دو سه تا دور همی با دوستان

یکشنبه کلاس یوگا نرفتم چون حالم خوب نبود. صبح دیرتر بیدار شدم و سیگما من رو رسوند. کارم به میزان معقولی بود و تونستم کلی هم واسه سفر اطلاعات کسب کنم. ولی یادم نیست عصر که رفتم خونه چه کردم. فکر کنم یه کم خوابیدم. این روزا سیگما خیلی شبا کار داره و همش پای لپ تاپه و من حوصلم سر میره. بهش گفتم کتاب "پس از تو" رو برام بگیره که بخونم. 

دوشنبه صبح خودم با ماشین رفتم سر کار ولی نتونستم زود بیدار شم و همون دیر رفتم. بعد از کار میخواستم با ساحل برم سمت خونه مامانینا که اون زودتر رفت خودش و جایی کار داشت. منم دیر و تو کلی ترافیک رفتم خونه مامانینا. کلی با تیلدا بازی کردم و چون سیگما تا دیروقت واسه شرکت جدید جلسه بود، شب موندم خونه مامانینا. بسی هم حال داد. صبح ساعت 6:15 بیدار شدم و اولین باری بود که با ماشین خودم میخواستم از خونه مامانینا برم سر کار. مامان رو هم با خودم بردم تا یه جایی که وسط راه پیاده بشه و پیاده برگرده خونه و پیاده روی کرده باشه. عاشق پیاده رویه و واسش هم خیلی خوبه، ولی هی این چند وقته هوا کثیفه و تیلدا هم پیششه و نمیتونه بره، غصه میخوره. خلاصه زود رسیدم و رفتم یوگا. چقدرم عالی بود. خانوم مربی یه کار جدید بهم گفت بکنم، فقط 4 نفر تو کلاس رو گفت این کار رو بکنن. هد استندیگ. یعنی رو سر و دست فعلا بایستیم. تا نصف حرکت رو انجام دادم و حال کردم. کلی شارژ شدم اصلا. کل روز هم حسابی شارژ بودم و عصر هم که زود میتونستم برم خونه، خیلی حال داد وقتی هنوز روز بود از شرکت اومدم بیرون و قبل از تاریکی رسیدم خونه! ساعت 5 خونه بودم. سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. زیادی شارژ بودم. بلند شدم و لباس شستم کلی و تو بالکن پهنشون کردم و به گلا هم آب دادم. بعد رفتم حموم و به خودم رسیدم کلی. شام هم  از شرکت آورده بودم. سیگما هم ساعت 9 اومد و یه کم باهاش قهر بودم که دیر اومد. ولی دلمون تنگ شده بود واسه هم و دیگه آشتی کردم. بهش گفته بودم واسم هله هوله بخره، یه عالمه چیز میز خریده بود. 4 تا بستنی، یه پفک گنده، یه چیپس گنده و کلی پاستیل و مارش مالو! تازه من شاکی شدم که چرا پاستیل خریدی؟ مگه نمیدونی من پاستیل دوس ندارم. اونم نوشابه ای! بنده خدا نمیدونست! همه دخترا عاشق پاستیلن، من برعکس شام بهش دادم و خوابیدم.

چهارشنبه 20 دی صبح، با سیگما اومدم سر کار و یه همایش دعوت بودیم هتل. وسطش رفتم شهر کتاب و واسه تولد همکارم دو تا کتابی که دکتر شیری معرفی کرده بود رو براش گرفتم. یکی "زن بودن" و دیگری! "شفای زندگی"! شکلات هم براش گرفتیم. بعد از نهار هتل برگشتیم شرکت و تا عصر بودیم و بعد با ساحل رفتیم کافه ویونا، تولد اون یکی همکارم. کلی دوستاش هم بودن و کادوهامونو دادیم و کیکش شبیه گوسفند بود و خیلی باحال بود. همون شب تولد بابا هم بود و دیگه زودتر از بقیه با ساحل بلند شدیم و تاکسی هم گیر نیومد و با اتوبوس برگشتیم. کلی هم تو راه حرف زدیم و خندیدیم. من که رسیدم خونه مامانینا سیگما قبل از من رسیده بود. یه کم در مورد سفر حرف زدیم و بعد داداشینا هم اومدن و یه کم صبر کردیم تا یخ کاپا باز بشه و بعدش کلی بازی کردیم. انقدر انرژی داشتم که نگو. کلی بدو بدو کردیم و از ته دل میخندیدن این دوتا وروجک. خوش به حالشونه خاله/ عمه جوون دارن.   بعدا بچه های من از این نعمت محرومن، بجاش دوتا دختر خاله، یه پسردایی و یه دختر عمه دارن علی الحساب که ازشون بزرگترن و میتونن کلی با هم بازی کنن. لاندا آینده نگر می شود. خخخ. گفتم بهتون چند وقته دارم به دوقلو فکر می کنم؟  میدونم سخته ولی بنظرم هیجان داره. البته میدونین که، واسه حالا حالاها نیست. کمِ کم 4 سال دیگه. ژنش رو هم دارم به نظرم، کافیه یاری کنه. خخخ. مادرِ بابام خودش دوقلو بوده. خاله بابام هم دوقلو به دنیا آورده. ولی غیر از این دیگه هیچ کدوم از عمه ها و دختراشون و دختر عموها و اینا هیشکی دوقلو نداره.  در واقع نباید امیدوار باشم ولی هستم. خخخ. تازه یه فرضیه ای هست که اگر در دوران قرمز تقویم، هر دو سمت آدم!!! درد بگیره، احتمال دوقلوزایی بالا میره و خب بنده همیشه متقارنم  حالا خلاصه تصور غیر ممکن که غیرممکن نیست. تصورش می کنیم. بعدش واسه بابا تولد گرفتیم و کیک خوردیم و کادو دادیم. واسه اولین بار کادو رو کارت به کارت کردیم! خیلی هم رمنس!!!!  کاپا هم راه می رفت میگفت تَلُد! تَلُد! عاشق حرف زدنشم. اون شب قرار بود اونجا بخوابیم که من صبح برم کارت ملی جدیدم رو بگیرم، ولی چون سیگما خان یادش رفته بود شارژر گوشی و لپ تاپشو بیاره و کلی هم کار داشت، این بود که نموندیم و رفتیم خونه. من ساعت 3.5 اینا خوابیدم و سیگما تا 5.5 صبح بیدار بود!

پنج شنبه 21 ام، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و قرار شد نهار نخوریم. سیگما کلاسش رو هم نرفت. موندیم خونه و من کلی لباس تست کردم واسه سفر و بعدشم چمدون رو آوردیم پایین که لباس جمع کنیم از همون موقع. بنده 3 تا کاپشن میخوام ببرم. یکیشو که میپوشم، دوتای دیگه هم به من چه که جا زیاد میگیره خخخ. بعد از ظهر سیگما هی میگفت کمرم درد می کنه و بهش چنتا تمرین یوگا دادم. خیلی خوشش اومد از یوگا. کلی هم کمردردش بهتر شد. بعد از ورزش دوش گرفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. کلی نینی بازی کردم و بعد از شام هم یه دست حکم بازی کردیم. بعد دیگه نینی رفت تو فاز گریه های ناجور و دیگه بازی ما هم منتفی شد از بس گریه کرد بچه. دیگه ما هم اومدیم خونه و خوابیدیم که البته همسایه بازم مهمون داشت و تا 2 شب میدوییدن!!!

