خدایا میشه دیگه بسه؟

سلام. صبح بخیر. خوبین؟

ما خوبیم خدا رو شکر. البته نمیدونم. ماجرای کرونا از این قراره که بعد از داماد، تتای دوساله چند شبی تب کرد و بردنش دکتر، دارو داد و گفت احتمالا سرماخوردگیه، ولی جلوی نفسش نباشید. (با احتمال بالا کرونا بود که تو بچه ها ضعیف تر خودش رو نشون میده)، زودی خوب شد. بعدش تیلدا کوچولو گلودرد داشت همش و چند شبی هم تب کرد. هر چی هم غذا میخورد بالا میاورد. کلی لاغر شد. اونم بردن دکتر و دارو داد. بهتر شده الان. داماد این مدت اصلا تو ویدئو چت هامون نمیومد، فقط یه بار که یه فیلمی از تتا فرستاده بود، صدای نفس کشیدنش خیلی بد بود. 5 کیلو هم لاغر شده. اما همش میگه خوبم. دیروز که چت تصویری داشتم با بتا، گفت داماد دیگه کاملا خوب شده اما خود بتا تب داشت و بی حال بود. گلودرد هم داشت... یعنی من هر شب استرس اینا رو دارم. خود بتا هم ریه حساسی داره هم اینکه به خاطر روماتیسمش کورتون مصرف می کنه. خلاصه شدیدا نگرانم. هر شب کلی خواب بد میبینم. اصن زندگی بهم زهر شده یه جورایی. از دو ماه پیش که اون داستانای داداش اتفاق  افتاد و هنوزم ادامه داره، دیگه انگار خوشبختی از خونه مون پر کشیده. همش اتفاقات ترسناک میفته. باورتون نمیشه اگه بشمرم بلاهایی که این چند وقت سرمون اومده. صدقه هم دادیم. مامان گوسفند نذر کرده، نمیدونم خلاصه. 

تو این مدت سعی کردیم مامانینا رو تنها نذاریم. 4شنبه و شنبه دورکاری گرفتم و از سه شنبه شب رفتیم ییلاق پیش مامانینا. 4 روز اونجا بودیم. سالگرد فوت مامان بزرگ بود، با هم رفتیم سر خاک، باغ رفتیم. گلدون کاری کردیم تو بالکن. گفتیم و خندیدیم. زندایی کوچیکه که زنگ زده بود حال بتا رو از مامان بپرسه، مامان گفت لانداینا پیشمون هستن این روزا. نبودن که ما دق می کردیم از غصه. فکر کن مامان که هر روز بچه های بتا رو نگه میداشت، الان کلی مدته که ندیدتشون. از اون ور مامان زنداداش هم کرونا گرفته و مامان کاپا رو هم ندیده. خلاصه که همه بچه هاش تو قرنطینه ان. فقط ما بودیم دیگه. ما هم چون شرایطمون با خودشون یکیه رفتیم پیششون. خلاصه که بد وضعیتیه. 

این مدت کلی کارای خرید و فروش موفق و ناموفق هم داشتیم همگی. سیگما هر روز تو بنگاه هاست. اون سرمایه گذاریمون رو باید حتما میفروختیم تا چکمون پاس شه، فروختیم و دیگه مگه میشد بخریم؟ همه میزدن زیرش. هی نشست میذاشتیم دبه می کردن. با بدبختی یه جا رو از آشنامون خریدیم. داستانای بابا اینا هم که هیچی، هر روز یه مثنوی هفتاد من از توش درمیاد.

خلاصه که روزای خوبی نیست. خسته شدم دیگه. فقط همون آخر هفته ها که میریم پیش مامانینا و سعی می کنیم به اونا هم روحیه بدیم، خوش میگذره. بازم خدا رو شکر. البته اگه پیدا شدن موش و اومدن آب توی خونه ییلاقی و شکسته شدن بی خود وسایل و پیچ خوردن پام و ... رو ندیده بگیریم  


کرونا نزدیک شد!

مامان زنگ زد که داماد چند روزه حالش خوب نبوده و تست کرونا داده و مثبت بوده جوابش! کرونا گرفته! 

