روزای آخر بارداری

سلام به همه. وقت بخیر. خوبین؟


نمردیم و این 38 هفته بالاخره تموم شد. آخیش. خیلی منتظر تموم شدنش بودم. دیگه از 5شنبه قبلی هر روزی که به دنیا بیاد اوکیه. هر چند که بین خودمون بمونه، همه تاریخای بعد از 25ام رو دوست ندارم.  هر کی یه جور خله دیگه، ما هم اینجوری . این 10 روزی که مرخصی گرفتم، وقتم بیشتر شده. میخواستم بیشتر برقصم واسه روحیه دخترک ولی هنوز وقت نکردم. همش دارم یه سری هماهنگیا انجام میدم که کلی وقت میگیره و اصن معلومم نمیشه. مثلا دیروز دو ساعت داشتم زنگ میزدم به بیمه واسه معرفی نامه و این داستانا. امروز هی داشتم واسه تست کرونا سرچ می کردم که بیان خونه ازم تست بگیرن و از این مدل کارا که خیلی وقت گیرن الکی. تو این مدت دارم زبان میخونم به لطف کلاس زبانم که مجبورم می کنه. حالا این وسط فکر کنم یه وقفه ای بخوره. اما امیدوارم بتونم ادامه بدم باز از یکی دو هفته بعدش. کلی هم دوره فرزندپروری خریده بودم که فیلماشو میذارم هرشب و میبینم. 4 روز دیگه فسقلک میاد بغلم و هنوز به نظرم خیلی حس عجیبیه. حس می کنم اصن آماده نیستم. خخخ. ولی از اونور هم دیگه طاقتم تموم شده. دلم میخواد زودتر بغلش کنم. حالا دارم براش توضیح میدم که چند روز دیگه چه اتفاقی میفته. وقتی میاد بیرون چیا میبینه. که نترسه وقتی اومد. یهو یه عالمه آدم ماسک به صورت بالای سرش میبینه با کلی نور. خلاصه روزای جالبیه.

به پیشنهاد گاما، سیگما رو فرستادم شهروند برام ماش و بلدرچین بخره. و سوپ ماش و بلدرچین درست کردم. میگن برای افزایش شیر خیلی خوبه. گاما گفت از این هفته شروع کنم به خوردنش. منم یه پاتیل درست کردم. مگه تموم میشه. سه روزه دارم نهار میخورمش بازم مونده  دیگه بقیشو نمیخورم. باید ببندمش به ریش سیگما  

کماکان شبا حسابی گرممه. کولر رو راه ننداختیم، ولی رفتیم پنکه مامانینا رو آوردیم من همش میشینم جلوی پنکه. سرما نخورم صلوات. کلا هم گرما هم فکر و خیال و هم وضعیت بدنم، باعث میشه راحت نتونم بخوابم. یعنی تا خوابم ببره خیلی طول می کشه. حالا سعی می کنم به بخشای استرس زاش کمتر فکر کنم. دیگه توکل به خدا. 

راستی از اتاق دلتا خانم عکس و فیلم هم گرفتم و دیگه بعدش ساک رو بستم. یه سری چیز میز برداشتم واسه بیمارستان. کیت خونگیری بند ناف رو هم برداشتم. با فیلمبردار بیمارستان هم هماهنگ کردیم، گفت کلا یه فیلم 10 دقیقه ای میگیرن، از مصاحبه مامان و بابا قبل عمل و بعدشم تو اتاق زایمان. بابا سیگما هم فقط همون اول میتونه بچه رو ببینه و بعدش دیگه تو بخش زنان راهش نمیدن!!! خیلی بده این حالت. تازه ملاقاتی هم که نداریم. فکر کنم حسابی بپوکیم تو بیمارستان. درد و گریه بچه و تنهایی. مامان میگه بچه هام که تو دوران جنگ به دنیا اومدن، نوه م هم الان تو این وضعیت کرونایی. شانس ما پیک چهارم هم که چقدر شدیده. از همه قبلیا بدتره. یادتونه من همش میگفتم تا بهار شه دیگه کرونا بهتر شده؟! هیچی معلوم نیست واقعا. خلاصه من همچنان ازتون میخوام دعامون کنید که تو این فرآیند زایمان و بیمارستان کرونا نگیریم و همه چی به خیر بگذره. هیشکی که دیدنمون نمیاد، اما خودم که میرم خونه مامانینا مستقر میشم و از اونور هم بالاخره خانواده سیگما میان دیدن نوه شون. کرونا بگیریم خیلی داستان میشه...

