کاپوچینو

سلام. حالتون چطوره؟

من بد نیستم.

شنبه اسپروساز رسید به دستمون. سیگما کلی ذوق کرد و رفت همه زیر و بمش رو درآورد و یه کاپوچینو لایه ای مشتی داد بهمون. گفت این بهترین کادوی تولدیه که گرفتم. خخخ

همون روز نینی دایی هم به دنیا اومد. فکر کنم دیگه آخرین نوه آقاجان باشه. 

یکشنبه عصر سیگما اومد دنبالم و رفتیم یه جایی چنتا کار داشتیم. تا انجام بدیم و برگردیم خونه ساعت شد 10 شب. سریع رفتم دوش گرفتم و خوابیدیم.

دوشنبه عصر هم قرار بود برم خونه مامان که پشیمون شدم. به ذوق کاپوچینوی سیگماساز رفتم خونه. خیلی حال داد. کلی حلقه زدم و نشستیم قسمت آخر مانکن رو دیدیم. موضوع فیلمش خوب بود در کل ولی اصلا خوش ساخت نبود. قسمت آخر هم بد تموم شد بنظرم. نکبتا 

این شبا اکثرا بد خوابیدم. احتمالا به خاطر کاپوچینوهای غلیظ عصرا بود. حالا باید بیاریمش تو برنامه های صبح. 

لباسی که واسه مراسم نامزدی آرش و پرستو کنار گذاشتم رو هم یه دور تست کردم. 

دیشب یه عالمه هم حلقه زدم. چنتا آهنگ تند گوش دادم، با ریتمش حلقه میزدم خیلی حال داد.

خونه یه کم به هم ریخته شده. از وقتی اومده بودیم خونه جدید نمیذاشتم به هم بریزه ولی این سری از دستم در رفت. حالا باید برنامه مرتبیزاسیون بذارم آخر هفته تر و تمیزش کنم. 


40 روزه که پر کشیدین.... 752#

چهل روز گذشت از رفتنشون. رفتن و با خودشون امید و آرزوهای ما رو هم بردن. اعتمادمون هم با اونا پر کشید...

نرفتن، بردنشون...

حس می کنم بعد از اون اتفاق دیگه اون لاندای سابق نشدم. اعتمادم به کل دنیا دیگه برنگشته. نمیدونم برمیگرده یا نه. نمیدونم چی میشه...



نقد

جالبه امروز که داشتم استوریای دوستامو میدیدم، به یه نوشته ای برخوردم که عکسشو براتون میذارم اینجا. نظرش برعکس من بود ولی جای تامل داشت. 

گفتم بذارم اینجا نقدی باشه به نظر خودم.

گاهی آدم نمیدونه چی درسته چی غلط. اینکه حرف مخالف رو بشنویم خوبه. میتونیم با آگاهی بیشتری تصمیم بگیریم که چی کار کنیم. حتی با آگاهی بیشتری روی حرف خودمون بمونیم و پافشاری کنیم.

ولنتاین + روز مادر

سلام سلام. خانومای گل روزتون مبارک. مامانای گرامی، روز شما خیلی مبارک. خدا قوت که از پس بچه داری برمیاین. سایه تون رو سر بچه هاتون مستدام. روز عشقتونم مبارک. اونایی که عاشق نیستین، امیدوارم تا سال دیگه یه عشق تپل مپل پیدا کنین. میزان عشق رو میگم تپل مپل باشه ها. آدمش لاغر بود نه نگید.  اونایی هم که عشق رو دارین، ایشالا امسال بیشتر باهاش عاشقی کنید و عاشقتر بشید.

