تگرگ خفن به یاد موندنی

سلام. چطورید؟ من این روزا خیلی سرم شلوغه تو محیط کار. وقت چای خوردن هم نداشتم تا همین لحظه.

شنبه عصر تو راه خونه، یه فرنچ پرس خریدم. یه کم به خونه رسیدم و لباسای شسته شده رو جمع کردم و شب زود خوابیدم.

یکشنبه صبح خودم صبح زود رفتم یوگا. خوب بود. بعدشم شرکت و یه عالمه جلسه. عصری بارون اومد و ترافیک شدید شد. نزدیک 1 ساعت تو راه بودم. رسیدم خونه یه کم استراحت کردم و نشستم سر درس خوندن چون سیگما دیر میومد. خوندم و رفتم حمام. بعدش سیگما اومد و شام خوردیم و بازم زود خوابیدیم. از 10 میرم تو تخت و 10.5 میخوابم دیگه.

دوشنبه صبح بازم خودم رفتم شرکت. عصری باید بیرون از شرکت میرفتم جلسه که رفتم و دیگه آخر وقت بود و برنگشتم شرکت، رفتم خونه. سیگما هم خونه بود. من یه چرت خوابیدم و قرار بود از گلدیران بیان واسه تعویض فیلتر یخچال و سرویس دوره ای ماکروفر که من خواب بودم اومد و سیگما بود. ساعت 6 وقت مشاوره داشتم. اولین جلسه برای حل مشکل عجله و استرس ناشی از ترافیک و کم خوابی هام. حسابی تیپ زدم رفتم :) خوشم اومد از خانم مشاور. جلسه اول بود و بیشتر من حرف زدم. بهم چنتا تمرین داده حالا. بدم نیومد از دکتره. حالا ببینیم چی میشه. برگشتنی سیگما گفت برم خونه دنبالش که شام بریم بیرون. تو فرصتی که برم دنبالش با مامان تلفنی حرف زدم و گفت بتا هم واسه مشکل وسواس تیلدا رفته پیش روانشناس و جلسه اول هیچی نگفته و بهش میگم دیگه نره و اینا. میخواستم که بره بازم و گفتم منم الان روانشناس بودم و جلسه اول همینه و اینا. بعد دیگه واسش توضیح دادم که کاش نمیدادم. حالا میگم. خلاصه سیگما اومد و رفتیم میخوش با هم و سالاد سزار سوخاری سفارش دادیم. عااااالی بود. خیلی از سالاد سزار سنسو بهتر بود به نظر من. بسی لذت بردیم. بعد هم اومدیم خونه و یه کم خوش گذرونی کردیم و بازم زود خوابیدیم.

سه شنبه صبح زود رفتم یوگا و یه شاگرد جدید اومده بود زده بود رو دست من. راستش حسودیم شد که دیگه شاگرد اول نباشم. یه حرکتی بود که هر چی بهم گفته بود انجام بده، نداده بودم. اینکه از حالت ایستاده از پشت انقدر خم شی که دستت برسه به زمین. خود مربی بالاخره انجام داد و دختر جدیده هم انجام داد و منم به غیرتم برخورد انجام دادم. در کمال تعجب تونستم. بعدشم گفت حالا برید با دیوار خودتون تنهایی این کار رو انجام بدید که من تونستم و اون دختره نتونست. هاه. بعدشم هداستند رو خوب رفتم و پاهامو کامل بردم بالا واسه اولین بار. البته هنوز به فاینال حرکت نرسیدم ولی همینشم کلی تشویقم کرد. دیگه ذوق مرگ شدم و رفتم سر کار. کارام خیلی خیلی زیاد بود. یه عالمه جلسه همزمان. راستی اون همکارم که تو سفر دوبی هم بود بالاخره آفیشیالی رییسم شد. تا عصر سه تا جلسه رو هم رو هم رفتم و دیگه عصری رفتم خونه بتاینا. ترافیک هم زیاد بود. خسته رسیدم و چای شیرینی آورد بخوریم. تیلدا که خواب بود. یه کم با کپلک بازی کردم. بعد مامان داشت تعریف می کرد که به خاله گفته که من و بتا رفتیم پیش روانشناس. واااای من قاطی کردم دیگه. گفتم برای چی به خاله می گی. من به خودت هم نمیخواستم بگم بعد تو خصوصی ترین چیزای ما رو به خاله میگی. گفتم من دیگه هیچی بهت نمی گم چون هر چی میگم رو سریع از زبون خاله میشنوم! خلاصه بی نهایت عصبانی بودم و مامان هم ناراحت شده بود شدید. اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. حالا قرار هم بود بریم خونه مامان و البته قبلش هم بریم خرید. از خونه بتا تا تره بار که مامان تو ماشینم بود اصلا حرف نزدم باهاش. از اونور هم عذاب وجدان داشتم که الان ناراحتش کرده ام و اینا. تو تره بار بغض کرده بودم. دیگه وقتی اومدیم بیرون بوسش کردم گفتم اشکال نداره گفتی. ولی خب دیگه خیلی عادی نشدیم با هم تا شب. تا شب هم تنها بودیم. ولی حرف میزدیم و ظاهرا آشتی بودیم. این وویسی که از یه خانم جلسه ایه و راجع به مسائل زناشویی رو شنیدین؟ حرفای مستهجن چرت میزنه. مامان میگفت این الکیه. گفتم بابا روحانی داریم که فیلم این سخنرانی هاش هست. واسش تو گوگل سرچ کردم دهنوی و گوشی رو دادم دستش خودش ببینه. تو آپارات فیلماشو پلی کرد و شاخ درآورده بود از تعجب که اینا چیه که این تو جمع میگه و زن و مرد هم کنار هم نشسته ان! خلاصه باورش شد که هستن از این آدما. شام خوردیم و حاضر شدیم مامان رو بردم رسوندم خونه بتا و خودم رفتم خونه و سیگما هم یه ربع بعد از من اومد و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح علی اطلوع که رفتم شرکت مدیر گنده هه گفت بیا و یه کار مزخرف زمانبر سپرد دستم. کل 4شنبه مشغولش بودم. کلی هم اضافه کار موندم تا تموم شه. ساعت 6 که تحویلش دادم کلی تشکر کرد و عذرخواهی بابت اینکه کاره مزخرف بود. با دوستم تا تاکسیا رفتیم و بعد رفتم خونه. 7 رسیدم. به سیگما زنگیدم که تخمه بخره واسه فوتبال. تخمه و چیپس خرید و گفت باروژ اس داده 20% تخفیف داره و شام هم از باروژ بگیریم. لاندا گامبو هم که اوکی میده زود دیگه. بساط فوتبال رو آوردم (تخمه، آلو بخارا و آلبالو خشکه) و دوتا بالش آوردیم دراز کشیدیم جلوی تی وی و خوراکی خوردیم و فوتبال دیدیم. بعدشم پیتزا و مرغ سوخاری رو آوردن و همونجا رو زمین خوردیم. خیلی حال داد. فوتبال ایران و عراق که 0-0 شد و حال نداد ولی همونجا با همون بساط، قسمت 13 ممنوعه رو هم دیدیم و 11 اینا رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه سیگما صبح زود رفت جلسه و من 9 بیدار شدم. تا 10 تو تخت وول خوردم و گوشی بازی کردم. بعدشم رفتم سراغ گلدونام. هرسشون کردم و به همشون آب دادم و گلدون یکیشون رو هم عوض کردم. صبحونه خوردم و بساط سوپ عدس رو واسه خودم فراهم کردم و گذاشتم بپزه. شبای سرد زمستون سوپ حال میده فقط. از 12 تا 6 نشستم پای بساط درس خوندن. البته اون وسط همه کار کردم. نهار درست کردم و خوردم. گوشی بازی کردم کلی و اون وسطا یه کم درس هم خوندم. ساعت 4 هم که دیدید تگرگ و برف رو؟ از صدای توفان رفتم دم پنجره دیدم درخت جلوی خونه داره میشکنه. به سیگما زنگیدم که ماشینت کجاست و زیر درخت نباشی و اینا که یهو تگرگ شروع به باریدن کرد. درشت درشت. کلی فیلم گرفتم.تا حالا ندیده بودم چنین تگرگی که یهو در عرض 3 دقیقه کوچه رو سفید پوش کنه! اون وسط روتختی و روبالشی ها رو هم شستم و رو شوفاژا انداختم خشک بشه. باز درسیدم تا 6. 6 هم پاشدم آهنگ گذاشتم نیم ساعت هولاهوپ زدم. بعدشم رفتم حمام. یه حمام دبش. بعد یه صفایی به ابروهام دادم و دیگه سیگما اومد. بالاخره ضدآفتابم رو گیر آورده بود. اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانشینا. 9 رسیدیم! از بس دیر میاد! خونشون خوب بود. گپ زدیم و شام خوردیم و تا 12 اونجا بودیم و دیگه برگشتیم خونه و واسه نهار فردام ساندویچ کالباس درست کردم و خوابیدیم.