شمارش معکوس

سلام سلام. 

صبح بهاری سه شنبه تون به خیر و شادی.


خب من از دیروز دیگه مرخصی گرفتم و دورکاری رو هم تعطیل کردم. میخوام یه کم به کارای اومدن دخترک برسم. تا الان فراغ بال نداشتم. نامه از روانپزشک گرفتم که بگه ترس (فوبیا) از زایمان طبیعی دارم و این رو دادم به دکتر خودم تا بالاخره نامه بیمارستان رو داد. گفت برای زایمان اول 39 هفته تمام رو در نظر میگیریم که برای من میشه 2 اردیبهشت. واسه همون روز بهم نامه داد. دیگه ببینیم نینی چقدر همکاری می کنه و میتونه صبر کنه سر موقع به دنیا بیاد یا نه. یه نسخه هم نوشت که روز قبل عمل آزمایش PCR بدم. 

از دیروز هم شمارش معکوس رو شروع کردم. 10 خط خورد. از امروز 9 روز مونده....

مامان دیروز عصر اومد خونمون. اولین باری بود که همینجوری میومد. از شانسش هم آسانسور ما خراب شده بود. 6 طبقه رو بنده خدا با این زانو و با این نفس تنگی اومد بالا. گفت بیا ساک جمع کنیم هم واسه بیمارستان هم واسه خونه ما. حالا من میخواستم فعلا به ترکیب اتاق دست نزنم، چون هنوز نه هیچ عکسی گرفتم ازش نه فیلم. دیگه مامان گفت یه ذره به هم زدم ولی تا رفت برگردوندم سر جاش  ببینم امروز میتونم یه فیلم برای دخترکم بگیرم و بعدش دیگه ساک رو ببندم. 

این شبا اصلا خواب درست و حسابی ندارم. شدیدا گرمم میشه. پنجره آشپزخونه رو باز می کنم و میام تو هال رو کاناپه، کلی از این پهلو به اون پهلو میشم به سختی تا بالاخره خوابم میبره. بعدش یه بار دیگه که نصف شب بیدار شدم برمیگردم رو تخت و باز باید صدبار این ور اون ور شم تا خوابم ببره. یه دستمم زیاد میاد همش! تا میذارم رو شکمم، دلتا از تو ضربه میزنه که یعنی برش دار. سنگینی میکنه روش یا گرمش میشه. فسقلی از الان واسه من تعیین تکلیف می کنه 

خلاصه که این روزا داره اینجوری میگذره و من لحظه شماری می کنم واسه روزی که دخترکم بیاد توی بغلم...

آخرین هفته ها با بره تو دلی

سلام سلام. حالتون چطوره؟ ما خوبیم خدا رو شکر.

امروز 37 هفته ی بنده تموم شد و خدا رو شکر از این لحظه به بعد اگه نینی به دنیا بیاد، دیگه اسمش زایمان زودرس نیست. یه نفس راحت کشیدم. 

خب من این هفته یه بار دیگه سونو کردم و خدا رو شکر همه چیز اوکی بود. دیگه دیروز وقت دکترم بود. از صبح کلی برنامه داشتم که همه رو گذاشته بودم تو یه روز که زیاد از خونه بیرون نرم هر روز. صبح رفتیم شرکت چون هم باید قرارداد جدید رو امضا میکردم هم چنتا کار دیگه. بعدش یه سر زدیم به صندوق امانات و یه سری چیزا جابجا کردیم و بعد دکتر زنانم. قرار بود نامه زایمان بهم بده ولی گفت باید از روانپزشک نامه ببرم برای سزارین! عجب گیری کردیما. هیچی دیگه نامه رو نداد ولی گفت زمان زایمان احتمالا اول یا دوم اردیبهشت باشه. برنامه ی بعدیم هم یه دکتر دیگه بود برای تزریق آهنم که جواب آزمایشم رو دید گفت اوکیه و فعلا لازم نیست. بعد از زایمان تزریق کن. خلاصه خیالم راحت شد. این 5-6 تا کار رو انجام دادیم و عصر اومدیم خونه ولو شدم تا شب دیگه. 