بدیش اینه که 10 روز پیش که اسباب کشی داشتن و ما رفته بودیم کمکشون و خب هفته پیش هم که خونشون آماده نبوده، دو سه شب خونه مامانینا خوابیده بودن! خدا کنه هیشکی نگرفته باشه ازش. و اینکه خود بتا و بچه هاش هم نگرفته باشن ازش. 

یه جوریم. همش فکر می کنم اگه مامانینا گرفته باشن چی؟ ما الان ناقلیم یا نه؟ داریم یا نه و .... اصن حس خوبی ندارم. خدا کنه تتا و تیلدا نگرفته باشن ازش. تلفنی با داماد حرف زدیم. گفت سر کارمون، 20 نفر گرفتیم کرونا. خیلی بده که هیچ جا تعطیل نیست. همینجوری بیماری گسترش پیدا می کنه از کارها به خونه ها و خانواده ها و از خانواده ها به همکارا و .... خدایا این چه بلایی بود دیگه. 

فعلا داماد خودش رو تو یه اتاق حبس کرده. توالتاشون رو هم جدا کردن از هم. بتا هم مونده خونه خودش پیش بچه هاش. مامان و بابا هم قرار شده برن ییلاق بمونن فعلا. 

گویا تتای دوساله یه شب تب کرده ولی فرداش خوب بوده. خدا کنه نگیره این بچه. خیلی نگرانشونم...

راستی در مورد تست کرونا، یه سری اطلاعاتی کسب کردم که گفتم اینجا هم بگم. یه آزمایش خون هست که به اسم آنتی بادی معروفه، این خیلی خطا داره. یعنی منفی کاذب زیاد داره. آزمایش گرونی نیست و مثلا شرکت ما هر چند وقت یه بار میگیره ازمون. ولی جوابش هیچ کارایی ای نداره.

آزمایش بعدی PCR عه که نمونه برداری از ته حلق و بینی عه. این گویا از همه دقیق تره فعلا. یه کم هم درد داره که یه میله نازکی رو میکنن ته بینی. بازم منفی کاذب داره، ولی دقتش بیشتر از قبلیه. 

سیتی اسکن ریه هم هست که بازم اونم خیلی دقیق میتونه نباشه. یعنی ممکنه کرونا داشته باشی ولی ریه ت رو درگیر نکرده باشه و اون نشون نده. 

گویا داماد هفته پیش حسابی علائم گوارشی داشته و رفته سیتی اسکن ریه و گفتن نه ریه ت سالمه و فکر می کرده نداره دیگه. (البته از همون هفته یه سری رعایتا رو می کرده دیگه)، ولی این هفته که دیده هنوز خوب نشده، رفته PCR داده و مثبت شده.

یا مثلا خاله ی سیگما، که شوهرش از کرونا بستری شده، خودش هیچ علائمی نداشته و تست آنتی بادیش منفی شده، ولی PCR ش مثبت شده و معلوم شده ناقل بی علامته. 

خلاصه که اینایی که میگن ما تست دادیم سالمیم رو جدی نگیرین. ملاحظات خودتون رو انجام بدین. 

من الان نمیدونم که ناقلم یا نه. علامت نداریم اصلا، ولی خب 10 روز پیش تو اسباب کشی از بچه ها نگهداری کردم و سیگما هم کلی به داماد کمک کرده و اینا. نمیدونیم که نگرفته باشیم. واسه همین خیلی سفت و سخت تر ماسک میزنیم  و کمتر جایی میریم که خدای نکرده کسی رو مبتلا نکنیم.

کوکب خانم

آخر هفته، سیگما خیلی سرش شلوغ بود و قرار شد من با مامان و بابا برم ییلاق. سه تایی رفتیم. یه آخر هفته آروم.

اینم دوتا از عکس از ویوی تراس ییلاق، به درخواست بچه ها:


صبحا مامان و بابا میرفتن باغ، من میموندم خونه نهار درست می کردم. امسال همه میوه های باغ رو سرمازده بود، به جز آلبالو و سیب گلاب. مامان و بابا یه کم چیده بودن برامون. به جای اینکه آتش بدون دود رو شروع کنم، صوتی "صد سال تنهایی" رو پلی کردم و گوش دادم. اونم با صدای مهدی پاکدل. خیلی جذبم کرد.