بنده از 4شنبه روزای نه چندان خوبی رو شروع کردم. خرد خرد هی بحثمون می شد. یه کم نسبت به هم حساس شدیم و کارمون سخت بود. 4شنبه عصر رفتیم خونه گاما اینا. جشن دندونی گرفته بود برای پسرکش. خودمون بودیم با مامانبزرگش. ما یه شلوار کتون براش برده بودیم. خونه رو تزیین کرده بود. پارسال که گاما فهمید نینیش پسره، ما دوبی بودیم و از اونجا براش یه 4تیکه آوردیم. یه پیرهن سفید با پاپیون زرشکی و ژیله و شلوارک کرم. واسه عیدش خریده بودیم اما الان سایزش بود. گاما تنش کرد و یه عالمه عکس ازش انداختیم. خیلی خوردنی شده بود تو این لباس. داماد شده بود. دیگه شام خوردیم همراه با آش دندونی. بعدشم کیک خوردیم و دیگه آخر شب رفتیم خونمون. نشستیم فیلم دیدیم فکر کنم. یادم نیست.

پنج شنبه 24 بهمن تقریبا 12 بیدار شدیم. رفتم حمام و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانبزرگ سیگما، به مناسبت سالگرد فوت پدربزرگش از بیرون غذا گرفته بودن و چندجا هم واسه خیرات داده بودن. سیگما اصرار داشت که ما هم بریم اونجا. رفتیم دیدم یه خاله ش که غذاشونو گرفت و برد. اون یکی خاله ش هم بچه هاش نبودن. شوهر گاما هم نبود. فقط هلک هلک من رفته بودم اونجا به جز کسایی که تو خود ساختمونشون بودن. کلی حرصم گرفت. دو ساعت هم نشستیم و حرص داشتم ولی هیچی نگفتم تا رفتیم خونه. خونه که رسیدیم باز خوابیدم چون خیلی خسته بودم. بعدشم حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانمینا. حس عید داشتم که هی میرفتیم خونه حاضر میشدیم میرفتیم عید دیدنی. خخخ. خونه مامانینا تا رسیدیم بتا هم با دخملاش اومد. وای که چقدر تتا عشقه. همش بغلم بود. یهو دستشو کرده تو بلوز من میگه می می. مامانش دعواش کرد گفت زشته، عمو دعوا می کنه. سیگما هم با خنده یه اخم کوچولو کرد. یهو تتا بغض کرد و زد زیر گریه، چه گریه ای. سیگما کلی نازشو کشید، به بتا میگه چرا از من مایه میذاری؟  من کاریش ندارم که میگی عمو دعوا می کنه. الان با من بد میشه. کلی نازشو کشید تا آشتی کرد. البته خیلی هم زود یادش رفت. دیگه بابا هم اومد و شام خوردیم. داماد سر کار بود. داداشینا هم نیومدن. شام رو خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه پسرخاله، دیدن بچه ی نو! یه پسرک کوچول موچول پشمالو. خیلی بامزه بود. دایی بزرگه و بچه هاش هم اونجا بودن. دلم واسه دایی و پسرش خیلی تنگ شده بود. کلی حال داد دیدمشون. یه ساعتی نشستیم و بعد هدیه هامونو دادیم و رفتیم خونه. نقدی حساب کردیم. نشستیم جوکر رو ببینیم که بینمون کدورت پیش اومد و ندیدیم و خوابیدیم ساعت 2.5 اینا.