حالا اوضاع کرونا رو بگو. من فکر می کردم تا وقتی دلتا بخواد بدنیا بیاد، یه کم اوضاع بهتر شده باشه. ولی با این گندی که اینا زدن تو برنامه ریزی و تو عید همه رفتن سفر و عیددیدنی، تعداد مبتلایانِ هر روز، رکورد بدترین روزای پارسال رو هم شکست و به 21000 نفر در روز رسید! حالا لابد تا 2 هفته دیگه آمار کشته شده ها هم میره بالا  خیلی غم انگیزه. بازیچه دست اینا شدیم. بدون واکسن با این تدابیر مزخرفشون.  دوستم که تو بیمارستان شیفت کروناس گفت باز کل بیمارستان پر شده و همینجور خانم باردار بستری می کنن. خیلی سفارش کرد که مواظب خودت باش تو این دو هفته هم. حالا غیر از اینا، من نگران بیمارستان روز زایمانم که مامان میخواد بیاد پیشم. هرچند که بتا میگه من میام که مامان تو بیمارستان نباشه، ولی خب بعد از بیمارستان که میریم خونه مامانینا. نمیدونم چه کنیم. البته دکتر گفت که سیفه و قبلش هم از من و همراهم تست کرونا میگیرن. دیگه بقیه ش توکل به خدا.

این روزا اگه دست به دعا شدین، ما رو فراموش نکنین 

آتلیه بارداری

سلام سلام. صدای من رو از ییلاق می شنوید. سیگما مونده تهران و من با بتا اومدم پیش مامانینا. بند و بساطم رو هم آوردم و از همینجا دارم دورکاری می کنم. با منظره باغ و کوه و شکوفه های خوشگل بهاری. البته که هوا سرده و بخاری هم روشنه. 

خب از شنبه بگم که وقت آتلیه داشتیم. صبح یه دوش گرفتم و ساعت 1 بود که رفتم آرایشگاه، موهام رو کرلی کردم. گفتم میخوام مژه هم برام بذارید، گفت کلا میکاپ کارامون نیومدن امروز. کلا آرایشگاه خیلی خلوت بود. و همشون هم هوامو داشتن که زودتر کارم راه بیفته. سمت بخشی که رنگ مو میذاشتن نرم که بو بهم نخوره. یا مثلا خود کسی که موهام رو درست می کرد، وسطش هی صداش می کردن، میگفت تا این تموم نشه نمیام. نمیتونه زیاد بشینه. اصن خیلی حال کردم باهاشون. لاک هم دادم برام بزنن. ولی مژه موند دیگه. بعدش رفتم یه آرایشگاه دیگه و مژه هم گذاشتن برام. این یکی هم خیلی خلوت بود. دیگه بعد بدیو بدیو رفتم خونه، نهارمو خوردم و شروع کردم به حاضر شدن. سیگما هم لباسا و کفشایی که گذاشته بودم رو گذاشته بود تو ساک و دیگه من که اومدم رفت سلمونی. زودی آرایش کردم و سیگما هم اومد و رفتیم. خیابونا هم خلوت بود و زود رسیدیم. لباسامو قبلا انتخاب کرده بودم از پیجشون. گفتن که هر شب لباسا شسته میشه و اینکه همه اونایی که من انتخاب کرده بودم از صبح پوشیده نشده بودن خدا رو شکر. تو آتلیه هم که به جز دوتا عکاس کسی نبود. با این حال هی همه جا رو الکلی می کردن. راضی بودم. دیگه کلی عکس گرفتیم و بعدشم انتخاب کردیم چیا چاپ بشه و تمام. سه هفته دیگه عکسا رو میده بهمون. قبلش فکر می کردم پروسه رو مخی باشه ولی خیلی خوب بود و اذیت نشدم اصن. تازه تفریح هم بود برام. 

یکشنبه بتا بهم گفت که عصری میره ییلاق و منم اگه بخوام میتونم باهاش برم. دیگه دیدم سیگما این هفته خیلی کار داره. از بس هر روز کشونده بودمش یه وری، کاراش مونده بود و دیگه هر روز باید زیاد کار می کرد تا شب. گفتم پس من برم ییلاق که راحت باشه و حوصله خودمم سر نره. پاشدم سه مدل غذا درست کردم واسه این چند روزش و عصر بتا اومد دنبالم و اومدیم ییلاق پیش مامان و بابا. حالا اینجا باید خیلی مواظب باشم. خونه پله داره و باید سعی کنم زیاد بالا و پایین نرم. ولی بازم نمیشه. روزی 5-6 بار باز بالا پایین میرم. خلاصه اینجوریا. 

