بار روانی

سلام. وقت نیمروزیتون به خیر. از شنبه بگم که رفتم خونه و درس خوندم و لباس شستم و پهن کردم و دلدادگان دیدم. شامم که داشتیم و خوردیم.

یکشنبه صبح رفتم یوگا و بعدشم شرکت. وسط اون همه کاری که داشتم هی باید برنامه ریزی هم میکردم واسه چیزای مختلف. خونه خیلی کثیف شده و من نمیرسم با کار و درس تمیزش کنم. گفتم بگم خانومه بیاد واسه نظافت. باز قمیش اومد که پنج شنبه جمعه نمیتونه بیاد! دیگه مامانم گفت خب بگو وسط هفته بیاد، من میام. هماهنگ کرده بودم و قرار بود سه شنبه بیاد. مامان هم با بابا رفته بود ییلاق و قرار بود از اونجا بیاد خونه ما، دوشنبه عصر بیاد و خونمون بخوابه که سه شنبه خانومه بیاد. منم هی داشتم فکر می کردم که غذا چی بپزم و به خانومه نهار چی بدم و کی لباس اضافه ها رو جمع کنم و هزار تا از این فکرا که در عمل چیزی نیست ولی کلی وقت و انرژی میگیره ازم! خلاصه عصری با ماشین زود رفتم خونه، اول رفتم شیر و بیسکوییت و لاک جدید خریدم واسه خودم. بعد رفتم خونه و لباس تیره ها رو ریختم تو ماشین و خودم رفتم حمام. از حمام اومدم و به گلدونای بالکن آب دادم و لباسای دیروزو جمع کردم و لباس تیره ها رو پهن کردم. بعد دیدم تا سیگما نیومده بهتره درس بخونم. نیم ساعتی خوندم و سیگما اومد. 7.5 شام خوردیم و بعد اون رفت تو اتاق پی کاراش و منم نشستم به درس خوندن. دلدادگان هم نداشت و حسابی نشستم خوندم. بعد یهو یادم افتاد که دو هفته س انگشتر رزگلدم که طرح گله همش، دو هفته س که نیست. دیگه به سیگما گفتم و کلی دنبالش گشتیم و نبود. منم کلی گریه کردم. هدیه سیگما بود بهم. سیگما اول دعوام کرد که گمش کردم ولی بعد که دید دارم گریه می کنم دلداریم داد. منم که پی ام اس. یه عالمه گریه کردم. از همه چی. از نامرتب بودن خونه بگیر تا درس و انگشتر و همه چی. بعد یه فایلی داشتم که در مورد بار روانی مدیریت کارای منزل که رو دوش خانوماس کلی حرفای خوب زده بود. یادم بندازید یه بار اینجا یا اینستا بذارمش. نمیخواد یادم بندازید. اینه: خب خودت نخواستی - کارتون اِما

دادم سیگما خوند و بعدش اینجوری بود که راست میگی، چقدر دغدغه داری. گفت بیا اینا رو با من شِر کن که یه کم از دغدغه هات کم بشه. پیشنهاد خیلی خوبی بود. بعدشم کلی پیشنهادای خوب داد که مثلا نمیخواد ماشین ببری امروز و غذا نمیخواد بگیری بیاری و این چیزا. شب هم راحت خوابیدم. البته کلی خواب ترسناک دیدم 

امروز صبح هم با سیگما اومدم شرکت. بعدشم یه جلسه بیرون شرکت داشتم که رفتم. یه سر هم رفتم صندوق امانات که ببینم انگشترم اونجاس یا نه که نبود.  گم شده. بعد با مامان حرفیدم که گفت برنامه هاش عوض شده و سختش بود که امشب بیاد. منم از خدا خواسته زنگیدم به خانومه که فردا نیاد. لااقل یه کم بار فکریم کم بشه. 5شنبه هم باز مادرشوهر مهمون دعوت کرده. البته قبلش با من چک کرد ولی روم نمیشد بگم بسه دیگه، چقدر پنج شنبه ها مهمونی میگیرید؟ الان 4 تا 5شنبه س که پشت هم دارن مهمونی میگیرن و من از همه مهمونی های دیگه م میمونم. میخواستم این هفته خودم دوستامو دعوت کنم که البته چون پدر دوستم فوت شد نمی کردم. یا مثلا دوره خونه پسرداییمه که خب نمیتونم برم. داشتم میگفتم، آخر هفته بعدی هم احتمالا نباشیم و دیگه خونه تمیز کردن نداره وقتی مهمون نخواد بیاد. خخخ. پس فعلا نظافت کنسله! الانم پاشم برم که به ختم برسم. یکی دو ساعتی باید مرخصی بگیرم. باز خوبه بعدش قرار نیس هول هولکی برگردم خونه رو تمیز کنم و برم دنبال مامان و اینا. 