جمعه 22 ام، صبح بازم با صدای همسایه بیدار شدیم. البته من که میخواستم زود بیدار شم برم کلاس. کلاس فری دیسکاشن اسم نوشتم که یه کم مکالمه م روون شه. 7-8 ساله زبان نخوندم و داره یادم میره. این بود که یه تلنگری زدم. سیگما خواب بود. یه صبحونه هول هولی خوردم و 5 دقیقه ای خودمو رسوندم به کلاس. بد نبود کلاس ولی من دپ شدم. خیلی یادم رفته و کند حرف میزدم. بعد از کلاس زود اومدم خونه و دیدم سیگما بازم کلاس نرفته. گفت کمرش درد می کنه و نمیره امروز هم.  دیگه جوجه گذاشتم بیرون یخش باز شد و سیگما جوجه کباب درست کرد و خالی خالی خوردیم. بعدشم سیگما نشست پای کاراش و من سماق مکیدم. کتاب خوندم و بازی کردم ولی خیلی حوصله م سر رفت و لو مود بودم. یه کم هم خواستم بخوابم که بازم این بالایی لعنتی نذاشت و سر درد گرفتم و بقیه روز هم سماق مکیدم! فقط یه پلو درست کردم که با قرمه سبزی بخوریم. فیلم آیم استیل آلیس رو هم گذاشتم دیدیم و کلی هم چیپس و پفک و بستنی خوردیم وسطش! و به مزخرفی هر چه تمام تر جمعه سپری شد!

شنبه 23 دی، صبح با نیم ساعت تاخیر با سیگما اومدم سر کار. اتفاق خاصی نیفتاد. برگشتنی تا تاکسیا کلی با دوستم حرف زدیم و درد دل کرد. بعدشم رفتم خونه و خواستم بخوابم که خوابم نبرد و سیگما اومد و شروع کردم به غذا درست کردن. جوجه ها رو مثل مرغ پختم با رب و پیاز داغ و پلو هم پختم و بسی خوشمزه شد همه چی. البته که سیگما کلی کار داشت و خیلی دیر اومد سر سفره و کم کم داشتم عصبی می شدم دیگه. ولی نشدم. بعدش کارش تموم که شد نشستیم یه کم هتل سرچ کردیم و با هم پوییدیم. نتیجه خاصی هم نگرفتیم از هتلا. بعدشم من تازه 11 شب رفتم حموم و کلی دیر خوابیدم.

یکشنبه 24 ام، صبح زود رفتم یوگا و بد نبود. ولی عالی هم نبود. البته شاید مودم مشکل اصلی بود. آخه صبح دنده عقب داشتم میرفتم و یه میله کوتاه بود که ندیدمش و سنسور خنگ هم حسابش نکرد و زدم بهش. البته چیزی نشد. بیشتر رنگ میله هه مالید رو سپر. ولی همینکه زدم به یه چیزی حرصم میداد! بعد از یوگا کلی کار داشتم و جلسه با آدم خفنای شرکت. عصری زود با ساحل رفتیم سمت خونه مامانینا و سر راه رفتیم گراد یه سر زدیم و بعد ساحل رفت خونه و من رفتم خونه مامانینا. داماد هم نبود و سیگما هم قرار نبود بیاد و دیگه کلی با بتا و مامان نشستیم هتل سرچ کردیم و قرار شد فردا که آژانسا باز شدن دیگه بخریم. شام هم خوردیم و بعد از شام بتا اینا رفتن و من موندم خونه مامانینا چون سیگما تا نصف شب جلسه بود. دیگه من همونجا خوابیدم.

دوشنبه 25 ام، صبح زود بیدار شدم و با مامی راه افتادیم. وسط راه مامی رو پیاده کردم که پیاده برگرده خونه. خیلی دوس داره من بمونم اونجا و صبحا از اونجا برم سر کار که مامان بتونه بره پیاده روی. خخخ. صبح خیلی زود رسیدم شرکت و کارم کم بود و دیگه نشستم خیلی جدی تور سرچ کردم. سرم هم خلوت بود و قشنگ چنتا تور رو بررسی کردم و یکی رو انتخاب کردم که بگیریم ولی عکس پاسپورتامون همراهم نبود و قرار شد عصر بفرستم که بگیره. دوستم مریم هم اومده بود شرکت ما کار داشت و نیم ساعتی تو نمازخونه دیدمش. قرار شد عصری هم با من برگرده چون خونه شون خیلی نزدیک ماست. ولی عصر کارش طول کشید و منم باید قبل از 5 میرسیدم خونه که عکس پاسپورتا رو بفرستم، واسه همین نشد منتظرش بمونم و خودم رفتم. تو راه زنگیدم به آژانسه که باز چک کن من الان عکسا رو میفرستم. گفت پرواز ماهان پر شده! نکبت. دروغ می گن اصلا از اول. بعدشم گفت که هتله جا نمیده! هی کلی آپشن دیگه میداد! منم رفتم خونه باز سرچ کردم و از یکی دیگه پرسیدم ولی چون آخر وقتشون بود همه داشتن میرفتن و گفتن فردا. منم همونجا کف هال کنار لپ تاپ خوابیدم. قبل از اینکه خوابم سنگین شه رفتم رو تخت خوابیدم و 1.5 ساعت بعد با صدای تلفن حرف زدن سیگما بیدار شدم. با هم شام خوردیم و باز چنتا هتل چک کردیم و با هم پوییدیم. بعد هم وسایل یوگای فردا و مسابقه طناب کشی رو برداشتم واسه فردا و رفتم حموم و بازم دیر خوابیدم.