جمعه 7.5 صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و رفتم کلاس. بین دو کلاس ساندویچم رو خوردم و کلاس بعدی دیگه خوابم نمیومد. تا 4 سر کلاس بودم و بعد رفتم خونه دیدم سیگما خونه رو مرتب کرده. غش کردم براش. خیلی حال می کنم وقتی خونه مرتب باشه، حتی نه تمیز، فقط مرتب بودن. بعد گفت دیدم چقدر وقت میگیره همین مرتب کردنی که آدم فکر می کنه ساده ست. دیگه ذوق کرده و چای و سوهان خوردیم و فیلم ا استار ایز بورن (لیدی گاگا) رو پلی کردیم. بعد سیگما گفت یه جایی بریم، گفتم خونه ماماینا؟ گفت آره تو ذهنم همین بود. نصف فیلم رو دیدیم و حاضر شدیم بریم خونه مامان. پ هم شدم. رفتیم و تراف بود. 8 رسیدیم. بتا اینا هم اومدن و بتا کیک پخته بود واسه تولد 8 ماهگی تتا کوچولو. کیک خوردیم و لوبیاپلوی عشق و 10.5 هم پاشدیم برگشتیم خونه و 12 خوابیدیم.

شنبه، امروز صبح، با سیگما اومدم شرکت. بالاخره بعد از یه هفته وقت کردم این پست رو تکمیل کنم و بریم که آپ کنیم. هفته خوبی داشته باشید.

مارموز

سلام. صبح روز اول هفتتون بخیر. من امروزم دیر اومدم شرکت. حالا تعریف می کنم.

از سه شنبه عصر بگم که رفتم خونه مامانینا. بتاینا اونجا بودن. من که رسیدم دیدم بتا و تیلدا دارن کیک درست می کنن. عکس و فیلمای دوبی رو گذاشتم براشون و با چای و کیک داغ خوردن، دیدیمشون و توضیح دادم واسشون همه جاش رو. بعد دیگه داماد اومد و بتا اینا رفتن. من و مامان گشتیم دنبال فیلم و عکسای مالزیش، هوسشو کرده بود. واسش گذاشتم و همه رو دید دوباره. بعدشم شام قرمه سبزی مامان پز خوردیم و دیگه 9.5 من بلند شدم و 10 خونه بودم. یه کم با سیگما گپ زدیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح دیر بیدار شدم. 8 پاشدم و 9.5 سر کار بودم. روز آخر هفته خیلی خوبه. خصوصا وقتی بعدش قرار نباشه جایی بره آدم. تاکسی هم بود و 6 رسیدم خونه. چای سبز دم کردم و با کیک تولدی که اون شب نخورده بودم، خوردم. بعد سیگما زنگ زد که حالا که فردا تعطیله یه برنامه ای برای شب بچینیم. بلیط سینما فیلم مارموز رو گرفتم سینما پردیس زندگی. تا سیگما بیاد فیلم انعکاس رو دیدم. سیگما دیگه بالا نیومد، من حاضر شدم و رفتیم و بالاخره تونستیم یه کم قبل تر از فیلم تو سینما باشیم. کلا هم فقط 7 نفر بودیم تو سالن. ولی قشنگ بود فیلمش. من دوس داشتم. طنز بود و سخیف هم نبود. تو مایه های مارمولک بود. (البته مارمولک تو خفقان اون زمان خیلی صدا کرد) با فیلم حال کردیم. بعدش گفتیم بریم سنسو که دیدیم خیلی شلوغه، به جاش رفتیم گاستولند. تعریفشو شنیده بودم. جاش که خیلی خوشگل بود. یه پیتزا و یه پاستا آلفردو سفارش دادیم. خوشمزه بود ولی خاص نبود. البته به ما خیلی خوش گذشت چون آهنگای خوشگل میذاشت. بعد از شام رفتیم خونه و با هم ممنوعه دیدیم و ساعت 1.5 لالا.

پنج شنبه 20 دی، تولد بابا بود. صبح زود سیگما رفت جلسه و من تا 10 خوابیدم. بعد یه کم خونه رو مرتب کردم و به همه گلدونام آب دادم و حاضر شدم برم خونه مامانینا. سر راه گفتم برم از آزمایشگاه نیلو دوباره قبض آزمایشمو بگیرم. تا بگیرم و برم ترافیک شد. از نزدیک خونه مامانینا بستنی قیفی تو ظرف گرفتم، یهو خوردم به یه ترافیک شدید. نصف بستنیه آب شد. خلاصه با مامان خوردیمش و بعد به بابا زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم و بهش گفتم عصری زودتر بیاد بریم براش کادو بخریم. دیگه خودم فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو تو گوشیم دیدم و خوابیدم. عصری که بیدار شدم بابا هم اومد و با هم عصرونه خوردیم و بعد حاضر شدیم رفتیم گراد. چقدر همه چیزش گرونتر شده بود. هی بابا گفت نمیخوام، گفتم باید بخوای. دیگه یه کفش سرمه ای خیلی خیلی تیره براش گرفتم. قرار بود واسه شام بریم خونه بتا که بابا سورپرایز بشه، ولی نمیشد که. بابا وسط راه گیر داده بود بریم کیک بخریم که بچه ها شب میان، کیک هم باشه. دیگه بهش گفتیم ماجرا رو. برگشتیم خونه و حاضر شدیم و رفتیم خونه بتا. کمد جدید خریده بودن. کلی با دخملا بازی کردیم تا سیگما و بعد داداشینا اومدن. واسه شام کلی زحمت کشیده بود بتا. با دوتا بچه فینگیلی، لازانیا و دلمه فلفل و بادمجون و زرشک پلو با مرغ و سوپ درست کرده بود. بعدشم کیک خوردیم و عکس گرفتیم و تیلدا و کاپا خودشون با هم بازی می کردن، منم با تتا. یاد گرفته دست بزنه. دیگه تا 12.5 بودیم و پاشدیم رفتیم خونه و خوابیدیم.

جمعه 21ام، 7.5 بیدار شدم رفتم کلاس. بین دوتا کلاس تو ماشین ساندویچ خوردم و سر کلاس بعدی باز خواب بودم. وسطش که آنتراک داد، باز رفتم تو ماشین بخاری رو روشن کردم و خوابیدم. خیلی حال داد. این دفعه بیش از نیم ساعت خوابیدم و وقتی رفتم سر کلاس، شروع شده بود. ولی من سرحال بودم دیگه. تا 4 کلاس بودم و بعد رفتم خونه خوابیدم. از 4.5 تا 6.5 خوابیدم. خیلییی حال داد. سیگما اومد و با هم چای سبز و سوهان خوردیم و بقیه ممنوعه رو دیدیم. بعد لباس شستم و رفتم حمام. لباسا رو روی شوفاژا پهن کردم و شام داشتیم، گرم کردم خوردیم و یه کم دیگه خونه رو مرتب کردم و همه لوسیونا و کرم هام رو زدم و 10.5 خوابیدیم

شنبه، امروز، 7.5 بیدار شدم. 9 ساعت خوابیده بودیم. خیلی حال داد. با سیگما اومدیم شرکت که باز کارای ضمانت وامم رو انجام بده. تا 10 بود و بعد رفت و منم اومدم سراغ کارام. آخیش به موقع تموم شد پستم. برم که به جلسه ساعت 1 برسم 

لاندا رو مود نیست امروز!

