدارم تایمی که تو سر کاری. 10 و 11 صبح بیدار میشه و من 3 خونه ام. تو این فاصله حسابی با هم بازی می کنن و من به وضوح می بینم که هر دو چقدر شارژن. حال سیگما هم حسابی خوبه با دلتا. خدا رو شکر. سیگما چون تو خونه کار می کنه و بیشتر تایم رو تنهاست، خیلی خسته میشه. این چند روزه خوب بوده براش. 

خب تولد من هم اومد و رفت. کار خاصی نکردیم. دوتا کیک گرفتیم خونه مامانا دور هم خوردیم. فقط اینکه دقیقا روز تولدم، جشن تولد یکی دیگه از دوستام دعوت شدم و حسابی از دکورش لذت بردم و عکس انداختم باهاش. مثلا تولد خودمه. خخخ. تازه همه مهمونا هم تولد من رو هم تبریک می گفتن  به نام اون، به کام من  حالا یه تولد کوچولو شاید با 3-4 تا از دوستامون بگیرم. بدین منظور بعد از 50 روز خونه رو سابیدیم. یعنی گفتم تمیزکار اومد و حسابی خونه رو برق انداخت دیروز. شاید واسه همینه حالم خوبه اصلا. خونه که تمیز باشه، خیلی تو روحیه م اثر داره. 

آقا هر وقت قراره تمیزکار بیاد خونمون، ما خودمون میفتیم به جون خونه. دو سه روز تمیز می کنیم تا درخور ورود غریبه بشه.  از بس که وسیله وسط خونه س همیشه. یعنی زیر میز نهارخوری، انواع اسباب بازیای دلتا و لنگه دمپاییش پیدا میشه. حالا من یه بار دربیار، دوبار دربیار، دیگه کشش ندارم هی دولا شم برم زیر میز نهارخوری. اینه که آخر هفته ها یا وقتایی که قراره تمیزکاری بیاد، بخش خوبی از زندگی من دولا زیر میز نهارخوری سپری میشه 

جای خودمو میخوام

امروز از صبح اول صبح که اومدم شرکت، حالم بده. هنوز نرسیده بهم گفتن که باز باید جابجا بشیم. تازه دوماه پیش جابجا شده بودیم. عصبی شدم. چون قراره 2-3 ماه دیگه هم کلا جابجا بشیم. جای فیزیکی منظورمه. ولی خب خیلی سخته همونشم. من قبل کرونا چندین سال جام ثابت بود. از پارسال که اومدم تا الان 3 بار جا عوض کردم زورکی! خلاصه رفتم شاکی شدم و قول دادن بمونیم همینجا فعلا. ولی همش یه حسی دارم. حقمو نگیرم یه جوری حالم بده، بگیرم هم یه جور دیگه حالم بده. از اینکه کسی ازم بترسه یا دلخور شه خیلی بدم میاد. و اینجوری که من رفتم از حقم دفاع کردم، ازم ترسیدن! کلی هم پخش شد. حالا همه فکر می کنن این جای کوفتی، چه مزیتی برام داشته که الان اینجوری واسش رفتم شاکی شدم. واقعا هم خود جام مهم نیست برام، بیشتر این آوارگیه اذیتم می کرد. ولی فکر نکنم باور کنن! خلاصه که از صبح دلم یه جوریه. قیلی ویلی میره و اعصابم خط خطیه...

اردیبهشت

سلام سلام. سلام از اردیبهشت زیبا. چطوریایین؟

به نظرم اردیبهشت انقدر خوبه که باید همه تایتل های این ماه رو گذاشت اردیبهشت. کلمه ش هی باید تکرار بشه. اصلا هم که معلوم نیست من یک اردیبهشتی ام

ما تولد دخترک رو پشت سر گذاشتیم. امسال هم تولدش رو مثل پارسال برگزار کردیم. دوباره سالن وی آی پی ارکیده رو رزرو کردیم براش، اندفعه یه شعبه دیگه ش که خیلی شیک و پیک تر از پارسالیه بود. تم تولد این سری بنفش بود. یونی کورن بنفش. طاق بادکنکی بنفش و سفید زدن برامون.  خودمم کت و کفش بنفش پوشیدم با شلوار و تاپ سفید. سیگما هم شلوار و کت اسپرت مشکی با پیرهن یاسی و کروات بنفش. پیراهن دلتا صورتی خیلی کمرنگ بود با گل های بنفش. مهمونا هم همون پارسالیا به اضافه چنتا از دوستای خودمون. حیف که هیچ کدوم از دوستام بچه ندارن.  حالا باز خوبه خانواده هامون بچه دارن، وگرنه خیلی تنها میشد دلتا. عکاس هم اومد و عکسای خیلی قشنگی انداخت. کیکش از پارسال قشنگ تر بود. این بار تمام فوندانت سفارش دادم تک شاخی. خیلی قشنگ و خوشمزه شد. خلاصه خیلی خوب برگزار شد تولدش. خودشم کیف کرد. صبح که خواستم بیدارش کنم که بهش گفتم امروز تولدته، میخوایم بریم رستوران، یه عالمه بادکنک هست اونجا، خیلییییی ذوق کرد. چشماشو با خنده باز کرد. بهش گفتم همه دوستات میان. تا بریم هی می پرسید تیلدا میاد؟ تتا میاد؟ کاپا میاد؟ بچه های عمه (اسماشون) میان؟ حسابی شارژ شد. البته توی سالن به شارژی پارسالش نبود، ولی بازم خیلی خوب بود در مجموع. همش دوست داشت پیش بچه ها باشه و نمیومد عکس بگیره. با این حال بیش از 100 تا عکس ازش انداخت 