سه شنبه 26 ام، صبح زود رفتم یوگا که خیلی خوب بود و باز بخشی از هد استندینگ رو رفتم و مربی تشویقم کرد. ولی شنا نمیتونم برم و غصه میخورم. البته جدیدا چنتا نصفه می رم ولی هنوز کامل نمیتونم، دستام خیلی ضعیفه هنوز. بعد رفتم شرکت و دیگه زنگ زدم به دوتا از این تورا و گفتن واسه دوشنبه تورا پر شده ولی واسه سه شنبه یکیشون جا داشت که سریعا گفتم اوکیش کنه و رفتم 50 درصد پولش رو هم ریختم و بالاخره اوکی شد. هتل 4 ستاره تو تکسیم، 3تا اتاق دو نفره. یکی ما، یکی بتا و داماد و یکی هم مامان و تیلدا. 5 شب و 5 روز. چون شب میرسیم اونجا. خلاصه بعدش کلی کار داشتم. یهو رعنا اومد شرکت واسه تسویه حساب و من اصلا وقت نداشتم پیشش باشم. کلی کار داشتم ولی سعی کردم یه کم باشم پیشش. اسمم رو داده بودم واسه مسابقه طناب کشی و وسط این همه کار باید میرفتم. دیگه هول هولکی چند قاشق غذا خوردم و با رعنا خدافظی کردم و رفتم مسابقه. دو ساعت طول کشید تا وزن کشی و تیم کشی کنن. بعدشم سه سوت باختیم! خیلی بد بود. هر دو تا تیم شرکت ما زودی باخت! به همین مسخرگی! فقط یه تی شرت و یه شلوارک گرفتیم که اونم به درد نمیخوره چون خیلی بزرگ بود بهمدیگه با اسنپ برگشتیم شرکت و رفتم ماشینو برداشتم و رفتم دکتر واسه معده م. بین مریض میخواستم برم و کلی طول می کشید. وسطش رفتم پاساژ روبروش خرید و کلی چیزمیز خریدم باز. یه شلوار تو خونه، یه تیشرت، یه بلوز، یه دامن مجلسی و یه تونیک و مقادیری مروارید. آخه یه پلیور مروارید دوزی شده دیدم پشت ویترین یه مغازه، یاد پلیور خودم افتادم و گفتم واسش مروارید بخرم که بهش بدوزم و خوشگلاسیونش کنم. بعد باز رفتم مطب و دو ساعت دیگه موندم تو نوبت. آقای گلدیران هم هی زنگ میزد که میخوام بیام فیلتر یخچالتونو عوض کنم و من هی می گفتم یه ساعت دیگه میرم خونه ولی نمیشد. آخر بهش گفتم امروز نیاید. بالاخره رفتم پیش دکتر و بهش گفتم که من بنظر خودم سندروم روده تحریک پذیر دارم و علائمم رو که بررسی کرد گفت بله احتمالا. کلی آزمایش برام نوشت و رفتم خونه. تو راه آقای گلدیران باز زنگ زد که بیام؟ گفتم تا یه ربع دیگه بیا. خودمم همون موقع ها رسیدم خونه و دیدم خونه بازار شامه. چمدون وسط و کلی لباس زیر رو شوفاژا در حال خشک شدن (البته خشک شده بود). سریع وایستادم به جمع کردن و چپوندنش تو اتاق که زنگ زد. تا آقاهه تو آسانسور بود من هی میدوییدم از اینور به اونور و این فجایع رو جمع می کردم و بالاخره مرتب شد و آقاهه اومد و فیلتر یخچال رو عوض کرد و رفت. سیگما هم تو راه بود که بیاد و بریم رستوران، مهمونی دوستم. دیگه بدو بدو رفتم تجدید آرایش کردم و لباسای خوشگل پوشیدم و سیگما اومد بالا فقط یه عطر زد و رفتیم. تیپ زرشکی زده بودم. رفتیم رستوران و فکر کنم 30 نفر بودیم. همه دوستای صمیمی با همسرا. دیگه همسرا هم با هم دوست شدن و حال می کنن با هم. من همیشه عاشق این جمعا بودم، خدا رو شکر تونستم تو یکی از بهتریناش باشم. کلی با اولین نینی اکیپ بازی کردیم. بازی که نه البته. من بغلش کردم و با شیشه شیر بهش شیر دادم. همه هی می گفتن لاندا از همه با تجربه تره. خخخ. مامان بچه با خیال راحت میدادش دست من. این دوستم که دعوتمون کرده بود تخصص قبول شده یکی از شهرستان ها و سور اون بود. ما هم کلی براش لوازم تحریر خریده بودیم و داشتیم با کادوها بازی می کردیم. خخخ. دیگه همسرا هم کلی راجع به بیزینسای جدیدشون صحبت کردن با هم و سیگما داشت همه رو تشویق می کرد که وارد این کارای جدیدی که شروع کرده بشن. منم به دوستام می گفتم نذارید شوهراتون گول بخورن، دیگه شبا نمیشه از تو لپ تاپ بیرون کشیدشون  خیلی خوش گذشت بهمون و ساعت 11.5 شب برگشتیم خونه و زودی خوابیدیم. کم خوابی گرفتم باز. همش بدو بدو کردم رسما!

چهارشنبه 27 ام که همین امروز باشه، صبح زود اومدم شرکت که عصری بتونم زود برم لیزر. قشنگ عذاب الیمه برام لیزر. فقط نتیجه ش خوبه و نمیشه بی خیالش شد و گرنه صدبار تا حالا ولش کرده بودم. کلی هم خسته ام امروز. این چند وقته همش دارم بدو بدو می کنم. امروز و فردا هم باز همینه وضعم.


دوره فامیلی + کارت پایان خدمت

اون روز چارشنبه رفتم خونه و خوابیدم. البته اول به مامان زنگ زدم که بعدش دیگه زنگ نزنه بیدارم کنه. گفت که خاله زنگ زده عذرخواهی کرده و مهمونی رو زنونه کرده دوباره. خب خدا رو شکر. منم با خیال راحت گرفتم خوابیدم. از ساعت 7 خوابیدم تا 10 شب! خیلی حال داد. سیگما ساعت 10.5 اومد و از جلسشون تعریف کرد و کلی چیزای باحال و امیدوار کننده گفت. واسه شام تن ماهی جوشوندم و با شویدپلوی پریشب آوردم خوردیم. بعد هم میخواستیم فیلم ببینیم که انقدر سیگما نشست پای گوشی و لپ تاپش که اعصابمو به هم ریخت دیگه. یه ذره از فیلم من هنوز آلیس هستم رو دیدیم و بعدش خوابیدیم. من ساعت 2.5 خوابیدم.

