برف، برف میباره

سلام سلام. چه برفی. خیلی خوشگله.

صبح که بیدار شدیم سیگما گفت چرا هنوز شبه. گفتم لابد برف اومده، پرده رو دادیم کنار دیدیم بعلههه، چه برفی. رفتیم تو پارکینگ گیلی رو برداشتیم با سلام صلوات راه افتادیم. رمپ پارکینگ پر از برف بود. لیزی میخوردیم ها. یه طرفشو رفتیم بالا، طرف دوم که باید بپیچیم هی بکسوات میکرد و نمیرفت بالا. من ذوق کرده بودم هی میگفتم آخ جون چه باحاله. سیگما  اینجوری نگام میکرد. میگفت لانی دخل ماشین اومد میگی چه باحاله؟  رمپ رو که رد کردیم بقیه راه مشکل خاصی نداشتیم. ولی یه جا رو دیدیم که سرپایینی بود و چندتا ماشین سر خورده بودن و زده بودن به هم. از کنار پارکا رد میشدیم خیلی خوشگل بودن. اومدم شرکت. الان از پنجره دارم بارش برف رو میبینم. 

دیشب سیگما اومد دنبالم که بریم دنبال داروهام. آمپول برای آهنم باید تزریق کنم که گیر نمیاد. زنگیدیم اطلاعات دارویی (1490) و یکی دو تا داروخانه معرفی کرد. رفتیم گرفتیم. دوتا قرص تقویتی هم واسه موهای سیگما گرفتیم. بعد دیدم عه نزدیک نان سحریم که. بازم گامبو شدیم و رفتیم چیزکیک خریدیم. ولی چاق شدما. بعد از اسباب کشی که هی فست فود خوردیم و چیز کیک، یه کیلو چاق شدم. این بود که دیگه دیشب گفتم لااقل شام نخورم. دوتا چیز کیک خوردم با چای دارچین و کرگدن دیدیم. بعد پست تیلو جان رو واسه سیگما تعریف کردم و گفتم یادته ما هم تو گچ بری سقف خونه قبلی، یه بار یه جعبه طلا گذاشتیم؟ برداشتیمش؟ تو ذهنم بود که برداشتم و بعدا هم اون طلاها رو استفاده کردم حتی، ولی شک داشتیم. سیگما میگفت من یه بار دیگه که تو نبودی دیده بودمش اونجا. کلی دعا کردیم به جون تیلو که خوب شد اینو یادمون انداخت قبل از اینکه نفر بعدی بیاد بشینه. دیگه سیگما نردبون رو برداشت و رفت خونه قبلی. منم واسه خودم بالش و پتو آوردم جلوی تی وی دراز کشیدم و فیلم "روسی" رو از نماوا پلی کردم. این وسط یه کم ظرف شستم و غذاهای فردا رو کشیدم و دیدم برنج کمه، پلو سفید پختم. سیگما اومد و گفت چیزی نبوده و یه کم هم با همسایه بغلی گپ زده بود. دیگه بساط کردیم جلو تی وی و تا 12 بیدار بودیم. 

چقدر این برف خوبه. خدایا شکرت که یه برف درست و حسابی فرستادی برامون. خودت هوای بی خانمان ها و کسایی که برف زندگیشونو خراب می کنه رو داشته باش. 

دومین مهمونی خونه دوم

سلام. حالتون چطوره؟

من از یکشنبه باید بگم ولی خیلی یادم نیست. اتفاقات خاصی نیفتاد. هر روز که میرفتیم خونه یه کار ریزی انجام میدادیم.

خواهر سیگما هم اثاث کشی داشت و سیگما هر روز میرفت کمکشون. بهش گفته بودم موارد باقی مونده خونه خودمون باید تموم شه ولی خب هی نمیشد. تا آخر هفته که مامانینا رو دعوت کرده بودم، باید همه چیز تموم میشد. مثلا جای آیفون بد بود و سیگما گفته بود سیم کشی میکنمش و جاشو عوض می کنم، تا 3شنبه عصر همینجوری آویزون بود آیفون. یا مثلا سیم های تلویزیون کف زمین افتاده بود و تی وی وصل نبود. یا یه سری از تابلوها و شلف ها که مونده بود. خلاصه هر روز عصر یه کاری رو انجام میدادیم. بیشتر کارای سیگما بودن البته.

چهارشنبه صبح هم دعوامون شد و من خودم زدم بیرون و واسه اولین بار از این خونه خودم با تاکسی رفتم سر کار. البته بیشتر به این دلیل رفتم که بیشتر دعوامون نشه اول صبحی. تا عصری هم کلی حرص خوردم، البته خوبیش این بود که یه عالمه جلسه باید می رفتم و تو جلسه آدم کمتر وقت می کنه حرص بخوره. عصری سیگما اومد دنبالم و هنوز سرسنگین بودیم. وقتی رسیدیم خونه سیگما رفت سراغ تلویزیون و یه کم از نصباش رو انجام داد و منم حمام رفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. اونجا هیچی بروز ندادیم. بد نبود، خوش گذشت.

