یک روز با برنامه

روزایی که بدو بدو کار انجام میدم رو خیلی دوس دارم. دیروز تو شرکت یه برنامه ریزی کردم واسه کارایی که باید این هفته انجام بدم و چون شبا نیستم، بخش زیادیش باید همون شنبه انجام میشد. عصری که از شرکت رفتم، چندجا رفتم دنبال کاغذ کادوی ساده. ساده که نه، یه چیزی که بشه باهاش پیرهن مردونه درست کرد! دستکش هم خریدم واسه رنگساژ. وقتی رسیدم اول از همه عصرونه م رو خوردم و مانتوهامو انداختم ماشین یه ربع بشوره و آویزون کردم خشک شه. یه دور دیگه لباس ریختم تو ماشین بشوره و خودم رفتم حموم و در حال رنگساژ بودم که سیگما اومد خونه. زود اومد، خیلی غیر مترقبه. روزایی که زود میاد خیلی خوبه. از حموم که اومدم لباسا رو پهن کردم تو بالکن و شام رو گرم کردم بخوریم. ساعت 7.5 شام خوردیم. خیلی خوبه شام زود خوردن. بعد دیگه سیگما نشست پای پروژه ش و من رفتم پی کارام. قیمه ای که اون روز نصفه پخته بودم رو آوردم طعم دار کردم و لیمو امانی توش ریختم. برنج هم گذاشتم بپزه. لباسای مهمونی دوشنبه رو آماده کردم و پرو کردم و لباسای یوگا رو هم برداشتم و رفتم سر وقت کادو کردن. واسه بچه دوستم یه شلوار خریده بودم و میخواستم به شکل پیرهن مردونه کادوش کنم. بساطم رو کف هال پخش کردم و تقریبا یه ساعت زمان برد که اونو کادو کنم. گره کراواتشم دادم سیگما بزنه. وقتی تموم شد رفتیم سر وقت بستنی خوردن و خود سیگما پیشنهاد داد که فیلم بذارم ببینیم. غذاها آماده شد و گذاشتم خنک شه که واسه فردا و پس فردا شام داشته باشیم. نیم ساعتی دیدیم و بستنی خوردیم. به یاد پارسال که کارش سبک تر بود و شبا فیلم میدیدیم. هی. یادش بخیر. بعدشم تا بریم بخوابیم کلی گپ زدیم. غذاها رو خنک کردم و گذاشتم تو یخچال. شب هم زود خوابیدیم. یه ربع به 11! خیلی بچه های خوبی شدیم اصلا! 

نتیجه ش این بود که امروز سرحال بیدار شدم ساعت 6.5 و بدیو بدیو وسایلم رو برداشتم و رفتم یوگا. کلی زود رسیدم و جای پارک خوب هم گیر آوردم. نزدیک کلاس زبان پارک کردم که شب راحت باشم. یوگا هم عالی بود. حرکتایی که من توش عالیم رو انجام دادیم و فقط خودم خیلی خوب بودم و مربی هی تشویقم می کرد  کلی روحیه گرفتم. الانم قهوه و بیسکوییت خوردم شارژتر شدم، برم به کارام برسم 

پ.ن: با اینکه از دستکش استفاده کردم ولی دستام رنگ گرفته! ناخونام بنفش شده! (شامپو رنگساژه بنفش بود (البته رنگ نهاییش روی مو بنفش نبودها!))

پ.ن2: سارا س جان کجایی؟ خیلی وقته خبری ازت ندارم. خوبی؟

خستگی اول هفته خر است!

سلام، صبح شنبه تون پر از شادی و نشاط. من که خیلی داغون و نابودم. خوابم میاد و کسلم شدید. این شنبه واقعا خر است! حالا تعریف می کنم.

اول از سه شنبه بگم که عصری رفتم اسمم رو نوشتم کلاس زبان و مقادیر زیادی سُلفیده شدم. یه سی دی هم واسه تقویت لیسنینگ گرفتم. بعد رفتم خونه و دیدم سیگما لباسا رو شسته. هوراااا. سبزی پلو درست کردم که با ماهی ای که از شرکت گرفته بودم بدم به سیگما. برنجای شرکت رو دوس نداره. از اونور هم یه خورش آماده هانی داشتم که جوشوندم و نصفشو خودم شام خوردم، نصفشم گذاشتم واسه نهار فردام. یه دوش مبسوط گرفتم و بقیشو یادم نیس. لابد کتاب خوندم و خوابیدم!