آخر هفته هم که 13 بدره. من که جایی نمیرم. تهش اینکه برم تو باغچه. خوش بگذره بهتون 

سال نو مبارک

سلام سلام. این اولین پست سال جدید. سلام به 1400. 

دیروقته. ساعت 1.5 بعد از نصف شب. امروز انقدر خوابیدم که الان ذره ای خوابم نمیاد. تازه بستنی خوردم با توت فرنگی یخ زده و دخترک داره کله معلق میزنه تو شکمم. هفته 36 رو شروع کردم امروز. بازم انگار 4 هفته مونده. از روزای آخر سال هی میگم یه ماه بیشتر نمونده، الانم که یه هفته گذشته باز یه ماه مونده. نمیدونم چرا کم نمیشه این فاصله 

سال جدید رو دوس دارم. دیروز با مامان و بابا پاشدیم گفتیم بریم یکی از رستورانای جاده چالوس، تو فضای باز بشینیم و غذا بخوریم. یه تفریحی بشه تو این کرونا که همش تو خونه ایم. رستوران ارکیده رو انتخاب کردیم. تماس گرفتیم که آیا جاده بازه و میشه بیایم؟ گفتن آره. ما هم شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. تو راه دیدیم آزادراه رو بستن (همونجوری که تو خبرا خونده بودیم)، ولی گفتیم خود جاده چالوس بازه دیگه. تا میدون امیرکبیر رفتیم و خوردیم به یه ترافیکی که همه رو برمیگردوندن چون جاده رو بسته بودن! مچل شدیم. نیم ساعتی تو اون ترافیک موندیم تا تونستیم دور بزنیم. گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بریم ارکیده ی کرج. من تا حالا تو شهر کرج نرفته بودم. انگار رفتم مسافرت، هی به در و دیوار و خیابونا نگاه میکردم. رفتیم ارکیده، فضای باز هم داشت خدا رو شکر وگرنه مجبور میشدیم برگردیم تهران. هوا هم عالی بود و فاصله آلاچیقا مناسب. باد هم میومد و هوا تمیز بود. دیگه نشستیم و کلی خوش گذشت بهمون این تفریح. آخه دیگه تا بچه 40 روزه اینا بشه هم که جای خاصی نمیتونم برم. واسه همین یه کم حال خوش ذخیره کردم. بعدشم مامانینا رفتن ییلاق و ما اینجا میمونیم تنها. سیگما هم که کارش برقرار بود این هفته و من خیلی وقتا حوصله م سر میره تو خونه. حالا واسه شنبه هم وقت آتلیه گرفتم برای عکسای بارداری. بعد از 14 ماه میخوام آرایشگاه هم برم که موهام رو درست کنه واسه عکسا. امیدوارم خیلی خلوت باشه (که هست احتمالا، همه دیگه آرایشگاهاشونو تو اسفند رفتن)، من حتی وقت هم نگرفتم از کسی. گفتم حالا همون شنبه برم ببینم کدوم آرایشگاه بازه. خخخ. خیلی هم ریلکس. خودم که بیشتر لباسای خود آتلیه رو میپوشم. ولی لباسای سیگما رو باید جور کنیم ببریم و همینطور لباس و اکسسوری های دلتا رو. تو عکسا میخوام نشونی ازش باشه. هر چند که خودش به صورت یه توپ قلمبه حضور سبز داره. 

خب این چند وقت همش نالیدم که ال شدم و بل شدم. چاق شدم و اینا. ولی خب باید بگم مثکه چاقی حسابی بهم اومده و هر کی میبینتم میگه چه خوشگل شدی. اوایل فکر می کردم تعارفه و همچنان از چاقیم مینالیدم واسه خودم. ولی خب تو عکسای عید به نظر خودمم خوشگل شدم. هر چند که موقتیه احتمالا دیگه. تا وقتی بدنیا بیاد یا اینکه باید چاق بمونم تا این خوشگلیه بمونه  خلاصه تصمیم گرفتم یه کم لذت ببرم از خودم و انقدر هی نگم چاق شدم، ترک خوردم، کبود شدم، ال شدم بل شدم. هشتگ نیمه پر لیوان 

 وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین