تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

5شنبه صبح قرار بود با همکارای سیگما بریم ددر دودور! مدیر واحدشون ماشین خریده بود و بهش گفته بودن شیرینی بده، اونم گفته بود یه روز بریم پیک نیک و بهتون شیرینی میدم. برنامه چیده بود بریم یه باغی تو لواسان. 5شنبه 6.5 صبح پاشدیم (یه روزم به ما نیومده صبح زیاد بخوابیما!) و بدیو بدیو وسیله برداشتیم (دیشب آماده کرده بودیم: سیخ و منقل و ورق و زیرانداز و فلاسک و ....) رفتیم دم شرکت سیگماینا و فقط یکی دو نفر دیگه اومده بودن. سیگما منو برد بالا تا واحدشون رو بهم نشون بده. یه واحد کوچیک تو یه برج. البته که برجشونم به پای برج ما نمیرسه  دیدم میز و وسایلش رو و کم کم بقیه بچه ها هم اومدن. همه بودن بجز مدیر. دیگه راه افتادیم به سمت لواسون و سر میدون وایستادیم تا همه بیان و بالاخره راهی شدیم. حدود 12-13 نفر بودیم با دو تا بچه 7 و 14 ماهه. (بابای بچه 7 ماهه، از همکلاسیای لیسانسمون بود که وقتی بچش به دنیا اومد خونشون هم رفته بودیم دیدن نینی) یکی از خانومای مجرد همکار اومد تو ماشین ما. 5-6 سالی ازمون بزرگتر بود و دختر خوبی بود. خوش گذشت باهاش. رسیدیم و من انتظار داشتم جای خیلی خفن تری باشه. لااقل یه باغ با ساختمون باشه. ولی زهی خیال باطل. یه باغ ساده بی در و پیکر بود و پر از مگس! زیراندازا رو انداختیم و خب یه جاهاییش آفتاب هم بود. واسه ما که ییلاق رو داریم اینجا اصلا دوست داشتنی نبود. ولی خب لاندا اهل نق زدن نیست. سعی کردیم خوش بگذرونیم. دو مدل املت زدیم بر بدن با سرشیر و چند مدل مربا. یکیشم مربای بادمجون بود! من اصلا نشنیده بودم چنین چیزی. ولی بدک نبود. بعد از صبحونه یه کم دور همی ورق بازی کردیم و بعدشم پانتومیم. بعد چند نفر پاشدیم پیاده بریم تا سد لتیان. سر ظهر! زیر آفتاب. وسط راه هی میخواستیم برگردیما، این آقایون گفتن ادامه بدیم. به غلط کردن افتادیم رسما. تا نزدیکای سد رفتیم و دیگه برگشتیم. خیلی بد و گرم بود. اصلا یه وضعی. خلاصه رسیدیم و دوستان لطف کرده بودن جوجه ها رو کباب کرده بودن و دور هم یه جوجه کباب مشت زدیم. البته با حضور پر رنگ مگس ها بعدش باز یه عده نشستن پای ورق بازی کردن و من با همکارای سیگما کانکت بازی کردیم. خیلی خوش میگذشت. تا 6 اینا بودیم و بعد که پاشدیم بریم، بچه ها گفتن آفتاب رفته و بیاین وسطی بازی کنیم. اونم خوب بود و خوش گذشت. بعدشم سوار ماشینا شدیم و رفتیم تو شهر یه بستنی هم مهمون شدیم و دیگه پیش به سوی تهران. رفتیم خونه مامانینا. داداش و بتا اینا هم اومده بودن. کلی تیلدا بازی و کاپا بازی کردم و بعدش این کانکت رو به خانواده یاد دادیم و تا 1.5 شب نشستیم دور هم بازی کردیم. پانتومیم هم بازی کردیم و خیلی خوب بود و خوش گذشت. میخواستیم شب همونجا بمونیم ولی دیدم خیلی خیلی خوابم میاد و دلم میخواد تا لنگ ظهر بخوابم. خب خونه خودمون راحت تر بودیم. دیگه پیش به سوی خونه و لالا.
جمعه ساعت 12 ظهر بیدار شدیم. نهار خوردیم. دو سری لباس شستم. به گلدونا کود دادم. حموم رفتم و با سیگما نشستیم پای تموم کردن فیلم ارایوال که نصفشو دیده بودیم قبلا. بستنی خوردیم و فیلم دیدیم. فیلم جالبی بود. دیدیمش و بعد رفتیم سراغ کارای شخصی. تعمیر. اون لپ تاپم که مال خونه مامانینا بود شارژرش گم شده بود. یه شارژر از لپ تاپ قبلتریم داشتم و دادم به سیگما که اینو به اون مچ کنه! از دو تا مارک مختلف. شارژر دل رو کوبید از اول ساخت و به لپ تاپ وایو وصل کرد و کار کرد. کلی حال کردم. منم نشستم پای دوختن لباسایی که شکافته بودن یا دکمه شون افتاده بود. هر چی این مدت جمع شده بود رو چیدم دورم و دونه دونه نخ رنگ اون لباس رو سوزن میکردم و میدوختم. ساعت اتاق خواب هم عقربه هاش گیر کرده بود تو هم و کار نمی کرد. به سیگما گفتم درستش کنه و اونم درست کرد و بسی لذت بردیم. اون رو مبل نشسته بود و تعمیر وسایل الکترونیکی میکرد، من رو زمین و تعمیر دوخت و دوزی. کلی حس خوبی بود. (ما رو نیگا با چه چیزایی خوشحال میشنا ) بعد دیگه میخواستیم ماهی کبابی بخوریم که سیگما گفت بیا شام بریم بیرون. دیدم اصلا حس بیرون رفتن ندارم (دلم میخواست یه روز کامل تو خونه باشم)، این بود که قرار شد از بیرون سفارش بدیم. یه پیتزا باروژ سفارش دادیم و خودمم سیب زمینی تنوری با پنیر درست کردم و دلی از عزا درآوردیم. تو فاصله ای که شام رو بیارن مانتوهام رو دادم سیگما اتو کنه و خودم هولاهوپ زدم کلی. بعد از شام هم شروع کردیم به دیدن فیلم اگزم. یهو زدیم تو کار فیلم دیدن. خیلی جذاب بود ولی باید میخوابیدم. من خوابیدم و سیگما بقیه فیلم رو تکی دید.
امروزم که اومدم سر کار و مدیر پروژه م (نه رییسم) گفت بیا میز جلویی من بشین که بهم نزدیک تر باشی.   نمیخوام جای خودم بهتر و دنج تر بود. اینجوری زیر دوربینم  ولی خب به همکارا نزدیک تر شدم دیگه. امیدوارم جای خوبی باشه حالا. راستی کلی خوراکی مفید و خوشمزه با خودم آوردم. میسون جار رو شاید شنیده باشین. بطری ای از غذاهای سالم. یه ردیف هویج رنده شده ریختم با سس آبلیمو و روش میوه های خورد شده واسه میان وعده سر کار. عصری که اومدم خونه ترافیک کمتر بود و زودتر رسیدم به نسبت. دراز کشیدم رو تخت و کلی تلگرام گردی و بازی کردم. میخواستم بخوابم که خوابم نیومد. بجاش بلند شدم مرغ درست کردم تا با برنج بخوریم. بعد هم گلدونای پشت پنجره رو آب دادم و لباسا رو از رو بند برداشتم و تا کردم و گذاشتم سر جاش. بقیه فیلم رو که سیگما تکی دیده بود رو پلی کردم و هولاهوپ زدم در حین فیلم دیدن. فیلم جالبی بود. بعدش دیگه سیگما اومد و شام خوردیم و الان نشستم پای خالی کردن گوشیم تو کامپ و سیگما دوش گرفت و حاضر شده داره میره جلسه ساختمون واسه تعیین مدیر ساختمون. قرار شد اگه لازم شد مدیر شه، وگرنه نه! منم این کارو کردم دیگه برم بخوابم.

شاغل بودن خیلی سخته

خب بازم دیر اومدم. اون شبی که نوشتم و گفتم اعصاب ندارم، تا ته هفته اعصاب نداشتم  البته نه اینکه داغون باشم. یه روز رفتیم با دوستم باشگاه ثبت نام کردیم و بدنسازی رو شروع کردیم. روز اول برنامه نگرفتیم و فقط با دستگاه ورزشای هوازی کردیم. 5 شنبه صبح هم جلسه دوم رو رفتیم و برنامه گرفتیم. تا کارایی که واسمون نوشته بود رو انجام بدیم، 4 ساعت طول کشید. بعد داغون و خسته هر کی رفت خونه خودش تا حاضر شه واسه مهمونی شب. بدیو بدیو رفتم حموم و موهام رو فر درشت کردم و لوله لوله و بدیو بدیو آرایش کردم وپیرهن کوتاه صورتی پررنگ قشنگم رو پوشیدم و با کفش همون رنگیم ست کردم و رفتم دنبال ماری و با هم رفتیم خونه سحر اینا تولد. هنوز بدن دردمون شروع نشده بود و میشد برقصیم. سه نفری واسه سحر گام شمار اینا خریده بودیم. از این ساعتای شیاومی. کلی رقصیدیم و کلی حرفیدیم و شامیدیم! شام سوپ شیر خوشمزه بود با کشک بادمجون و توپک سیب زمینی سوسیس و مینی ساندویچ ژامبون و بورک گوشت و قارچ و البته دسر. بسی حال داد. ساعت 11 با ماری برگشتیم و رسوندمش خونه و سیگما هم اومد خونه. بعد از یه هفته بی اعصابی من آشتی کردیم با هم. جمعه هم بر خلاف همه جمعه های دیگه که یه جا میرفتیم، موندیم خونه و ماهی کبابی خوردیم و رفتیم پالادیوم گردی. کلی هم بدن درد داشتم از شدت ورزش دیروز. شام هم تو فودکورت پالادیوم زدیم بر بدن و بدیو بدیو اومدیم خونه شهرزاد دیدیم. خیلی چسبید.

شنبه 24 ام، صبح زود رییس رو دیدم و بهش اطلاع دادم که من امروز دو ساعت زودتر میرم. ساعت 2.5 گیلی رو برداشتم و رفتیم قنادی و یه جعبه شیرینی گرفتم واسه دوستام به عنوان شیرینی کار. رفتم خونه فرزانه و همه دوستام اومدن. دوره بود. 15 نفر بودیم. فرزانه کلی خلاقه. مسابقه دومینو واسمون طراحی کرده بود و جایزه گذاشته بود واسه نفر اول. باید با بلاک های دومینو برج میساختیم تو زمان محدود. چند لول رفتیم بالا و در نهایت لاندا خانوم اول شد. بسی حال کردم. جایزه هم یه کتاب چجوری شادتر زندگی کنیم بود که فعلا وقت نکردم بخونم. بعدش هم کلییییییی خوردیم و گپ زدیم و بسی خوش گذشت. بعد سیگما زنگید که خواهرشینا میخوان شام سور ماشین جدیدشون رو بدن و میای؟ منم جواب مثبتمو اعلام کردم و رفتم خونه 9 و حاضر شدیم رفتیم شام رستوران روحی. باحال بود. شبیه حموم های قدیمی بود. لنگ و ظرفای روی و این داستانا. غذاشم خوب بود. 

یکشنبه هم خونه مامانینا رفتم از سر کار و خوب بود.

دوشنبه بسی خسته بودم. لباسای مهمونیا هنوز تو خونه مونده بود. من کم خوابی داشتم و ابروهام دراومده بود. یه مشکل جسمی داشتم و کلا نابود بودم. اتفاقاتی هم رخ داد که باز هاپو شدم. یه هاپوی عصبی 

سه شنبه از سر کار اومدم خونه خوابیدم. بعد از 7.5 شب تا 9.5 شب رفتم باشگاه. لات شدم رفت! بعدم اومدم خونه املت درست کردم خوردیم! 

چهارشنبه هم باز عصر رفتم باشگاه. رسما هر روز عصر یه برنامه ای دارم همیشه. خیلی خسته بودم. شب هم قرار بود بریم ییلاق که انقدر ترافیک بود که نگو. تا 2.5 شب بیدار موندم هی جاده رو چک میکردم. انقدر شدید بود که نرفتیم و خوابیدم تا 10 صبح. صبح تصمیم گرفتیم بریم ییلاق. هنوز یه کم ترافیک بود. 1 ساعت بیشتر تو ترافیک موندیم ولی بالاخره واسه نهار رسیدیم. یه چرت خوابیدیم باز و یه کمی خستگیم دراومد. عصری با سیگما رفتیم دور دور با ماشین. به ذهنمون رسید که بریم آرامگاه همکلاسیمون رو پیدا کنیم. این همکلاسی ما شاگرد اول بود. اپلای کرد رفت کانادا. دو سال هم اونجا درس خوند و مشکلاتی واسش پیش اومد که به بیماری افسردگی شدید دچار شد و خودکشی کرد  بسیار بسیار هم پسر خوبی بود. خلاصه اون موقع سیگما ختمش رو رفته بود و خبردار شده بودیم که محل دفنش همون شهر ییلاق ماست. گفتیم بریم بگردیم پیداش کنیم. رفتیم و تو یه آرامگاه بزرگ، افتادیم دونه دونه رو قبرا رو خوندن تا بالاخره پیداش کردیم. البته خیلی شانسی و یهویی زود پیداش کرد سیگما. فاتحه واسش خوندیم و خیلی حس خوبی بود که پیداش کردیم. (از یکی از دوستای مشترک آدرس آرامگاهشو خواسته بودیم ولی تا اون جواب بده خودمون پیدا کردیم. بعدا گفت که از پدر متوفی پرسیده بوده و پدرش خیلی خوشحال شده که ما به یاد بچشون بودیم و رفتیم سر خاکش...) خیلی حس آرامش داشت اونجا. خلاصه دیگه برگشتیم خونه و شب با بتا اینا شلم بازی کردیم و اونا شب برگشتن تهران و ما موندیم و خوابیدیم همونجا. صبح یه صبحونه مشت زدیم و بعد اومدیم تهران. بدیو بدیو دوش گرفتم و حاضر شدم و ارایش کردم تا بریم تولد دختر خاله سیگما. تم تولد سفید و نارنجی بود. من از رنگ نارنجی متنفرم. هیچ چیز نارنجی ای هم ندارم. آخر یه کت گلبهی پیدا کردم که به نارنجی خیلی کمرنگ هم میومد. بقیه سرتاپا سفید پوشیدم و با این کت رفتم. اونجا دیدم خود مولود کاملا سفید پوشیده فقط و مامانش هم سفید و صورتی! اوسکل شدیم. البته باز خوبه مهمونا تا حد امکان سعی کرده بودن رعایت کنن تم رو. مهمونی نهار بود. که تا 6 بعد از ظهر موندیم و بعد رفتم خونه و لباسا رو از رو بند جمع کردم و خونه ریخت و پاش رو حسابی تمیز کردم. کلی گوشت چرخ کرده هم سرخ کردم با طعمای مختلف فریز کردم واسه طول هفته. سیگما هم رفته بود ماشین رو بشوره. شب اومد و دید خونه برق میزنه. کلی حال کرد. واسه اولین یا نهایتا دومین بار شام نخوردیم و زودی لالا کردم.