5شنبه صبح گاما اینا خاور گرفته بودن و سیگما از کله سحر رفت اونجا! خودمون مهمون داشتیم و هنوز کلی از کارا مونده بود. ولی دیگه بیخیال شدم، به من چه. من ساعت 9 بیدار شدم و شروع کردم. خوبیش اینه که خونه مرتبه. یعنی هنوز نذاشتم این خونه به هم ریخته بشه. هر چی رو برمیدارم میذارم سر جاش. برای همه چیز "جا" تعیین کردم و این خودش خیلی به مرتب بودن کمک میکنه. تا پاشدم، پتوها رو جمع کردم گذاشتم بالای کمد، روتختی رو انداختم و اتاق خواب رو حسابی مرتب کردم. بعد رفتم سروقت غذاها. مرغ ها رو یخ زدایی و بعد سرخ کردم. اینجا گازم 4 شعله ست و قابلمه ها به زور کنار هم جا میشن. 2 تا بیشتر نمیشد بذارم. سرخ کردن کلی سخت و وقت گیر بود. وسطش روغن سرخ کردنیم هم تموم شد و زنگ زدم سوپری بیاره که کلی طولش داد. بعد از مرغ ها، گوشت خورشتی و سبزی قرمه رو تفت دادم و لوبیاشو که از 2 شب پیش خیس کرده بودم بهش اضافه کردم و گذاشتم بپزه. پیاز و فلفل دلمه ای رو خرد کردم و با زردچوبه و رب تفت دادم و بعد هویج و سیر هم بهشون اضافه کردم و مرغا رو ریختم توش و آب هم ریختم و گذاشتم بپزه. 2 ساعت طول کشید این کارا. بعد رفتم سراغ اون یکی اتاق و یه کم اونجا رو هم مرتب کردم و دیگه کمردرد گرفتم. یه کم دراز کشیدم و سریال دل رو تو گوشی دیدم یه کم. انقدر کند پیش میره و مزخرفه که دیگه قرار شد وقت فیلم دیدنمون رو نذاریم واسه ش و من هر وقت بیکار بودم یا وسط کارام، همینجوری تو گوشی ببینمش. سیگما برای نهار اومد و نهار خوردیم و سریع رفت سراغ کارا.  همسایه بالایی داره بازسازی می کنه و کلی یونولیت اینا ریخته بود رو سقف کاذب توالت و توالت هم کثیف شده بود. سیگما سقف کاذب رو برداشت و دو ساعت داشت اونجاها رو تمیز می کرد. کلی مصالح ساختمونی جمع کرد ریخت دور. جارو و تی کشیدیم و دیگه وقت نشد شلف ها رو نصب کنیم. نصاب اومد واسه نصب ماهواره و آنتن تی وی. میوه ها رو شستم و گردگیری هم کردم. نصاب که رفت سیگما رفت همه سیم کشی های تی وی و بند و بساطش رو انجام داد و جمع شد. دوش گرفت و رفت شیرینی و ماست و نوشیدنی اینا بخره و خداخدا می کرد مامانینا دیرتر بیان. که مامان زنگ زد گفت نمیدونم چی رو جا گذاشتیم و الان باز برگشتیم خونه که اونو بیاریم و یه کم دیرتر میرسیم. فکر کنم 6:15 بود که سیگما رسید و همون موقع مامانینا هم زنگ زدن. یه فرش شگی خریده بودیم برای اتاقمون تو ییلاق که دیدیم ما که فعلنا زیاد ییلاق نمیریم و الان اتاق خوابمون بزرگتر شده و فرش لازم داره، به بابا گفته بودیم بیاره فرشمون رو. آورد و سریع بردم انداختم تو اتاق. چقدرم به همه چیز میومد. مامان اومد همه جا رو دید و کلی از چیدمانمون خوشش اومد. برای خونه هدیه آورده بود. یه شمعدون 3تایی طلایی شامپاینی خوشگل. خوشم میاد که یادش مونده بود از این چیزا دوس داشتم. گفت با بتا رفتن و سه تا از این چیزا از طرف سه تاشون خریدن برام. خیلی حال کردم با این شمعدونه. بابا و سیگما هم ماشین رو پارک کردن و اومدن. بابا هم تعریف کرد از خونه. نمازاشونو خوندن و چای و شیرینی اوردم و راجع به اتفاقات اخیر صحبت کردیم تا بتاینا هم اومدن. بتا برام یه شکلات خوری طلایی شامپاینی اورده بود. از اونم خوشم اومد. دیگه ازشون پذیرایی کردیم و زحمت پلو رو دادم به مامان. قابلمه هام با هم جا نمیشد. سوپ رو هم دیروز از شرکت زیاد خریده بودم و ریخته بودم تو قابلمه که گرم کنم. 1 قابلمه خورش، یکی برنج، یکی مرغ، یکی سوپ، یه قابلمه کوچیک لوبیاسبز لاغر برای دور مرغ، یکی برای زرشک. با یه گاز کوچولو. سرویس شدیم تا دونه دونه اینا رو گرم کنیم. ساعت 9.5 زنداداش و کاپا اومدن و 10 هم داداش. خوب شد دیر اومد چون گرم کردن غذاها خیلی طول کشید و انداختیم تقصیر دیر اومدن داداش  داداشینا هم یه گلدون طلایی آورده بودن که اونم دوس داشتم و قبلا میخواستم. مامان یادش مونده بود. خلاصه میز رو چیدیم و شام رو خوردیم و بعدشم دور همی تا دیروقت راجع به مسائل این روزا. هواپیما و نمازجمعه و اینا. بچه ها هم که واسه خودشون بازی می کردن و آتیش میسوزوندن. البته خدایی دیگه خرابکاری نمی کنن. فقط چون ساعت از 12 گذشته بود باید حواسم میبود که ندوان زیاد. ساعت 12.5 اینا بود که رفتن. ما دوتا خسته ولی نخوابیدیم که، تی وی تازه وصل شده بود. بساط خودمون رو آوردیم و نشستیم پای تی وی و کلی دیر خوابیدیم.