چهارشنبه27ام، صبح با گیلی رفتم شرکت و دادم بشورتش. کار خوب بود ولی یادم نیس اصلا. به سیگما گفتم یه جعبه کادو بخره واسه کادوی تولد دخترخاله ش. عصری ساعت 4 رفتم جلسه و تا 5.5 تو جلسه بودم. بعد بدیو بدیو رفتم گیلی رو گرفتم و رفتم خونه. یه ذره دراز کشیدم و بعد حاضر شدم واسه تولد دخترخاله ی سیگما. ابروها و پشت لبم رو حسابی تمیز کردم. رستوران ارکیده دعوتمون کرده بودن. تیپ عیدم رو زدم. کلی هم آرایش کردم. خیلی وقت بود انقدر به خودم نرسیده بودم. کادوش رو گفتم راستی؟ یه پیراهن بود که از اینستا سفارش داده بودم و برام فرستاده بودن و یه کم تنگم بود، یادتونه؟ نپوشیدمش که. گفتم بدمش به دخترخاله سیگما. تو جعبه کادو گذاشتیمش و بردیم رستوران. کل رستوران واسه یه مراسم عزاداری رزرو بود! ضد حال! ولی اینا سالن وی آی پی رو رزرو کرده بودن که محیطش از کل رستوران جدا بود و خوب بود. فقط ما از کولر دور بودیم و پختیم. ولی از مهمونی توی خونه بیشتر دوس داشتمش. کادو رو که بهش دادم حس کردم به اونم کوچیکه! خیلی چاق شده بود  بعد گاما هم گفت که به نظرش کوچیکه. بهش گفتم که بپوشه و اگه بهش کوچیک بود بگه که ببرم عوض کنم ولی خب کلی ناراحت شدم چون اینو 3-4 ماه پیش گرفته بودم و دیگه نمی تونستم پس بدم که، باید یکی دیگه هم ازش میخریدم، تازه اگه داشته باشه. مراسم تموم شد و دیگه رفتیم خونه. به سیگما گفتم بیا فیلم ببینیم، ولی خوابش میومد و صبحم باید زود بیدار میشد و نیومد. رفت خوابید. منم کلی ضدحال خورده بودم و دیگه 1.5 اینا خوابیدم.

پنج شنبه صبح ساعت 7.5 سیگما بیدار شد و رفت شرکت که با دوستش کار کنن. منم بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. تا 9 تو تخت غلت زدم و دیگه 9 بلند شدم. یه لیست از کارایی که باید می کردم نوشتم و دونه دونه تیک زدم. ظرفای تمیز رو از ماشین ظرفشویی درآوردم و چیدم سر جاشون، کثیفا رو گذاشتم تو ماشین. حوله ها رو هم انداختم تو ماشین لباسشویی. به همه گلدونام آب دادم. لباسای تمیز رو چیدم تو کشوها و خونه رو مرتب کردم. بعد رفتم تو گروه دوستام نوشتم که امروز کسی هست با من بیاد استخر؟ نیم ساعت بعد یکی از دوستام، پریناز، زنگ زد که من میام، الان بریم؟ گفتم بریم. دیگه مایو پوشیدم و حاضر شدم و رفتم استخر. پریناز هم اومد. گفت از صبح دلش استخر میخواسته و حال کرده که من پیشنهاد داده بودم. بسی حال داد شنا. کلی هم با هم حرف زدیم و کیک و آبمیوه هم خوردیم. تا ساعت 1 تو آب بودیم و چون بعدش دوستم شیفت کاریش بود و باید میرفت سر کار، اومدیم بیرون و من رسوندمش تا مترو و بعد رفتم خونه. تو راه سیب زمینی خریدم و رفتم خونه گذاشتم آب پز بشه. بعد لهش کردم و با شیر و تخم مرغ و یه ذره کره تفتش دادم و نعنا خشک هم زدم و نشستم به نهار خوردن. تو این فاصله پیاز داغ و رب هم درست کردم و لپه و گوشت رو هم بهش اضافه کردم و قیمه پختم. ساعت 4 آب خورش رو زیاد کردم و رفتم خوابیدم. ساعت 6 با زنگ سیگما بیدار شدم دیدم آب خورش تموم شده و داشت میسوخت. خیلی به موقع زنگ زد سیگما. گفت 7 میام دنبالت که بریم ییلاق. دیگه من پاشدم کلی جمع و جور کردم و ساک بستم و منتظر شدم ولی نیومد. 7.5 زنگ زدم و گفت 8 میاد! خوبه استخر رفته بودم وگرنه کل روز تنها بودم و میپوکیدم! آخرش 8:15 اومد و گفت کاراش مونده و گفت بیا بریم شرکت. وسایل سفر رو جمع کردیم و رفتیم اونجا و دیگه دوستش هم رفت و وسایلشو برداشت که بریم ییلاق. رفتیم بنزین هم زدیم و تا راه بیفتیم 10 شد. 11 شب رسیدیم اونجا و تازه شام خوردیم. داداشینا هم همون موقع اومدن. من اگه میدونستم اونا میان شاید نمی رفتم چون بچشون نمیذاره بخوابیم. همین هم شد. تا 2.5 اینا نذاشت بخوابیم. هی حرف میزد و برقا رو روشن می کرد. بالاخره خوابیدیم.

