تتای دو ساله

حدسم درست بود. دورکاری کلی دیگه جمع شد. دیگه هفته ای چند روز باید شیفت بیایم. بازم خوبه البته. دیروز عصر از 5 تا 7 خوابیدم. بیدار شدم دیدم رییس گفته فردا نوبت توعه بری سر کار! در این حد زود خبر میدن! منم اینجوری بودم که لعنتی من الان 2 ساعت خوابیدم، شب خوابم نمیبره دیگه. به دوستم گفتم، گفت فردا به خاطر شب قدر دیر باید بریم. کلا 3-4 ساعت باید شرکت باشی، غصه نخور. بسی شاد شدم. پاشدم واسه شام پلو مرغ درست کردم. با سیگما نشستیم بعد از مدت ها 3-4 قسمت فرندز پشت سر هم دیدیم و اون خوابید و من بالاخره وقت کردم به کلیدر سر بزنم. این مدت اصلا فرصت نداشتم هیچ کدوم از این کارای ساده رو بکنم. 

امروز هم با سیگما اومدم سرکار. شیلد هم آوردم با خودم ولی دیدم هیشکی نمیزنه، روم نشد بزنم. اما همه ماسک دارن. دم در هم ماسک دادن بهمون باز. فاصله هامونم زیاده. اول کاری اومدم میز و صندلیم رو سابیدم حسابی. بعد هم یه دور الکل پاشی کردمشون. لپ تاپ رو علم کردم و بعد دیدم تمام گلا خشک شدن. تیکه های زنده شون رو برداشتم گذاشتم تو آب، ببرم خونه. به بقیه سالما هم آب دادم حسابی. این گلا مال من نبودن. من گلای خودم رو برده بودم خونه از اول. 

خلاصه این روزا اینجوری میگذره.

هفته گذشته خیلی خیلی بد سپری شد برامون. مامان که همش داشت گریه می کرد. روزای خیلی بدی هستن این روزا... بگذریم...

امروز تولد دو سالگی تتای منه. از وقتی تتا به دنیا اومد، انگار برای بار دوم یا سوم عاشق شدم. همیشه فکر می کردم بچه دوم بتا رو دیگه اندازه تیلدا دوس نداشته باشم، اما الان گاهی نگران میشم که نکنه تتا رو بیشتر از تیلدا دوس دارم؟ انقدر که این بچه شیرینه. داره راه میره یهو میگه خاله بذار یه بوست بکنم. اصن دلم میره براش. فعل های جدید از خودش میسازه. خاله ببین من ایجا نِشیدم! (نشستم) یا مثلا میاد میگه ایجایی؟ دی دی دمت  (دیدمت). خلاصه که دلم میره براش.


آخرای قرنطینه

دیروز رو به نام ویدیوکال نامگذاری می کنم. با دوستای همکار و دوستای غیر همکارم، دو سری قرار چت ویدیویی گذاشتیم. عصری رفتم حمام و آرایش کردم. شام رو زودتر پخته بودم و خوردیم. از 9 تا 10:15 با همکارا و بعد از 10:30 تا 12 با دوستا چت تصویری داشتیم. آخراش دیگه کمرم داشت میشکست از بس تکیه نداده بودم به جایی. رو بالش باهاشون حرف میزدم. جلسه کاری انقدر خسته م نمی کرد

دو روز پیش یهو پاشدم به تمیز کردن خونه، خیلی خیلی کثیف شده بود و به هم ریخته. خیلی سریع جمع و جور کردم و بعد گفتم بذار کشوهای آشپزخونه رو تمیز کنم حالا که سیگما دیر میاد. مثلا واسه عید میخواستم تمیزش کنم، ولی دیگه یادم رفت. بهتر، بیشتر به هم ریخته بود تو این مدت. دیگه هر 3 تا کشو رو ریختم بیرون، از اول وایستادم به چیدن. کلی آت آشغال دور ریختم باز. حسابی تمیز و مرتب شد. سیگما اومد خونه کلی کیف کرد از تمیز شدن خونه.

دیگه کم کم مثکه مهلت دورکاری ما هم داره تموم میشه. یه بوهایی میاد. باید مانتوهای تابستونی رو دربیارم، اتو کنم، آماده باشن دیگه. حیف شدا. روزای خوبی بود دورکاری. البته دیگه مثکه آمار کرونا کم شده. ایشالا که حسابی کم شده باشه. اینجور که میگن، احتمالا مثل آنفولانزا، از مهر و آبان باز شدت میگیره و احتمالا باز بساط قرنطینه به راه میشه. تو این مدت تا شیوعش کمتره،چنتا از دوستام که نامزدنمیخوان زودتر کاراشون رو بکنن. چون خونه و جهیزیه شون آماده نیست نمیتونن برن سر خونه زندگیشون. حتی بدون جشن. دیگه الانا بیفتن دنبال خرید اولیه های زندگی.