حالا دیگه مونده تولد خودم. دیگه حوصله مهمونی گرفتن اینا ندارم. ببینیم چه جوری برگزارش می کنیم. خخخ. 

دیگه اینکه حالا که دلتا 2 ساله شد، یه روز در هفته آفی که داشتم پرید دیگه. حالا باید فول تایم بیام سر کار. البته یه ساعتی کمتره ساعت کاریم، ولی دردی ازم دوا نمی کنه. خخخ. کاش میشد همون یه روز در هفته رو نیام. 

دلتا رو دوباره نوشتم کلاس مادر و کودک. دیروز اولین جلسه ش رو رفتیم. بدک نبود. ولی هنوز ارتباط خاصی نگرفته. ببینم میشه یه کم مرتبط بشه با همسن و سالاش یا نه. کلا داره با بچه های بزرگتر از خودش بزرگ میشه. خوبه که دورش پر از بچه ست ها، ولی خب همسن یه چیز دیگه س. الان جوری شده که دلتا مثل بچه اولا نیست. حداقل نصف هفته رو داره با دخترخاله هاش میگذرونه، خب این اتفاق یه سری بدیا داره، یه سری خوبی ها. ولی در کل برآیندش فکر کنم خوبه براش. گاهی یه چیزایی یاد میگیره که ما اصلا نمیدونیم از کجا یاد گرفته. مثلا جدیدا وقتی یه چیزی باب میلش نیست، میگه "بدی شما". ما خیلی رعایت می کنیم که اصلا بهش نگیم تو بدی، یا بچه ی بدی هستی. وقتی کار بد می کنه، فقط میگیم کارت بد بود. یا این کار خوبی نیست و اینا. اما خب احتمالا از تتا یاد گرفته بگه بدی. خیلی حساس نیستم به اینکه اینجور چیزا رو از بقیه یاد بگیره. مهم اینه که من بهش نگم. نمیشه که کل محیط رو براش ایزوله کنم. اتفاقا خوب هم هست که بدونه همیشه همه چیز بر وفق مرادش نیست و گاهی باید بجنگه واسه خواسته هاش. گاهی باید کوتاه بیاد. نوبت رو رعایت کنه و این چیزا. از این نظرا میگم که خوبه که انگار بچه اول نیست. بچه های اول تو این چیزا ضربه میخورن معمولا. مورد دیگه هم اینه که پدر و مادر شدیدا روشون حساسن و معمولا دچار کمال گرایی میشن. البته ما هم حساس و هم کمال گرا هستیم متاسفانه، ولی با این آگاهیه، سعی می کنیم کمترش کنیم. امیدوارم بهش ضربه نزنه این قضیه. 

جدیدا داریم آماده ش می کنیم برای خدافظی از پوشک. البته هنوز کار جدی ای انجام ندادیم. ولی یه کم داره آماده میشه. ببینیم چی میشه و به کجا میرسه. فعلا اصراری نداریم. 

این روزا نقشی که بیشتر از بقیه بهم میچسبه، "مادر شاغل" عه. با همه سختیاش، دوست دارم نقشم رو. 

آهان. دیگه اینکه اگه یادتون باشه ما هر سال، سالگرد آشناییمون تو همون تاریخ میرفتیم همون پارکی که روز اول رفتیم. این سری نرفته بودیم. اون تاریخ سفر بودیم و بعدشم که برگشتیم، هوا یا سرد بود یا آلوده و نشد با بچه بریم. دیگه یه روز تو فروردین با 5 ماه تاخیر، یه کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم همون پارک. هوا بی نهایت خوب بود. دلتا هم کلی کیف کرد. 

پ.ن: ناهید جان پست های "نوتایتل" برای خودم هستن و هیچ کس رمزشون رو نداره 

وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُ‌وا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ‌ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