جمعه صبح 8.5 با صدای دوییدن و حرفای کاپا بیدار شدیم. فوق العاده خسته بودیم خصوصا سیگما که این چند وقته خوابش هم کمه. البته مامانینا بردنش بیرون و یه کم دیگه تونستیم بخوابیم. ولی در کل نشد دیگه. من کاموای تریکوم رو برده بودم که مامان یادم بده. یه کم بافت شبیه لیف شد  بعد دایی و زندایی و پسرشون اومدن و زندایی گفت که اونم داره تریکو میبافه و بلد بود یه چیزایی. با هم نشستیم ویدئوهاش رو دیدیم و یاد گرفتیم. مال مامان رو شکافتم و کف سبد رو بافتیم با هم. بعد اونا رفتن و ما نهار خوردیم و کاپا خوابید و ما هم سریع خوابیدیم. من یه ساعت و سیگما 3 ساعت خوابید. عصر که بیدار شدیم رفتیم طبقه پایین که بابا داره اتاق میسازه رو دیدیم. بابا گفت اتاق ته مال ماست و ما دوسش نداریم. نورش کمتر از بقیه س. کلی غر زدم که من این اتاق رو نمیخوام ولی بابا گفت دیگه من حرفش رو زدم و نمیشه عوض کرد! مسخره س که آدم دندون اسب پیش کشی رو بشمره ولی اینم نمیشه که همه جا چون من آخریم سرم کلاه بره! کلی حرص خوردم و یه جورایی با بابا قهرم  بیتا دخترخاله م زنگید که ما خونه دایی دومی هستیم و همه هستن و شما هم بیاین. سیگما خونه این داییمو ندیده بود تا حالا.  ما هم رفتیم و بی نهایت خونشون گرم بود. گپ و گفت کردیم با همه و خوش گذشت. 8.5 هم رفتیم خونه. کاپا کلی با من خوب شده رابطه ش. همش میگه خاله لاندا خاله لاندا  خونه که رسیدیم دیدیم داداشینا هم شب میمونن و خب بازم نمیذارن بخوابیم. تصمیم گرفتیم برگردیم تهران. یه پشه هم رفت تو چشمم و کلی قرمز شد چشمم و درد می کرد. تا شام بخوریم بتا اینا هم از شمال اومدن و قرار شد داماد با ما بیاد تهران و بتا بمونه. یه کم با تیلدا و تتا بازی کردم و 11 راه افتادیم. خوبه داماد باهامون بود وگرنه تا خود تهران سیگما میخواست غر بزنه سر من  راه بی نهایت ترافیک بود، ما هم خسته و داغون. تازه داماد کلید خونشون رو نیاورده بود و مجبور شدیم اول بریم خونه مامانینا کلید یدک خونشونو برداریم و بعد ببریمش خونشون. تا برسیم خونه ساعت شد 1:15! هلاک بودیم دیگه. سریع خوابیدیم.

امروز صبح ساعت 7 با بدبختی بیدار شدم. چشمم هم هنوز قرمز بود. خواب خواب هم بودم. به زور اومدم سر کار. خیلی بده اول هفته رو آدم بد شروع کنه. حق داشت بنده خدا سیگما غر میزد. یه هفته سر کار نرفته حالا باید له و لورده بره. کلی هم کار داره این هفته و نمیرسه خستگیشو در کنه L منم هی دارم فکر می کنم با وجود اون همه قیمه ای که درست کردم، ولی بازم واسه این هفته غذا کم میارم چون از فردا هر شب دیر میرم خونه  یکشنبه که باید برم کلاس زبان، دوشنبه هم که خونه دوستم دوره دعوتیم. هی دارم برنامه ریزی می کنم ببینم چجوری میتونم به کارام برسم! ببینیم چه میشه کرد دیگه.

وقتی سیگما بیشتر خونه باشه

این هفته سیگما سر کار اصلیش نرفت و موند که به بقیه کارهای فرعیش برسه. سه تا کار فرعی رو داره همزمان پیش میبره و بی نهایت سرش شلوغه. اینه که واسه یه هفته کارمندی رو تعطیل کرد تا بقیه کارهاشو پیش ببره. محل کارشون از این نظرا خیلی خوبه. همین خونه موندنش باعث شد یه کم بیشتر با هم باشیم.

شنبه بعد از کار کلی دلم واسش تنگ شده بود و رفتم شرکت پیشش. یه سری بار باید جابجا می کرد و خب چون کمردرد داره میخواستم کمکش کنم ولی کار خاصی از دستم برنمیومد. نیما هم دیر اومد (نیما دوست قدیمیشه که شریکشم هست) و نشد کمکش کنه. بعد از اون کار من رفتم خونه که برم حمام و سیگما و نیما موندن شرکت. یه دوش گرفتم و خونه رو مرتب کردم و تن ماهی جوشوندم که با شویدپلو بخوریم. گرسنه م هم بود و سیگما کلی دیر اومد ولی منتظر موندم. سر شام موبایلش زنگ خورد و کلی حرف زد و بعدشم چون میخواست یه چیزی بفرسته سر سفره گوشی دستش بود! من عصبانی شدم که این همه صبر کردم که با هم شام بخوریم باز الانم سر سفره تو گوشیه و با هم شام نمیخوریم. خلاصه بحثمون شد و اون شب قهر خوابیدم. هی میگین قهر نکن، نمیشه دیگه. رو مخ میره گاهی. 