جمعه ساعت 9 بیدار شدم. لباسا رو ریختم تو ماشین و رفتم با ترفندهای خودم سیگما رو بیدار کردم. واسه صبحونه رفتم شیرکاکائو درست کنم که با کیکی که دیروز بتا پخته بود و آورده بود بخوریم. پودر کاکائومون سوغاتی امریکا بود که خیلی وقت پیش برامون آورده بودن ولی استفاده نمی کردیم. گفتم درست کنم. هی پودر ریختم هی دیدم چقدر زود آب میشه و اصن گوله گوله نمیشه. یه ساعت در باب مزایای جنسای امریکایی با سیگما حرف زدیم که پودر کاکائوشون چقدر خفنه و اینا. بعد که خوردیم دیدیم عه، این که قهوه ترک بود به جای کاکائو ریختم تو شیر داغ  بیخود نبود گوله گوله نمیشد  صبحونه خوردیم و سیگما نشست پای تنظیم کانالای ماهواره و منم لباسا رو یه دور پهن کردم، دور دوم رو ریختم. ظرفای ماشین ظرفشویی رو بردم سر جاهاشون چیدم، آشپزخونه رو حسابی مرتب کردم. دور دوم لباسا رو پهن کردم و مرتب کردن کل خونه. هدایای جدید رو هم چیدم رو میزا. خونه حسابی خوشگل شد. از غذاهای دیشب، نهار خوردیم و بعد یه قسمت مانکن دیدیم. سیگما به خواهرش قول داده بود که بره ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشوییش رو وصل کنه. حرصم گرفته بود که جمعه میخواد من رو تنها بذاره و بره. دوستام عصری برنامه گذاشته بودن که اول حال نداشتم برم ولی وقتی دیدم سیگما هم میخواد بره، گفتم پس منم میرم پیش دوستام. یه دوش گرفتم و حاضر شدم و با سیگما رفتیم دنبال یکی از بچه ها و بعد سیگما رو نزدیک خونه گاما پیاده کردیم و رفتیم باملند. البته سر راه دنبال یه دوست دیگه م هم رفتیم. چقدر شلوغ بود. جاپارک نبود. تو پارکینگ کلی دورتر پارک کردیم و رفتیم کافه لانجین. 3 نفر دیگه هم اومده بودن. یکیشون از سوییس اومده بود و برای دیدن اون دور هم جمع شده بودیم. 6 نفر بودیم. دور هم کلی حرف زدیم. یه کم خودمونو تخلیه کردیم از اتفاقات اخیر. زیاد هم نخوردم این سری. 3 ساعتی با هم بودیم و بعد دو تاشون رفتن و ما 4تا با هم سوار ماشین من شدیم. اول یکیشونو رسوندم و بعد رفتیم تو محل خودمون، یکیشون رو دم خونه ش پیاده کردم و اون یکی هم از اونجا اسنپ گرفت واسه خونشون و خودم رفتم خونه. سیگما نیومده بود. مثل دختر خوب همه لباسا رو گذاشتم سر جاهای خودشون، نذاشتم خونه نامرتب بشه. غذاهای فردا رو ریختم تو ظرف غذاها و کارای پیش از خواب تا سیگما اومد. عصبی بود، بچه ی گاما کلی جیغ زده بود و رفته بود رو مخش. ولی کاراش تموم شده بود. یه کم گپ زدیم با هم و تا بخوابیم 12 رد شد.

این بود که امروز صبح خواب موندم. ساعت 8:15 سیگما بیدارم کرد و بازم خیلی خوابالوده بودم. کل شب هم خوابای ناراحت کننده دیده بودم. بیدار که شدم خدا رو شکر کردم که همش خواب بود.