 کلی هم فیلم رو نماوا دیدم. جان دار، قسم، هزارتو رو دیدم. سه تاشم دوس داشتم. سه تاشم ناراحت کننده بود. 

شنبه هم قرار نبود برم سر کار، واسه همین جمعه عصر سیگما اومد ییلاق پیشمون. انقدر دلمون برای هم تنگ شده بود که. خیلی حس خوبی بود که اومد. بهش میگم هر چند وقت یه بار میرفتی ماموریت خوب بود ها. بعدش اینجوری واسه هم دلتنگ میشدیم. خخخ. 

شنبه ساعت 3 برگشتیم تهران و سیگما بدیو بدیو رفت دنبال کاراش. مامان یه کم آلبالو داده بود برای خانواده سیگما بیارم. قرار بود شب دامادشون بیاد سیگما رو برسونه خونه. بهش گفتم وقتی اومدین، بگو وایسه که آلبالو رو هم ببره با خودش. 

خودمم پاشدم کلی ورزش کردم. دو تا سِت حلقه زدم. 40 مین پیاده روی کردم و صد سال تنهایی گوش دادم در حینش. بعد هم دو قسمت فرندز دیدم. واسه شام قصد داشتم پیتزا درست کنم. نون پیتزا از نان سحر سفارش داده بودم، مینی پیتزا بود. گفتم دیگه درست کنم واسه شام. این عکس قبل از تو فر رفتنش. یه ربع تو فر بود و بعد روش پنیر پیتزا ریختم دوباره و 7-8 دقیقه هم گریل بود که دیگه عکسشو ندارم.

سیگما گفت 10 مین دیگه میاد. همه کار پیتزاهه رو کردم. شربت توت فرنگی هم درست کردم واسه اولین بار. یه پارچ درست کردم. سیگما که اومد بالا آلبالو رو ببره گفت گاما اینا همگی تو ماشینن و دیگه بهشون زنگ زدم که بیان بالا. هی گفت نه، دیدم زشته واقعا تا اینجا اومدن بالا نیان. خصوصا که دخترک هم خیلی دلش میخواد بیاد خونه ما. خلاصه اومدن. شانس آوردم خونه تمیز بود تقریبا و مرتب. با استانداردای من، جز معدود دفعاتی بود که خونه واسه مهمون سرزده مرتب بود. خخخ. گفتم مهمون سرزده یاد کوکب خانم زن پاکیزه ای بود افتادم.   آخر هفته خیلی به خونه رسیدگی کرده بودم. دیگه شربته سهم اونا شد. پیتزاهه خیلی کم بود، عصرونه طور میشد که البته ساعت 8.5 بود. سیگما بهشون گفت شام بمونن و پیتزا نیمه آماده از باروژ هم سفارش داد. پیتزاهای خودم رو تو فر پختم که بد نشدن. نون های آماده همیشه یا سفت میشن یا خمیر. ولی خب خوب بود در کل. پیتزاها هم رسید و دور هم شام خوردیم. میخواستم شیرانبه هم درست کنم که دیگه همه گفتن سیرن و فقط چای و خرما آوردم. تا 10.5 بودن و بعد رفتن. گاما گفت که شوهر خاله شون هم کرونا گرفته و یه هفته س که بیمارستانه  کلی ناراحت شدیم براشون. 

این روزا خیلی سعی می کنم که اوکی باشه حالم، ورزش می کنم، خونه رو تمیز می کنم. سعی می کنم خوشحال باشم. ولی نیستم. تعداد تلفات روزانه کرونا پنجشنبه 19 تیر رکورد زد. 221 نفر تو روز. خدا به خیر بگذرونه این روزا رو. 


کلیدر تمام می شود.

سلام، صدای من رو از خونه میشنوید. امروز شانس باهام یار بود. خیلی خیلی کارم کمه. رییس هم از صبح دستش بنده و کار جدیدی بهم اساین نکرده. اینه که کلی وقت داشتم تا یه سری کار بکنم.