یکشنبه صبح با گیلی رفتم شرکت، قرار بود با ماشین سیگما برم که بدم کارگره بشورتش ولی لج کردم و ماشینشو نبردم  رفتم یوگا و سر حرکتای ساده سرم گیج رفت. داشتم میفتادم. به مربی گفتم و گفت برو کنار دیوار دراز بکش و پاهاتو بذار بالا. خب دیشب درست و حسابی شام نخورده بودم، یه هفته هم پ بودم و صبحونه هم که هیچ وقت قبل یوگا نمیخورم، چپه شدم دیگه. کلش رو دراز کشیدم و بازم سرگیجه داشتم حتی تا اینکه رفتم شرکت و نمک و نون پنیر خوردم حالم جا اومد. ولی خب کسل بودم و حوصله هیچ کاری نداشتم. ضعف هم داشتم و تصمیم گرفتم استخر رو نرم و بجاش با سوسن، همکلاسی لیسانسم قرار بذاریم و ببینیم هم رو. واسه عصر قرار گذاشتیم. تو شرکت جشن روز دختر هم بود و رفتیم و یه ست جانماز اینا هدیه گرفتیم. عصری با گیلی رفتم نزدیک شرکت سوسن و با هم رفتیم سام کافه. موهیتو و وافل نوتلا سفارش دادیم و کلی گپ زدیم. از اینکه چی کارا می کنیم گفتیم. الان که دیگه درس تموم شده و ازدواج هم کردیم و سر کار هم رفتیم، بقیه حرفا میشه اینکه دیگه چی کارا می کنی. و خب واسش از کلاسایی که میرم گفتم و کارایی که دوست دارم بکنم و بعد پست دیروز به ذهنم رسید. تا 6.5 با هم بودیم و بعد دیگه پاشدیم که به فینال جام جهانی برسیم. سیگما خونه بود و کلی تحویلم گرفت و بابت دیروز عذرخواهی کرد. خونه هم مونده بود و کلی رفرش شده بود. آشتی کردم و رفت کلی هله هوله خرید که سر بازی بخوریم. رژیم هم که شدید تعطیل! چیپس و تخمه و بستنی معجونی! بازی هم که پرگل و باحال. فرانسه 4-2 کرواسی رو برد. بسی حال داد. بعدشم یه کم کتاب "مردی به نام اوه" رو خوندم و خوابیدم.

دوشنبه 25ام، بازم با ماشین رفتم شرکت. زود هم رفتم که عصر زود برگردم. کار خوب بود. عصری رفتم خونه مامانینا. مامان و بابا خونه بودن و بابا رفت خرید. بتاینا میخواستن برن شمال و قرار بود که قبلش یه سر بیان ما دخملاشو ببینیم قبل رفتن. کلی جیگر شده بود تتا فسقلی 2 ماهه. راهیشون کردیم و بعد با مامان نشستیم فیلم "دختری در قطار" رو که لیلا جان تو کامنتای اینجا معرفی کرده بود دیدیم. من و مامان هر دو کتاب رو خونده بودیم و حالا فیلم رو دیدیم. کلی هم صحنه داشت البته  که واسه با مامان دیدن مناسب نبود زیاد. ولی دیدیم. فیلم که تموم شد سیگما اومد و خیلی وقت بود که مامانینا رو ندیده بود. یه کم نشست و بعدش دوتایی رفتیم سر کوچه مامانینا که یه مانتویی که دیده بودم رو بگیرم ولی تموم شده بود. دیگه یه مانتو دیگه پرو کردم و خوشمون اومد. اول میخواستم آبی کاربنیش رو بگیرم ولی دیدم زرشکی هم داره و زرشکی گرفتم که سر کار هم بتونم بپوشم. امروزم مثل این بچه ها بدو بدو پوشیدم مانتومو   ساعت 10:15! اینا بود که داداشینا هم اومدن خونه ماماینا. یه ماهی بود که کاپا رو ندیده بودم. به من میگه خاله  به زبون تیلدا. البته گاهی لاندای خالی هم میگه. کلی سرسره بازی کرد تو اتاق من. (سرسره ای که کادوی تولد واسه تیلدا گرفتم از بس بزرگه نمیشه حمل و نقلش کرد و تو اتاق من تو خونه مامانینا مونده، اونجا که میان بازی می کنن) شام خوردیم و ما همیشه 10.5 بلند میشیم وسط هفته ولی چون داداشینا تازه اومده بودن تا 11 نشستیم و بعد رفتیم. انقدرم کاپا پشت سرم گریه کرده که نگو. حال همه رو گرفته. دیگه رفتیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه 26 ام، صبح دیر بیدار شدم و هی ساعت بیداریم رو انداختم عقب. 8 بیدار شدم و سیگما زودتر از من رفت پی کاراش و من با ماشین سیگما اومدم شرکت و دادم کارگره بشورتش. 9 و 5 دقیقه رسیدم شرکت. خیلی هم شیک و مجلسی  میخوام سخت نگیرم به خودم. یه روزایی حق دارم خوب بخوابم چون خودم رو دوست دارم!( امام لاندا سلام علیها )