پدر دوستم....

سلام. امیدوارم اول هفتتون به خیر و شادی شروع شده باشه. من که آخر هفته ام ملغمه ای بود از غم و شادی.

سه شنبه عصر که رفتم خونه شام خوردم و نشستم پای درسم. وسطش یه ربع خوابم برد که سیگما اومد و بیدار شدم. شامش رو دادم و بعد کمکم کرد و لباسای ولو روی رگال رو جمع کردیم و تا کردیم و گذاشتیم سر جاشون. برام میوه هم پوست کند و برام آورد. قربونش برم که انقدر ساپورتیوه. سریال دلدادگان هم نداشت و تا آخر شب همش رو درس خوندم. 3 ساعت اینطورا خوندم و خوابیدم.

چهارشنبه صبح زود با ماشین اومدم سر کار. صبح قبل از اومدن خودمو وزن کردم و دیدم 2.5 کیلو لاغر شدم. دیگه رو ابرا بودم. عصری رفتم خونه مامانینا. انقدر ترافیک بود که نگووووو. ماهیچه پای راستم گرفته بود توی ترافیک و نمیتونستم ترمز بگیرم! اتوبان هم بود و نمیشد زد کنار. با کمک ترمز دستی و ماساژ بالاخره بهتر شد و رفتم خونه ماماینا. بتاینا اونجا بودن. شوهرش نبود البته. سیگما هم قرار نبود بیاد. دیگه خودمون دور هم بودیم. کلی با بچه ها بازی کردم. بعد خواستم برم درس بخونم که تیلدا هم گفت میاد با من درس بخونه. اول که گیر داده بود بیاد پشت میزم روی پای من بشینه. بهش گفتم نه نمیشه، رو زمین نشست نقاشی کنه. هی هم سوالای تخصصی میپرسید که امتحان چی داری؟ امتحان یعنی چی؟ کلاس میری؟ چی بهت یاد میدن اونجا؟ بعد میگفتم خاله نباید باهام حرف بزنی که بتونم درسمو بخونم. بعد بازم حرف میزد ولی با صدای یواش  آخر بهش گفتم تو برو اون یکی اتاق پشت میز بشین درس بخون! (نقاشی می کشید) بعد رفت و گیر داده بود که منم مثل خاله باید در رو ببندم. عالیه این بشر. خلاصه نذاشت زیاد بخونم. شاید نیم ساعت کلا! دیگه شام خوردیم و اونا هم شب اونجا خوابیدن.

پنج شنبه 9 صبح بیدار شدم و صبحونه که خوردیم مامان پیشنهاد داد بریم بازارگل. منم که از درس خوندن فراری، رو هوا زدم پیشنهادشو و رفتیم. بتا و تتا رفتن خونه و ما تیلدا رو بردیم با خودمون. یه سری وسایل مینیاتوری خریدم واسه ساختن مینی گاردن. مامان هم یه گلدون شفلر خرید برای شرکت سیگماینا. واسه خودشم خرید. من یه کاکتوس گنده هم واسه خودم خریدم. و چنتا گلدونای کوچیک دیگه. گلدون سفالی اینا هم خریدیم و مامان نخل شامادور هم خرید. صندلی جلو رو پر کردم از گلدونا و مامان و تیلدا عقب نشستن و برگشتیم خونه. بابا گلدونا رو برد بالا و شروع کرد به عوض کردن گلدوناشون تا ما نهار بخوریم. منم به سیگما زنگیدم که ساکولنتامو از خونه بیاره که شب مینی گاردن درست کنم. بعد یهو دیدم که بچه پیام گذاشتن که پدر دوستم فوت شده.... خیلی ناراحت شدم... البته که میدونستیم که دیگه خوب نمیشن... ولی به هر حال. ظهر خوابیدم و بعد با بچه ها قرار گذاشتیم که چجوری بریم مراسم خاکسپاری و اینا. عصری سیگما اومد و من و بابا و سیگما نشستیم به درست کردن مینی گاردن من. وسطش بتاینا هم اومدن. انقدر خوشگل شد که نگو. عاشقش شدم. البته عکسشو گذاشتم تو اینستا دیدین. یه مزرعه شد با یه خونه و دوتا گوسفند و یه نیم کت و یه آسیاب. البته که چیزای خورده ریز دیگه هم داره. خلاصه که عاشقش شدم. بعد دیگه با تتا بازی کردم و دلدادگان دیدیم و داداشینا اومدن و مامان پیتزا درست کرده بود و جاتون خالی دور هم خوردیم. تا 12 بودیم و بعد دیگه رفتیم خونمون. البته سر راه رفتیم گلدون شفلر سیگما رو گذاشتیم شرکتشون و بعد رفتیم خونه و گلامون رو چیدیم جلوی پنجره و کلی گپیدیم و خوابیدیم. راستی دیدم ترازومون کج بوده و حالا که صافش کردم هیچی لاغر نشدم! انقدر افسرده شدم که نگووووو.

