کدبانو لاندا خانه تکانی می کند!

بهله دیگه. کی فکرشو میکرد لاندای تنبل دست به سیاه و سفید نزده، تو این مدت هم آشپزی یاد بگیره هم خانه داری، خونه تکونی هم بکنه یهو

صد البته که لونایِ جان زیاد نیاز به تکوندن نداشت. دیوار شستن و فرش و پرده شستن نداشت. ولی خب مرتب کاری تا دلتون بخواد داشت. از کابینتا شروع کردم و خورد خورد مرتبشون کردم و چقدررر جا باز شد برام. بسی لذت داشت. دو تا دیوار کوب هم واسه اتاقا داشتیم که باید همرنگ لوستر اتاق میشد و خودم آستینا رو بالا زدم و رنگشون کردم و دیگه فقط نصبشون مونده بود که بالاخره سیگما نصبش کرد یکیش رو.

روز جمعه رو گذاشته بودیم واسه خونه تکونی. ولی خب خوش خوشان تازه 11 شروع به کار کردیم. سیگما رفت یه تیکه از سقف پاگرد رو که در جریان تعویض در آسانسور سیاه شده بود رو رنگ کرد. بعد هم اومد سراغ پنجره های اتاق کار. گفتم زیرپرده ای رو هم بده بشورم. درآورد و با بقیه زیرپرده ای ها انداختم تو ماشین. این وسط دو تا کابینت مونده بود که مرتب نشده بود. اونا رو مرتب کردم و داشتم روی در کابینت ها رو با دست راست میسابیدم که کتف دست چپم! رگ به رگ شد و چنان دردی داشت که جا در جا زدم زیر گریه و تکون نمیتونستم بخورم ولی اشکام گوله گوله میومد! سیگما از رو نردبوم اومد پایین و کمکم کرد بلند شم و رو تخت بخوابم و واسم ماساژ داد تا دردش افتاد. یه کم استراحت کردم و دیگه یواش یواش رفتم سراغ کمد دیواری ها. ریختم بیرون و دستمال کشیدم و مرتب چیدم توش و اینجاها هم کلیییی جا باز شد. بعد هم رفتیم نهار. واسه خودمون میخوایم یه رسمی درست کنیم که نهار جمعه ها، همیشه ماهی کبابی بخوریم. صبحش من ماهی رو با پیاز و ادویه و آب لیمو طعمدار می کنم و بعد سیگما رو باربیکیوی تراس، کبابیش می کنه و بسی دلچسب و گوارا میشه. همچنان تا عصر من کمد دیواری ها رو مرتب کردم و سیگما تراس رو شست و همه پنجره ها به جز پنجره آشپزخونه رو هم شست و تمام شد. هنوز کلی کار مونده، ولی همینکه چنتا کار مهم تو یه روز انجام شد بسی لذت داشت.

امروز رفتم بیرون و به چنتا از کارهای مهمم رسیدم. بعد هم دارم چند سری لباس میریزم تو ماشین و یه کم به این مقاله م برسم و بعدش کتابخونه ی اتاق کار و سپس! میزتوالت و کشوهای کنار تختی ها رو مرتب کنم. سیگما هم اگه رضایت بده، امشب بگمارمش به کف مالی کردن فرش آشپزخونه

آخر هفته


5شنبه قرار بود شام بریم خونه سیگماینا. عصری بتا زنگید که دایی ها قراره شب نشینی آخر شب بیان خونه ما، شما هم بیاین. بهش گفتم شام دعوتیم. گفت بعدش بیاین. باز هم ساعت 10.5 زنگید که سری اول مهمونا تازه اومدن و شما هم بیاین. دیگه ما ساعت یه ربع به 12 شب رفتیم خونشون و دم در یکی از داییا داشت میرفت. خخخ. بقیه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن. ما هم نشستیم شلم بازی کردن. تیلدا هم خوابید و ما تا 3.5 صبح بازی کردیم! خیلی حال داد. در نوع خودش کم نظیر بود با خانواده تا این تایم بیدار بودن. تازه 3.5 رفتیم خونمون و 4.5 خوابیدیم. خخخ