 از سایت هنری دات کام کاموا و میل بافتنی تریکو سفارش دادم. آخر هفته بشینم یه چیزی ببافم  . فردا شب تولد دخترخاله سیگما دعوت شدیم که 16-17 سالشه. درشت و قدبلنده ولی چاق نیست. یه پیراهن بود که اینترنتی سفارش داده بودم تو اینستا و یه نمور تنگم بود، گفتم اینو کادو بدم به دخترخاله سیگما! حالا باید یه جعبه کادو واسش ردیف کنم. تولدشم رستوران گرفتن، عصر برم ببینم "حالا چی بپوشم؟"  به سیگما هم گفتم حالا که خونه ای لباسا رو بنداز تو ماشین لباسشویی. والا! این مردایی که خانوماشون خانه دارن خیلی حال می کنن ها. میرن خونه با یه خونه تمیز و غذای حاضر و یه زن خوش اخلاق غیر خسته روبرو میشن. چی میخوان دیگه؟ این هفته سیگما سر کار نمیره ولی من خوشحالم. کلی انرژی داره و بیشتر واسم وقت میذاره! اگه لباسارم بشوره که دیگه هیچی، میشه گل گلاب  خلاصه اینجوریا. 

اینم بگم و برم. کتاب صوتی "به انجام رساندن کارها" رو از فیدیبو خریدم و تو راه گوش میدم. میخوام پیشنهاداشو عملی کنم تا بتونم کارامو بهتر هندل کنم. یه فصل گوش دادم جالب بود. 

چاشنی های زندگی

چند وقتیه که دارم فکر می کنم بهتره یه کم بیشتر به خودم برسم. خیلی غرق شدم تو کار روزمره و خب عمرم داره هدر میره همینجوری. البته که خیلی سعی ها کردم که خیلی هم نذارم هدر بره، کلاسای ورزشی و کتاب خوندن و اینا در این راستا بود. ولی خب بس نیست. میخوام یه سری کارای دیگه بکنم. همونجور که تو پست قبل گفتم میخوام یه کلاس دوماهه آیلتس برم. 6 ساعت در هفته. آموزشگاهه معروف نیست اما چون نزدیکه خوبه. 8-9 سال پیش دوره کامل کلاسای کانون زبان ایران رو تموم کرده بودم. خیلی وقته فاصله گرفتم ولی بالاخره باز باید شروع کنم دیگه. آدم سلف اِستادی هم نیستم. پس بهتره که یه دوره فشرده برم. میدونم که سخته ولی بهترین فرصته. الان که درس ندارم، الان که روزا طولانیه و تا 8.5 سر کلاس باشم هنوز هوا روشنه و الان که کارم یه کم سبک شده بهترین فرصته. امیدوارم بتونم.

مورد دیگه ای که دارم بهش فکر می کنم اینه که یه کم طعم و رایحه به زندگیم اضافه کنم. دوس دارم یه کار هنری ای انجام بدم. دو سه سال پیش، یکی از دوستام که در کنار دکتر بودنش کلی کار هنری هم می کنه، یه روز باهامون اومد فروشگاه و وسایل لازم برای دکوپاژ رو بهمون معرفی کرد و همونجا تو مغازه یه توضیحاتی برامون داد و عصرش هممون (4-5 نفر بودیم) یه کار هنری دکوپاژی خلق کردیم! به همین سادگی. حالا 6 ماه پیش دیدم همین دوستم یه سبد خوشگل تریکو یه روزه بافته. چند وقتیه افتادم تو فکرش، حالا شاید این هفته شروع کنم. 

یه چیز دیگه هم در راستای روح بخشیدن به زندگیم اینه که بیشتر به خودم برسم. قبلنا که دانشگاه می رفتم همیشه تو یه دستم ساعت و یه دستم دستبند داشتم. یه انگشتر هم داشتم همیشه. ولی از وقتی اومدم سر کار تقریبا هیچ وقت دستبند ندارم. فقط ساعت و حلقه که خب همیشه دستمه. قبلنا لاک هم داشتم اکثرا که خب الان نمیشه، هم بخاطر نماز و هم بخاطر محل کارم که لاک تیره نمیشه بزنیم و لاک روشن هم زیاد به من نمیاد. حالا به فکر افتادم که دستبندامو باز بیارم تو کار و همیشه دستم باشه و تازه شاید برم ناخن هم بکارم  سیگما مخالفه با کاشت ناخن. ولی من دوس دارم. سعی می کنم یه کوتاه خوشگل بکارم که زیاد معلوم نشه. خوبیش اینه که دیگه میشه همیشه لاک داشت و باهاش نماز خوند. فقط دردسر ترمیم داره، ولی فکر کنم واسه تنوع خوب باشه. حالا شاید به بهونه عروسی، برم بکارم.  صداشو درنیارین  کارای دیگه هم به ذهنم برسه سعی می کنم انجام بدم. خوبه آدم ترگل ورگل باشه 

شما چی؟ فکر کردین که چاشنی به زندگیتون اضافه کنید؟ در راستای شادتر زندگی کردن چی کارا می کنید یا قراره بکنید؟

دور همی شبانه

سلام سلام.