دارم تمرین شکرگزاری انجام میدم. هر روز صبح به 10 دلیل خدا رو شکر می کنم. به خاطر چیزایی که بهم داده. خیلی جالبه، وقتی میشینی فکر کنی به اینکه چیا بهت داده، کلی حس خوب میگیری. فقط باید حواسم باشه که مثلا وقتی میگم خدایا به خاطر سلامتیم شکرت می کنم، نگم که ولی این سلامتی به درد عمه ت می خوره وقتی فلان جا و فلان جام درد میکنه و فلان بیماری خودایمنی رو هم دارم و هر لحظه ممکنه یه بیماری خودایمنی دیگه هم بگیرم و بدبخت شم و اینا  صرفا یه چیز کلی میگم و سعی می کنم جزییات ناراحت کننده اون ماجرا رو نبینم.

بنظرم زیاد ازتون وقت نمیگیره. تو تخت، تو راه، سر کار، هر جا که یه کم وقت فکر کردن داشتین، این کار رو انجام بدید. شنیدم تاثیرات خیلی خوبی رومون میذاره 

و بالاخره اسباب کشی تمام می شود...

سلام. خوبین؟ ما که خوبیم، اما شما باور نکنید...

خب آخرین پست مال روز سه شنبه س 17 دی. همون روز سیگما با اتوبار هماهنگ کرده بود که بیان وسایل بزرگمون رو ببرن خونه جدید. باباش هم رفته بود کمکش. از ساعت 8 تا 11 صبح، کار انتقال تموم شده بود. اینا رو از آچاره پیدا کرده بودیم که سیگما خیلی خیلی راضی بود ازشون. بیشتر وسایل رو دیشب پیچیده بودیم خودمون، ولی مبلا مونده بود که کاناپه رو اونا خودشون پیچیده بودن با چوبای تخت رو. تو شرکت بودم که خبر زیر دست و پا موندن 60 نفر تو کرمان، موقع تشییع سردار سلیمانی رسید. چرا تمومی نداره تلفات دادن؟! من اون روز زودتر رفتم خونه جدید. با تاکسی رفتم. 5 خونه بودم. بابای سیگما هم بود و داشتن کار می کردن. درهای یخچال رو وصل کرده بودن. من تا رسیدم شروع به کار کردم. سریع رفتم روی یخچال با کف شستم. طبقاتشو بردم تو حموم که بعدا بشورم. چای گذاشتم و عصرونه خوردیم. بعد سیگما درگیر وصل کردن یخچال و آبریزش شد و من و باباش رفتیم تخت رو وصل کردیم و چیدیم. بعدشم رفتیم با سیگما واسه دکوراسیون پذیرایی تصمیم بگیریم که مبلا کجا باشن و تابلوها و ویترین اینا. چند بار جاهای مختلف رو تست کردیم و آخر به یه چیدمان خوب رسیدیم. مامان سیگما خونمون رو ندیده بود، دیگه تعارف زدیم بیاد ببینه که پاشدن با گاماینا همگی شام اومدن. خونه هم حسابی ریخت و پاش. دوس داشتم تو موقعیت بهتری بیان واسه شام. اومدن و حسابی قیافه م داغون و خسته طور بود. خونه رو دیدن و خوششون اومد. واسه شام پیتزا سفارش دادیم. (3شب پشت هم پیتزا خوردیم دیگه داشتم بالا میاوردم). بعد از شام دیگه رفتن و ما هم کشوهای میزتوالت اینا رو گذاشتیم توش و بیهوش شدیم از خستگی.