از دیشب بگم که 50 صفحه آخر کلیدر رو نگه داشته بودم که نصف شب، وقتی سیگما خوابه و حواسم پرت نمیشه بخونم. تا ساعت 4 صبح داشتم میخوندمش... گل محمد سردار... میخواستم یه پست بنویسم اختصاصی کلیدر، ولی  به همین پست بسنده می کنم! 

خب من از 20 اسفند، وقتی کاملا دورکار بودیم و وقت آزادم بیشتر بود، استارت خوندن کلیدر رو زدم و تا امروز که 15 تیره، یعنی کمتر از 4 ماه خوندن این 10 جلد طول کشید. البته که خیلی از بازه ها انقدر سرم شلوغ شد که کلا سمت کتاب نرفتم، ولی بازم به نظرم خوندن یه کتاب 10 جلدی تو 4 ماه خیلی خوب بود برام. 

در مورد خود کتاب اگه بخوام بگم، باید بگم که دوستش داشتم. عاشقش نبودم ولی خب انقدری جذبه داشت برام که بتونم این همه مدت بخونمش و وسط راه ولش نکنم. یه جاهاییش توصیفات خیلی زیادی داشت، یا مثلا فکرای تو سر کاراکترا رو خیلی مفصل توضیح میداد، اینجاهاش حوصله م سر می رفت. خیلی وقتا هم یه سری شخصیت فرعی رو زیادی توضیح میداد. واسه منِ نتیجه گرا ایناشم سخت بود. دوس داشتم آخرش بیشتر نقش داشته باشن این آدما. اینکه همزمان با خوندنش، خیلی بخشاشو صوتی گوش میدادم و جلو میرفتم هم بی تاثیر نبود تو ادامه دادنش. شنیدن توصیفات زیاد خیلی بهتر از خوندنشه. البته اینم بگم که وویسش رو با سرعت 2 برابر گوش میدادم. متاسفانه یه کم عجولم. خلاصه که کتاب قشنگی بود. همیشه دوس دارم کتابا رو نصفه شبا، تو تنهایی تموم کنم. دیشب به خواسته م رسیدم. صبح امروز هم در موردش کلی سرچ کردم و اون تصویر نهایی رو دیدم... تا وسطای کتاب نمیدونستم موضوع از یه داستان واقعیه. خلاصه اینجوری بگم که در مجموع کتابش رو دوس داشتم و این باعث میشه بازم برم سراغ کارای محمود دولت آبادی عزیز...

احتمالا کتاب بعدی ای که شروع کنم، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی باشه 

صبح امروز دو ساعتی کارای شرکت رو کردم و بعد رفتم سراغ عوض کردن گلدونام. یه گلدون آنتریوم دارم که یه سالی هست که اصلا حالش خوب نیس. تا چند وقت پیش برگ میداد ولی برگاش زود خراب میشد. الان دیگه فقط دوتا برگ ازش مونده. میخواستم خاکش رو عوض کنم که دیدم تو خاکش پر ازحشره های ریز سفیده. کرم خاکی هم بود ولی خب کرم میگن خوبه. از دوتا ساقه ای که داشت یکیش کامل خراب شده بود و اون دوتا برگ برای یه ساقه دیگه بودن که کلی هم ریشه داشت. خلاصه که کل خاکش رو ریختم دور. گلدونش رو هم گذاشتم تو یه کیسه که بعدا ببرم ییلاق بشورمش حسابی. خود این ساقه و ریشه هاش رو هم رفتم شستم که اگه حشره بهشه، بره و بعد گذاشتمش تو آب! نمیدونم کار درستیه یا نه ولی هیچ سمی نداشتم و میخواستم از شر حشره هاش خلاص شم. امیدوارم بقیه گلدونا نگرفته باشن. هر چند که رشد اونا هم متوقف شده و هیچ برگ جدیدی نمیدن! با اینکه دو هفته یه بار کود میدم بهشون. کاش دکتر گلدون داشتیم زنگ میزدیم میومد خونه به گلامون رسیدگی میکردا. بعد به گلای بالکن هم رسیدگی کردم و به همشون کود دادم. دیدم یه عالمه خاک و گلدون جمع شده و اگه بخوام منتظر شم سیگما بیاد اینا رو ببره باید کلی غر بشنوم که اه اینا حشره داره حالا پخش میشه تو خونه و از این چیزا، گفتم تا نیومده خودم ببرمشون. خاکا رو بردم انداختم سطل آشغال سر کوچه، گلدونا رو هم تو کیسه های جدا بردم انباری که بعدا ببریمشون ییلاق. خدا کنه خوب شه حال گلام. خلاصه که 2 ساعتی مشغول گلدونا بودم. لباس هم ریختم تو ماشین که بشوره، برم سراغ بقیه کارای شرکت و بیشتر از این سواستفاده نکنم از خلوت بودن کارا 