جمعه 10ام، ساعت 9 بیدار شدیم و شروع کردیم به حاضر شدن. مانتو مشکیم لایی چسب میخواست که درستش کردیم و اتو زدیم و چسبید قشنگ. بعد هم حاضر شدیم و یه ربع به 11 راه افتادیم سمت بهشت زهرا. چقدر تو ترافیک بودیم. خانواده دوستم دیر اومدن و کارای غسل و تطهیر اینا دیر انجام شد. تو این فاصله ما رفتیم سر خاک عموم و بعدشم پدربزرگ سیگما. داشتیم سر خاک اون یکی پدربزرگ مادربزرگشم میرفتیم که بچه ها گفتن دفن شروع شده. دیگه دوییدیم رفتیم سر خاک متوفی و لحظه خاکسپاری رسیدیم. آخ که چقدر دردناک بود. دوستم هم زیاد فامیل نداشتن و چقدر خوب شد که ما رفتیم و پیششون بودیم. بعدشم کلی اصرار کردن که واسه نهار بیاین. ما هم رفتیم. رستوران شاندیز جردن رو رزرو کرده بودن و بی نهایت پذیراییشون خوب بود. بعدشم بعضی از دوستا مشایعتشون کردن تا خونه ولی ما دیگه نرفتیم که یه کم استراحت کنن. ضمن اینکه خودمم داشتم از سردرد میمردم. یه قرص خوردم و ساعت 5 تا 6 خوابیدم. شب هم تولد پسرخاله سیگما دعوت بودیم. اصلا حال و حوصله نداشتم و از مهمونی جمعه شب هم متنفرم ولی باید میرفتیم دیگه. دوش گرفتم و حاضر شدم. شومیز گل بهی پررنگ! پوشیدم با شلوار و کفش مشکی. ساعت 8:15 رسیدیم خونشون که کلی هم دور بود. پول دادیم بهش. تولد مامان سیگما هم بود و اونم قراره پول بدیم. دیگه خود تولد بد نبود ولی تا بریم خونه ساعت شد 12. 12.5 رفتیم که بخوابیم ولی مگه من خوابم میبرد؟ فکر کنم تا 2.5 بیدار بودم.

صبح امروزم از یه ربع به 6 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد!!! خیلی بد خوابیدم. کلا فکر کنم 3 ساعت خوابیده باشم! با اعصاب خورد اومدم شرکت ولی الان حالم خوبه. تا الان کلی از کارامو کردم، الانم برم بشینم یه برنامه ریزی کنم واسه بقیه کارا که ببینم چه ها بکنم. هفته خوبی داشته باشید 

پدر دوستم....

سلام. امیدوارم اول هفتتون به خیر و شادی شروع شده باشه. من که آخر هفته ام ملغمه ای بود از غم و شادی.

سه شنبه عصر که رفتم خونه شام خوردم و نشستم پای درسم. وسطش یه ربع خوابم برد که سیگما اومد و بیدار شدم. شامش رو دادم و بعد کمکم کرد و لباسای ولو روی رگال رو جمع کردیم و تا کردیم و گذاشتیم سر جاشون. برام میوه هم پوست کند و برام آورد. قربونش برم که انقدر ساپورتیوه. سریال دلدادگان هم نداشت و تا آخر شب همش رو درس خوندم. 3 ساعت اینطورا خوندم و خوابیدم.