چهارشنبه 18 دی، وقت دکتر داشتم صبح. کلا هم مرخصی گرفتم که بمونم خونه رو بچینم. ساعت 8.5 بیدار شدیم، گوشی رو که روشن کردم دیدم بوی جنگ میاد. ایران پایگاه عین الاسد آمریکا (تو عراق) رو شبانه زده بود. دیدم ساعت 3 تو گروه ها بین بیدارا بحث بوده و کلی ترسیده بودن. من خیلی برام مهم نبود. صبحونه خوردیم و حاضر شدم که برم دکتر. رفتم و جاش عوض شده بود. یه کم گشتم تا جای جدیدش رو پیدا کردم و کلی تو نوبت بودم. به جای ساعت 10، 11 وقتم شد. قرار شد باز برم آهن رو تزریق کنم. غیر از این گفت مشکلی نیست. بعدش واسه خودم پیاده راه افتادم یه کم رفتم یادم افتاد که باید یه سر برم بانک رسالت. شعبش هم کمه و الان بهترین فرصت بود. یه تاکسی گرفتم تا بانک. نوبت گرفتم و شلوغ بود. یادم افتاد که کارت ملیم دست سیگماست. بهش زنگیدم و دیدم نزدیکه بهم و کاری هم نداشت. گفتم میای کارتمو بدی؟ گفت اره. دیگه اومد و نوبتم شد و کارم رو انجام دادم و بعدش با هم رفتیم خونه. مامانش برای نهارمون قیمه داده بود. (تنها قدمی که تو اسباب کشیمون برداشت. ) البته باباش انصافا خیلی کمک کرد. تا رسیدیم برنج گذاشتم بپزه و خودم پریدم تو حموم و تمام طبقات یخچال رو شستم و دادم سیگما بذاره آبش بره. بعدشم یه قیمه مفصل و زیاد خوردیم. یه کم دیگه کار کردیم و یه عالمه با هم خوش گذروندیم. هنوز کلی خسته بودیم، واسه همین ظهر کلی خوابیدیم. با اینکه بالا بازسازی بود و سر و صدا ولی همچین حسابی خوابمون برد که. بیدار که شدم گوشیمو چک کردم و تازه خبر سقوط هواپیمای اکراینی با مسافرای ایرانی رو خوندم و بعدشم فهمیدم که ای داد بیداد، همکارم و خانمش هم توی این پرواز بودن و فوت شدن.... آخ که چقدر ناراحت شدم. زنگ زدم به مینا و تایید کرد. گفت از صبح اشک و زاری دارن تو شرکت. ای وایییی. خیلی پسر خوبی بود... باز کار کردیم و کار کردیم و تمام مدت قیافه همکارم جلوی چشمم بود. دونه دونه بقیه شون هم یه جورایی آشنا دراومدن. یکی از دخترا تو مدرسه مون بود. چنتاشون تو دانشگاهمون بودن و ... چقدر این آدما شبیهمون بودن. چقدر نزدیک بود این سقوط بهمون... کلی غصه خوردم در حین کار کردن. سیگما طبقات ویترین رو شست چون شیشه ای و خیلی سنگین بودن. کریستالای توی ویترین رو چیدم. چینی های مهمونیم رو میخوام باز نکنم تو این خونه. آرکوپالا رو چیدم تو کنسول. روی میزتوالت رو چیدم و کمدای توش رو. واسه اولین بار تو این خونه رفتم حمام و چقدر حال داد بهم. سیگما هم رفت سراغ وصل کردن ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی. به دوستم مریم که همسایمون بود تو خونه قبلی پیام دادم که هستی که گفت اره، ساعت 9.5 بود. گفت شوهرشم دیر میاد و قرار شد یه سر برم پیشش. کادوی تولد یه گلدون توسی براش گرفته بودم که بردم براش. برام چای و شیرینی و میوه آورد و نشستیم به حرف زدن. بهش گفتم که از این محل رفتیم و ناراحت شد. ولی باز خوشحال شد که از ایران نرفتیم حداقل. کلی راجع به پرواز اوکراین صحبت کردیم. مریم هم خیلیاشونو میشناخت. کلی غصه خوردیم. دیگه شوهرش اومد و رفت تو اتاق. یه ربع نشستم باز و دیگه ساعت 10.5 باهاش خدافظی کردم و رفتم. رفتم شرکت سیگما که شام بیارم! همه وسایل یخچال و فریزرمون تو یخچال فریزر اونجا بود. گوشت کوبیده، نون، ماست، تخم مرغ، تن ماهی، خورش کرفس فریزری و این چیزا برداشتم رفتم خونه. با سیگما نشستیم گوشت کوبیده خوردیم و یه کم دیگه کار کردیم. خونه جدید رو دوس داریم. تا ساعت 1 شب کار کردیم و بعد خوابیدیم.

پنج شنبه 19ام، بیدار که شدیم برف میومد. قبلا وقت رنگ مو گرفته بودم نزدیک خونه مامانینا. صبحونه خوردیم و سیگما من رو برد دم مترو. چه برفی هم نشسته بود. البته همون موقع آفتاب شد و زودی آب شدن. با مترو رفتم خونه مامانینا. یه عالمه وسیله دستم داشتم که همه رو گذاشتم و گیلی رو از پارکینگ مامانینا برداشتم (ماشینمونو با بابا عوض کرده بودیم) و رفتم آرایشگاه. میخواستم موهامو روشن کنم. روشن بدون دکلره، بدون زردی و قرمزی. اول نسکافه ای میخواستم ولی گفت بدون دکلره نمیشه. خلاصه یه قهوه ای بدون زردی و قرمزی درآورد که راضی بودم. گفتم موهامو کرلی هم بکنه که ظهر مهمونی سیسمونی خانم پسرخاله دعوت بودیم. یه جوش گنده مجلسی هم زده بود زیر چشمم! ساعت 2 رفتم خونه مامان و یه عالمه کتلت خوردم و بعد آرایش کردم و موهای مامان رو هم سشوار کشیدم و بتا اومد دنبالمون رفتیم خونه پسرخاله. تو سالن اجتماعاتشون مهمونی رو گرفته بود. همه هم بودن. فامیلای شوهر خاله و فامیلای عروس خاله و اینا. من یه پیراهن کوتاه که با چکمه بلند پوشیده بودم. کلی بزن و برقص کردیم و بعد کادوهامونو دادیم. مامان از طرف من یه خرس خریده بود. بعدشم رفتیم خونشون و خود سیسمونی رو دیدیم. یکی یه خرس هم به عنوان گیفت بهمون داد. بعدشم از در خونشون سبزی آش خریدم و رفتیم خونه مامانینا. شب تولد بابا بود. بابا کیک خریده بود. سیگما و داماد هم اومدن و شام خوردیم و بعد تولد گرفتیم و کیک خوردیم و بعدشم ماشینامونو عوض کردیم و رفتیم خونمون. سیگما خیلی از رنگ موهام خوشش اومد راستی. یه روز یه کم از اسباب کشی و خبرای بد دور بودم.