جمعه 25 بهمن، روز ولنتاین بود. ساعت 12 از خواب بیدار شدم و خیلی حالم گرفته بود. لباس شستم و ظرف جمع و جور کردم و نهار خوردیم. بعد نشستیم پای جوکر 2019. چقدر قشنگ بود. بیخود نبود خواکین فینیکس اسکار گرفت. بی نهایت خوب بازی کرده. تموم که شد من حاضر شدم برم دیدن دختر دایی. آخه اونم بینیشو عمل کرده بود. ماشین رو برداشتم رفتم دم خونه قبلی، از مغازه سر کوچه، کلی شکلات خریدم برای ولنتاین. میخواستم دنبال مامان هم برم که از اتاق سابقم جعبه کادو بردارم (یه عالمه جعبه کادو دارم اونجا)، که دیگه بتا گفت من میرم دنبالش و تو مستقیم بیا خونه دایی. به مامان سپردم باکس هامو بیاره و خودم رفتم خونه دایی. اونجا که رسیدم دیدم بتا هنوز راه نیفتاده، این بود که دیگه من تنها رفتم بالا. بیتا (دخترخاله م) هم اونجا بود. دیگه کلی با زندایی و دختردایی و بیتا حرفیدیم. (چقدر مسخره س اینجا به جای اسمشون میگم دختردایی. یاد مامان بزرگم میفتم که اینجوری دخترداییشو صدا می کرد. بهش میگفت دختردایی جان  ) خلاصه کلی گپ زدیم و گفت عمل بینیش با روش تیپ پلاستی بوده و بیهوش نشده و گچ و تامپون هم نداشته. کلی حال کردم. خدا کنه خوشگل بشه دماغش. روش جالبیه. رو بعضی از بینی ها که زیاد مشکل نداشته باشن جواب میده. دیگه بعد از نیم ساعت مامان و بتا و تتا هم اومدن و کلا دو ساعتی نشستم و یه عالمه گپ زدیم. بعدشم رفتم خونه. رسیدم خونه سیگما یه کم دیر در رو باز کرد. وقتی رفتم تو آهنگ گذاشته بود برام و رو میز پذیرایی کادوهای ولنتاینمو چیده بود. با دیدن فیلَم زودی آشتی کردم. یه فیل گندالوی خوشگل. خیلی حال کردم که یادش مونده بود که من عاشق فیلَم. کادوهای ولنتاینم شد فیل خوشگلم، یه مجسمه ویلوتری که رسممون شده هر سال ولنتاین برام بخره و یه کیک قلبی فوندانت. منم براش قبلا یه هاپوی قرمز گرفته بودم که گذاشتم تو باکس قرمز و با شکلاتایی که گرفته بودم تزیینش کردم و یهو براش بردم و چیدم رو همون میز. عطر جانم رو هم بهم داد. دیگه منم پیراهن قرمز پوشیدم و کلی عکس انداختیم با هم و بعدش با نسکافه و کیک نشستیم پای پرشیاز گات تلنت. 11.5 تموم شد اما اصلا خوابمون نمیومد. تا ساعت 2.5 بیدار بودیم. 2.5 چراغ رو خاموش کردیم و سیگما خوابید ولی من تا 3.5 بیدار بودم و خوابم نمیبرد. استرس شنبه رو هم نداشتم اصلا!

شنبه 26 بهمن، ساعت رو گذاشته بودم 9 بیدار شم ولی 8.5 بعد از یه عالمه خواب ترسناک بیدار شدم. خیلی خیلی بد خوابیدم کل شب رو. سه سوته رسیدم شرکت و کلی کار در انتظارم بود.

یه چیزی میخواستم بگم راجع به روز مادر. از دیشب همه هی دارن عکس ماماناشونو میذارن اینستا یا حتی استوری واتس اپ و هی تبریک میگن. همکارم که مامانش فوت شده، یه کلیپ ناراحت کننده با آهنگ میم مثل مادر استوری کرده بود. زنداییم هم که امروز میره بچه ش رو به دنیا بیاره، دیشب یه متن ناراحت کننده گذاشته بود برای مادرش که فوت شده و دقیقا این روزا، حالا که زایمان داره و بیش از هر وقت نیاز به مادر، روز مادر هم هست و حسابی فقدانش رو حس می کنه. کلی نشستم گریه کردم با پستاشون. کاشکی یه کم مراعات کنیم، هی عکس پدر مادرامونو تو این روزا نذاریم این ور اون ور. هی قربون صدقه شون نریم. اونایی که دست پدر مادراشونو تو دستاشون ندارن، خیلی اذیت میشن این روزا. ایشالا که روح همه پدر و مادرای اسیر در خاک در آرامش باشه و خدا عمر با عزت به همه پدر و مادرهای این دنیا بده، سایه شون رو سر بچه هاشون و خانواده. یه کم حواسمون به بقیه باشه.