پنج شنبه صبح ساعت 10.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم و سریع لباس و وسایل جمع کردم و رفتم خونه ماماینا که به ترافیک ظهر پنج شنبه نخورم. اول رفتم واسه نینی پسرخاله که تازه دندون درآورده و ماه قبل آش دندونیشو آورده بودن، کادو گرفتم. یه ماشین کروک زرد باحال. بعدشم رفتم خونه مامی. مامان نبود. رفتم حموم. اومد بالاخره، رفته بود کارت ملی جدیدش رو بگیره. مال من هنوز آماده نیست اون وقت! مامی اومد و نهار خوردیم و فیلترشکن واسش نصب کردم و بعدش من موهای خودم و بعد موهای مامان رو صاف کردم با اتو مو و آرایش کردم و مامی رو هم آرایشیدم! و رفتیم دنبال بتا و تیلدا و 4 تایی رفتیم خونه پسرخاله. این پسرخاله م دوست بچگیامه. بچه بودم خیلی با هم صمیمی بودیم ولی وقتی بزرگ شدیم دیگه فاصله گرفتیم از هم. فازمون عوض شد. البته هنوزم خیلی دوسش دارم. خلاصه رفتیم و مهمونی خانومانه بود و بسی خوش گذشت. اولش یه کم جو سنگین بود ولی زودی خوب شد اوضاع و خیلی خوش گذشت. خاطره های باحال تعریف کردیم و خندیدیم. آخراش هم کاپا جانم اومد و اول که کلی خجالت کشید تا کم کم یخش باز شد و باهام بازی کرد. بعد هم همگی رفتیم خونه مامانینا و آقایون هم اومدن. سیگما رفته بود چیزکیک خریده بود به عنوان شیرینی کارت پایان خدمتش. نگفتم راستی؟ بالاخره بعد از دقیقا 3 سال کارت پایان خدمت گرفت. کلا هم 2 ماه بیشتر خدمت نکرد.  همون 2 ماه آموزشی که اونم کلیشو پیچوند حتی. یادمه یه بار گفته بودم وقتی کارتش بیاد مفصل تعریف می کنم چی شد سربازیش. ماجرا از این قرار بود که سیگما یه پروژه ای با دوستش انجام داده بود که تونست به عنوان اختراع ثبتش کنه. با همین اختراع تونست نخبه بشه و معاف بشه از سربازی. (البته باید یه پروژه انجام میداد به عنوان کل فرآیند سربازی). تا این اختراع ثبت بشه و نخبه بشه، کار سربازیشو شروع کرد و آموزشی رو رفت. وسطاش بود که کارا اوکی شد و واسه بقیه ش باید میرفت از یه ارگانی پروژه میگرفت و انجام میداد. ولی چون داشت میرفت سر کار، خیلی سخت بود واسش این کار. این بود که به مدیرعاملشون درخواست داد که این پروژه خفنی که داره واسه شرکت انجام میده رو به عنوان پروژه سربازیش اعلام کنه و اونم قبول کرد و اینجوری شد که عملا همون کاری رو که سر کار می کرد به عنوان پروژه سربازی اعلام کرد و کار اضافه ای نکرد. خیلی حال داد. فقط این وسطا طول مدت انجام پروژه رو زیاد کردن و بعد هم خودشم دیر رفت دنبال نوشتن گزارش و بقیه کارا و این شد که 3 سال طول کشید تا کارت پایان خدمتش حاضر بشه، ولی شد بالاخره. هنوز واسه خودمون جشن نگرفتیم. میگیریم حالا  و خب حالا که کارتشو گرفت، وقتشه که یه سفر خارجی بریم. خدا بخواد میخوایم با مامانینا و بتاینا هماهنگ کنیم بریم ترکیه. تا ببینیم خدا چی میخواد. خلاصه اون شب کلی با دو تا جوجوها بازی کردم و کلی هم تیلدا به کاپا حسودی کرد. خدا بخیر کنه نینی خودشون رو. اون شب یه کم استوژیت بازی کردیم تا ساعت 1.5 و تازه بعدش بلند شدیم بریم که سیگما گفت دوستاش رفتن شرکت و بریم اونجا. من خیلی خوابم میومد ولی دوس داشتم بریم. رفتیم اونا همش داشتن بحثای مهم کاری میکردن. من خوابم گرفته بود دیگه. به خاطر من اومدن بازی و استوژیت بازی کردیم تا 4 صبح و حال داد. بعدش دیگه رفتیم خونه و ساعت 5 خوابیدیم تا 1 ظهر. خخخ. زندگی انگلی  1 هم بلند شدیم یه سره نهار خوردیم و دیگه افتادم به جون خونه. حسابی نا مرتب شده بود خونه از بعد از زلزله. میز نهار خوری وسط خونه بود و بردیمش سر جاش. تابلوی عروسیمونو از بالای تخت برداشته بودیم و رو زمین بود که به سیگما گفتم بزنه به دیوار کناری جای کتابخونه. بهم گفت بیا دستتو نگه دار اینجا که میخ بزنم، جای دستم موند رو دیوار. بعد اومد پاکش کنه، فهمیدیم دیوار خیلی کثیفه و هی بدتر خاک مالیده شد رو جای دستم و حسابی سیاه شد. سیگما هم هی غر میزد که حالا باید کل دیوارو بشورم. بنده خدا دیگه مجبور شد کل دیوار رو بشوره. :پی منم گفتم تا خونه ام یه کم غذا درست کنم واسه طول هفته. خیلی وقت بود که کلی گوشت داشتیم تو فریزر، دیدم کیفیتشو از دست میده، این بود که همه رو درست کردم. بعد هم کل خونه رو حسابی مرتب کردم و لباس و کلی ظرف شستم و حسابی کدبانو بودم خلاصه. عصر هم رفتم حموم و حاضر شدیم با سیگما رفتیم کیک خریدیم و رفتیم خونشون. خواهرشینا از کیش اومده بودن و تولد دامادشون هم بود. تولد گرفتیم واسشون و شام و بازی با نینی و کل تایم داشتم واسه اونا فیلترشکن نصب می کردم. شب هم سوغاتیمونو گرفتیم و رفتیم خونه لالا.

شنبه صبح ساعت 7.5 بیدار شدیم ولی از بس هوا تاریک و ابری بود خیلی خوابمون میومد. دوباره تا 8 خوابیدیم و بعدش سیگما منو رسوند سر کار. حالا منم یکی از روزای سخت تقویمم بود و همش سرگیجه داشتم و رو به موت بودم رسما. نهار خوردم بهتر شدم ولی کلا رو مود نیستم. معده م هم خرابه باز. خسته شدم دیگه 

آخر هفته با بتا

شنبه سرم خلوت بود به نسبت. عصری با تاکسی رفتم خونه و خوابیدم. بیدار شدم و شام واسه خودم کباب برگ داشتم و خوردم، قرار بود سیگما دیر بیاد ولی زود اومد و برنج درست کردم و با فسنجون مامانش دادم خورد. خودمم رفتم حموم و موهامو خشک کردم. نشستیم پای تلگرام و خبرای شورش اینا رو خوندیم یه کم. بعدشم ادامه فیلم امتحان نهایی رو با هم دیدیم و لالا.

یکشنبه10 دی، باز دبستان ها تعطیل شد و طرح زوج و فرد از درب منزل. خوبیش این بود که ماشینم فرد بود. صبح زود با ماشین رفتم یوگا و چقدرم کلاس خوب بود. انقدر خوب انجام دادم حرکت ها رو که مربی اومد اسمم رو پرسید و هی کلی تشویقم کرد و چنتا حرکت اضافه تر از بقیه بهم گفت. ذوق مرگ شدم دیگه. خیلی خوشم میاد از یوگا، قشنگ دارم رشد مثبت بدنم رو میبینم. خیلی نرم شدم. بعدش رفتم شرکت و یه جلسه با رییس رفتیم و کلی کار دیگه. ظهر دیدم گلودردم بدجوره دیگه، گفتم بذار برم پیش دکتر شرکت شاید بتونم استعلاجی بگیرم. از اون طرف هم مادرشوهر پیام داد که دوستش دوره گرفته و عروس ها رو هم دعوت کرده واسه دوشنبه عصر، اول نمیخواستم برم ولی دیگه دیدم بهتره بار اول رو به خاطر دل مادرشوهر برم. و چون خیلی باید شیتان پیتان می کردم، ترجیحم این بود که اون روز رو خونه باشم کلا. شانس هم آوردم و دکتر بعد از معاینه و نوشتن داروها برام، واسم استعلاجی نوشت (البته به در خواست خودم) و دیگه با دمم گردو میشکوندم. اصلا واسم مهم نبود گلودردم. خخخ. عصری رفتم خونه مامانینا و ترافیک هم نبود اصلا و کلی زود رسیدم. مامان تنها بود و کلی حرف زدیم با هم. البته تا شب کم کم صدای من رفت و سرفه هام شدید شد. با این شلوغیایی که تو همه شهرا راه افتاده، تلگرام و اینستا هم فیلتر شد و مامان هم که معتاد شده به تلگرام، واسش فیلتر شکن نصب کردم. بعد هم کلی نشستیم حرص خوردیم از دست بعضیا! ماجرا از این قراره که ما چندین سال پیش صندوق خانوادگی داشتیم با فامیلای مامان. ولی یه داستانایی پیش اومد که به هم خورد صندوق و من دیگه واقعا دوس نداشتم چنین مهمونی هایی داشته باشیم. از اون طرف هم مامان خیلی دلش دوره زنونه میخواست و چون دوست خاصی هم نداره، خیلی حس تنهایی میکرد، این بود که پیشنهاد دادیم ما هم مثل همه، تو فامیل دوره زنونه داشته باشیم و صندوق باشه و وام بدیم. مامان این پیشنهاد رو مطرح کرد و گفت واسه اینکه این دوره ها رو شروع کنیم، بار اول بیاین خونه من، همه خانوما رو دعوت کرد یه ماه پیش و صندوق تشکیل دادیم. قرار شد ماهی 200 بذاریم و چون 12 نفر بودیم، هر ماه 2400 به یکی میدادیم به قید قرعه. تو قرعه اون روز، اسم خانم پسرخاله م دراومد. اونم یهو اومد تو گروه گفت که کیا میگن تو مهمونی مردا هم باشن و کیا میگن زنونه باشه؟ خیلی مسخره بود. مامان من خودش پیشنهاد داده به عنوان عمه و خاله بزرگه و خودش مهمونی گرفته و شروع کرده، حالا یه الف بچه اومده نظرسنجی راه انداخته! اگه میخواستین خب خودتون از اول خانوادگی راه مینداختین! من که رفتم گفتم در اون صورت نمیام. خیلی چرته آخه! با مردا حدود 50 نفر میشیم. خونه های همه جوونا هم که جغله! نمیدونم کجا میخوان جا بدن. همین خانم خونه ش 60 متره! 50 نفر آدم قراره بچپن تو خونه ش! بعد چون جا نمیشن زنا برن تو اتاق یا آشپزخونه بچپن تو هم و مردا واسه خودشون هی برن تو بالکن سیگار بکشن!!! من نمیدونم این چه دور همی ایه آخه! خود صاحبخونه هم باید همش سرویس بده و هیچی از مهمونیش نفهمه! اگه خانوما بودیم 20 نفر میشدیم تیپ های خوشگل میزدیم و مینشستیم کلی با هم حرف می زدیم. خلاصه به مامان هم برخورده که به حرفش بی احترامی کردن. چون مامان یه بار نظرسنجی کرده بود و چون همه موافق بودن خانوما رو دعوت کرده بود. اینکه یهو حالا بزنن زیرش واقعا بد بود!