چهارشنبه صبح زود با ماشین اومدم سر کار. صبح قبل از اومدن خودمو وزن کردم و دیدم 2.5 کیلو لاغر شدم. دیگه رو ابرا بودم. عصری رفتم خونه مامانینا. انقدر ترافیک بود که نگووووو. ماهیچه پای راستم گرفته بود توی ترافیک و نمیتونستم ترمز بگیرم! اتوبان هم بود و نمیشد زد کنار. با کمک ترمز دستی و ماساژ بالاخره بهتر شد و رفتم خونه ماماینا. بتاینا اونجا بودن. شوهرش نبود البته. سیگما هم قرار نبود بیاد. دیگه خودمون دور هم بودیم. کلی با بچه ها بازی کردم. بعد خواستم برم درس بخونم که تیلدا هم گفت میاد با من درس بخونه. اول که گیر داده بود بیاد پشت میزم روی پای من بشینه. بهش گفتم نه نمیشه، رو زمین نشست نقاشی کنه. هی هم سوالای تخصصی میپرسید که امتحان چی داری؟ امتحان یعنی چی؟ کلاس میری؟ چی بهت یاد میدن اونجا؟ بعد میگفتم خاله نباید باهام حرف بزنی که بتونم درسمو بخونم. بعد بازم حرف میزد ولی با صدای یواش  آخر بهش گفتم تو برو اون یکی اتاق پشت میز بشین درس بخون! (نقاشی می کشید) بعد رفت و گیر داده بود که منم مثل خاله باید در رو ببندم. عالیه این بشر. خلاصه نذاشت زیاد بخونم. شاید نیم ساعت کلا! دیگه شام خوردیم و اونا هم شب اونجا خوابیدن.

پنج شنبه 9 صبح بیدار شدم و صبحونه که خوردیم مامان پیشنهاد داد بریم بازارگل. منم که از درس خوندن فراری، رو هوا زدم پیشنهادشو و رفتیم. بتا و تتا رفتن خونه و ما تیلدا رو بردیم با خودمون. یه سری وسایل مینیاتوری خریدم واسه ساختن مینی گاردن. مامان هم یه گلدون شفلر خرید برای شرکت سیگماینا. واسه خودشم خرید. من یه کاکتوس گنده هم واسه خودم خریدم. و چنتا گلدونای کوچیک دیگه. گلدون سفالی اینا هم خریدیم و مامان نخل شامادور هم خرید. صندلی جلو رو پر کردم از گلدونا و مامان و تیلدا عقب نشستن و برگشتیم خونه. بابا گلدونا رو برد بالا و شروع کرد به عوض کردن گلدوناشون تا ما نهار بخوریم. منم به سیگما زنگیدم که ساکولنتامو از خونه بیاره که شب مینی گاردن درست کنم. بعد یهو دیدم که بچه پیام گذاشتن که پدر دوستم فوت شده.... خیلی ناراحت شدم... البته که میدونستیم که دیگه خوب نمیشن... ولی به هر حال. ظهر خوابیدم و بعد با بچه ها قرار گذاشتیم که چجوری بریم مراسم خاکسپاری و اینا. عصری سیگما اومد و من و بابا و سیگما نشستیم به درست کردن مینی گاردن من. وسطش بتاینا هم اومدن. انقدر خوشگل شد که نگو. عاشقش شدم. البته عکسشو گذاشتم تو اینستا دیدین. یه مزرعه شد با یه خونه و دوتا گوسفند و یه نیمکت و یه آسیاب. البته که چیزای خورده ریز دیگه هم داره. خلاصه که عاشقش شدم. بعد دیگه با تتا بازی کردم و دلدادگان دیدیم و داداشینا اومدن و مامان پیتزا درست کرده بود و جاتون خالی دور هم خوردیم. تا 12 بودیم و بعد دیگه رفتیم خونمون. البته سر راه رفتیم گلدون شفلر سیگما رو گذاشتیم شرکتشون و بعد رفتیم خونه و گلامون رو چیدیم جلوی پنجره و کلی گپیدیم و خوابیدیم. راستی دیدم ترازومون کج بوده و حالا که صافش کردم هیچی لاغر نشدم! انقدر افسرده شدم که نگووووو.