لانی امروز حوصله نداره اصلا. کلا که هفته هایی که قراره هر روز برم سر کار و زیاد کار دارم، اصلا خوب نیست. شنبه عصر تو خونه مثل جنازه بودم. با اینکه خوابم کامل بود ولی اصلا سرحال نبودم. یکشنبه صبح با سیگما رفتم یوگا، بعد از مدت ها. مربیم شاکی بود که نمیرم. میخواست ایراد بگیره ازم اما نتونست. آخرش گیر داد که چرا موقع تمرکز عطسه یا سرفه می کنین! کلا بداخلاقه. بعدش شرکت خوب بود و عصربا تاکسی و بخشی رو پیاده رفتم خونه (چون هوا روشن بود هنوز) و خیلی حال داد. زود (5) هم رسیدم خونه! از 5.5 نشستم به درس خوندن. 2-3 ساعتی خوندم تا سیگما اومد و شامش رو دادم و یه کم حرف زدیم و زود خوابیدیم. البته من خوابم نبرد. دل درد داشتم و تا 12.5 قلت زدم!

دوشنبه بازم با سیگما اومدم شرکت. باید ضامن وامم میشد و باهام اومد تا امضا کنه و اینا. تموم نشد کارامون. عصری باز با تاکسی رفتم خونه. تا رسیدم پریدم تو حمام و بعدش حاضر شدم که بریم خونه سیگماینا، تولد دامادشون. سیگما دیر اومد و منم کادوش رو جا گذاشتم و یه کم بحثمون شد. گاما از سفر شمالشون تعریف کرد و از سوغاتیاشون تشکر کرد. تو گروه دوستام یه بحثی پیش اومد که اعصابم خوردتر شد. شام خوردیم و تولد گرفتیم و من باز معده م به هم ریخته بود، اعصاب هم نداشتم. کیک نخوردم. شب اومدیم خونه و تا بخوابیم شد 12.

امروز سه شنبه باز خوابم کامل نشد. من حتما باید 8 ساعت بخوابم وگرنه از خستگی گوارشم به مشکل می خوره.  6.5 بیدار شدم و رفتم یوگا. بی اعصاب هم بودم و مربیه هم که بداخلاق، مثل برج زهرمار بودم ولی کارا رو خوب انجام دادم و ایراد نگرفت. الانم اومدم شرکت و اصلا حال و حوصله ندارم. خسته هم هستم کلی. 

خستگی در کن

سلام. روز به خیر. چطورید؟ من دیشب کلی خوابیدم، امروز سرحالم. بریم سراغ تعریفیا.

سه شنبه 11 دی، عصری میخواستم با دوستام برم کافه. بهشون گفته بودم بیان کافه روبروی شرکت ما که من بتونم زودتر برسم. یکیشون از خارج اومده بود و یکیشون از طرح. خیلی وقت بود ندیده بودیمشون. 8 نفری بودیم. خیلی خیلی خوش گذشت. یکی از بچه ها هم مشکلات جزیی با همسرش داشت و داشت برامون درد دل می کرد. تا 8:15 با هم بودیم و بعدش هم من این دوستمو رسوندم و رفتم خونه. سیگما تازه اومده بود. شام نداشتیم و نیمرو خوردیم. با این سیگما خیلی حال می کنم که عاشق نیمروئه. هر وقت غذا ندارم نیمرو بهش میدم اونم کلی ذوق می کنه :پی بعد دیگه ذوقش زیاد بود کلی گپ زدیم خندیدیم و خوابیدیم.

چهارشنبه 12 دی، صبح با سیگما رفتم سر کار و کلیدم دستش جا موند و مجبور شد عصر هم بیاد دنبالم. هاه. سر کار که بودم پسردایی پی ام داد که تا ایرانم ببینم شماها رو و نهار بریم بیرون که گفتم سر کارم ولی فردا میام میبینمت. با دوست سیگما هم چت کردم و بهم گفت که با یکی از دوستای من دوست بوده و کات کردن و گفت اگه میشه واسطه شم. هیچی دیگه. دوستم گفت قضیه خیلی وقته تموم شده و اصلا جای فکر نداره دیگه L تو ماشین موقع برگشت به دوستش گفتم و سیگما هم شاکی شده بود که چرا خبر بد رو تو بهش میدی؟ تقصیر من بیچاره چیه خب K خلاصه رفتیم خونه و سر راه برای بابای سیگما اسپری و افترشیو نیوآ خریدیم به عنوان سوغاتی و رفتیم خونه. من دوش گرفتم و موهامو صاف کردم و رفتیم خونه سیگماینا. گاماینا امشب نبودن و رفته بودن شمال. اول رفتیم خونه مامانبزرگ سیگما و سوغاتی خودش (عطر و شکلات) و سوغاتی خاله های سیگما (دو مدل شکلات و رویخچالی اینا) رو دادیم بهشون و رفتیم خونه سیگماینا. سوغاتی همه رو دادیم و سیگما به باباش گفت که از ایران براش خریده و باباش گفت که افترشیو رو نمیخواد و فقط اسپری ها خوبه. دیگه شام خوردیم وعکسا و فیلمای سفر رو براشون گذاشتیم و تعریف کردیم. بعد هم رفتیم خونه و تا 1 نصف شب، قسمت 11 ممنوعه رو دیدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه 13 دی، سیگما صبح زود رفت دنبال بابای من که برن دنبال کمد و کابینت برای خونه ییلاقی. منم خوابیدم تا 10.5. بعد بیدار شدم و یه دور لباسای روشن سفر رو ریختم ماشین بشوره. خودمم لباس آماده کردم که عصر که میخوام برم خونه دایی بپوشم. پسرداییم از آلمان اومده بود و دیگه کم کم میخواست بره. مامان دیده بودش ولی من ندیده بودمش. (این پسرداییم رو خیلی دوس داشتم. برادرانه البته. حرف مشترک با هم زیاد داشتیم. آخرش هم مخم رو زد که توهمون دانشگاهی که اون درس خونده بود و همون رشته، منم درس بخونم. (البته خودش دیگه درسش تموم شده بود اون موقع) یه بار هم ازم خواستگاری کرد ولی من بهش گفته بودم نمیتونم بهش نگاه دیگه ای داشته باشم و مثل برادرم میدونمش (واقعا هم همینجوری بود) ) میخواستیم بریم دیدنش. تا لباسا شسته بشن به گلدونای توی خونه و توی بالکن آب دادم و بعدش لباسا رو پهن کردم و یه دور دیگه لباس تیره شستم. خودمم فیلم لاتاری رو دیدم. قشنگ بود. دوس داشتم. ماشین لباسشویی که بوغ زد همون موقع برقمون رفت. بارون شدید میومد. دوباره لباسا رو تو بالکن و رو شوفاژا پهن کردم و مامان زنگید که بابا و سیگما برگشتن و مامان با سیگما میره خونه دایی اینا و منم حاضر شدم و راه افتادم. چه برفی میومد. سر خیابون دایی، مامان رو از سیگما تحویل گرفتم و سیگما رفت و ما رفتیم خونه دایی. من و مامان و زندایی و پسردایی بودیم فقط و دیگه تعریف کرد از اونجا. البته خیلی خوبه. هیچ وقت تعریف مثبت نمی کنه. از بدی هاش هم میگه همیشه. یه تیکه هم اومد که آدم وقتی تنها زندگی می کنه دیگه عادت می کنه به تنهایی. L امیدوارم یه عشقی پیدا کنه و بیاره تو زندگیش. دوساعتی اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه مامانینا. من رفتم خوابیدم واسه خودم و ساعت 8 اینا بتاینا اومدن. 9 سیگما اومد و بعد داداشینا و بعد داماد. کلی با تتا بازی کردم. تیلدا یه کم وسواس گرفته. او سی دی عه فکر کنم. به بتا گفتم ببرتش پیش روانشناس. سوغاتی داداشینا رو هم دادیم و کاپا کلی با پیرهنش ذوق زده شد J) شام خوردیم و آخرین آمپول ویتامین ب رو هم مامان برام زد و دیگه 12.5 اومدیم خونه و خوابیدیم.