اون شب خاله زنگ زد و من برداشتم. گفت 5شنبه میاین دیگه؟ من گفتم نه و دیگه پرسید چرا و من دلایلمو گفتم. گفتم مامانم هم خیلی ناراحت شده و نمیاد. دیگه با خود مامان حرف زد و فکر کنم تازه فهمید که چقدر کارشون بد بوده! رو مخ ها. یه سری چیز دیگه هم شده بود که کلی غصه خوردم اون شب. شام خوردم و رفتم خونه و سیگما فهمید حالم خوب نیس. هی پرسید و منم یه چیزایی واسش تعریف کردم و کلی گریه کردم. یه کم دلداریم داد و خوابیدیم.

دوشنبه مرخصی بودم. 9 صبح از صدای بالایی بیدار شدم. حالم بهتر بود. کلی گوشی بازی کردم و بعدش رفتم سراغ کارای خونه. اول از همه آشپزی. بسی دلم تنگ شده بود واسه آشپزی. گوشت گذاشتم بیرون و چلو گوشت درست کردم. شویدباقالی پلو هم درست کردم. کلی هم سیب و گلابی پوست کندم و همه رو کمپوت کردم. خیلی خانوم خونه شده بودم. رو بالشی ها و رو تختی رو هم با کلی لباس شستم، به گلای بالکن آب دادم و لباسا رو پهن کردم. رفتم حموم دبش و نهار خوردم. یه چرت نیم ساعته زدم و پاشدم حاضر شدم واسه مهمونی خونه دوست مادرشوهر. پیرهن سبز یشمی که یه تیکه هاش مشکیه پوشیدم با کفش مشکی. موهامو با اتو صاف کردم ریختم دورم. آرایش ناز با رژ قرمز. لاک یشمی. سرویس نقره با سنگ زمرد هم انداختم و با پالتوی بلندم سوار گیلی شدم و رفتم دم خونه مامان سیگما. تا بیان پایین یه اسنپ گرفتم و ماشین رو پارک کردم و با اسنپ رفتیم. زوج و فرد بود بازم. دوستش مامان یکی از خانمای هنرپیشه است. جالب بود که خونه شون رفته بودیم. دخترش نبود ولی عروسش بود. کلا مهمونی به مناسبت عروسا بود. هی همه عروس عروس می گفتن بهم. 3 تا عروس بودیم. صدبار بردنمون وسط که برقصید. بد نبود مهمونی. واسه یه بار خوب بود. ولی دفعه های بعد حال ندارم برم. امیدوارم دعوت نشم. خخخ. شب سیگما اومد دنبالمون و رفتیم مامانشو رسوندیم و رفتیم خونه. کلی از تیپ و قیافه م تعریف کرد و منم چلوگوشت رو آوردم براش خورد و بسی دلش واسه دستپختم تنگ شده بود و هی تعریف می کردم. والا خودمم دلم واسه آشپزی تنگ شده بود. سیگما می گفت خب هفته ای یه روز مرخصی بی حقوق بگیر اگه انقدر خونه میمونی شارژ میشی. خخخ. نمیشه که وگرنه من از خدامه دوشنبه ها نمیرفتم. خیلی تاثیر داره

سه شنبه 12 ام، صبح با ماشین رفتم یوگا. خیلی کیف داد. کلی پیشرفت کردم و حرکتای سخت رو خوب انجام میدم. مربی هم هی میاد تشویقم می کنه. حال داد. بعدشم رفتم شرکت و با رییس جلسه داشتم و کلی کار کردم. عصرم رفتم خونه مامانینا. کلی با تیلدا بازی کردم. خیلی شیرین زبونه ماشالله. ولی نمیدونم چرا دیگه جدیدا دوس نداره بره مهدکودک، میترسه انگار. خلاصه کلی بازی کردیم، تلگرام هم قطع بود و کار خاصی نمیشد کرد دیگه. این بود که خیلی بازی کردیم با هم. یوگا یادش دادم. یه سری حرکتا رو گفتم مامان انجام داد و انقدر خوب انجام داد که حسودیم شد. خیلی بدنش نرمه مامان. خلاصه دور هم شام خوردیم و دیگه ساعت 10 بلند شدیم. سیگما نیومده بود چون چاه همسایه گرفته بود و به عنوان مدیرساختمون باید میرفت کسی رو میاورد که درستش کنه. شب من رفتم خونه و سیگما هنوز شام نخورده بود. بهش شام دادم و دیگه تا 12 گپ زدیم و رفتیم بخوابیم. همسایه بالایی بازم مهمون داشت و تا ساعت 1 سر و صدا می کردن. هیییی

چهارشنبه که امروز باشه، صبح با بدبختی بیدار شدم. نیم ساعت هم دیر رسیدم. سیگما منو رسوند. بد نیست امروز، کارام جالب بودن. فقط خیلی خوابم میاد. زودتر امروز تموم شه و برم خونه لالا. خوابم میاد :پی