جمعه 20 ام، از صبح باز پاشدیم به کار کردن. نون نداشتیم و سیگما از اسنپ فود نون سفارش داد. صبحونه خوردیم و کار و کار. هی بچین و بچین. سیگما دیروز چوب پرده خریده بود و پرده اتاق خواب رو نصب کرده بود. حالا نوبت پرده پذیرایی بود که کلی کمکش کردم. خیلی خوشگل شد پرده. خوبه که پرده های خونه قبلی به اینجا خورد. بعدشم هی وسیله جمع و جور می کردم. نهار پلو با خورش کرفس خوردیم و ظهر کلی خوش گذروندیم وسط کارا. یه عالمه جعبه خالی کردم و چیدم. ظهر سیگما جعبه خالیا رو برد خونه گاماینا و من باز تو سر و صدای بازسازی بالاییا، کلی خوابیدم. سیگما که اومد دو سه دور لباس ریختم تو ماشین لباسشویی و پهن کردم. بعدش واسه شام سیب زمینی گوشت یا واویشکا درست کردم. سیگما داشت تابلوها و لوسترای اتاقا رو وصل می کرد. یه سر رفتم سوپری سر کوچه ماست و خیارشور خریدم و برگشتم. شک کردم به قیمتش. شد 30 تومن! خونه که اومدم به سیگما گفتم مگه ماست چنده؟ گفت زیاد گرفته ازت. زنگ زدم به مغازه هه گفت عه 12 تومن رو 20 دیدم. بیاین اینجا بقیشو پس بگیرین. گفتم بعدا میام! دیگه شام رو آوردم خوردیم و بعدش دیگه خیلی خسته بودیم. هنوز یه سری خرده ریز وسط بود. ولی دیگه خسته بودیم. سه هفته بود هیچ کدوم از سریالای نماوا رو ندیده بودیم. مانکن رو دانلود کردیم و نشستیم ببینیم که دیدم زنگ زدن. چیز کیک آوردن. ولی اینبار نه از نان سحر. سیگما گفت همه شیرینی فروشیا چیز کیک تموم کرده بودن و دیگه از وی آی پی شهرک سفارش داده بود که افتضاااااح بود. بدترین چیز کیک چیه، بدترین شیرینی ای که خورده بودم. بیات و کهنه، حس می کردی داری پنیرای خشک شده کنار ظرف پنیر رو میخوری!!! افتضاح بود. یه قسمت مانکن دیدیم و خوابیدیم. (آهان، از صبح تو گروه دوستام، یکی از بچه ها هی میگفت این سقوط هواپیما از نقص فنی نبوده و ایران زدتش و اینا، هی میگفتم کاش راست نباشه، ذهنم نمیخواست باورش کنه...)

شنبه 21 دی، صبح یه ربع نیم ساعت دیرتر بیدار شدم چون این خونه نزدیکتره و رفتیم شرکت. تا رسیدم خبر اعتراف رو شنیدم و نامه عذرخواهی روحانی. بله، پدافند موشکی ایران، یکی دو ساعت بعد از اینکه به پایگاه عین الاسد تو عراق حمله کرده، از ترس خودش رو خیس کرده! و بیخود و بیجهت، سه تا موشک روانه این هواپیمای مسافربری کرده که مثکه دوتاش نزدیک هواپیما ترکیدن و ترکشاش خورده به هواپیما و 70 ثانیه بعد سقوووووط.... بمیرم براشون، چی کشیدن تو اون 70 ثانیه که مثل 70 سال میگذره اینجور وقتا.... همه حرف اینا رو میزدن. همه تو سر کار حالشون بد بود. اصن مگه میتونستم تمرکز کنم؟! بی نهایت خشمگین بودم و هستم هنوزم. هیچ وقت اینجوری از یه اتفاق جمعی ناامید، وحشت زده، عصبانی، گیج، خسته، داغون و ..... نشده بودم... خدا ازشون نگذره... عصر ختم همکارمون و خانمش بود. با دوستام رفتیم. جیگرمون کباب شد... ولی هیچ اعتراضی نبود. کاش رفته بودیم دانشگاه... ولی دیگه تایم نبود. فقط مامانش گفت که من از خون بچه م نمیگذرم و حتما باید قصاص بشن. گفت ازمون حمایت کنین که خونشون پایمال نشه... گفت هیشکی نیومده پیش ما، الکی میگن هر چی از جانب ما میگن... بنده های خدا... سیگما گفت نزدیکه و میاد دنبالم. با دوستم رفتیم نان سحر و چیزکیک خریدیم و اشترودل گوشت. سیگما اومد و دوستمم تا یه جایی با ما اومد و بعدش رفتیم خونه. اشترودل رو خوردیم و رفتم حمام. با مامی تلفن حرف زدم که اونم خیلی حالش بد بود از صبح. میگفت مثل امپراطور کوزکو از صبح نشستم دارم لعن و نفرین می کنمشون. کاری که از دستم برنمیاد... کاری از دستمون برنمیاد... بعدش باز یه کم خونه رو مرتب کردیم. هنوز کلی از وسایل سیگما وسطه. کلی پیچ و مهره و دریل و نردبون و اینا. به سیگما وقت دادم تا فردا جمعشون کنه. شبیه منطقه جنگیه خونه! خواستیم یه قسمت مانکن ببینیم و چیزکیک بخوریم که نت انقدر بازی درآورد که آخر با بدترین کیفیت دیدیمش. چیزکیک و چای دارچین یه کم آرومم کرد!

