اعصاب دارم!

فقط اومدم بگم امروز اعصاب دارم. خب به قول آشتی، امروز یه روز دیگه ست و باید شاد بود دیگه.

اصلا آدم نباید بذاره یه چیز رو مخ، بیشتر از یه روزش رو خراب کنه.

استاده دیروز گفت که تا دو ماه دیگه باید کارتون تموم شده باشه! استرسی می کنه آدم رو!

اعصاب ندارم!

یه روزاییم هست که از صبح یه اتفاقاتی می افته که اعصابت خورد خاکشیر میشه. انقدر میشینی گریه می کنی که چشمات اندازه چشم قورباغه میشه. انگیزه ت رو واسه همه چیز از دست میدی و میبینی که همه چیزایی که بهشون اعتقاد داری و فکر می کنی خیلی خوبن، تا حالا به هیچ دردت نخوردن و اصلاً هم باعث نشده که بقیه اونجور خوبی که دوست داری در موردت فکر کنن! و فقط شاید همه وقتایی که سعی کردی ناراحت نشی و بخندی، به عنوان شیپ تلقی شدی و یاد گرفتن که این فرد نه ناراحت میشه، نه عصبانی، نه بهش برمی خوره. پس راحت باشیم. این از ایناس که هر چند وقت یه بار، یه نصف روز ناراحت و عصبانیه و کلی چرت و پرت میگه، اما بعدش باز همون شیپ ه خودمونه! خیلی مسخره س که همه رفتارات یه جور دیگه برداشت بشه و کلا هیچ کس قَدرِت رو ندونه.

آره میدونم قرار بود اینجا فقط از روزمره های "شیرینم" بگم. میدونم که حوصله نداشتم از تفکراتم بگم، مبادا کسی مخالف باشه و بخواد تو کامنتا باهام بحث کنه. چون اصلا حوصله بحث نداشتم همیشه. چون همش خواستم بدون تنش زندگی کنم! نمی دونم از کی انقدر از بحث کردن بدم اومد. از کی دیگه حوصله نداشتم کسی رو متقاعد کنم. ولی میدونم که هنوزم نمی تونم حرف زور بشنوم. تا جایی که بشه سعی می کنم کوتاه بیام، اما یه چیزایی هنوزم راه نداره حتی! و من کوتاه نمیام. هر چند که میدونم جنگ راه میفته، اما دیگه نباید از جنگ و بحث بترسم، نباید ازش فرار کنم. اعصابم خورد میشه که بشه، بهتر از اینه که بعدا همه فکر کنن من پپه ام! یا مثلا هی هیچی نگم تا به اینجام برسه! و بعد که صدام درمیاد فکر کنن که من آدم بی ادبی ام و تو دعواها حرف دهنمو نمی فهمم و هر چی دلم میخواد میگم!!! بهتره خورد خورد بگم حرفامو، وقتی ناراحت میشم خودم رو گول نزنم که منظوری نداشته طرف و همینجوری گفته! وقتی همه حرفای همدیگه منظور دار برداشت می کنن، لزومی نداره من عینک خوش بینی به چشمم باشه! میدونم که اینجا قرار نبود غر بزنم، قرار نبود وقتی حالم بده بیام بنویسم. همه اینا رو میدونم. اما الان دلم میخواد بنویسم. همین الان میخوام بنویسم. نه تو دفتر خاطراتم. دلم می خواد اینجا بنویسم و هیچ وقت هم این پست رو پاک نکنم... من باید رویه ام رو عوض کنم...

عکس نامزدی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عکس

باز رمز دار کردم عکسا رو، ولی واسه اینکه جواب نظراتتونو بخونین، عکسا رو از این پست برداشتم و بردم تو  پست بعدی و اونجا رمزدارشون کردم.

جشن عقدمون - بخش دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.