هفته پر مشغله + یه آخر هفته عالی

بله بله، تا دوشنبه رو تعریف کردم. اینجوری شد که از سر کار من با گیلی رفتم دنبال مهتاب. خونشون نزدیک خونمونه. یه نمه بارون هم میومد. با هم رفتیم پاساژ طلا و هیچ آویز ساعت خوشگل و مناسبی ندیدم. قیمتاشونم همه رفته بود بالا. اول میخواستم حدود 100 تومن یه چیزی براش بگیرم، ولی هیچی نبود با این قیمت. این بود که تصمیم گرفتم برم از الی گالری براش آویز ساعت بگیرم. مهتاب هم پیشنهاد داده بود که شام بریم بیرون، این بود که رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم کوروش. از اونور هم قرار بود واسه یکی از دوستام که کاناداس، با بچه ها واسش دستبند بگیریم از الی. این بود که رفتیم شعبه کوروش الی گالری و من یه آویز ساعت انار خریدم واسه رعنا که شد 150 تومن و یه دستبند گل رز حدود 340 هم خریدم واسه این دوستمون. بعدشم خوشحال و شاد و خندان با مهتاب رفتیم جنارو (ژوانی سابق) تو همون کوروش. شدیدا جاش خوشگل بود و نحوه سرو نوشیدنیش جذاب. با نیتروژن مایع خنکش کردن، خیلی باحال بود. ولی غذاش اصلا به کیفیت ژوانی نبود و میشه گفت افتضاح بود! شنیسل مرغش کاملا طعم موندگی میداد.  آخرش مهتاب نذاشت من حساب کنم و مهمونم کرد. کلی خوش گذشت با هم بودیم. بعدشم بردم رسوندمش دم خونشون و خودم ساعت 9 رسیدم خونه. سیگما هنوز نیومده بود. لباسای شسته شده رو از بالکن جمع کردم و یه کم به کارام رسیدم و دراز کشیدم که بخوابم که سیگما ساعت 11 از جلسه اومد. یه کم حرف زدیم و نزدیکای 12 خوابیدیم.

سه شنبه صبح زود بیدار شدم و سر راه سروناز اومد ازم دستبنده رو گرفت که ببره پست کن و من رفتم یوگا. خیلی دوس دارم کلاسمونو. بعد از کلاس هم رفتم شرکت. کلی هم کار داشتم. دیگه جلسات رو رعنا باهام نمیومد. خودم رفتم همه رو. واسه نهار قرار بود بریم بیرون، گودبای پارتی رعنا. 4شنبه میرفت از شرکت. رفتیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک شرکت با 4 تا از دوستای رعنا. خوش گذشت باهاشون. من کادوش رو دادم بهش. اونا هم دسته جمعی براش دستبند طلا (با مهره های سرمه ای) گرفته بودن.خیلی خوشش اومد از کادوهاش. کلی عکس انداختیم و بعد برگشتیم شرکت و یه عااااالمه کار داشتم. میخواستم زود برم خونه مامانینا و کلی کار بود و نشد و دیر رفتم. به ساحل هم گفتم اومد و با هم رفتیم و کلی تو راه حرف زدیم. همسایه بالایی مامانینا فوت شده بود و حیاط پر از گل تسلیت بود  خدا بیامرزتش. دیگه تیلدا کلی واسم شیرین زبونی کرد و کلی با هم بازی کردیم. یوگا بهش یاد دادم و قطار بازی کردیم و نقاشی کشیدیم و بعدشم خاله بازی کردیم! ترکوندم حسابی. سیگما بازم جلسه داشت و نیومد خونه مامانینا. من شام خوردم و شام سیگما رو هم گرفتم و رفتم خونه. یه کم حرفیدیم و خوابیدیم ساعت 11.5 شب. بعد گویا ساعت 1 حدود 4 ریشتر زلزله اومده، ولی ما اصلا نفهمیدیم و به خواب خوش ادامه دادیم. البته همچنان تو هال!

چهارشنبه 6 دی، صبح با سیگما رفتم شرکت. روز آخر رعنا بود  کلی جلسه داشتم باز. با دکتر! یه مشکل اساسی انداخت تو پروژه ای که از رعنا به من محول شده بود! اعصابم ریخت به هم. رعنا هم که میرفت و بدتر بودم دیگه. تازه سرما هم خورده بودم کمی و سردرد داشتم. تا آخر وقت شرکت بودم و بعد رعنا خدافظی کرد از همه و با هم رفتیم تا دم در و رفت  منم با تاکسی اومدم خونه و خوابیدم. ولی نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که مامان زنگ زد و سیگما هم اومد و بیدار شدم. شام خوردیم و بعد یهو یه صدای ریزش طوری از دیوار اومد و ما هم جوگیر شدیم و رفتیم میز نهار خوری رو آوردیم تو هال و گذاشتیم بالای دشکامون که جامون امن امن باشه. خخخ. کلی هم با هم گپ زدیم و بعد زیر میزنهار خوری خوابیدیم.

پنج شنبه 7 دی، تا ساعت 11 خواب بودم! وسط هال! بیدار که شدم سیگما داشت میرفت کلاس. وقتی رفت کلی خونه رو مرتب کردم و یه گردگیری کوچیک هم کردم و به گلدونا رسیدم و لباس شستم. واسه خودم نهار ماهی درست کردم. بعد از کلی وقت بالاخره یه کم آشپزی کردم. خخخ. خیلی تنبل شدم دیگه. از بس خسته ام نمیرسم غذا درست کنم. همش یا از شرکت غذا میارم یا از مامانا میگیریم. :پی بعدشم چون هنوز خسته بودم! باز خوابیدم! سیگما اومد و حاضر شدیم و رفتیم از شرکت جدید بازی استوژیت رو برداشتیم و رفتیم آتلیه و آلبوم اسپرتمون رو پس دادیم. خودش قبول داشت که خیلی کیفیت چاپش بد بوده و اونی که ما میخواستیم نشده. این بود که خیلی با روی باز اونو پس گرفت و قرار شد دوباره چاپ کنه. بعدشم یه آهنگ دیگه بهش دادم که روی یکی از کلیپای فیلم عروسیمون بذاره و امیدوارم دیگه این دفعه واقعا تموم شه. بعد رفتیم خونه مامانینا و تازه رسیده بودیم که بتا اینا و بابا هم اومدن. دور هم همگی با هم استوژیت بازی کردیم. مامان و بابا هم بازی کردن و خیلی خوش گذشت. شام خوردیم و بعد شلم بازی کردیم با بتا و داماد (داداشینا نیومده بودن). واسه فردا صبحونه، داماد دعوتمون کرد به صرف کله پاچه بریم خونشون. به به. این بود که باز شب همونجا خوابیدیم ما. باز دشک انداختیم وسط هال خوابیدیم. سیگما البته کلی با لپ تاپش کار داشت و دیر اومد بخوابه. من خوابیدم.

جمعه 8 دی، صبح 8.5 پاشدیم و با ماماینا رفتیم خونه بتا اینا. کله پاجه مشتی خوردیم و بعدش مامان و بابا رفتن ییلاق و ما نشستیم استوژیت بازی کردیم. انقدر بازی جذاب شد که سیگما گفت نمیرم کلاس و بمونیم همینجا. دیگه یه عالمه بازی کردیم. بتا هم واسه نهار ماکارونی درست کرد و باز کلی خوردیم. من که کاملا پرهیز غذاییم رو گذاشتم کنار  بعد شلم بازی کردیم و ظهر خوابیدیم. عصری پاشدیم باز استوژیت بازی کردیم تا ساعت 7. مامانینا از ییلاق اومدن و شیر بز رو بهمون دادن و رفتن خونه عمه. ما هم رفتیم خونه خودمون و حاضر شدیم و واسه شام رفتیم خونه مامان سیگما. شیر رو بهشون دادیم و نینی بازی کردیم. نینی بالاخره در سن یک سال و چهار ماهگی راه رفتن یاد گرفت و قشنگ راه میرفت. خیلی بامزه س. شام هم خوردیم باز کلی و دیگه من در حال ترکیدن بودم. یه روز پر از خوراکی. گامبو شدم باز! 12 برگشتیم خونه و تا بخوابیم شد 1.5 

شنبه 9 دی، یعنی امروز، صبح به سختی بیدار شدم و با سیگما اومدم سر کار. جای خالی رعنا  کار زیادی نداشتم استثنااً و تونستم یه کم از این خاطرات رو بنویسم. جالبه دیشب عروسی یکی از دوستام بود و امشب هم عروسی یکی دیگه. خخخ

زلزله تهران + کنسرت حامد همایون!