جمعه اولین استارت خونه تکونی رو زدم. یکی از کابینت ها رو مرتب کردم. خسته نشم. شب داداشی پاگشامون کرده بود. رفتیم اول پاساژ دم خونشون و من شلوار عیدمو خریدم. بعدش هم رفتیم خونشون و یه عالمههههههههه با کاپا بازی کردم. خیلی خوردنی شده. کلی هم بوسم کرد و تف مالی کادو هم یه قهوه ساز گرفتم و بسی حال داد. سیگما عاشق قهوه ست و بنظرش این بهترین کادویی بود که گرفتیم. خخخ. آخر شب ولی حالم خوب نبود. غصه حال مامان و بابا رو دارم. مامی کمرش درد می کنه و مراقبت نمی کنه. بابا فشارش بالا بود. منم کل راه برگشت رو گریه کردم. امروز هم اعصابم خورده اصلا. کلا این روزا لومودم باز. حوصله هیچ کاریو ندارم :(

ماهگرد 6 عروسی - نیم ساله شدیم

روز ماهگرد رفتم خرید و اومدم یه دسر مبسوط درست کردم. دسر بیسکوییت پتی بور. راحت بود ولی شدیدا پرکالری.

خانوم خونه شده بودم و کلی کار خونه کردم. واسه شام هم واسه اولین بار کباب تابه ای درست کردم و بسی خوشمزه شد. خیلی حال کردم که همیشه اولین بارهایی که غذا درست کردم، خوشمزه شدن. اصلا باورم نمیشد یه روزی که هر غذایی رو که بخوام میتونم درست کنم! البته معمولا بارهای اول هر غذایی خوشمزه تر از بقیه دفعاتشه

حساسیت زمستونیم خیلی مسخره س. همش انگار مریضم. همش خوابم میاد و قیافه م شبیه خواب آلوده هاس. خسته شدم دیگه. هفته آینده برم دکتر و تست حساسیت و این داستانا. باشد که خوب بشم.

این چند روز - از هر دری سخنی


خب خب خب. هفته عشق. خخخ. 5شنبه من رفتم خونه مامانینا و سیگما رفت سر کار. قرار بود شب بیاد اونجا ولی یهویی عصر تصمیم گرفت بره نمایشگاه ماشین و کلی دیر اومد و من باهاش قهر کردم. کلا هم بخاطر هورمونا بی حوصله بودم. شب خیلی دیر رفتیم خونه چون بنزین نداشتیم و یه پمپ بنزین بسته بود و کلی تو صف یکی دیگه موندیم و 2 رسیدیم خونه! دم در واحد سیگما گفت یه دیقه نیا تو! منم اصلا شک نکردم، نق میزدم که خوابم میاد و میخوام بیام تو. یهو برقو روشن کردم، دیدم واووو. چقدر برام تزیین کرده. همون گلبرگا و شمعا و قلب نمدیا رو اندفعه آورده روی میز و مبل پذیرایی چیده و با این چراغای ریسه ای، رو زمین یه قلب گنده کشیده برام و روشنش کرده. جعبه کادوم هم وسط میز بود. بسی ذوق سوپرایز شدم. کادوم هم مجسمه توگدر ویلوتری بود. عاشقش شدم. خیلی خوش حسه 