از کارایی که میخواستم تو قرنطینه بکنم، یکیش همین تمیزکردن کشوهای آشپزخونه بود که انجام شد، یکیش انتخاب عکسامون برای چاپ کردن بود که هنوز انجام نشده!!! یکی دیگه ش خوندن کتاب کلیدر بود که راضیم از روندش. الان جلد 8 ام. البته هفته گذشته تقریبا اصلا وقت نکردم کتاب بخونم، ولی در کل راضیم. اگه بشه تا قبل از تموم شدن دورکاری کلش رو بخونم عالی میشه. دیگه فرندز بود که اونو چون دارم با سیگما میبینم، خیلی دست خودم نبود که بخوام کلش رو ببینم. همینشم راضیم. خلاصه که خوب بود برام تا اینجا.


تولد قشنگ 30 سالگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک قاچ از زندگی

شب بود. سیگما خسته و خوابالود. لاندا بیدار و سرحال. میل به خیاطی! وسایلی نیاز به دوخت و دوز دارن، یکی کیسه یوگامت که دورش شکافته، یکی هم پیراهن ساحلی طرح شکوفه که مدلش باید عوض میشد. آستین حلقه ای دولایه بود که میشد آف شولدر بشه.

کیسه یوگامت دوخته شد.

سیگما خوابید.

صوتی کلیدر تو هدفون جدید پلی شد.

شب بود و هیچ صدایی نبود، به جز صدای کتاب خوانی... جلد 7 تموم شد.

نخ و سوزن در دست.

روی کاناپه مشغول عوض کردن طرح لباس.

بدوز و بدوز. کوک بزن. یه جوری بدوز که شبیه دوختن چرخ خیاطی بشه.

تا 2 شب.

نتیجه یه پیراهن ساحلی آف شولدر خوشگل 

زلزله دماوند

سلام سلام. 

شنبه تون پر از خیر و برکت. 

حالتون خوبه؟ زلزله رو حس کردین؟ چقدر بد بود. ما اون شب رفتیم پیش مامانمینا، سیگما و بابا خونه رو تغییر دکوراسیون دادن. کنار ستون ها دشک انداختن. زیر لوستر هم نبودیم. کنارامون هم مبلا رو یه جوری چیدیم که مثلث ایمنی برامون ایجاد کنه. ساعت 4 صبح همه خوابیدن. من گفتم تا 6 شیفت میدم. شبایی که زلزله میاد ساعت 5-6 صبح رو سعی می کنم بیدار باشم. زلزله بم این موقع ها بود. خلاصه من تا 6 بیدار موندم و کتاب خوندم. بعد هم رفتم خوابیدم ولی خیلی هوشیار. هر صدایی میومد به لوسترا نگاه می کردم. خلاصه که تا 10 خوابیدم اما خیلی بد. بعدشم صبونه خوردم و برگشتیم خونه خودمون. نقاط امن خونه خودمون رو هم کشف کردیم. کنار ستونا. یه ساک هم خوراکی و مدارک آماده کردم گذاشتم نزدیک در. اما اگه زلزله بیاد (که نمیاد ایشالا)، قرار شد که پناه بگیریم و فرار نکنیم، چون تو راه پله ها میمونیم اون وقت. خلاصه که همش از این فکرای مزخرف. عصر میخواستیم حسابی بخوابیم چون دیشبش نخوابیده بودیم. پاشدم یه سازه لرزه نگار! لرزه نمیدونم چی چی درست کردم! یه بطری آب معدنی خالی گذاشتم، روش یه آبکش فلزی گذاشتم که با تکون خیلی کم بیفته و صدا بده و بیدارمون کنه. من خیلی سخت بیدار میشم وسطای خواب. خلاصه که اینجوریا. خونه هم حالت جنگ زده گرفته چون کنار ستونا رو خالی کردیم برای پناه گیری.

سعی کنین نقاط امن خونتون رو شناسایی کنید. معمولا ستونهای کناری خونه بهترین جاها هستن. حواستون باشه شی خطرناک مثل آِینه یا تابلو کنارشون نباشه، بالای تختتون نباشه تو این روزا، اگه موقع زلزله تو آشپزخونه بودین حتما برید بیرون، آشپزخونه یکی از خطرناک ترین جاهاس. در کابینتا باز میشه و کلی ظرف و ظروف میریزه رو سر آدم! تازه اگه خود کابینتا نیفته. خلاصه که مواظب باشین. چند بار تو ذهنتون مجسم کنید لحظه زلزله رو و فکر کنید که اگه جاهای مختلف خونه باشید کجا پناه می گیرید. به بچه هاتونم یاد بدید. شبا شیر گاز رو ببندید.

انشالله که بلا دوره و این نیز بگذرد...