یه هفته س ننوشتم. بیام بگم ماجرا رو. یکشنبه گذشته پ شدم و رمغ نداشتم انگار. رژیم هم بودم و روز سختی شده بود. کلاس خیلی خوب بود. ولی به کارای شرکت نرسیدم. زود هم باید میرفتم که برم استخر. چون روز اول پ بود و در حد لک، از تامپون استفاده کردم و رفتم استخر. ولی گفتن مربیتون نیومده و کلاس آموزشی نیست! امروز قسمت نبود ورزش کنیم! هیچی دیگه. یه کم شنا کردم و دیدم خیلی بی حسم، بی خیال شدم و اومدم بیرون. وسایل همکارم تو ماشین من بود. دیگه من لباس پوشیدم و رفتم بیرون و منتظرش شدم. با دوستای بیرون از شرکتم قرار داشتیم بریم کافی شاپ. 4 نفر بودیم. همکارم که اومد با هم رفتیم تا دم پارک و اون رفت و منم یه تجدید آرایش سریع کردم تو ماشین و رفتم پیش دوستام. خیلی حال می کنم باهاشون. نفر 4ام که اومد تو دستش یه چیزی بود. یه گلدون با چوب پنبه که توش ماهی هم بود. فکر کردم واسه یکی از دونفر دیگه آورده. کلی حسودیم شد. من خیلی از اینا دوس دارم. بعد دیدم گفت واسه لانداس. کادوی تولدش با دو ماه تاخیر! وای اصلا نمیدونین چقدر حال کردم که. روزم ساخته شد. همش بغل کرده بودم کادوی دوست داشتنیم رو. عکسش رو هم گذاشتم اینستا. بعد دیگه واسه اینکه چاق نشم و به رژیم پایبند باشم فقط یه موکاچینو سفارش دادم! ولی دوستای نامرد چیپس و پنیر و سیب زمینی قارچ اینا سفارش دادم و خب فکر کن که بشه ناخونک نزد. سعی کردم کم بخورم ولی به هر حال خوردم دیگه. بعد کلی گپ زدیم با هم. از 7 تا 9 با هم بودیم و بعد دیگه با اون دوستم که از طرح اومده بود خدافظی جانانه کردیم و هر کی رفت سی خودش. من با گیلی برگشتم خونه و سیگما گفت که قراره با دوستاش شام بریم بیرون. یکیشون سربازی معاف شده و میخواد سور بده. من بدیو بدیو آرایشم رو شستم و دوباره آرایش کردم و رفتیم سنسو که بازم راهمون نداد و رفت ای تی اف کناریش. بد نبود ولی مثل سنسو نبود خب. رژیم هم که تعطیل! همه چی خوردم. بعدش قرار شد بریم شرکت و تا صبح بمونیم. من با دوست سیگما، نیما که بی ام دبلیو داره اومدم. خخخ. قرار بود اول بریم دم خونه ما من بازی اینا بردارم و بعد بریم شرکت. حالا سر خیابونمون ایست بازرسی بود. گفتم نیما الان میگیرنمون  البته سیگما و اون یکی داشتن پشت سرمون میومدن. ولی خب می گرفتنمون خیلی سوژه بود دیگه من رفتم وسایل رو برداشتم و سیگما هم ماشین رو گذاشت تو پارکینگ و همگی با هم رفتیم شرکت. 7 نفر بودیم و گفتن 2 نفر دیگه هم قراره بیان. من اون دوتا رو تا حالا ندیده بودم. همکلاسیشون بودن. فکر کن همه پسر فقط من یکی اون وسط بودم. البته به جز اون دوتا بقیه واقعا دوستامن. ساعت 1 شب اون دوتا اومدن و اول که اصلا حال نکردم باهاشون. همش داشتن سیگار می کشیدن!  بعد بازی هم نمی کردیم و هی داشتن حرف میزدن. من واقعا حوصله م سر رفته بود. سیگما و آرش تو آَشپزخونه بودن، رفتم بهشون گفتم اگه بازی نمی کنید، منو ببرید خونه، خوابم میاد. دیگه از ترس اینکه من غر نزنم سریع بساط بازی رو چیدن. دور میز کنفرانس اتاق سیگما نشستیم و بساط پو.کر راه انداختیم. اون دوتا هم دم به دقیقه میرفتن سیگار می کشیدن. اه اه. خلاصه بازی عالی بود. انقدر تقلب کردم که. خیلی حال داد. تا 7 صبح بازی کردیم و بعد پسرا میخواستن برن کله پاچه بخورن. من میخواستم برم خونه. ماشین هم که نداشتیم. به آرش گفتم من رو برسونه (شرکت و خونمون خیلی نزدیکن.) آرش من رو رسوند. یه همسایه اگه تِرَک کرده باشه منو خیلی ضایع بوده، دیشب با نیما رفتم دم خونه و صبح با آرش برگشتم خونه آرش من رو گذاشت و رفت با بچه ها بره طباخی. من خوابیدم و ساعت 8 با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. سیگما کلید نداشت و صدای زنگ در رو نمیشنیدم و موبایلمم خاموش بوده! باز خوبه با زنگ تلفن بیدار شدم. در رو باز کردم و باز خوابیدم تا 4. بعد سیگما رفت دنبال کاراش و من بلند شدم به خونه زندگی برسم و چند مدل غذا درست کنم. گوشت از صبح گذاشته بودم تو یخچال یخش آب شده بود. شوید نخود پلو با گوشت میخواستم درست کنم. البته اول یه رون مرغ داشتم که چند روز مونده بود و سیگما مرغ مونده نمیخوره. سریع ریش ریشش کردم و با فلفل دلمه ای و پیاز داغ و رب و ادویه طعم دارش کردم که یه پرس غذا بشه. بعد گوشتا رو یه تفت دادم تو پیاز داغ و گذاشتم بپزه. نخود فرنگیا رو پختم و بعد برنج و شوید خشک اضافه کردم و گذاشتم بپزه. لباس شستم چند سری و همه گلدونا رو آب دادم. یه دور دیگه برنج قهوه ای درست کردم واسه خودم. همه این کارا 4 ساعت و نیم ازم وقت گرفت. خیلی خسته شده بودم دیگه. رفتم یه دوش گرفتم و دیدم حوصله ندارم فردا برم یوگا. پ هم بودم و اصلا حسش نبود دیگه. سیگما اومد و بعد از مدت ها بالاخره چلوگوشت دستپخت خودم رو خوردیم و لذت بردیم. بعد یه کم حرف زدیم و من خیلی خیلی خسته بودم و نق نقو. یه مشکل جسمی هم پیدا کردم و زدم زیر گریه. سیگما دلداریم میداد بهش گفتم تو این همه مریضی این چند وقته من، اصلا واسم وقت نذاشتی و همش خودم تنها میرم دکتر. دیگه قرار شد فردا باهام بیاد دکتر. یه عالمه گریه کردم و با چشمای پف کرده خوابیدم.