جمعه 14 دی، از 8 صبح کلاس داشتم. خیلی خوابم میومد. هفته پیش هم نرفته بودم واسه مسافرت و این هفته حتما باید میرفتم. تا 12 یه کلاس بودم و 12 رفتم گیلی رو برداشتم و دلستر هم خریدم و نشستم به خوردن ساندویچم. خیلی مزه داد. بعد رفتم سر کلاس بعدی و همش چرت میزدم. آنتراک که داد رفتم تو ماشین بخاری رو روشن کردم و رو صندلی عقب خوابیدم! نیم ساعتی خوابم برد، انقدر عمیق که با بدبختی خودمو بیدار کردم که برم سر پارت دوم کلاس! 4 که کلاس تموم شد رفتم خونه که بخوابم. دیدم سیگما کلی منتظر بوده که من بیام. کلی گپ و گفت داشتیم و بعدش من بیهوش شدم دیگه. یه ساعتی خوابیدم و بعد بیدار شدم و سیگما نسکافه و شکلات آورد خوردیم و دیگه کلی رفرش شده بودم. افتادیم به جون جمع و جور کردن خونه. چمدونا رو کامل خالی کردیم و بستیم گذاشتیم کنار. صد دور دیگه لباس شستیم و بخشی از قبلیا که خشک شده بود رو جمع کردیم و سیگما این وسط خرابی ها رو درست می کرد. بعد برام چای سبز خریده بود و از دوستاش شنیده بود که برای معده خیلی خوبه. برام دم کرد و آورد و باز با شکلات کلی چای سبز خوردیم. من رفتم حمام. شام داشتیم ولی سالاد سزار سوخاری سفارش دادیم آوردن و مسابقه 5ستاره رو دیدیم چون هیچی فیلم نداشتیم. بعدشم ساعت 10 من رفتم تو تخت و 10.5 خوابیدم.

شنبه 15 دی، یعنی امروز، 7.5 صبح بیدار شدم و با سیگما اومدم شرکت و تاخیر نخوردم اصلا. خبر خاصی نیست امروز. فقط شاید آخر هفته دوستای گرگانیم بیان تهران و دعوتشون کنم. قراره بهم خبر بدن. اگه بیان باید از همین امشب شروع کنم خورد خورد خونه رو تمیز کنم. 

سفرنامه دوبی

سلام سلام. من اومدم با یه سفرنامه مفصل و پر و پیمون. ولی قبل از سفرنامه باید از روز دوشنبه تعریف کنم.

دوشنبه 3 دی، عصری یه ساعت مرخصی گرفتم و رفتم خونه مامان. مامان و بابا تازه از ییلاق اومده بودن. یه عصرونه با هم خوردیم و من رفتم خوابیدم. ساعت 7 بتا اینا اومدن. مامی و بتا پول دادن بهم به عنوان توراهی سفر. مامی دوباره کلی آجیل هم بهم داد. یه سری از وسایلم هم خونه مامان بود که برداشتم که با خودم ببرم مسافرت. با بچه ها بازی کردم و شام خوردیم و شام سیگما رو هم گرفتم و ساعت 9.5 خونه بودم. سیگما جلسه ش رو نرفته بود که بتونه بخوابه. از آخر هفته همینجوری کم خوابی رو هم تلنبار کرده بود. بهش گفته بودم یه کم بخوابه که واسه سفر خسته نباشه آخه وقتی کم خواب میشه خیلی بداخلاق میشه J خلاصه من که رفتم خواب بود. یه کم پیشش دراز کشیدم و خودمم به شدت خسته بودم و داشت خوابم میبرد. ولی نخوابیدم. شام سیگما رو دادم و نشستیم یه کم سرچ کردیم واسه تفریحات دوبی. در مورد این ووچرها سرچ کردیم و به نتیجه خاصی نرسیدیم. قرار شد فردا سیگما نره سر کار تا هم اینا رو سرچ کنه و اوکی کنه و هم اینکه بره ارز مسافرتی بگیره. دیگه 12 خوابیدیم.

سه شنبه صبح زود من رفتم شرکت. سیگما رفته بود دنبال ارز. دیروزش بانک ارز مسافرتی بهش نداده بود و گفته بودن باید اصل ویزا رو بیاری! که من به آژانس گفته بودم برام بفرسته و آخرین روز سیگما رفته بود بگیره. در کل تو 1000 یورو، فرق بانک و صرافی بیرون میشد 50 هزار تومن که قیدشو زدیم و سیگما رفت از صرافی درهم بگیره که نسبت به دیروز حدود 200 تومن گرون شده بود و تو مقداری که ما میخواستیم 800 هزار تومن ضرر دادیم نسبت به دیروز!!!! مملکت نیست که! هیچی دیگه. من تو شرکت کارامو سریع انجام میدادم و تند تند تیک می زدم. پریودم هم خیلی شدید بود و داشتم می مردم دیگه! شانس منه. انقدر دیر شدم که آخر خورد به مسافرتم. یه کم وقت اضافه آوردم و سرچ کردم. یعنی فقط دیروز و امروز تونستم سرچ کنم یه کم و چقدر هم که به دردم خورد سرچ هام. البته بازم از میلو تشکر کنم بابت وویس های مفیدی که برام فرستاد. ساعت 2.5 دیگه مرخصی گرفتم و اومدم بیرون. اول رفتم از داروخانه یه کرم ضدآفتاب گرفتم واسه سیگما و بعد رفتم از خرازی دکمه قابلمه ای واسه یکی از پیرهنام گرفتم و رفتم خونه خوابیدم. 2 ساعتی خوابیدم و 5.5 بیدار شدم و اول از همه دکمه لباسمو دوختم و بعد تمام وسایل لازم رو از رو لیست آوردم گذاشتم کنار چمدونا. اون وسط یه ربع یه ربع لباسا رو میریختم ماشین بشوره. لباسای روی بند رو جمع کردم و تا کردم. رفتم حمام و موهامو اتو کشیدم. پلو درست کردم تا با خورش کرفس بخوریم. سیگما هم کلی کار داشت. عصر رفته بود سر کار. بعدش اول رفت ماشینشو گذاشت حیاط خونه مامانشینا و رفت دنبال خرید کاور ضد آب گوشی که گیر نیاورد و ساعت 9.5 اومد خونه بالاخره. شام خوردیم و دیگه دوتایی چمدونا رو چیدیم تا 11.5. بعدش من دیدم مدیرمون کلی پی ام داده که فلان کارا رو فردا بکن! 11.5 شب! بدم میاد هر وقت یادش میاد پی ام میده! بهش گفتم مگه من مرخصی نیستم فردا؟ گفت عه؟ خب هر وقت اومدی! دوباره 4شنبه و شنبه هم باز پی ام میداد!!! رو مخ! خلاصه من 11.5 خوابیدم و سیگما تازه رفت حمام.

چهارشنبه 5 دی، ساعت 3 نصف شب بیدار شدیم و دیگه سفر شروع شد. سیگما اینترنتی تاکسی فرودگاه رو برای ساعت 3:45 رزرو کرده بود. از سه و نیم اومده بود. دیگه شیر و پچ پچ خوردیم و کاور چمدون ها رو پوشوندیم و سیگما یه سویشرت سبک و منم یه کت چرم کم جا برداشتم و رفتیم سوار شدیم و دیگه واقعا سفر شروع شد. فرودگاه امام به نظرم یه ذره بهتر شده بود نسبت به پارسال. یه کم بهش رسیده بودن. رفتیم کارت پرواز گرفتیم و من میخواستم برم دسشویی که دیدم یکی از همکارام (آقا) توی فرودگاهه. به سیگما گفتم و کلی خندیدیم و دیگه رفتیم سوار هواپیما شدیم. ساعت 7 صبح پروازمون بود. از این ایرباس جدیدا بود. خوشگل و تمیز. ولی خلبانش هیچی بارش نبود. خیلی بد تیک آف کرد. من کنار پنجره بودم ولی طبق معمول روی بال! با خودم هندزفری برده بودم. وصل کردم و فیلم آذر، شهدخت، پرویز و دیگران رو پلی کردم ببینم. سیگما هم خواب بود. مغز آجیل هم تو کیفم داشتم و آجیل میخوردم و فیلم میدیدم. خیلی حال داد. بعدشم که صبحونه دادن و خیلی خوب بود. روی دبی بودیم که سیگما یه سردرد خیلی بد گرفت. میگفت حس کردم سکته مغزی کردم دور از جونش. یه کم بعدش منم خیلی خفیفش رو حس کردم. سردرد گرفتیم. خیلی بد ارتفاع کم می کرد خلبانه. خلاصه نشستیم. وقتی مسافرا داشتن پیاده می شدن من دیدم عه، این همکارم تو هواپیمای ماست!!! طرف سر کار دومیز اونورتر از من میشینه! شانس گند منو ببین. دیگه تو فرودگاه تو صف چک پاسپورت و ویزا، با هم سلام علیک کردیم و فهمیدم تو یه هتلیم. دیگه قیافه م پوکرفیس موند! بعد دو دقیقه بعد دیدم از پشت سرم یکی میگه سلام خانوم لاندایی! دیدم یه همکار دیگمه که داره رییسم میشه!!! گفتم چه خبره همه اینجان؟ گفت تازه دونفر از هیئت مدیره هم هستن!!! و گفت که خودش با اون یکی آقاهه با هم اومدن. دوتا مرد مجرد! گفتیم چرا اومدین؟ گفتن دیدیم تعطیلاته (کریسمس) و الانم های سیزن دوبیه، دیگه اومدیم دیگه! خب من دیگه اساسی ضد حال خوردم. سیگما با این دوتا دوست شد و ترنسفر هتل اومد دنبالمون و با هم رفتیم. تو لابی هتل، لیدرا اومدن سراغمون و فرق می کردن با هم لیدرامون و از همونجا به بعد دیگه ندیدم این همکارام رو تا فرودگاه برگشت. ولی خب استرس داشتم که ببینمشون. با لیدره صحبت کردیم و تورهاش رو معرفی کرد بهمون. یه روز گشت شهری گرفتیم و یه روز هم پارک گلها و دهکده جهانی. تور سافاری نرفتیم دیگه. جذاب نبود برامون. پارک آبی رو هم خودمون گرفته بودیم و نیازی به تور نداشتیم. کلا هم چقدر که دبی همه چی گرون بود. یعنی به خاطر بی ارزشی پول مزخرف خودمون بدتر هم شده بود. همین گشت شهری نفری 1.200 شد! یا پارک آبی نفری 1 تومن! اول هم نمیخواستیم گشت بریم ولی دیگه دیدیم تا اینجا اومدیم، حیفه نریم. شاید دیگه هیچ وقت نیایم دبی. این بود که آتیش زدیم به مالمون دیگه لیدره هم هوامون رو داشت و سریع برامون اتاق گرفت. قبلش رفتیم از سوپرمارکت یه شارژ 25 درهمی واسه سیم کارتمون خریدیم و بسته اینترنت هم فعال کردیم. ساعت 12 رفتیم اتاقمون رو گرفتیم. اینترنت توپی داشتیم تو اتاق هتل. ولی جالب بود که تماس های اینترنتی تو دبی فیلتر بود! نمیشد با آیمو و واتس اپ اینا تماس گرفت! واسه نهار با خودمون ساندویچ برده بودیم که خوردیم و حاضر شدیم. من پیرهن طرح لی با شلوار جین پوشیدم. خدا خدا می کردم دیگه همکارامو نبینم و ندیدم هم. مامی به خطمون زنگ زد و حرف زدیم با هم. ساعت 2 تور اومد دنبالمون و رفتیم چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و رفتیم گشت شهری. اول از همه توی شهر که رد می شدیم، در مورد ساختمونا برامون توضیح میداد. قاب دبی رو دیدیم و برج خلیفه که بلندترین برج دنیاست و چندتا برج دیگه. بعد رفتیم تو یه مرکز خریدی که کافی شاپ یخی اون تو بود. دمای هوا رو 6- تنظیم کرده بودن (شبا سردتر هم میشد تا 26-) تو ورودیش لباس و کلاه بهمون دادن و داخلش همه چیز حتی میز و صندلیا یخی بود. هات چاکلت هم بهمون دادن که تو اون سرما خیلی میچسبید. عکسامون رو انداختیم و بدو بدو برگشتیم سوار شدیم و رفتیم منطقه جمیرا، سوق جمیرا. یه بازار 10-12 ساله بود که شبیه قدیمیا ساخته بودن. ویوی برج العرب رو داشت و خوشگل بود. کلی هم توریست اروپایی داشت. بهمون گفت اینجا خرید نکنید چون همه چیز سه برابر پاساژای دیگه س. پاساژ خوشگلی بود. کلی هم درخت کریسمس ناز داشت که عکس انداختیم باهاش. دورش هم کانال آب بود که خیلی فضا رو خوشگل کرده بود. از اونجا سریع رفتیم پالم جمیرا. خب یه توضیح مختضری از پالم بدم. یه قسمتی از دریا رو شبیه نخل درست کردن. از بالا که ببینی شبیه نخله. بعد گویا به خارجیا فقط از این تیکه که خود خاک دوبی نیست ملک میفروشن و خیلی خیلی گرون و لاکچریه. ما با مونوریل از بالای نخل رد شدیم و رفتیم دم هتل آتلانتیس پیاده شدیم و پارک آبی آتلانتیس رو دیدیم و اینا. هتل قشنگی بود. بعد باز سوار مینی باس شدیم و این بار رفتیم بازار ابن بطوطه. ابن بطوطه یه جهانگردی بوده که کلی از کشورای آسیایی رو رفته و این پاساژ رو با معماری این کشورا ساخته بودن. هر بخشش یه نمادی از 6تا کشور داشت. بخش اول چین بود که کشتی بزرگ چینی داشت. بخش دوم هند بود که یه فیل و ساربانش نمادشون بود. بخش سوم ایران بود که کاشی کاری بود و نمادش مقبره حافظ (یا سعدی) بود. بخش چهارم مصر بود با نقاشیای مصری. 5 و 6 هم تونس و آندلوس (اسپانیای قدیم) بود. به هند که رسیدیم گلاب به روتون دیگه چشمام هیچ جایی رو نمی دید. دسشویی داشتم و بالاخره تو اون مرکز خرید تمیز بود و میشد برم دستشویی و تازه سرحال شدم. نیم ساعت وقت داشتیم. کلی عکس انداختیم. یه کم هم مغازه ها رو نگاه کردیم که مخمون سوت کشید از گرونی. آف چندانی هم نخورده بود. بعد از نیم ساعت باز اومدن دنبالمون و این دفعه رفتیم منطقه مارینا که به نیویورک کوچیک معروفه. کلی برج که وسطشون کانال آبه و سوار کشتی شدیم که از وسطشون رد بشیم. خیلی خیلی خوشگل بود. تا اینجا عاشق دبی شده بودیم. خیلی خوش گذشته بود. یک ساعت کشتی سواری داشتیم. بعد از نیم ساعت که از منطقه مسکونی خارج شد و گازش رو گرفت، داشتم دچار دریازدگی می شدم. سردرد و حالت تهوع گرفتیم. یکی از همسفرامون که خیلی حالش بد شد. من به سیگما گفتم باید چشمام بسته باشه. خیلی هم خوابم میومد چون شب قبلش فقط 3 ساعت خوابیده بودم. سیگما که خوابید. منم یه کم خوابم برد بالاخره. دیگه 7.5 رسیدیم اسکله و رفتیم دبی مال. قرار بود بریم آکواریوم دبی رو ببینیم و رفتیم. چه مرکز خرید بزرگی بود دبی مال. عظیییم. و چه آکواریومی بود. خیلی حال کردیم با آکواریوم و کلی عکسای ناز انداختیم. بعدش هم رفتیم طبقه بالا باغ وحش حیوانات دریایی. بزرگترین سوسمار دنیا اونجا بود. خیلی باحال بود. لذت بردیم. عکسا همه تو دوربینه. برسم خالی کنم شاید اینستا بذارمشون. بعد از آکواریوم رفتیم تو محوطه ی مال که کنار برج خلیفه بود که رقص فواره ها رو ببینیم. هر نیم ساعت یه بار، یه آهنگ پخش میشه که آب فواره ها باهاش میرقصه و خیلی دیدنیه. ساعت 9.5 آهنگ مایکل جکسون پخش شد و خیلی دیدنی بود. یکی از پسرای تورمون اومد ازمون عکس گرفت و خودش هم بهمون پوز میداد. خیلی خوب عکس می گرفت. چنتا عکس گرفت و دیگه داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم. البته با خودمون آجیل و گز و برگه و لواشک اینا داشتیم و هی میخوردیم تو مسیر. بالاخره نوبت شام رسید. شام هم روی تورمون بود. ما رو بردن رستوران ایرانی دانیال توی مرکز تجاری مزایا. رستورانش سلف سرویس بود و عاااالی. همه نوع غذایی داشت. کله پاچه حتی! و کله پاچه ش عااااالی بود. انواع و اقسام میگو و ماهی و همه چی خلاصه. کلی خوردیم! بسی حال داد. دیگه بعدش تور ما رو برد هتل. توی راه آقایون رو مجبور می کرد شعر بخونن. باحال بود. نوبت سیگما نرسید البته. توی تورمون یه دختر 3.5 ساله هم بود که خیلی خیلی آروم بود و اصلا اذیت نکرد. تور خوبی بود. یه ربع به 12 رسیدیم هتل و دیدیم دیسکو برقراره و سر و صدا! اصلا محیط خانوادگی نبود! زودی رفتیم تو اتاقمون و بیهوش شدیم از خستگی. سیگما هم مریض بود و یه کدیین خورد و خوابیدیم تا 12 ظهر!