اثاث کشی بتا

سلام سلام. اول هفتتون به خیر و شادی. 

البته واسه اونوریا، آخر هفتتون 

از هفته پیش، رایزنی هامون تو شرکت جواب داد و بسته به نظر مدیرامون هفته ای 2-3 روز میتونیم دورکار باشیم. خیلی خیلی خوشحال شدم. البته آمار کرونا وحشتناک رفته بالا و این خیلی ترسناک و ناراحت کننده س. قطعا دوس دارم کرونا بالکل ریشه کن بشه و همونجوری عادی بیایم سر کار. مامان حسابی ترسیده باز. به نظرم رعایت آدما کمتر از قبل شده.  اون موقع به هوای عید، خیلیا کاملا خونه نشین شدن، اما الان دیگه مغازه ها هم باز شده و روزای بلند، همه میزنن بیرون از خونه و ترسناکه که ماسک ندارن خیلیا. 

خب هفته گذشته، دوشنبه که رفتم خونه، چون قرار بود چند روز خونه بمونم، خوشحال بودیم و شب پیتزا سفارش دادیم. کل شب هم به فرندز دیدن گذشت. از سه شنبه موندم خونه و از تو خونه کار کردم. واسه نهار کوکوسبزی درست کردم که کار زیادی نداشته باشه. بالاخره تونستم کوکوی قالبی رو خوب درست کنم و وا نرفت. رمز کار همون تعداد تخم مرغ بود. کارام که تموم شد یادم افتاد که شنبه کلی فلفل دلمه ای خریده بودیم و هنوز تو یخچالن. دیگه رفتم سراغشون و همه رو خرد کردم واسه تو فریزر. البته که آدم تازه تازه بخره بریزه تو غذا خیلی بهتره، ولی وقتم کمه معمولا و به کارای خردکردنی نمیرسم. بعدشم کیک شیفون موکا پختم و شب که رفتیم خونه مامان سیگما، دور هم خوردیمش. 

چهارشنبه صبح باید میرفتم آزمایشگاه. قرار شد پیاده بریم که استارت پیاده روی روزانه مون رو زده باشیم. ناشتا هم باید میبودم. 1 ساعت پیاده راه بود. از مسیری که تو دوران دانشگاه هر روز پیاده میرفتیم، رد شدیم و کلی از خاطرات قدیم زنده شد. یادش بخیر. آزمایش خون دادم. وقتی تو نوبت صندوق بودیم، یه پسری اومد گفت میشه بیاین تو ماشین خون بگیرین؟ بیمارم کنسر داره و حالش خوب نیست و نمیشه بیاد تو. کلی براش غصه خوردم، فکر کردم مثلا مامانش باشه. از فکرم بیرون نمیرفت. کارم که تموم شد و رفتیم بیرون، دیدم همون آقایی که از من خون گرفت، دم یه ماشین خفن و خوشرنگ ایستاده،  رفته بود از اون خانمه تو ماشین تست بگیره. دیدم یه دختر جوونه. حالا یا خواهر پسره بود یا همسرش. دلم کباب شد. واقعا چند درصد آدمایی که بیرون میبینیم و فکر می کنیم شاد شادن، واقعا حالشون خوبه و خوشحالن؟ خدایا حال اون دختر رو خوب کن، چشم امید خیلیا به توعه. سعی کردم خیلی فکر نکنم... بگذریم.

