سلام سلام. چطورین؟
امسال، 16مین سالگرد آشناییمون رو 3 نفری جشن گرفتیم. طبق معمول بساط پیک نیک آماده کردیم و یه کیک کوچیک گرفتیم و با دخترک رفتیم همون پارکی که قول و قرار آشناییمون رو گذاشتیم. سال 16ام... دقیقا نصف این مدت رو با هم زیر یه سقف زندگی کردیم. خوبیش اینه که اون پارک همونجوریه تو تموم این 16 سال و خیلی حس نوستالژیکی داره. این سری تو فلاسکمون قهوه ریختیم به جای چای. فندک و زیرانداز و بشقاب چنگال و لیوان یه بار مصرف هم برداشتیم، کیک و شمع 16 رو گرفتیم و توی پارک به دلتا گفتیم شمعمون رو فوت کنه و اینجوری وارد 17مین سال آشناییمون شدیم....
یه روز هم توی حیاط شرکت مسابقه داشتیم و یه فوتبال ریزی بازی کردیم و بنده اول یه گل زدم، بعدش به خودم غره شدم که چقدر حرفه ایم و اینا. موقع شوت بعدی خوردم زمین! انقدر بد خوردم که درجا فکر کردم زانوم شکست! پای چپم به صورت بدی کج شد. زانو و مچ درد گرفتم. البته جدی نبود ولی خیلی نگرانش شدم. الانم با اینکه چند روز میگذره ولی انگار کتکم زدن انقدر که بدن درد دارم! فقط دعا کردم به جون این ورزشی که میکنم، باعث شده بدنم انعطاف داشته باشه، وگرنه که فکر کنم الان باید زانو یا مچم رو عمل می کردم! ولی جدی خسته شدم از بس میخورم زمین! از اول تابستون تا الان شد 4 بار! داریم مگه؟!
وقتی میشینم خودم رو و باگ هایی که به نظرم دارم رو بررسی می کنم، میبینم که انگار به خاطر بقا به صورت ناخودآگاه، یه جاهایی سعی کردم مواظب خودم باشم، چون حس کردم که هیچ کس دیگه ای مواظبم نیست...
مثالش جنگه. من اصلا دلم نمیخواد چیزی از بچه های جنگ زده بشنوم. نه غ زه نه اوکراین نه حتی قحطی زده های آفریقا. از بس که تو بچگی مامانم می نشست واسه بچه های بوسنی هرزگوین گریه می کرد و برای کل مسلمین جهان در جای جای جهان اشک میریخت! تو اون زمان حس می کردم که هیچ کاری برای مامانم نمی تونم بکنم که غمگین نباشه، پس لااقل خودم رو بکشم کنار که کمتر غصه بخورم. الانم همین شدم. در حد وسع خودم به بچه ها کمک می کنم، ولی بیشترش رو نمیخوام بشنوم. انگار یه اندوه تمام نشدنی رو تو من بیدار میکنه...
الان که دارم یه سری کتابا و مطالب رو برای فرزندپروری میخونم و به اهمیت شناختن احساسات پی می برم، می بینم که خیلی وقتا احساسات غم و خشم و نگرانی خودم رو انکار کردم یا سرپوش روش گذاشتم چون بلد نبودم چجوری بپذیرمش. چون اینا رو آسیب میدونستم.
الانم بهترین راه برای انکار احساسات منفیم، خوردن قرص فلوکستینه که بهم کمک می کنه بی خیال همه چیز باشم! قطعا مدل خوبی نیست ولی حس می کنم برای زنده موندنم لازمه. اونم با این بیماری خودایمنی کوفتی ای که ما داریم و به محض اینکه یه بازه ای یه کم حالم نرمال نیست، یه بیماری از یه جای جدیدم میزنه بیرون!
کی باید مواظبمون باشه؟ خودمون...