پنج شنبه 6 دی، صبحونه هتل رو نرفتیم! بجاش رفتیم نهار و بعدش حاضر شدیم واسه تور دوم. من سرهمی جین پوشیدم با پیرهن قرمز زیرش. تور امروز دوتا خانواده از دیروز هم باهامون بودن. یه ماشین هیوندای 10 نفره فرستاده بودن ولی 11 نفر بودیم. ما نفر آخر بودیم و گفت 4 نفره روی 3 تا صندلی بشینید. اشتباه کردیم اولش قبول کردیم. من که نصفم رو صندلی نبود و لبه صندلی تو کمرم. اون یکی لبه صندلی هم تو کمر سیگما بود. سیگما هم که کمردرد داره. خیلی بد بود. وسط راه اعتراض کردیم و گفتیم ما تا پارک میایم اینجوری، ولی واسه بقیه ش یه فکر دیگه بکنید. راه هم خیلی طولانی بود. وسطاش پام سر شد و دیگه روی پای سیگما نشستم تا یه کم بهتر شد اوضاعمون. خلاصه رسیدیم. اول رفتیم دبی میراکل گاردن که باغ گل و گیاه بود. خیلی خوشگل بود. کلی مجسمه های بزرگ از گل داشت. تمام شخصیتای والت دیزنی. منم از تهران که میدونستم اونجا میریم، یه تل میکی موسی خریده بودم و گذاشتم سرم و کلی با اون مجسمه ها عکس انداختیم. تیپم شبیه بچه ها شده بود با اون سرهمی و تل میکی. خیلی حال کرده بودم. یه عالمه عکس انداختیم. بعدش تلم رو گم کردم  خوب شد عکسامو باهاش انداخته بودم. 1.5 ساعت بعد اومدن دنبالمون و بهمون پول داد که خودمون تاکسی بگیریم و بلیط دهکده جهانی رو هم داد. برای شام شب که فست فود بود هم 40 درهم پس داد که خب کم بود واسه شام! ولی دیگه چیزی نگفتیم و خودمون با تاکسی رفتیم دهکده جهانی. جای قشنگی بود. از هر کشوری یه نمادی بود توی ورودیش. بعد هم هر کشور یه بازارچه کوچیک داشت با نمادای خود کشورش. مثلا نماد ایران تخت جمشید بود. روسیه کاخ کرملین. آمریکا مجسمه آزادیش. ایتالیا کنسرسیوم و برج پیزا و از فرانسه برج ایفل. جای جالبی بود ولی توی بازاراش باحال نبود. از دکه های مستقر اونجا واسه خودمون فلافل گرفتیم که خیلی خوشمزه بود. خیلی خسته شده بودیم. من پادرد و کمردرد گرفته بودم. دیگه تاکسی گرفتیم و باز رفتیم دبی مال. 210 تومن پول تاکسی شد! خیلی حال کرده بودیم با فواره ها. یه بار دیگه رقص فواره ها رو دیدیم و بعد رفتیم کی اف سی که شام بخوریم. یه مرغ 4 تیکه انتخاب کردیم که با سیب زمینی و نوشابه شد 85 هزار تومن ولی جالب اینجا بود که تیکه های مرغش خیلی کوچیک بود. مثلا یه تیکه ش بال مرغ بود. سیر نشدیم که. رفتیم یه کونف ترکیه ای خریدیم به عنوان دسر بخوریم، اندازه کف دست بود، شد 75 تومن! خیلی گرون بود همه چی. خوردیم و دو سه بار دیگه رقص فواره رو دیدیم. بعد دیدیم دیگه بهتره تاکسی نگیریم، گوگل سرچ کردیم گفت با اتوبوس برید. یه ربع تا ایستگاه پیاده رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. خیلی خسته بودیم. کلی استراحت شد برامون. ایستگاه ما رو رد کرد و دیگه ازمون کرایه اتوبوس هم نگرفت. حال داد  5 مین تا هتل پیاده رفتیم و 11 رسیدیم. شب جمعه بود و حسابی دیسکوشون شلوغ بود و سر و صداشون اذیت کننده. تا 3 نتونستم درست بخوابم. خیلی بد بود از این نظر. ولی صبحا خیلی ساکت بود هتل.