همیشه وقتی میرفتیم آزمایش خون میدادم، بعدش میرفتیم طباخی نزدیک همونجا و کله پاچه میخوردیم. ولی خب به خاطر کرونا نمیشد. ضمن اینکه هر سال تو ماه رمضون حداقل یه بار طباخی می رفتیم. دیگه به خاطر کرونا، 6 ماهی بود کلپچ نخورده بودیم. این بود که رفتیم طباخی همیشگی، پرس های همیشگی خودمون رو سفارش دادیم که ببریم خونه. اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه، همشو ریختم تو قابلمه و دوباره داغش کردم که کرونازدایی بشه! بعد هم جاتون خالی، زدیم بر بدن.

بعد دیگه تا عصر نشستم پای کارام. ساعت 7 قرار بود با خانواده سیگما بریم سر اون پروژه ای که خونمون رو به خاطرش فروختیم. رفتیم و مامان بابای سیگما خوششون نیومد زیاد. همش غصه میخورن که ما و گاماینا خونه هامونو فروختیم. مامانش همش دعا می کنه ضرر نکنیم تو این اوضاع. نمیدونم والا. خسته شدم دیگه از فکر به این چیزا. خدا بزرگه. ایشالا که هوامونو داشته باشه. مامانشینا رو رسوندیم خونشون و همش دلمون میخواست برنگردیم خونه. دیدیم نه خرید میشه رفت نه رستوران. گفتیم بریم پارک. بعد دیدم که کتونی که نپوشیدم راه بریم، نشستن تو پارک هم که نمیشه. هیچ جایی بیرون نمیشینیم، حتی تو آزمایشگاه که کلی معطل بودیم ننشستیم، حالا بریم تو پارک که واجب نیست بشینیم رو صندلی عمومی؟ دیگه بی خیال شدیم، گفتیم بریم خونه مامانینا. خیابونا هم نسبت به 4شنبه عصرای همیشگی خیلی خلوت بود. بتاینا اسباب کشی دارن. گفته بودم؟ یه خونه کنار خونه مامانینا اجاره کردن که بیان نزدیک مامانینا. اینکه هر روز دوتا بچه رو بکشونن بیارن خونه مامان خیلی سختشون بود. دیگه رفتیم اونجا و برای اولین بار خونشون رو دیدم. قشنگ بود. یه کم قدیمی بود ولی خوب بود. تازه هم رنگ شده بود. آشپزخونه شون رو چیده بودن و دیگه کمک کردم کمد دیواری ها رو هم چیدیم. بقیه وسایل رو نیاورده بودن. رفتیم خونه مامانینا و دیگه مامان خیلی خسته بود. من شام درست کردم. سیب زمینی سوسیس. دور هم شام خوردیم و قرار شد فردا صبح باز برن وسیله جمع کنن و عصر باربری بیاد واسه اسباب کشی. ما هم عصر بریم کمکشون. دیگه شب رفتیم خونه خودمون. 