یکشنبه 22 دی، امروزه، بازم گرد نومیدی رومون هست. کارامو انجام دادم و جلسه هامو رفتم. ولی انگار دیگه اینجا نیستم. یه جوری شدم... البته خوب میشم. ما یادمون میره. بیچاره خانواده هاشون که تا عمر دارن باید این داغو با خودشون بکشن... 

پرواز 752 - تهران کیِف

عزادارم... داغدارم... برای مظلومیت آدمای پرواز 752... برای مهربونیای که رفتن و دیگه برنمی گردن... برای عقل ها و درایتی که رفت، اونم با جهل و وقاحت تعدادی مزدور دروغگو...

هیچی نمیتونه حسم رو بیان کنه. هیچ جمله ای خشم درونم رو به تصویر نمی کشه. آدمای بی گناهی که بازم قربانی تصمیمات اشتباهی بالاسریا شدن. مثل تمام این سالها که #انتقام سخت به خودمون برگشته. مثل تمام این سالها که تحریم ها رو #مردم_عادی اثر گذاشته... 

بله، آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند، چون همه غلط ها رو خودمون انجام میدیم...

پیامد همه تصمیمات اشتباه سران ایران، برمیگرده به مردم عادی ایران. به نخبه ها، به قهرمانا، به صلح جوها...


دروغ، دروغ، دروغ تا به کی؟...


در حال اسباب کشی (2)

سلام سلام. صبح بخیر. امروز خیلی زود اومدم شرکت. 

آقا چه حالی داد ظهر یکشنبه خبر رسید که فردا تعطیله. انقدر ذوق کردم که نگو. همه به من تبریک می گفتن که میرم به کارام میرسم. حتی خاله تو گروه فامیلی زده بود لاندا بدو برو وسایلتو جمع کن که بتونی به مهمونی 5شنبه ما برسی. (5شنبه مهمونی سیسمونی بینون!!! داره عروسش، من گفته بودم اسباب کشی دارم نمیام، خاله هم در حال چیدن برنامه های منه که حتما برم مهمونیشون رو ) نگم چقدر شاد شدم دیگه؟

آهان حالا که به تعطیلی رسیدیم یه کم صحبت کنیم راجع به این داستان. تعطیلی بخاطر مراسم تشییع سردار سلیمانی بود. این چند روزه هر بار تی وی یا رادیو رو روشن کردیم از این خبرا بود. حتی تلگرام هم همه کانالاش پر بود از این داستان! خیلی ها هم جوگیر شدن و همینجوری استوری پشت استوری از عکس و فیلم های سردار. اسم همه چیز رو عوض کردن، اتوبان، خیابونا و همه ساختمونا و ... شور همه چیز رو درمیاریم. البته لابد نفع داره شور درآوردن! حالا که چند روز از این ماجرا گذشته، ترسم ریخته دیگه. بنظرم این اتفاق واسه ایران مزایایی به همراه داشته. بنظرم با تموم هارت و پورت های ایران، جنگ نمیشه. خلاصه که هم ترسه ریخت، هم تعطیل شدیم. خیلی هم عالی. 