جمعه 10ام، ساعت 9 بیدار شدیم و شروع کردیم به حاضر شدن. مانتو مشکیم لایی چسب میخواست که درستش کردیم و اتو زدیم و چسبید قشنگ. بعد هم حاضر شدیم و یه ربع به 11 راه افتادیم سمت بهشت زهرا. چقدر تو ترافیک بودیم. خانواده دوستم دیر اومدن و کارای غسل و تطهیر اینا دیر انجام شد. تو این فاصله ما رفتیم سر خاک عموم و بعدشم پدربزرگ سیگما. داشتیم سر خاک اون یکی پدربزرگ مادربزرگشم میرفتیم که بچه ها گفتن دفن شروع شده. دیگه دوییدیم رفتیم سر خاک متوفی و لحظه خاکسپاری رسیدیم. آخ که چقدر دردناک بود. دوستم هم زیاد فامیل نداشتن و چقدر خوب شد که ما رفتیم و پیششون بودیم. بعدشم کلی اصرار کردن که واسه نهار بیاین. ما هم رفتیم. رستوران شاندیز جردن رو رزرو کرده بودن و بی نهایت پذیراییشون خوب بود. بعدشم بعضی از دوستا مشایعتشون کردن تا خونه ولی ما دیگه نرفتیم که یه کم استراحت کنن. ضمن اینکه خودمم داشتم از سردرد میمردم. یه قرص خوردم و ساعت 5 تا 6 خوابیدم. شب هم تولد پسرخاله سیگما دعوت بودیم. اصلا حال و حوصله نداشتم و از مهمونی جمعه شب هم متنفرم ولی باید میرفتیم دیگه. دوش گرفتم و حاضر شدم. شومیز گل بهی پررنگ! پوشیدم با شلوار و کفش مشکی. ساعت 8:15 رسیدیم خونشون که کلی هم دور بود. پول دادیم بهش. تولد مامان سیگما هم بود و اونم قراره پول بدیم. دیگه خود تولد بد نبود ولی تا بریم خونه ساعت شد 12. 12.5 رفتیم که بخوابیم ولی مگه من خوابم میبرد؟ فکر کنم تا 2.5 بیدار بودم.

صبح امروزم از یه ربع به 6 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد!!! خیلی بد خوابیدم. کلا فکر کنم 3 ساعت خوابیده باشم! با اعصاب خورد اومدم شرکت ولی الان حالم خوبه. تا الان کلی از کارامو کردم، الانم برم بشینم یه برنامه ریزی کنم واسه بقیه کارا که ببینم چه ها بکنم. هفته خوبی داشته باشید 

تاثیر تمیزی بر روحیه!

سلام، خوبین؟ من أصلا سرحال نیستم. دو سه روزه که أصلا دلم نمیخواد بیام سر کار. یا مثلا دوس دارم ظهر، وقتی هوا ابریه، برم خونه و بخوابم تو تختم. بعد امروز دیگه اوج بی حالیمه. صبح حتی خوابم هم نمیومد، وگرنه شاید میموندم خونه. حالا چون 3 روز تو مهر مرخصی بودم أصلا جایی هم واسه مرخصی گرفتن ندارم. غصمه. کاش میشد الان خونه باشم، زیر پتو بمونم و نیام بیرون. انقدری بخوابم تا بی خوابی کل زندگیم برطرف بشه. یه روز کامل بخوابم. بعد واسه فرداش به کارگره بگم بیاد خونمون رو تمیز کنه. بگم آشپزخونه آخرین جایی باشه که تمیز می کنی. تو این فرصت خودم برم غذای جدید درست کنم. بادمجون پلو! أصلا نخوردم ولی دوستم گفت، هوس کردم. پلویونانی هم درست کنم. خیلی وقته هوسشو دارم. بعد که حسابی آشپزخونه رو کثیف کردم، به خانومه بگم بیاد تمیز کنه. کارش ساعت 3 اینا تموم بشه و بره و من بمونم و یه خونه تمیز و یه عالمه غذای خوشمزه حاضر.