جمعه 7 دی، دیگه روز پارک آبی بود. صبح 7 بیدار شدیم و رفتیم صبحونه. زود رفتیم که همکارامو نبینم. دیگه اومدیم بالا و حوله اینا برداشتیم و ساک بستیم. من یه شومیز حریر گل بهی پوشیدم با جین تیره و 5 دقیقه پیاده رفتیم تا اتوبوس. خیلی حال میداد پیاده رویامون. کتونی پوشیده بودیم و آماده. امروز سیگما شلوارک پوشیده بود. اشتباه از یه پل عابر هم رفتیم بالا و از همون ور اومدیم پایین. خوب بود که سیم کارت و در نتیجه اینترنت داشتیم و با گوگل مپ همش مسیریابی می کردیم. خلاصه اتوبوس اومد و 45 دقیقه ای راه بود تا پارک آبی وایلد وادی. ولی دم در پارک نگه داشت. (من تو سفرنامه ها خونده بودم ملت با مترو میرن و از مترو تا اونجا 50 دقیقه راهه! ولی ما خیلی شیک با اتوبوس جلوی درش پیاده شدیم.) سیگما بهشون پول داد و نگرفتن. گفتن باید کارت داشته باشید! پول نقد معنی نداشت! هیچی دیگه این سفر هم مجانی شد ولی دیگه خوشحال نبودیم. خجالت کشیدیم! قرار شد واسه برگشت حتما کارت بلیط بگیریم. خلاصه رفتیم دم گیت پارک. میدونستیم که اونجا ساک رو میگردن که خوراکی نداشته باشیم. هیچی هم با خودمون نبرده بودیم. فقط چنتا شکلات و لواشک تو کیف من بود از قبل و خب نگشتن اصلا. دقیقا 1 ساعت دم گیت ها علاف شدیم. انقدر بی نظم بودن که. کارمندای پشت باجه هی میرفتن و دیگه برنمیگشتن! اعصاب همه توریستا رو به هم ریخته بودن. آخر بعد از 45 دقیقه که کل گیت ها رو امتحان کرده بودیم، من رفتم دم یه گیت جدید تو صف وایستادم که زود کارا رو راه انداخت و بالاخره تونستیم بریم تو. اینجوری بود که ما یه ووچر از ایران خریده بودیم، با نشون دادن اون ووچر توی اپلیکیشن، میتونستیم یه بلیط بخریم برای دوتامون. 200-300 تومن به نفعمون شد. تازه اونجا اگه کمد هم میخواستی بگیری واسه کوچکترین سایزش باید 150 تومن اضافه تر میدادی! خلاصه کمد رو هم گرفتیم و خوشبختانه رختکن خانوما و آقایون جدا بود. مایوی سیگما رو دادم بهش و خودم با ساک رفتم رختکن زنونه و آماده شدم. روزای آخر پریودم بود و دیگه خبری نبود، ولی با این حال تامپون گذاشتم. صندل پوشیده بودم که تو همون بازی اول که توی تیوب مینشستیم و توی کانال آب شناور میرفتیم گفت دربیار صندلت رو. درآوردم و گذاشتیم تو جاکفشیشون.

(از اینجا متن رنگی فقط در مورد داخل پارک آبیه، اگه حال ندارید نخونید.)

دوتایی سوار یه تیوب دونفره شدیم و تو کانال شناور بودیم. وسطاش آدم داشت که هولمون میداد و بالاخره افتادیم رو یه ریلی که خودش آب پمپ می کرد و ما رو به جلو حرکت میداد. عالی بود. بعدش هم یکیشون ما رو انداخت تو یه تونلی که تاریک تاریک بود و شیب زیادی داشت. کلی جیغ زدیم. خیلی خوش گذشت. برگشتیم و صندلم رو گرفتیم و رفتیم واسه برج جیغ! یه برج بلند که ویوی پارک آبی ازش عالی بود. پارک آبی وایلد وادی بین دوتا برجه که یکیشون شبیه موج دریاست و اون یکی شبیه بادبان کشتی (برج العرب). اونجا هم به صندل گیر داد. سقوط آزاد بود. اولش خیلی ترسناک بود. ولی کوتاه بود. باحال بود. بعدش رفتیم روی یه برج بلند دیگه که کلی صف بود. رو یه تیوپ دونفره نشستیم و تو این لوله های پیچ در پیچ مسیر زیادی رو میومدیم پایین و خیلی ترسناک بود. کلی آدرنالین ترشح کردیم. بسی حال داد. بعدش دیگه رفتیم سمت کمد که موبایل رو بیاریم و یه کم عکس بندازیم. موبایل رو آوردیم و رفتیم بالای برج سقوط آزاد و عکسامون رو انداختیم و صندلم رو هم برداشتیم و دوباره رفتیم صندل و موبایل رو گذاشتم تو کمد و لواشک آوردم خوردیم. میخواستیم بریم نهار که دیدیم اوه. خیلی گرونتره اینجا. یه همبرگر و نوشابه و سیب زمینی میشد 220 تومن! بیخیال شدیم. پول رو هم گذاشتیم تو کمد و گز و شکلات خوردیم! واقعا هم سیرمون کرد چون تو راه هم چیپس خورده بودیم. دیگه رفتیم توی استخر موج دارش و یه کم اونجا توی موج زیر آفتاب با هم شنا کردیم. تجربه جالبی بود. بعد بازم رفتیم تیوب سواری. این بار تکی سوار شدیم. این مسیر خفن تر بود. پیچ و خم های بیشتر. وسطش تیوب رو عوض کردیم و دوتایی سوار تیوب دونفره شدیم. توی کانال ها حرکت سخت بود. همه تیوب ها رو به هم گیر میدادن که دسته ای بریم. با چنتا اروپایی داشتیم میرفتیم. چنتا پسر عرب اومدن همه تیوب ها رو هول دادن و همه خوشحال بودیم که داریم حرکت می کنیم بدون پارو زدن. آخرای مسیر اینا شوخیشون گرفت و همه تیوبا رو چپه کردن. ما کنار دیوار بودیم و چپه که شدیم سرم داشت میخورد به دیوار و دستامو حائل کردم و دستام کشیده شدن به دیوار. شاکی شدم ولی کلی عذرخواهی کردن و بیخیالشون شدیم. کل دستام قرمز شده بود ولی به جز یه جای کوچیکش، بقیه جاها زخم نشدن. فکر می کردیم بعدا کبود شه ولی نشد خدا رو شکر. دوباره رفتیم بالای اون برجی که صف بود و این بار از یه ورودی دیگه ش رفتیم. باز یه تیوب دونفره نشستیم و این یکی مسیرش خیلی خفن تر بود. کلا با اون یکی فرق داشت. عااالی بود. وقتی اومدیم پایین دیگه سردمون بود و ساعت 4.5 بود. تصمیم گرفتیم بریم دیگه. رفتیم تو رختکنامون و دوش گرفتیم ولی سشوار نداشتن. البته که هوا گرم بود و زودی خشک میشد.

ساعت 5 اومدیم بیرون و رفتیم ایستگاه اتوبوس و تلاش کردیم بلیط بگیریم. تو این فاصله 3 تا اتوبوس رفت تا بالاخره تونستیم از دستگاه بلیط بگیریم و یه اتوبوس یه خط دیگه رو سوار شدیم که بریم مرکز خرید. اسمش رو یادم نیست. یه ساعتی تو راه بودیم و یه کم خوابیدیم تو اتوبوس. خیلی خسته بودیم. رسیدیم مرکز خرید و مغازه ها رو نگاه می کردیم هی افسرده میشدیم با قیمتا. من لوازم آرایشم رو که قیمت داشتم اونجا میپرسیدم. سه برابر قیمتای ما می شد. گفتیم لااقل یه چیز اصل بخریم. رفتیم اسکچرز و یه کتونی دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم. توسی بود با خط های گل بهی. سایزش فیت پام و خیلی راحت. خریدیمش و روحیه از دست رفته م برگشت. همونجا شام هم خوردیم و بازم گشتیم. یه چنتا چیز کاندید کردیم برای سوغاتی ولی گفتیم باز هم ببینیم. دیگه پیاده تا هتل نیم ساعت راه بود و دی تو دی هم سر راهمون بود که رفتیم دیدیم و هیچی نخریدیم. مزخرف بود. دیگه 10 رفتیم هتل و نسکافه و کیک خوردیم و بیهوش شدیم.