عصری با اسنپ رفتم خونه جدید. بماند که چقدر بد اسنپ گیرم اومد. تا رسیدم، سیگما هم رسید، یه ماشین خودش و یه ماشین هم بابا و دامادشون. کلی وسیله آورده بودن. همینجوری از صبح تا شب هی میره وسیله میاره، بازم تموم نمیشه. این سری آیینه شمعدون و اتو پرسی و چنتا کارتن وسیله و آباژور اینا رو آورده بودن. لوسترها رو هم نصب کرده بود. باباشینا زود رفتن و خودمون موندیم. من رفتم سراغ چیدن کتابای کتابخونه. کلی هم کتاب کنکوری اینا داشتیم که دادم به سیگما ببره شرکتشون و کتابخونه من رو خلوت کنه که برم کتابای خوبمو از کتابخونه بابام بیارم. سیگما هم از باروژ پیتزا و مرغ سوخاری سفارش داد. خیلی باحاله خونه نصفه. فانه. انگار اومدیم مسافرت. شام خوردیم و یه کم خونه رو کشف کردیم. یهو یک سر و صدایی شد که. طبقه بالایی یه پیرمرد و پیرزنن. گویا نوه هاشون اومده بودن خونشون. بدو بدو، جیغ و خنده. کشیدن صندلیا رو زمین. ما غش کردیم از خنده. گفتیم ما رو ببین، فکر کردیم میایم اینجا ساکته، خیلی بدتره که  دیگه به خودمون دلداری دادیم که مهمون دارن و این ساعتا اشکال نداره و حالا شب و صبح میتونیم بخوابیم لابد  دیگه رفتیم خونه قبلی و خیلی خیلی خسته بودم و زودی خوابیدیم.

دوشنبه 16 دی، ساعت 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و افتادیم به جمع آوری. هر چی جمع می کردیم باز یه عالمه چیز دیگه مونده بود. چنتا کارتن شد باز. ساعت 12 نهار خوردیم و ظرفاشو گذاشتم ماشین بشوره. یخچال رو هم خالی کردم و همه چیز رو برداشتیم رفتیم شرکت سیگما، وسایل یخچال رو گذاشتیم تو یخچال شرکت و بعد رفتیم خونه جدید بارها رو خالی کردیم. جالبه طبقه بالایی انگار بازسازی داشت. خونه 3-4 ساله رو هم بازسازی می کنن چون بالاسری ما ان!  انگار داشت سنگای کف رو میکند که پارکت اینا کنه. وسایل رو گذاشتیم و باز رفتیم خونه قبلی جمع و جور. آقا چرا تموم نمیشه. حتی وسایل اسم نداشت که بگم اینا رو جمع می کردیم. یه چیزای ریز ریزی که اصن نمیشه گفت چی. آهان اسم یه سریشونو یادم اومد! وسایل دستشویی حموم.  خودش دوتا کارتن شد با شوینده های تو کابینت دستشویی. دیگه ظرفای باقی مونده رو هم جمع کردم و یه بار دیگه ماشین رو پر کردیم و رفتیم خونه جدید. قرار شد من بمونم بچینم و سیگما برگرده خونه قبلی با باباش وسایل رو باندپیچی کنن با بابل رپ (مشمع حبابی). حالا سر و صدای بالایی زیااااد. با مامی تلفن حرف زدم گفت صدای چیه. تعریف کردم کلی خندید. گفت شانس توئه  ولی جدی فهمیدم، آدم به هر چی حساس باشه بیشتر سرش میاد. میخوام تو این خونه اصلا به سر و صدا حساسیت نشون ندم تا از رو ببرم خودم و صدا رو خلاصه تا 5.5 بیشتر نبود صداها و بعدش دیگه واسه خودم اول یه نسکافه درست کردم با شکلات تلخ خوردم و بعد پاشدم افتادم به جون وسایل. 6-7 تا کارتن رو خالی کردم و وسایلش رو چیدم اینور اونور. دیگه نردبون رو هم آورده بودیم و همش بالا پایین بودم. تا 8.5 دیگه همه کارایی که میشد انجام بدم تموم شد. چون وسایل بزرگا نبودن زیاد نمیشد چید. همه کشوها و وسایل توی ویترین و کنسول و اینا موند. دیگه 8.5 اسنپ گرفتم رفتم خونه قبلی. دیدم سیگما درهای یخچال رو درآورده و باندپیچی کرده. آخرم نشد بشورمش که. دیگه منم توپ بابل رپ رو بردم تو اتاق و میز توالت و میزای کنارتختی رو باندپیچی کردم. میز پذیرایی رو هم. سیگماینا هم مایکروفر و ماشین لباسشویی ظرفشویی رو باندپیچی کردن. همین کارا کلی طول کشید. واسه شام بازم از باروژ پیتزا سفارش دادیم و سه تایی خوردیم و بعد سیگما و باباش یه دور دیگه وسیله بردن خونه جدید و من رفتم خوابیدم. آخرین شب تو خونه قبلی. اولین خونه مشترکمون...

امروز، سه شنبه 17 دی، قراره کامیون بیاد و دیگه همه چیز رو ببره. صبح زود بیدار شدیم و سیگما رفت دنبال باباش که بیارتش و منم با اسنپ اومدم سر کار. عصری باید برم خونه جدید. آخر هفته بیفتم به خونه چیدن و خدا بخواد دیگه تمومش کنم.