خب اینا رو دیروز نوشته بودم ولی وقت نکردم کامل و پُستش کنم. خیلی دپ طور بودم. هر کی از کنار میزم رد میشد میگفت خوبی؟ خسته ای؟ خوابت میاد؟ تابلو خسته بودم. سه روز اول هفته کم خوابی داشتم همش. دیگه عصر دیروز که رفتم خونه 1ساعت و نیم خوابیدم. بعد بلند شدم سرحال. یه آزمونی دارم که یه کم واسش درس خوندم و شیرقهوه و بیسکوییت خوردم. بعد سریال دلداگان شروع شد و در حینش لاک قبلیمو پاک کردم و لاک جدید زدم. وقتی تموم شد سیگما هنوز نیومده بود. رفتم حمام و سیگما اومد. شامش رو دادم و بهم قول داده بود که بالاخره چمدون رو بیاره که لباسای گرم و سرد! رو عوض کنیم. لباس گرمامو آوردم بیرون و کشومو خالی کردم و از اول مرتب چیدم تو کشو. پیراهنایی که بعد از مهمونیا شسته بودم رو هم جمع کردم و گذاشتم سر جاشون تو کمد. اون اتاق که چند روز بود حالمو بد کرده بود مرتب شد تا حدودی. البته هنوز کار داره. بقیه ش موند واسه امشب. بعدشم موهامو سشوار کشیدم و همه کرم های شبم رو هم زدم و با فراغ بال خوابیدم.

امروزم سرحال 6.5 صبح بیدار شدم و حاضر شدیم با سیگما رفتیم بانکی که کلی از شرکتمون دور بود. امتیاز وامم رو منتقل کردم به سیگما و بعد من رو رسوند شرکت و دقیقا در آخرین لحظه کارت زدم و تاخیر نخوردم. خیلی حال داد. امروزم همکارام که میبینن من رو میگن چه سرحال شده قیافه ت. مقنعه جدید پوشیدم و کلی خوش خنده و سرحالم امروز. خدا رو شکر. سه روز بود بی اعصاب ترین بودم!

از اول هفته تا دیروز، صبحا که میرفتم تو اون اتاق حاضر شم از دیدن حجم لباسای نامرتب غصه م میگرفت و کلا دیگه میخورد تو حالم. ولی امروز که رفتم تو اون اتاق حالم خوب شد اصلا. این روزا بعد از کار میرم خونه. خونه مامان هم نرفتم که بتونم برم خونه خودمون و درس بخونم. تا میرسیدم شام میخوردم و یه ساعتی درس میخوندم و بعد فیلم میدیدم و دیگه به هیچ کاری نمیرسیدم ولی دیروز خیلی خوب بود و رفرش شدم حسابی. ببینم یه برنامه تفریحی میتونم واسه آبان جور کنم یا نه 

مهمونی در مهمونی!

سلام دوستان. حالتون چطوره؟ چه می کنید با این هوای بارونی؟ عجب چیزیه. دیشب چند بار از صدای خفن بارون بیدار شدم. هیچ وقت تا این حد صداش نمیومد. پریدم تو بغل سیگما که منو از شر بارون در امان نگه داره 