هفته جدید خوب بود. شنبه بعد از کار رفتم خرید. ظرفایی که عکسشونو گذاشتم اینستا. دوتا بشقاب جغد و یه ماگ خوشگل مرغی واسه سر کارم.یه رخت آویز پشت دری هم خریدم و تا برسم خونه شد 8. هر چی لباس بی سر و سامون داشتم ولو وسط خونه (که نه کثیف بودن و نه تمیز) بهش آویزون کردم و خونه دیگه واقعا مرتب شد. کلی هم غذا داشتیم از اینور اونور و لازم نبود شام درست کنم. نشستیم شهرزاد دیدیم با هم و خوب بود کلی. 

یکشنبه بعد از کار رفتم خونه مامانینا. یکی از همکارا رو هم سوار کردم و تا اونجا حرفیدیم. انقدرم ترافیک بود که نگووووووووو. 1.5 ساعت تو راه بودم. دیگه حالم از رانندگی و خیابون به هم میخوره. شب تیلدا و کاپا اومدن. ولی داداشینا خیلی دیر اومدن و نشد درست حسابی با کاپا بازی کنم. منم 11 بلند شدم اومدیم خونه دیگه.

دوشنبه آخرین ماهگرد عروسیمون بود. ماهگرد 11ام. دوره خاص تقویمم هم شروع شده بود و دلیل خوبی بود که باشگاه رو بپیچونم و نرم. به جاش رفتم خونه خوابیدم و بعد بلند شدم کیک هویج و گردو درست کردم واسه اولین بار. بسی خوب بود. بعد هم یه کم به خودم رسیدم و دیگه سیگما که اومد تا دوش بگیره یه کم فیله مرغ درست کردم و خوردیم خالی خالی و بعد هم کیک ماهگرد. بعدشم یه ربع فیلم دیدیم با هم. قطره ای فیلم میبینیم ))

سه شنبه آخرین جلسه کلاسی بود که شرکت برامون گذاشته و امتحان هم داشت. خوب بود همه چی. کلاس هم خیلی خوب بود. حیف که تموم شد. همش یاد یونی میفتادم. با همکارا صمیمی تر شدم به واسطه این کلاسه. تموم شد خلاصه. بعد رفتم دکتر واسه چکاپ دوره ای تیروییدم و جواب آزمایشامم بهش دادم. کمبود شدید ویتامین د داشتم. ولی اوضاع تیروییدم خوب بود (البته خودم اینا رو میدونستم از جواب ) ) فقط قرصاشو نوشت برام و رفتم خونه. میخواستم بخوابم که سیگما زود اومد و رفتیم خونه مامانشینا. 

شب دلدرد شدید داشتم و کمردرد. لعنت به این روزای تلخ ماهیانه! کلی گریه کردم تو تخت واسه خودم. بعدشم خوابم برد. هر یه ساعت هم بیدار میشدم برم دستشویی! یکی از بدترین شبا! به جاش تصمیم گرفتم صبح دیرتر برم سر کار (دیر رفتن بدیش اینه که پارکینگ پر میشه) و با اسنپ یا تپسی برم. صبح که بیدار شدم سیگما گفت خودم میرسونمت. دلش به حالم سوخته بود که دیشب اون وضعم بود. خیلی خوب بود که رسوندم. الانم اومدم شرکت و کار خاصی ندارم. کم کم برم نهار...