کرونا حیا کن، مملکتو رها کن

سلام سلام. حالتون چطوره؟

آقا این کرونا چرا ول نمیکنه؟ همه همینجوری دارن درگیر میشن. این هفته فهمیدم رییسمون کرونا گرفته. هم خودش هم پدرش که حال پدرش خوب نبود و بیمارستان بود. متاسفانه پدرش رفت تو کما و بعد هم فوت شد. خیلی نزدیک شده مرگ... کلی ناراحت شدم براش. سنی هم نداشت. 65 ساله بودن... 

از اونور هم کاپا دو سه روزی دلدرد داشته و بعدش هم زنداداش دچار تهوع اینا شده. از اینا که یه روز خوبن یه روز بد. البته خدا رو شکر در مجموع خوبه حالش. دیگه احتمال دادیم کرونا باشه و اونا هم قرنطینه شدن. تازه زنداداش انقدرررر رعایت می کنه که. در حد افراطی. شیشه شیشه الکل استفاده می کنه. مثلا داره از خونه میره بیرون و میخواد پاش رو بکنه تو کفش، اول به پاش الکل میزنه  واقعا هدفشو نفهمیدم  ولی خب میخوام بگم در این حد مواظبه. یا مثلا کاپای 4 ساله همش ماسک داره. دستش رو به صورتش اصلا نمیزنه و اینا. خلاصه نفهمیدیم چجوری گرفته. احتمالا خواهر یا خواهرزاده ش گرفته بودن. 

از اونطرف من هی دارم افسرده میشم. شما که یادتونه ما همش مهمونی بودیم؟ الان همش تو خونه. راستی باز دورکار شدیم هممون. از بس تو شرکت همه گرفتن. دیگه همش تو خونه، میپوکم رسما. اصلا مهمترین دلیل ما برای مهاجرت نکردن این بود که پیش خانواده و دوستامون باشیم. الان نمیشه که. فکر کنم اگه خارج بودیم اوضاعمون بهتر می بود! سفر هم نمیشه رفت، همینجوری موندیم تو خونه همش. ته کاری که کردیم این بود که یه شب وسط هفته ساعت 10 شب که احتمال دادیم خلوت تر باشه، رفتیم پارک نیم ساعتی با ماسک راه رفتیم! البته هر هفته مامانینا رو میبینم. ولی خب  کمتر از قبل شده. گفتم سفر، یکی از بچه های دبستانمون رو تو اینستا دارم. انقدر خوشحالن همش شمال اینا که میرفتن. این هفته رفته بودن کیش. همش هم رستوران و بازی های مختلف هی عکس و فیلم میذاره. دریغ از یه بار که ماسک داشته باشه. حتی رفته بودن سافاری. تو یه ماشین 5-6 نفر نشستن ولی بازم ماسک ندارن. چجوری جرات می کنن؟ البته در نهایت اینا نمیگیرن که. یکی مثل زنداداش من که این همه وسواس داره میگیره ولی! خیلی مسخره س. 

حالا نمیخوام بگم من اسطوره رعایتم ها. واقعیت اینه که ما خونه مامان باباهامون میریم همچنان. اونجا سعی می کنیم رعایت کنیم. بچه ها رو بغل یا بوس نمی کنیم. با فاصله میشینیم. ولی خب به هر حال احتمالش هست. هر چند که وقتی بتاینا گرفتن، آخر هفته ش با هم بودیم یا این سری که زنداداش گرفت، بازم آخر هفته ش پیش ما بودن. ولی خب شانس آوردیم مامان و بابا نگرفتن. اولاش نمیرفتیم ولی خب دیدیم نمیشه دیگه. تو اون بازه ای که دورکار نبودم کمتر میرفتیم. ولی الان فکر کنم هر کس دیگه ای از من خطرناک تر باشه. تو خونه ام همش. سیگما هم تو شرکتشون کلا دونفرن که میرن و رعایت هم می کنن خدایی. خرید ها رو که شدیدا میشوریم یا ضدعفونی می کنیم.  بیرون میریم آرزو به دلم مونده در آسانسور رو با دست باز کنم. همش با کلید اینا باز می کنم و درجا کلید رو الکلی می کنم. به هیچی مستقیم دست نمیزنم. رستوران اینا نمیریم اصلا، اگه غذا هم از بیرون بگیریم قبلش گرم می کنیم. کیک خامه دار که نمیشه گرم کرد نمیگیریم و از این چیزا. ولی خب خسته شدم دیگه. خصوصا تو مقوله کیک خامه دار خوشگل کم آوردم. دلم کیک میخواد. خصوصا که آدم میبینه بقیه تو این چیزا رعایت نمی کنن و اصلا نمیگیرن این بیماری رو. داره قلقلکم میاد کیک رو زیرسیبیلی رد کنم.  هی کیک کیک کردم، یادم افتاد عکس کیکا رو نذاشتم. دوییدم رفتم پست قبلی رو کامل کردم. 

کیک

اینم کیکایی که قول داده بودم عکساشو بذارم:


این کیک رو یه روز درست کردم بردم خونه مادرشوهر. تاپر روش رو هم دخترک گاما گذاشت روی کیک:

کیک بعدی کیک سالگرد ازدواجمونه که معرف حضور هستن، همونی که یه بار چپه شد :

کیک سوم واسه سالگرد عقدمونه که کیک براونیه و روش کلی ترک ترک شده:



خونه تکونی اول پاییز

سلام سلام. صبح شنبتون به خیر و شادی.

میدونم قول داده بودم عکس کیک ها رو بذارم، تنبلیم اومده فعلا. ولی میذارم 


این آخر هفته سیگما خیلی کار داشت. منم یه هفته گذشته شدیدا دپرس بودم. بیشتر بی حوصله و همیشه حوصله سر رفته و در حال پوکیدن! این بود که دیدم واقعا اگه بخوام دو روز آخر هفته هم بمونم خونه حالم خیلی بد میشه. تصمیم گرفتم با مامانینا برم ییلاق. نگم که خونمون هم بی نهایت به هم ریخته و کثیف بود و واقعا حالم رو بد می کرد. این مدت فقط کثیفش کرده بودیم. انقدر که اصلا دست و دلم به تمیز کردنش نمیرفت. خلاصه ش این شد که من با مامان بابا رفتم ییلاق و البته خوبیش این بود که بتاینا هم بعد از مدت ها اومدن و این باعث شد اونجا هم حوصله م سر نره. 

جمعه عصر برگشتیم تهران و قرار شد سیگما شام بیاد خونه مامانینا که با هم برگردیم. بهش که گفتم بیا گفت هنوز یه کم کار دارم و دیر میام. 9 اومد. منم بسیار خسته بودم. شام خوردیم و 11 برگشتیم خونه. خونه نگو دسته ی گل! نگو عصری که کاراش تموم شده بوده، کل خونه رو جارو و تی کشیده بود، سرویس رو شسته بود و تازه مرتب هم کرده بود. برای همین دیر اومده بود. سیگما که هیچ وقت طرف آشپزخونه نمیرفت، آشپزخونه رو هم تمیز کرده بود اساسی. یعنی انقدررررر ذوق کردم که نگو. صد بار ازش تشکر کردم. بهترین هدیه عالم بود انگار. البته اتاقا رو مرتب نکرده بود و وسایل اضافی هال رو ریخته بود تو اتاق، اما بازم دمش گرم. بهم انگیزه داد خودم هم پاشم اتاقا رو مرتب کنم و یه گردگیری حسابی هم بکنم. فقط میمونه شستن بالکن که اونم باید به خودش بگم چون گلدونای بالکن سنگینن و من نمیتونم جابجاشون کنم. این کار هم انجام بشه انگار خونه تکونی اول پاییزم انجام شده دیگه. 


15 شهریور

امروز سالگرد عقدمونه. 5 سال پیش تو همین روز عقد کردیم و جشن گرفتیم. کلافتون کردم هی اومدم گفتم سالگرد؟  خب به من چه سالگرد عقد و عروسیمون نزدیک همدیگه س؟ 

امروز هم میخوام کیک درست کنم به این مناسبت. البته یه کیک جدید. اگه خوب شد میام عکسشو میذارم و دستورشو می گم.

به همین مناسبت الان در حال پختن مرغ ترش من درآوردی خودم هستم. هر چند که دیشب واسه جشنمون پیتزا گرفتیم و دل و روده من به هم ریخت و هنوزم درست نشدم، ولی خب امیدوارم بتونم لذت خوردن مرغ ترش رو ببرم. 

امروز اولین روز مدرسه تیلدا هم بود. بچه م کلاس اولی شد. اونم تو بدترین اوضاع. 5شنبه خونه ماماینا بودیم و بتا براش یه کیک شبیه مداد درست کرده بود. عکس اونم میذارم. روپوش و مقنعه پوشید عکس انداخت ولی هنوز نمیدونست که باید بره مدرسه یا نه! در این حد مملکت بی برنامه ریزیه. 

جمعه صبح بهشون برنامه دادن که هر 6-7 نفر، نیم ساعت برن مدرسه. تایم بچه شد 9 تا 9.5. مامانشم شاغل. نمیدونن چی کار کنن. روز اول رو مرخصی گرفت البته. بردش مدرسه و برام کلی عکس فرستاد ازش. دورت بگردم خاله جون که میخوای با سواد بشی. ولی هیچ جشنی نگرفته بودن براشون که. تو مظلومیت رفتن مدرسه. تازه بالا هم آورده بود. فکر کنم از استرس. البته خیلی خوشحال بوده ولی خب لابد استرس هم داشته. 

نخونید هم چیزی رو از دست نمیدین

سلام، روز به خیر.

این روزا اصن حس و حال نوشتن ندارم. همش داره خبر بد میرسه باز. اصن اعصاب نمونده دیگه. البته خدا رو شکر خبر بد جانی نیستن. بعد از کرونای بتاینا و دست بابا دیگه میگم به این چیزا نگم خبر بد. چمیدونم والا. راستی بابا دستش رو باز کرد. دو هفته ای میشه. ولی اصلا نمیتونه تکونش بده. خیلی درد و باد داره. حالا داره میره فیزیوتراپی و تمرینای اونو انجام میده. دعا کنید درست شه. از درد همش خوابش نمیبره. کلی لاغر شده 

تاسوعا عاشورا هم اومد و رفت و هیچی ازش نفهمیدیم. لعنت به این کرونا که کل امسال رو ترکوند. کاش روزای خوب بیاد بالاخره. چیه اینجوری اصن فرق روزا از هم معلوم نمیشه. واسه فرق کردن روزا، گاهی کیک درست می کنم! تنها هنرمه تو این روزا  چاق هم میشیم دیگه. چه کنم دیگه. نمیخوام بهش فکر کنم. 

اوضاع کاریم هم روبراه نیست. یه جوری شده. خدا به خیر بگذرونه...


همش ناله شد این پست. شرمنده