زلزله شد که باز  داستانی شد ها. باید مفصل تعریف کنم چی شد. چارشنبه من که رفتم خونه، باز دیدم حوصله هیچ کاری ندارم، این بود که خوابیدم! نیم ساعت بیشتر نبود که خوابیده بودم که بابا زنگید و بعدشم سیگما اومد و هیچی دیگه، بیدار شدم. واسه شام، یه کم قرمه سبزی داشتیم که خوردیم و بعد من شروع کردم به دیدن بقیه فیلم رستگاری در شاوشنگ و سیگما هم رفتم بالکن جوجه کباب کرد برام. فیلم رو دیدم و بسی دوس داشتم، بعد هم با مامی تلفن حرف زدم و جوج زدیم بر بدن و یه کم به کارامون رسیدیم و بعد رفتیم دراز کشیدیم رو تخت. سیگما خوابش گرفت و من رفتم دسشویی که دیگه آماده خواب بشیم که یهو اون اتفاق افتاد. من تو دستشویی! حس لرزش کردم. لوستری هم دم دستم نبود که نگاه کنم ببینم تکون میخوره یا نه. سیگما یهو اومد گفت لانی زلزله س، بیا بغلم! منم دوییدم رفتم بغلش و سیگما داشت اشهد میخوند  خیلی ترسیده بودم. بهم گفت بدو برو حاضر شو که بریم بیرون. داشتم سکته می کردم. سیگما رو تخت خوابش برده بود و از لرزش زلزله بیدار شده بود. در این حد شدید بود. منم تو دستشویی قشنگ تکون خوردم! دیگه سریع زنگ زدم به مامانینا و گفتم برید بیرون، گفت ما تو حیاطیم. شما هم برید بیرون. یه سری وسایل جمع کردیم و دو تا پتو برداشتیم و من یه بسته الویه و یه کم نون و یه بطری آب هم برداشتم و رفتیم تو ماشین. سر کوچمون پارکه و همه مردم داشتن ماشیناشونو میاوردن کنار پارک، پارک می کردن. یه پسره اومد گفت خانوم چی شده؟ چرا همه مردم ریختن بیرون؟ گفتم زلزله اومده دیگه. گفت عه؟ کی؟ رستوران بود و اصلا نفهمیده بود. به بتا زنگیدم و اونم گفت که نفهمیدن و هنوز خونه بودن. منم داشتم بهش میگفتم که باید بیاین بیرون از خونه. ممکنه زلزله بزرگتری بیاد. بعدش ما ماشین رو بردیم کنار پارک و بماند که چقدر مردم بی اعصاب بودن. هی با هم دعوا می کردن. یه مرده اومد ماشینشو کنار ماشین ما پارک کرد. سیگما نبود و من تنها بودم تو ماشین. در من باز نمیشد. بهش می گفتم ماشینتو بردار در من باز نمیشه، انگار نه انگار!!! یه ربع طول کشید تا بفهمه که من میخوام بیام بیرون و حق نداره ماشین ما رو بلوکه کنه! خلاصه همه یه حالتی داشتن. دیگه سیگما گفت جلو در خونه خودمون جامون امن تره، ماشین رو بردار بیا اینجا. منم رفتم و جلوی خونمون پارک کردیم. کوچمون خیلی پهنه و خونمون شمالیه و خونه روبرویی هم ارتفاعی نداره. اینه که جامون خوب بود. همونجا نگه داشتیم و نشستیم. بعد هم رفتیم از ای تی ام سر کوچه پول گرفتیم که پول نقد داشته باشیم. همه همسایه ها بیرون بودن. یکیشون که با چمدون اومدن بیرون و رفتن اصفهان همون شبونه! من خیلی خوابم میومد. به سیگما گفتم بیا بخوابیم که آماده باشیم اگه شب زلزله اومد و دیگه نشد بخوابیم. حالا گوشیمم هیچی شارژ نداشت و نمیتونستم خبرا رو دنبال کنم. فقط فهمیدم که بتا اینا رفتن خونه مامانینا و همگی با هم تو ماشینن. گاما هم رفته بود پیش مادرشوهرینا. فقط من نتونسته بودم برم پیش مامانمینا . خیابونا هم قفل قفل بودن. تازه ماشین سیگما هم بنزین خیلی کم داشت و ماشین منم که نمایندگی بود. وسط حرف زدن سیگما خوابش برد. منم دیدم رو صندلی نمیتونم بخوابم، رفتم رو صندلی عقب با همون کاپشن دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم و کله م. نیم ساعتی خوابم نبرد و بعد دیگه از ساعت 2 تا 8 صبح خوابیدم! البته وسطاش یه صداهایی میومد و یه ذره بیدار میشدم ولی باز زود میخوابیدم. سیگما بنده خدا کمرش درد گرفته بود رو صندلی و دوتا دزد هم تو کوچه دیده بود و دیگه خوابش نمی برد. گفت دو نفر صورتشونو با شال پوشونده بودن و یه چوب دستشون بود و داشتن میدوییدن سمت ته کوچه!!! خیلی ترسناک بوده. خدا رو شکر من خواب بودم. خلاصه ساعت 8 بیدار شدم و سیگما گفت بریم بالا. گفت همه همسایه ها خورد خورد رفتن بالا. ما هم رفتیم خونه و شدیدا نیاز به حموم داشتیم. چون شب هم مهمون بودیم (شب یلدا بود خیر سرمون!)، دیگه من رفتم حموم سریع و سیگما با حوله دم در منتظرم بود که اگه زلزله اومد سریع بپرم تو حموم. بعد از من هم سیگما رفت حموم و منم آماده بودم و کشیک میدادم. دیگه زودی حاضر شدیم و وسایل مورد نیازم برداشتیم. از نمایندگی زنگ زدن که زود بیاین ماشینتونو بگیرید. ما هم رفتیم گرفتیم و دیگه من رفتم خونه مامانمینا و سیگما هم رفت خونه مامانشینا که یه کم استراحت کنه و بعد بره کلاس ولی انقدر خوابش میومد که خوابیده بود و کلاس نرفته بود. کل تهران هم تعطیل بود. انقدرم هوا کثیف بود که نگو. برج میلاد از خیلی نزدیکش هم دیده نمیشد حتی. ساعت 10 رسیدم خونه مامانینا و تازه بیدار شده بودن و میخواستن صبحونه بخورن. 1 شب برگشته بودن خونه و همگی تو هال خوابیده بودن. دیگه کلی در مورد زلزله حرف زدیم. تیلدا نمیدونسته زلزله چیه. به مامانش گفته مامی داریم میریم زلزله رو ببینیم؟ بعدشم که خواستن تو هال بخوابن کلی خوشحالی کرده  البته بماند که به منم خوش گذشت که تو ماشین خوابیدیم واسه تیلدا توضیح دادم که زلزله چیه و دیگه هی میگفت خاله الان قراره زلزله بیاد؟ گفتم نه خاله، بیا دعا کنیم که نیاد. کلی دعا کرد که خدایا زلزله نیاد و خونمون خراب نشه و اینا. عشقولک من داره بزرگ میشه دیگه  راستی همون صبح هم فهمیدیم که بچه پسرداییم به دنیا اومده. حیف که پسر بود وگرنه اسمش میشد یلدا. 