خب از چهارشنبه 18ام بگم که به خیل عظیم کارهام فکر می کردم و یه پروژه جدید هم شروع شد و اولین جلسشو رفتیم و بعد از اتمام ساعت کاری هم رفتم خونه، سریع یه دور کرم کارامل درست کردم و گذاشتم تو یخچال خنک بشه. بعدشم یه دور لباس شستم. سیگما زنگید که من دارم زود میام خونه، یه تفریحی بنا کنیم. گفتم بیا فیلم ببینیم. تا بیاد لاک سرمه ای خوشگل زدم و به ابروهام رسیدگی کردم. اومد ولی دیگه سریال دلدادگان شروع شد و شام خوردیم و بعدشم جلسه ساختمون بود و سیگما رفت پارکینگ. من فیلم رو دیدم و رفتم حمام و وقتی سیگما برگشت یه دور دیگه کرم کارامل درست کردم و کلی با هم گپ زدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه صبح ساعت 8.5 بیدار شدم و صبحونه آماده کردم با سیگما خوردیم. سیگما رفت حلواشکری برام خرید چون تو رژیمم داشتم. صبحونه خوردیم و من یه دور دیگه کرم کارامل درست کردم و همه وسایل مهمونی رو جمع کردم و حاضر شدم برم جلسه که به یارو زنگیدم و گفت جاش عوض شده و رفتم جای جدید و هر چی دنبال جاپارک گشتم پیدا نکردم و وقت جلسه تموم شد! منم زنگید سر آقاهه غر زدم که چرا یهو واسه خودت جاشو عوض می کنی! بعد رفتم جلسه دومم و بعدشم رفتم خونه مامان. مامان تازه از استخر اومده بود و اونم وسایلشو جمع کرد و با کلی وسیله رفتیم خونه بتا. دوره خانوادگیمون خونه بتا بود. داماد هم بود. نهار خوردیم و با بچه ها بازی کردیم و میوه و شیرینیشو چیدیم و داماد رفت و ما حاضر شدیم و از 4 مهمونا اومدن کم کم. آهان راستی اون کالج چرمی رو هم که واسه بتا گرفته بودم بهش دادم و پرو کرد و یه کم بهش بزرگ بود. قرار شد عوضش کنم. بعد دیگه مهمونا خورد خورد میومدن. من پیرهن آبی آستین حلقه ای گل گلی نیونیلم رو پوشیده بودم. بعد اونجا همه اظهار داشتن که لاندا تپل شده.  البته تابلو بودم دیگه. بعد گفتن نینی داری؟ منم جواب همیشگیم اینه که بعله دوقلو  خلاصه دیگه ساعت 6.5 من بلند شدم که برم خونه مادرشوهر. یه سریا تازه 6 اومده بودن ولی رفتم دیگه. سر راه رفتم دم خونه دوستم که کفش بتا رو عوض کنم و اونم اصرار اصرار که بیا تو و بقیه کفشا رو ببین. رفتم بقیه رو هم دیدم ولی دیگه خدا رو شکر هیچی سایز من نداشت. بعدشم بدیو بدیو رفتم خونه. به سیگما گفته بودم کاراملا رو از قالب دربیاره. اونم نامردی نکرده بود همه رو ریخته بود تو یه ظرف فشرده فشرده! دیگه هم نمیشد جابجاش کرد! هیچی دیگه من بدیو بدیو حاضر شدم. بیخیال اون پیرهن سبزه شده بودم که تنگ بود. یه پیرهن دامن چین چینی داشتم که بالاش سفید سیاه خالخالی بود. اونو پوشیدم با جوراب شلواری و کفش مشکی. دیگه جهیدیم بریم خونه مادرشوهر و 8:20 اینا رسیدیم و دیدیم مهمونا اومدن. ولی فقط عروس داماد و مامان باباشون اومده بودن. دیگه من تا رسیدیم یه کم نشستم و دیگه بقیشو رفتم تو آشپزخونه کمک مادرشوهر. بنده خدا کلی غذا درست کرده بود و دخترشم که همش درگیر بچه ش بود و نمیرسید به کاراش. من حلیم بادمجون رو تزیین کردم. کبابا رو که از بیرون گرفته بودن چیدیم تو ظرفا و میز رو چیدیم خورد خورد. ترشی هم براشون برده بودم. البته خریده بودم ولی چون خوشمزه بود برده بودم. دیگه سر شام هم تشکر کردن از دسر من و وقتی تموم شد گاما اومد بچشو ببره دسشویی سریع که کفشش گیر کرد به فرش و خورد زمین با بچه. البته چیزیش نشد ولی زانوش درد می کرد. همونجور هم که فرناز جان تو کامنتا گفت، گویا بچه رو زود گرفته از پوشک و هنوز بعد از 2 هفته عادت نکرده. از دستشویی شماره 2ش هم میترسه بچه. حالا دنبال راهکارن. خلاصه دیگه میز رو جمع کردیم و اومدیم نشستیم پیش مهمونا. ساعت 12 رفتن. سیگما هم با دامادشون گرم گرفته بود بلند نمیشد. منم داشتم از کمردرد میمردم دیگه. از 9 صبح همش بیرون بودم و سر پا. 7 جا رفتم تو یه روز! خلاصه تا 1 موندیم و بعد رفتیم خونه و بیهوش شدیم.