سلام سلام. چطورین؟ صبح بخیر
خب من ورزش رو شروع نکرده باز سرماخوردم و بعدشم که دوران طلایی پریود! هیچی دیگه ورزشم قطع شد! خاندان دایی سیگما هم که اومدن و این روزا همش در رفت و آمد به خانه مادربزرگ و مادر سیگما به سر می بریم. غیر از اینا، دارم یه سر و سامونی به خونه میدم. یه جورایی خونه تکونی پاییزی. کلی ارگانایزر از دیجی کالا سفارش دادم و کمدامو صفا دادم. هر روز یه کمد رو میریزم بیرون و درست و مرتبش می کنم. الان کمد لباسای دلتا رو با دو تا باکس 8 خونه مادام کوکو سر و سامون دادم. لباسای تابستونیش رو هم دپو کردم. بعد لباسای خودم رو در دوتا باکس زیپ دار بزرگ توی کمد دیواری گنجوندم، لباسای دم دستی توی کشو رو هم تو دوتا باکس مثل مال دلتا جا دادم توی کشو. خیلی خوب شدن. برای کفشای مجلسیم از این دیوایدرای پلاستیکی گرفتم که یه لنگه رو یه لنگه زیر باشه، خیلی خوب شد. حالا برای کفشای دم دستی هم باید بگیرم. یکی هم برای کیفام گرفتم که تو این خونه کاربرد نداره برام فعلا. دیگه هی دارم از این آویزهای مختلف هم میگیرم برای شلوار و شال و این چیزا. خیلی حال میده. خخخ. آهان برای لوازم آرایشم هم استند گرفتم و از دیشب دارم سعی می کنم به یمن ورودش و چیدن لوازم آرایشی بهداشتیم، روتین پوستیم رو مرتب انجام بدم و وسایل رو مرتب بذارم سر جاش. خخخ. خلاصه که دارم حسی که قبل بهار میگیریم رو سعی می کنم به پاییز هم تزریق کنم
یه روز عصر هم دلتا با سیگما بیرون بود و من یه عالمه وقت داشتم واسه مرتب کردن خونه. اساسی مرتب کردم. باکس کتابای دلتا رو ریختم بیرون و از اول مرتب چیدم. روی میز تحریر کلی وسیله بود که همه رو جمع کردم و مرتبش کردم. اینا خیلی خوب شدن. الان مشکلم فقط اسباب بازیای دلتاست که واقعا نمیدونم چی کارشون کنم! هر چی باکس اینا میگیرم زیاد میاد. یه جعبه بزرگ دیجی کالا هم گذاشتم کنار اتاقش یه سریا رو ریختم توش، ولی بازم هی میزنه بیرون! باید یه فکر اساسی بکنم براش!
سلامممم. چطورین؟
چه می کنین با پاییز؟
بنده سعی کردم پاییز رو دوست داشته باشم. تا الانش که خدا هم کمک کرده. هوا عالیه. بارونی و خوشگل. البته ترافیک زیاده ولی صبحا کله سحر میزنم بیرون که کمتر تو ترافیک باشم. هم رفت هم برگشت. ساعت 6 از خونه میزنم بیرون و باز هم تو ترافیکم! ولی خب هوا خوبه. همیشه جای شکر باقیه. خخخ.
اتفاقات مهم این چند روز اینکه دوست جان ها رو راهی بلاد کفر کردیم. این دوستامون رو ماهی 2 بار میدیدیم. بیشتر از همه دوست های دیگه. و رابطمون خیلی صیقل خورده بود و خیلی با هم خوب بودیم. با دلتا هم خیلی خوب بودن. ولی خب دیگه رفتن و بسیار ناراحت شدیم از رفتنشون. سعی کردیم خیلی کمک حالشون باشیم. البته کار چندانی ازمون برنمیومد، ولی برای بستن چمدوناشون رفتیم و کل زندگیشون رو تو 6 تا چمدون جا دادیم. البته به لطف وکیوم. شب آخر هم رفتیم که ببریمشون فرودگاه. البته دم در خونشون بنده برای بار سوم در این تابستون، خوردم زمین! مچ پام پیچ خورد و با مخ اومدم زمین! و این بار زانوهام به فنای عظما رفت! هم زخم شد هم کبود و استخون درد! تا 3 نشه بازی نشه! شد دیگه!
دیگه اینکه توی شهریور 2 کیلو چاق شدم و حالا باید همت کنم این 2 کیلو رو برگردونم سر جاش. ورزشم که از زمین خوردن اول تو تیر حذف شده بود، اگه زانوها یاری کنه، دوباره شروعش کنم. از اونور هم به لطف تعمیر هواپز جهاز که 6 سال خراب بود، بریم ببینیم میتونیم غذای رژیمی بخوریم یا نه. پاییز رو بذاریم برای وزن کم کردن! نه که کم دلگیره، با نخوردن افسرده تر هم بشیم
دیگه اینکه باید شروع کنم آب زیاد بخورم که پوستم حسابی خشکه. یه آبرسان جدید هم سفارش دادم، برسه ببینیم چی میشه.
آخ یادم نبود. خاندان سیگما دارن از خارجه میان و کل مهر ما به بودن با اونا میگذره، فکر کنم نشه لاغر شد! حداقل سعی کنم چاق نشم