سه شنبه 19 ام، صبح با گیلی رفتم سر کار و باز کلاس داشتیم. حال و حوصله درست و حسابی هم نداشتم. از دکتر وقت گرفتم که عصری برم. بین مریض البته. عصری رفتم و سیگما چند دقیقه قبل از من رسیده بود و پارک کرده بود. چون دیر شده بود سیگما ماشین من رو گرفت که ببره پارک کنه و منم دوییدم وقت گرفتم. ولی حدود دو ساعت علاف نشستیم تا نوبتمون بشه. دکتر بهم دوا داد و گفت اگه خوب نشدی دیگه باید بریم سراغ کارای جدی تر. خوب میشم ولی  بعد من رفتم خونه و سیگما رفت داروهامو بگیره. از غذاهای دیروز گرم کردم و آوردم خوردیم و بعد خیلی خسته بودم و زود خوابیدم.

چهارشنبه 20 ام، صبح بازم با ماشین رفتم سر کار. از بس گرمه عصرا دوس ندارم با تاکسی برگردم. دیگه تقریبا هر روز ماشین میارم. رفتم کلاس و چون تو یه شرکت یه کار فورس ماژور داشتم مجبور شدم دوسانس کلاس رو نرم و برگردم شرکت کار کنم. خیلی داغون بود اوضاع. داشتیم جریمه می شدیم و یه کاری حتما باید زود انجام می شد. خیلی بدو بدو کردم ولی خدا رو شکر عصر انجام شد. سانس آخر کلاس رو رفتم و واسشون بستنی خریدم و خوردیم سر کلاس. این خارجیمون دیگه داشت برمیگشت کشورشون. واسش بلیط برج میلاد گرفتم که امشب بره برج. بعد هم باهاش خدافظی کردیم و کلی گفت شما خیلی مهمون نواز بودین و اینا. حال کرده بود با ایران. بعد برگشتم شرکت و رفتم پیش معاون و بهش گفتم که انجام شده. همه از مدیر عامل و مدیر کل و رییس و اینا ازم تشکر کردن. بسی حال داد. تا 6 شرکت بودم و بعد دیدم دوستام هم هستن و دارن میرن، تصمیم گرفتیم بریم بستنی بخوریم. رژیم به باد فنا رفت این هفته. البته خداییش با پ سخت بود رژیم داشتن. در حال غش و ضعف بودم همش. رفتیم کافه قنادی دم شرکت و بستنی خوردیم. بعد هم برگشتم ماشینم رو برداشتم و رفتم خونه. پریدم تو حموم و سیگما گفت 8.5 میاد. دیگه نشستم یه کم کتابمو خوندم، دیگه آخراشه. بعد سیگما اومد و گفت که قراره بریم خونه خواهرشینا، چون مهمون داشته و مامان سیگما کلی غذا واسه مهموناش درست کرده که الان زیاد اومده. بریم اونجا. من ناراحت نمیشم اینجوری دعوتمون کنه. آدم باید خودمونی باشه دیگه. خلاصه رفتیم اونجا و کلی با نینیشون بازی کردم. نشسته بود کنار خودم و داشتم بهش شعر یاد می دادم. یه روز آقا خرگوشه. نمیذاشت هیشکی هم بیاد کنارمون بشینه. حال کرده بود با من. بلبل شده، طوطی البته. هر چی میگی تکرار می کنه. سر شام گیر داده بود به من که لاندا جان غذا بخور. سه بار غذا کشیدم از بس گیر داد بعدش فوتبال انگلیس کرواسی بود که تا 12 دیدیم و بعد میخواستیم بریم که نینی گیر داد که با مامان بزرگش بیاد. بردیم یه چرخ زدیم که گریه نکنه و بعد که آروم شد بردیم خونشون تحویلش دادیم، مامان سیگما رو رسوندیم و رفتیم خونمون خوابیدیم.