شنبه 8 دی، روز آخر سفرمون بود. باید اتاق رو تحویل میدادیم. 10 بیدار شدیم و صبحونه هتل رو از دست دادیم. خودمون نسکافه و کیک داشتیم که خوردیم و دیگه شروع کردیم به بستن چمدون ها. چمدون کوچیکه رو خالی گذاشتیم که بریم خرید. حوله اینا هم گذاشتیم تو کوله پشتی که یه سر ساحل جمیرا هم بریم. راس 12 اتاق رو تحویل دادیم و چمدونا رو دادیم هتل برامون نگه داره و خودمون رفتیم مرکز خرید نزدیک هتل. میخواستیم یه گشت سریع بزنیم و بعد بریم ساحل ولی دیدیم پتانسیل خرید سوغاتیش بالاست و دیگه بیخیال ساحل شدیم. همونجا از کارفور یه عالمه شکلات خریدیم واسه همه. بعد هم رفتیم چنتا لباس بچه خریدیم. واسه تتا و نینی توراهی گاما و کاپا. یه پولیور و یه تیشرت واسه سیگما خریدیم. دوتا پلیور هم واسه داداش و داماد سیگماینا. بعد رفتیم عطر فروشی و 6 تا عطر خریدیم. نفری دوتا واسه خودمون و یکی یه دونه هم واسه مامانا. دیگه واسه باباها و خواهرهامون هیچی نخریدیم. تا 3 اونجا بودیم و بعد برگشتیم هتل و نهار رو تو رستوران هتل خوردیم و تا ترنسفر هتل بخواد بیاد، 1.5 ساعت وقت داشتیم. رفتیم مغازه های اطراف هتل رو دیدیم و کلی جاسوییچی و رو یخچالی خریدیم. واسه تیلدا و نینی بزرگه ی گاما، عروسک شتر خریدیم و چنتا چیز هم واسه خودمون. یه نماد برج العرب (هر سفری میریم یه نمادی از اونجا میخریم)، یه کیف مکعبی بزرگ لوازم آرایش واسه خودم، قاب عکس بزرگ و چنتا خورده ریز دیگه. سریع برگشتیم هتل و همه سوغاتیا و اینا رو چیدیم تو چمدون کوچیکه که خالی بود و ساعت 5:15 ترنسفر فرودگاه اومد دنبالمون و چندنفر دیگه رو هم سوار کرد و 6 فرودگاه بودیم. تو صف کارت پرواز همکارامو باز دیدم. کارت رو که گرفتیم رفتیم یه گوشه جلوی تی وی نشستیم تا گیت رو اعلام کنه. قسمت 10 ممنوعه رو ریخته بودم تو گوشیم و با هندزفری نشستیم دیدیم و آجیل خوردیم. جایی که نشسته بودیم هیشکی نبود، حال داد. بعد از فیلم گیت اعلام شد و رفتیم سمت گیت نشستیم و اونجا هم گوشی بازی کردیم تا بالاخره ساعت 8.5 گیت باز شد و رفتیم تو هواپیما. سریع شروع کردم به دیدن ادامه فیلم آذر، شهدخت که تا تهران تموم بشه. بازم رو بال بودیم! آقایی که کنار سیگما نشسته بود تو هواپیما هم داشت مشروب میخورد باز ول کن آقا رسیدیم دیگه. شام خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت 10.5 به وقت ایران، رسیدیم تهران و همون موقع هم بالاخره فیلمه تموم شد. بازیاشون خیلی قشنگ بود ولی موضوع خاصی نداشت بنظرم. دیگه سریع به خانواده ها خبر دادیم رسیدیم که دیگه راحت بخوابن. بقیه فرآیندا رو طی کردیم و موقع برداشتن چمدون با همکارام خدافظی کردم و یکیشون سریع گفت "خانوم لاندایی شما کجاها رفتین؟ ما که همش رفتیم خرید"  تابلو  منم گفتم ما گشت شهری اینا رفتیم و خرید و اینا. خلاصه دیگه ماشین گرفتیم و رفتیم خونه. انقدر خسته بودم که تو راه همش میخواستم بخوابم. نخوابیدم به جاش کلی با سیگما در مورد سفر حرف زدیم تا رسیدیم خونه. 12:15 رسیدیم. چمدون رو باز نکردیم و آماده خواب شدیم و ساعت 1 خوابیدیم. و بدین ترتیب سفرمون پایان گرفت. سفر خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. اگه پارسال می رفتیم بیشتر خوش می گذشت البته (بخاطر قیمت ها)

یکشنبه 9 دی، صبح 7 بیدار شدم و با گیلی اومدم شرکت. راس 8.5 رسیدم و رفتم سراغ یه عالمه کاری که رو هم جمع شده بود. با اون دوتا همکارم دیگه هیچی به روی هم نیاوردیم. دوستام اومدن از سفر پرسیدن و اینا. یه ربعی هم بیشتر موندم شرکت و بعد با یکی از همکارام با هم برگشتیم. تو راه کلی حرف زدیم و ترافیک اصلا نشون نداد بهمون. اون که پیاده شد من رفتم دکترم دادم دفترچمو که مهر نکرده بود مهر کرد و خودم رفتم پاساژ یه دست لباس تو خونه ای برای خودم خریدم. میخواستم ببینم میشه یه چیزی هم واسه باباهامون بخرم یا نه که چیزی پیدا نکردم. بعد رفتم خونه و دوش گرفتم. سیگما اومد و با هم شام خوردیم. میخواستیم چمدونا رو خالی کنیم که اصلا دل به کار نداد و فقط تونستیم سوغاتیای بقیه رو جدا کنیم و واسه هر کی وسایلش رو بذاریم تو کیسه شون که من فردا ببرم بدم. به جای چمدون باز کردن و شستن لباسا کلی گپ زدیم و حال کردیم و 11 رفتیم خوابیدیم دیگه.

دوشنبه 10 دی 7.5 شرکت بودم و یه عالمه کار داشتم  این پست رو که از یکشنبه شروع کردم به نوشتن یه کم دیگه کامل کردم و عصری رفتم خونه بتاینا. مامان اونجا بود. کلی در مورد سفر پرسیدن ازم و منم مفصل تعریف کردم. سوغاتی هاشون رو هم دادم. بعد دیگه با مامان رفتیم خونه مامانینا. واسه بابا هیچی نخریده بودم و به سیگما گفتم بره یه چیزی بخره. گفته بودم کلاه مدنظرمه. یه کلاه خوشگل خریده بود برای بابا. به مامانینا گفتم سوغاتی بابا رو جا گذاشته م. دیگه یه دور هم کامل سفر رو برای بابا تعریف کردم و دیگه حسابی ارضا شدم از تعریف کردن  بعد دیگه سیگما هم اومد و کلاه بابا رو آورد و هم سایز بود و هم بابا از رنگش خوشش اومد که با پالتوش ست میشه و هم اینکه گفت میخواستم یه کلاه جدید بخرم. حال کردیم حسابی. مامان لازانیا درست کرد برامون و 4تایی بعد از مدت ها نشستیم با هم شام خوردیم و بابا از خاطرات دوران کاریش تعریف می کرد. چقدر چیز میز بود که من نمیدونستم. کلی افتخار کردم به بابا و بیشتر سعی کردم الگوی خودم قرار بدمش. خلاصه تا 11 بابا تعریف می کرد و دیگه 11 پاشدیم حاضر شدیم رفتیم خونه. هنوز چمدون رو خالی نکردم! دیگه 12.5 خوابیدیم.

سه شنبه 11 دی، یعنی امروز، اولین روز سال 2019 میلادیه. صبح زود اومدم شرکت که عصر بتونم زودتر با دوستام بریم بیرون. قراره بریم یه کافه نزدیک شرکت. یه پیراهن به عنوان کادوی تولد واسه نوا خریده بودم که یادم رفته بود کادوش کنم. صبح با کاغذ کادو آوردم سرکار کادوش کردم