پنج شنبه 12 تیر، که بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه واسه آشپزی. گوشت ریختم تو زودپز بپزه، آخرین لوبیا سبزم رو گذاشتم بیرون یخش باز شه که آماده کنم واسه فردا که میخوام لوبیاپلو بپزم. بعد دیدم 5-6 تا پیاز تو یخچاله که دیگه داره خراب میشه. همه رو خرد کردم و سرخ کردم. گوجه فرنگیا هم داشت خراب میشد. گفتم املت درست کنم. تخم مرغ نداشتیم که زنگیدم سوپری آورد برامون. دیگه املت درست کردم و گوشت و لوبیای لوبیاپلو هم آماده شد. پیاز سرخ شده ها رو هم برداشتم. سالاد درست کردم و نهار خوردیم. یه کم فرندز دیدم و ظهر حلقه زدم. بعدشم یه بار دیگه همون کیک رو پختم که ببریم برای خونه جدید بتا. پشت هم که میپزم دیگه همه چیزش دستم میاد، هی کیفیتش بهتر میشه. بتا هم گفت واسه ساعت 6 باربری میاد. حاضر شدیم و رفتیم خونه قبلی بتاینا. دیدیم اومده کامیون. بابا و بتا هم دوتا ماشینای خودشون رو پر از وسیله کرده بودن داشتن میرفتن خونه جدید. دیگه سیگما رفت پیش داماد کمک و منم سوار ماشین بابا شدم رفتم خونشون. بچه ها رو گذاشتن پیش من رفتن خونه جدید. من میخواستم غذا درست کنم که دیدم مامان خودش از صبح خورش اسفناج درست کرده بود. گفت از قبل دلمه هم تو فریزر آماده داشته و دیگه شام نمیخواد درست کنی. این بود که تو خونه مامانینا 45 دقیقه پیاده روی کردم برای خودم. بعدش با بچه ها رفتم خونه بتاینا. کاراشون تقریبا تموم بود. فقط چمدونا رو میخواست بذاره بالای کمد دیواری که من گذاشتم. دیگه دیدن تا کامیون نیاد کاری نیست، برگشتیم خونه مامانینا، کیک خوردیم با شیر. بعد مردا با کامیون اومدن. داداش داماد هم اومده بود کمکشون که دیگه نیومد خونه مامان و رفت. مردا که کارشون تموم شد اومدن شام خوردیم و کلی حرف زدیم و دیگه ما برگشتیم خونمون و کلی فرندز دیدیم باز و 2 خوابیدیم.

جمعه 13 تیر،  11.5 بیدار شدیم! خیلی وقت بود انقدر دیر بیدار نشده بودیم. باز تصمیم گرفتیم صبحونه مفصل بخوریم که نهار نخوریم. بعد بساط موچین رو راه انداختم و یه صفایی به ابروها و پشت لبم دادم، در حینشم کلی کلیدر گوش دادم. ظهر شیر انبه درست کردم و با فیلم آقازاده خوردیمش. فیلمه یه حالیه! اوج ساختتش با نویسندگی حامد عنقا! دیگه فازش معلومه! خوشم نمیاد از فاز فیلم ولی فکر کنم تا آخر میبینم! والا از سریال دل که متنفرم هنوز دارم دنبالش می کنم! دیگه این که حداقل بازیاشون خیلی بهتر از دل عه! بعد از فیلم هولاهوپ زدم و بعد رفتم سراغ بقیه ماجرای لوبیاپلو. برنج آبکش کردم و گذاشتم بپزه. ساعت 6 حاضر شد و غذا خوردیم! نمیدونم شام بود یا نهار! باز فرندز دیدیم و ساعت 7 رفتیم پیاده روی. باید یه سر میرفتیم ATM، یه دونه دورش رو انتخاب کردیم. نیم ساعت رفتیم و نیم ساعت برگشتیم. از کنار یه پارک هم رد شدیم. واقعا 50 درصد آدما ماسک نداشتن. اکثرشونم سن بالا بودن. پارک شلووووووووووغ. خودمون خیابونای خلوت رو انتخاب می کردیم برای پیاده روی که بتونیم ماسک رو برداریم. ولی هرجا آدم میدیدیم، ماسک میزدیم. از کنار سطل آشغالا هم سعی می کردیم رد نشیم یا حتما ماسک رو بزنیم بعد رد شیم و نفسمونم حبس می کردیم کنارش! خلاصه که پیاده روی با اعمال شاقه داشتیم. 8.5 برگشتیم خونه و رفتیم حمام. بعد بازم فرندز دیدیم. بعدشم رفتم سراغ کلیدر جانم. دیگه آخراشم. فکر کنم 100 صفحه مونده تا جلد 10 هم تموم بشه و دیگه با کتابش خدافظی کنم. جاهای حساسشه و دلم هم نمیاد بخونم. 

امروزم جواب آزمایشم اومد. باز فریتینم کلی اومده پایین. بازم باید برم تزریق  میترسم از درمانگاه و بیمارستان تو این اوضاع