میدونم خیلیا این کارو می کنن، به خودتون نگیرین. من هنوز استوری هیشکی از بچه های اینجا رو ندیدم. حتی بتا هم عکس مامان رو گذاشته بود اینستا و بهش تبریک گفته بود. ولی من حال نمی کنم. گفتن از بقیه خوشیا بنظرم فرق می کنه. بالاخره یه وقتی ممکنه آدمی که الان دلش میخواد، اون چیز رو تجربه کنه. حالا غذای خفن فلان رستوران باشه یا عکس عشق و بچه و اینا. دیر یا زود خودش یا نوع دیگه ایش رو تجربه می کنه. ولی این یکی دیگه نشدنیه. و هیچ کس هم جای پدر و مادر خود آدم رو پر نمی کنه....

انگشتری که بعد از 16 ماه پیدا شد!

سلام سلام. بین التعطیلیه و من سر کارم. از معدود روزای بین التعطیلیه که مرخصی نگرفتم. از بس امسال هی مرخصی گرفتم، الان به پیسی خوردم! وگرنه تعطیلات طولانی از هر چیزی برام دوست داشتنی تره. حتی اگه تو خونه بشینم جایی نرم. والا!

از شنبه بگم که عصری که رفتیم خونه، دوش گرفتم و حاضر شدم بریم عیادت پسرخاله سیگما که بینیشو عمل کرده. خونه اونا هم تو ساختمون سیگما و مامانبزرگشه و گفتن بیاین خونه مامانبزرگ ببینیدش! کلا خاله ش عجیبه. این خونه ش مهمون نمیبره چون به هم ریخته س! یه خونه دیگه داره که مهمونیاشو اونجا برگزار می کنه!!! و دوره. خلاصه رفتیم خونه مادربزرگ با یه جعبه شیرینی. مامان سیگما هم نبود چون هر روز از کله سحر میره خونه گاما همراه با گاما با هم بچه نگه میدارن! خلاصه که پک کاملین. ساعت 8.5 اینا بود که خواستیم بلند شیم که مامانینای سیگما اومدن. نشستیم و دوباره خواستیم پاشیم که شوهرخاله ش اومد. دو سه ساعتی نشستیم خلاصه. دیگه رفتیم خونه شام داشتیم از شب قبل. همون مرغ ریش ریش. بعدشم گوشت و لوبیا سبز ریختم تو زودپز واسه فردا شب که خونه نیستم. یه کم فیلم دیدیم. فرندز اینا.

یکشنبه 20 بهمن، از صبح با خبرای خوب شروع شد. سیگما تو کشوی جوراباش، داشت دنبال یه لنگه جورابش که خیلی وقته گم شده می گشت که کف کشو، انگشتر گل ریز من که مهر پارسال گم شده بود رو پیدا کرد. پارسال روز زن، به سیگما گفتم من عاشق این انگشتره بودم و دوباره یکی عین اونو برام خرید. شک کردم که نکنه این همون انگشتر د.ومیه باشه. قبل از کار رفتیم صندوق امانات و دیدم بعله، اونم هست سر جاش. یعنی انگشتر گم شده اولی پیدا شده. دیگه دوتاشو با هم دستم کردم و رفتم شرکت. شرکت برامون یه جشن باحال گرفته بود تو حیاط به مناسبت دهه فجر. آش اینا دادن و مراسم باحال. خیلی خوش گذشت. به بچه ها گفتم بهتون شیرینی میدم واسه انگشترم. عصری هم یهو دیدم خاله عکس نوه جدیدش رو گذاشته تو گروه. به دنیا اومد فسقلی. من همیشه دوس داشتم اگه پسر میداشتم، 20 بهمن به دنیا میومد. این دقیقا 20 بهمن به دنیا اومد. خخخ.  بعد از کار هم سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. یه کم نشستم و بعد حاضر شدم و با دوستم اسنپ گرفتیم رفتیم کافه فکرکده مرکز خرید اپال. 4 نفر بودیم. 2تا بازی کردیم، کارآگاه و گلوبز. بد نبودن ولی لوس بودن. شام هم پیتزا گرفتیم که خیلی خیلی بد بود. بهشون گفتیم اعتراضمونو، چای مهمونمون کردن. 9.5 شب برگشتم خونه.