فرداش چند جا قرار بود بریم که صبح با زنگ گاما (خواهر سیگما) بیدار شدیم که گفت صورت نینیشون بدجوری زخم شده از اگزما و سیگما بیاد که برن بیمارستان. واسه همین نشد اون ایده صبحونه قلبی رو اجرا کنم. همون نیمروی قلبی تو نون و این داستانا. این بود که کلا منتفی شد. بعدش که سیگما اومد نهار خوردیم و رفتیم دیدن بچه همکارش تو یکی از جنوبی ترین محله های تهران. رانندگی هاشون شدیدا بد بود و یه خانومی یهو دنده عقب اومد و کوبوند به ماشین ما. جالبه که حدود 5-10 ثانیه سیگما داشت براش بوق میزد که عقبی نیاد و کلی فاصله داشت و اومد خورد! بعدم اومده پایین میگه چیزی نشده که، من برم دخترمو برسونم، برمیگردم!!! بهش می گم خانوم این همه بوق زدیم واستون! میگه من اصلا نمیدیدمتون! گفتم دیدنو فراموش کن، بوق! شنیدنیه! گفت اصلا نمیشنیدم! حواسم نبود! گفتم مثلا راننده ای، نه میدیدی، نه میشنیدی، نه حواست بود! پس چرا نشستی پشت فرمون؟!  خلاصه این از این. رفتیم دیدن نینی و کلی با خانوم همکارش صمیمی شدیم. خیلی آدمای ساده و خوش برخوردی بودن. همکارش تو کارشناسی همکلاسیمون بود. ولی خیلی مذهبی طور و مثبت، من فقظ سلام علیک داشتم باهاش و حرف خاصی نمی زدیم. حالا این بار که خونشون رفتیم بیشتر حرفیدیم و یه کم صمیمی شدیم. از اونجا قرار بود بریم خونه خاله سیگما. دم خونشون یه پاساژ خوبی هست و رفتیم اونجا و الکی داشتیم قدم میزدیم که یه مانتو تن مانکن دیدم و از صد فرسخی عاشقش شدم. رفتیم تو پرو کردم و تو تنم عاااالی بود. بدون اینکه مانتو بخوام خریدیمش. بعد هم شام رفتیم خونه خاله سیگما و سپندارمونم اینجوری سپری شد.

شنبه من خونه ماماینا بودم. مامی کمرش درد گرفته و هی میرم که یه کم کاراشو انجام بدم. شب که داشتم با مترو برمیگشتم که سیگما بیاد دنبالم، زنگیده که آرش گفته من امشب میام خونتون! در حالیکه ما خونه نبودیم. قرار شده بود نیم ساعت بعد از ما برسه. حالا تو این گیر و دار، قطار مترو ایستگاه ما واینستاد خیلی یهویی و تا برم بعدی و برگردم یه ربع هم بیشتر تو راه بودم! دیگه دوییدم خونه آب برنج گذاشتم و مرغ سرخ کردم و پختم. برنج رو هم ریختم تو پلوپز و تو این فاصله سیگما خونه رو مرتب می کرد. میوه اینا هم چیدیم و حاضر شدم و آرش اومد. خیلی هم گرم و صمیمی طور. شام رو حاضر کردم و میز رو چیدیم و دور هم غذا خوردیم و خوبیش اینه که دستپختمم دوس داره کلی. بعد از شام آقایون پیپ کشیدن و بعدش نشستیم پای ورق. آرش بهمون رامی یاد داد و خیلی خوب بود. من خوشم اومد از بازیش. تا 1.5 شب موند و بازی کردیم و بعدش رفت و ما بیهوش شدیم.

دیروز هم باز رفتم خونه مامی کمکش. عصری بتا و تیلدا و خاله اومدن. بتاینا ماشین جدید گرفتن. منم یه کم پیششون موندم و بعدش قرار بود با سیگما و مامانش بریم تئاتر. دختر دوست مامان سیگما یه هنرپیشه معروفه و ما رو دعوت کرده بود که بریم تئاترشون. خیلی جالب و البته ناراحت کننده بود تئاتر. آخرش هم هنرپیشه مذکور بغل و بوسم کرد و عروسیمونو تبریک گفت و عکس یادگاری انداختیم باهاش. خخخ. من کلا از اینکه با هنرپیشه ها عکس بندازم متنفرم، ولی خب این یکی فرق داشت. آشنا بود و خودش ما رو به این تئاتر دعوت کرده بود. خیلی هم دختر صمیمی و مهربونی بود. بهش نمیومد اصلا. شام هم رفتیم خونه سیگماینا و من همش فکر می کردم که دارم سرما میخورم، چون شدیدا سردم بود و گرم نمی شدم.

از شما چه پنهون که الان هم سردمه

امروز دقیقا 6 ماه از عروسیمون گذشت. 6 ماه یعنی نیم سال! نصف ساله که با هم داریم تو یه خونه زندگی می کنیم. چقدرررررررررررر زود گذشت... برم یه کم تدارک ببینم واسه جشن ماهگردمون