جمعه 20 مهر، سیگما 11 جلسه داشت و دیگه 10 بیدار شدیم. صبحونه خوردیم و سیگما رفت و منم رفتم سر لباسای کثیف. چند سری لباس ریختم تو ماشین و پهن کردم. البته قبل از پهن کردن به گلدونای بالکن آب دادم و دیدم گلدون لوتوس توی آشپزخونه م چنتا برگش زرد شده و ریشه ش از زیر گلدون زده بیرون. یه گلدون بزرگتر داشتم و بساط باغبونیمو پهن کردم و گلدون لوتوس رو عوض کردم و یکی از ساکولنتامم خیلی بزرگ شده بود که گلدون اونم عوض کردم و حسابی به گلدونام رسیدم. هال و پذیرایی رو هم یه کم مرتب کردم و همه چیز رو ریختم تو اتاق ولی دیگه انرژیم تموم شد و اتاقو تمیز نکردم. سیگما اومد نهار خوردیم. من دپرس بودم چون اصلا نشده بود این هفته به رژیمم پایبند بمونم از بس که مهمونی رفته بودم. سیگما هم دلداریم میداد همینکه چاق نشدی خوبه و اینا. تازه من کلی رعایت کردم. این همه شیرینی و دسر تو هر دوتا مهمونی بود هیچی نخوردم. شیرینی نخوردن واسه من جهاده رسما. بعد از نهار آهنگ دونه دونه محسن ابراهیم زاده رو پلی کردیم و من یه بلوز گشاد داشتم که از اپ ماهدخت ایده گرفته بودم که باهاش ور برم و لباس خوشگل درست کنم. یه لباس باحال درست کردم و کفش پاشنه دار هم پوشیدم و کلی رقصیدیم دوتایی  بعدشم جلسه بعدیشو یه کم عقب انداخت و منم حاضر شدم و منو برد مترو رسوند و خودش رفت جلسه. خیلی وقت بود سوار مترو نشده بودم. داشتم لذت میبردم. دلدادگان رو هم با آیو تو مترو دیدم و رسیدم خونه مامانینا. نشد بخوابیم دیگه. من و مامان کلی حرف زدیم و مهمونی دیشبو براش تعریف کردم و ساعت 6 اینا بابا از ییلاق اومد. من رفتم حمام و بعدش بتاینا اومدن و بعد سیگما و بعد هم داداشینا. خیلی وقت بود ندیده بودیمشون. از عاشورا به بعد. خلاصه خوش گذشت. شام خوردیم و بعد من استرس جمعه شبی گرفتم و دیگه ما 11 پاشدیم و رفتیم خونه و خوابیدیم.

شنبه صبح نتونستم زود بیدار شم. 7:15 پاشدم و اتاق شلوغ رو که دیدم یه ربع نشسته بودم غصه میخوردم! اعصابم خیلی خط خطی بود. با بدبختی اومدم شرکت. کم کم بهتر شد اعصابم. کارای جدید داشتم که انجامشون دادم. عصری با دوستم جلوی در شرکت زیر بارون کلی حرف زدیم و بعد رفتم خونه. واسه شام یه دونه شیشلیک خوردم و یه قاشق کوبیده و برنج. یه کم کتاب خوندم و سیگما با کلی خرید اومد و اونا رو جابجا کردم و دلدادگان دیدیم و شامش رو دادم و خودم شیر و خرما خوردم و رفتم بخوابم ولی چون پشت خونمون ساخت و ساز بود تا 12 خوابم نبرد! نمی دونم چه داستانیه که اون موقع شب کار می کردن. صدای گودبرداری هم نبود آخه. هر روز هم از 6 صبح شروع می کنن! روانی کردن دیگه. من هی خوابم میبرد با صدای بار خالی کردن اینا بیدار میشدم. بعدشم که با صدای بارون بیدار شدم. فک کنم 7-8 بار تا ساعت 2 هی بیدار شدم. خدا رو شکر بالاخره خوب خوابیدم بعدش رو.

صبح امروز هم 6.5 بیدار شدم و اومدم بیرون. تو ماشین بارون نم نم میزد و آهنگ دونه دونه گوش میدادم و زود رسیدم دم یوگا. یه کم زیر بارون تو ماشین نشستم و بعد رفتم یوگا. خیس خالی شدم زیر بارون. البته بارونی تنم بود. هداستند رو خیلی بهتر رفتم و مربی تشویقم کرد. بعدشم اومدم شرکت و کلی سرحالم الان.

الان دوستم پیام داد که حال باباش بدتر شده... نگرانم...