دوشنبه 21ام، کار و خوشحالی از تعطیلی فردا. بعد از کار سیگما اومد و با هم رفتیم پاساژ نزدیک خونه مامانینا که برای پسر گاما یه کادویی چیزی بخریم. آخه دندون درآورده و گاما زنگید که 4شنبه بیاین خونمون دندونی پسرک. البته من بهش گفتم که عه من میخواستم 5شنبه دعوتتون کنم که، گفت حالا باشه یه وقت دیگه. دیگه یه شلوار کتون توسی براش خریدیم و بعدم به پیشنهاد سیگما یه پیراشکی گوشت و ذرت مکزیکی خریدیم و نون و دارچین هم از عطاری خریدم و رفتیم خونه مامانینا. تیلدا حسابی سرماخورده بود. تتا هم حسابی نمک بود و چسبیده بود به من. انقدر دلم برای تتا تنگ میشه که هی میرم فیلماشو میبینم. بعد دیدم فیلم کم دارم ازش. بردمش تو اتاق 6-7 دقیقه از کارش فیلم گرفتم قشنگ دلم تنگ شد بشینم ببینم. واسه شام مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود که خوردیم و دیگه خیلی خسته بودیم. 11 رفتیم خونه. یه عالمه هم برف اومده بود و نشسته بود یه کم. رسیدیم خونه فیلم پاراسایت (parasite) رو که اسکار گرفته امسال، پلی کردیم و یه دمنوش زنجبیل دارچین هم درست کردم و یه ربع که دیدیم، خراب شد و دیگه ندیدیم و رفتیم خوابیدیم.

سه شنبه 22 بهمن، ساعت 11:15 بیدار شدم. خیلی حال داد که این همه عمیق خوابیده بودم. سیگما صبح کار داشت و رفته بود شرکت و 3ساعتی هم اونجا بود و برگشته بود که من بیدار شدم. اون که صبحونه خورده بود، منم دیگه نهار رو حاضر کردم و مستقیم نهار خوردم. خوراک لوبیا درست کرده بودم که سیگما عاشقشه. به سیگما میگم اون وقتا اگه مامان روز تعطیل این غذا رو درست می کرد من قشقرق به پا می کردم. خخخ. نهار رو خوردیم و دوباره فیلم پاراسایت رو دانلود کردم و نشستیم دیدیم. خیلی قشنگ بود به نظرم. دوسش داشتم. کلی هم ذهنمو درگیر کرد. تا شب تو حال و هوای فیلم بودم. در حینش دمنوش زنجبیل دارچین هم خوردیم. آخه یه کم حالت سرماخوردگی داشتم، ترسیدم از تیلدا گرفته باشم. گفتم تقویت کنم. تموم که شد سیگما یه چرت خوابید و منم دیدم تخفیف اسنپ فود داریم چیزکیک سفارش دادم. آدم نمیشم. چیزکیک که اومد، مانکن رو پلی کردیم که افتضاح بود. بازیاشون افتضااااح تر از همه قسمتای قبل. بعد دیگه ماکارونی درست کردم و در حینش حلقه زدم. از آخر هفته پیش تا حالا اصن نشد به رژیم پایبند بمونم. حلقه که تعطیل شد چون هر شب خونه نبودم، هی هم رستوران و جشن و اینا. از حرصم چیزکیک رو خوردم و بعد رفتم رو ترازو دیدم چاق نشدم. از اون روزی که رژیم گرفتم 2 کیلو کم کردم. مشتاق شدم ادامه بدم. واسه همین شام نخوردم دیگه. بعد از مانکن دو قسمت هم فرندز دیدیم.

امروزم که چهارشنبه باشه، اومدم سر کار. خوبه که بین التعطیلینه. خیلیا نیومدن و خلوته. آخر هفته ولنتاین هم در پیش داریم. فعلا کار خاصی نکردم. برم ببینم چه ها میشه کرد