بتا اینا یه سر رفتن خونه که وسیله جمع کنن و تیلدا نرفت و پیش من موند. منم مواظب بودم که اگه زلزله اومد تیلدا رو بزنم زیر بغلم و بریم بیرون. آخه خونه مامانینا طبقه اوله. پتو و خوراکی هم تو ماشین گذاشته بودیم هم ما و هم مامانینا. چادر هم بابا گذاشته بود تو صندوق عقب. واسه نهار بتا اینا اومدن و ظهر خوابیدیم. من که خیلی تخت خوابیدم باز. عصری که بیدار شدم زنگ زدم به آتلیمون و گفتم جون مادرت آلبوممون رو بده. گفت اسپرت اینجاست ولی عروسی دو ساعت دیگه میاد. گفتم میام اسپرت رو میگیرم پس. شب یلدا خونه قرار بود بریم خونه مامانبزرگ سیگما. رفتم آلبوم اسپرت رو گرفتم و رفتم خونمون. باد و بارون شروع شده بود و بالاخره یه کم داشت از آلودگی هوای تهران میکاست.  عکسامون عالی شده ولی خود آلبوممون (جنس و مدلش) اونی نبود که میخواستیم. قراره عوضش کنه. سیگما هم اومد خونه و حاضر شدیم و رفتم خونه مامانبزرگش واسه جشن یلدا. آلبوم عروسیمونم با پیک برده بودن خونه مامانینا. بالاخره بعد از یک سال و 4 ماه آلبومامون رو گرفتیم. آلبوم اسپرت رو بردم اونجا نینی بازی کردم و خوراکی خوردیم و شامیدیم و ورق بازی کردیم که باختیم و ساعت 11 پاشدیم خدافظی کردیم و رفتیم خونه مامان من. همه اونجا بودن شب. رفتیم و کلی آجیل ماجیل خوردیم و فال حافظ گرفتیم. کلی با کاپا بازی کردم. خیلی خوردنی شده. هی بهم میگه عمه لان. هی صدام می کنه باهاش بازی کنم. عشق خودمه. تیلدا هم یه کم حسودی می کنه، قشنگ معلومه. سعی می کنم با اونم کلی بازی کنم که حسودیش نشه. ولی باز تهش اینجوریه که اون بیاد بغل من و به کاپا فخر بفروشه. اونم میدوعه میاد. خیلی با مزه ن خلاصه. خونه مامی که رفتیم آلبوم عروسیمون رو آوردیم دیدیم و کاپا هم اومده بود میدید و هی می گفت عمه لان، هی منو نشون میداد تو عکسا و میگفت عمه. ای قربونش برم من که تونسته بشناسه. تازه یه عکس بچگیم هم رو میز خاطرات بود که اونم برداشته بود و گفته بود عمه لان. جیگر منه. خلاصه کلی بازی و شادی کردیم و ساعت 1.5 رفتن بچه ها و ما شب اونجا خوابیدیم پیش مامی و بابا. همگی تو هال جا انداختیم. مامان و بابا پیش هم و من و سیگما هم پیش هم. یه کم هوشیار خوابیدم و خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. 

جمعه اول دی، صبح من و سیگما و مامان خونه بودیم و کلی ریلکس کردم. لم دادم رو مبل و همش گوشی بازی کردم. مامان بنده خدا نهار درست کرد برامون و حتی نذاشت ظرفا رو بشورم. فیلم بیست و یک روز رو هم دیدیم با هم و ظهر مامی و سیگما چرتیدن و من نخوابیدم. بابا هم اومد از ییلاق و شیر بز رو ازش گرفتیم و رفتیم دادیم خونه سیگماینا. آلبوم عروسیمون رو هم نشونشون دادیم. بعدشم اومدیم خونه و من یه سری لباس ریختم ماشین بشوره و افتادم به جون خونه. خیلی به هم ریخته شده بود این دو سه روز. حسابی تر و تمیز کردم و شام خوردیم و بعد دشک آوردیم وسط هال انداختیم که تو اتاق نخوابیم. آخه کتابخونه داریم کنار تختمون. قرار هم گذاشتیم که اگه زلزله اومد، بدوییم بریم زیر میز نهار خوری که کنار دشکامون بود. 

شنبه 2 دی، صبح با سیگما اومدم سر کار. این مدت ماشین نمیارم که لااقل گامی در راستای آلوده تر نکردن هوا برداشته باشم. یه عالمه هم کار داشتم. دیگه فهمیدم کارامو باید بنویسم که یادم نره از بس زیاده. واسه هر روز، یه لیست "تو دو" دارم و یه لیست "دان!". عصری با تاکسی برگشتم خونه و باز دیدم دارم میمیرم از خواب. پریدم تو همون دشک که جمعشم نکرده بودیم و خوابیدم. یه ساعت بعد با التماس خودمو بیدار کردم که برم حموم، آخه فرداش میخواستیم بریم کنسرت. صبحشم یوگا. از حموم که اومدم با مامی تلفن حرف زدم و سیگما اومد. شام گرم کردم و آوردم خوردیم و بعد یه سری دیگه لباس شستم تیره ها رو و خونه رو جمع و جور کردم. بازم رو همون دشکا وسط هال خوابیدیم.

یکشنبه 3 دی قرار بود شب بریم کنسرت حامد همایون. واسه همین پالتو و چکمه م رو برداشتم و گذاشتم تو ماشین سیگما و سیگما منو رسوند کلاس یوگا. رفتم یوگا و بعدشم شرکت و کلی کار. رعنا آخر هفته میره از این جا و منو تنها میذاره  واسه مشکلاتی هم که واسش پیش اومده اینجا، هی میزنه زیر گریه. رفتیم نمازخونه و کلی واسم درد دل کرد و گریه کرد. منم دلداریش دادم.  عصری قبل از رفتن، رفتم نمازخونه و یه کم آرایش کردم و سیگما اومد دنبالم که بریم کنسرت. با گاما و شوهرش و پسرخاله های سیگما. من تو ماشین چکمه پوشیدم و وقتی رسیدیم نمایشگاه بین المللی، پالتوم رو هم پوشیدم و همون موقع گاما اینا اومدن. 1 ساعتی زودتر رسیده بودیم، رفتیم بالا و یه کلاب ساندویچ خوردیم تا شروع شه. خیلی عالی بود کنسرت. آهنگای آلبوم اولش رو که حفظ بودم و همه رو باهاش میخوندم. حال داد. بعدشم واسه شام همگی رفتیم بی بی کیو و همون همیشگی رو سفارش دادیم، استیک مرغ با سس قارچ. بسی خوش گذشت. ساعت 11 هم رفتیم خونه و باز همون وسط هال خوابیدیم!

دوشنبه 4 دی، سیگما گفت خوابم میاد و نمیبرمت. این بود که خودم گیلی رو برداشتم و اومدم سر کار. سیگما هم تا 10 خوابیده بود و بعد رفته بود شرکت! مدیرعاملی میره بچه م  . منم کلی کار کردم تا این لحظه و قراره بعد از کار برم دنبال مهتاب و با هم بریم خرید. میخوام واسه رعنا یه یادگاری طور بگیرم. احتمالا آویز ساعت بگیرم براش. 

زلزله ترسناکه، دعا کنیم نیاد...