پنج شنبه 21 ام، 8 صبح سیگما جلسه داشت و رفت. من تا 11 خواب بودم. بعد بیدار شدم ظرف شستم و یه دور ماشین لباسشویی و یه دور ظرفشویی رو روشن کردم. خونه رو مرتب کردم و نهار خوردم. قرار بود داماد ساعت 3 بیاد دنبالم که بریم ییلاق. سیگما جمعه بیاد. نشستم پای خوندن کتابم. ساعت 2.5 برق رفت و هنوز یه ربع از کار ماشین ظرفشویی مونده بود. بخش خشک کردنش بود. دیگه درش رو باز کردم. وسایلم رو جمع کردم و حاضر و آماده نشستم به کتاب خوندن که داماد اومد. برق هم قطع بود و با پله رفتم پایین و رفتیم به سمت ییلاق. تو راه برام بستنی قیفی خوشمزه خرید و خوردیم. یه سر هم رفتیم دم در خونشون که وسیله برداره. تو این فاصله یه ذره ای که از کتابم مونده بود رو تو فیدیبو خوندم و تموم شد. بیخود هاردکپیش رو با خودم آورده بودم. خخخ. دختری در قطار تموم شد. دوس داشتم کتابش رو. قشنگ بود. رفتیم ییلاق و ساعت 5 رسیدیم. کلی تیلدا رو بغل کردم. دلم حسابی براش تنگ شده بود. بعد هم کلی تتا رو بغل کردم. عصرونه خوردیم و رفتیم سر خاک اهل قبور. من با ماشین بابا رانندگی می کردم و مامان و بتا و تیلدا سوار شده بودن. سال مامانبزرگم بود. 10 سال گذشت از وقتی که مامانِ مامان، فوت شد. دو هفته بعد از کنکور من فوت شدن... خدا بیامرزتش. 10 سال شد رفتیم دانشگاه ها. پیر شدیم دیگه! خلاصه سر خاک خاله و دایی کوچیکه هم اومدن و یه کم حرف زدیم و بعد برگشتیم. بتا گفت بریم خرید! رفتیم یه مغازه لباس بچه فروشی و چقد قیمتاش خوب بود. واسه نینی دوستم یه شلوار ناز خریدم. ساعت 9.5 برگشتیم خونه و شام خوردیم و بسی خسته بودم. 12.5 خوابیدم. یه خواب حسابی. تا 11 صبح یه بار هم بیدار نشدم!

جمعه صبح بیدار شدم و خاله ی مامان اومد خونمون. یه ساعتی بود و رفت. بعد نهار خوردیم و نینی بازی کردم. ظهر خوابیدیم و قرار بود سیگما بیاد ولی دیدم که بتاینا دارن برمیگردن تهران و سیگما هم این چند وقته خیلی خیلی سرش شلوغه، گفتم دیگه نیا، من میام تهران. با بتاینا رفتم تهران و داماد رفت و ما رفتیم خرید. دو ساعت نینی بغلم بود و تتا هم هیچی نخرید. گرم هم بود و حسابی کلافه شده بودم.  سیگما اومد دنبالم و دوتا ماشینی تا دم خونه بتا رفتیم. نینی رو من بغل کرده بودم چون تو کریرش نمی موند. بردیم رسوندیمشون و بعد سیگما بهم خبر داد که یکی از کاراش بالاخره راه افتاده و چنتا سفارش ثبت کردن. گفتم باید شیرینی بدی. رفتیم زعفرانیه رستوران شاندیز مایا. عاشق رژیم این هفتمم که نابود شد!!! چاق نشده باشم خوبه! بخش کافه رستورانش رفتیم که فوق العاده محیطش خوشگل بود. سالاد سزار و پاستا سفارش دادیم. خوب بود غذاهاش. جاش هم فوق العاده بود. یه شام دونفره دبش خوردیم و بعد رفتیم خونه و آماده خواب شدیم. دلم کلی واسه سیگما تنگ شده بود. این چند وقته خیلی کم با همیم. 

شنبه صبح سیگما 6 بیدار شد و رفت حموم و رفت به کاراش برسه. من تا 7 خوابیدم و بعد با ماشین اومدم شرکت. یه عالمه هم کار داشتم امروز. حالا عصری میخوام برم همون کلاس زبان نزدیک شرکت، تعیین سطح آیلتس بدم. شاید برم کلاس.