آخرین پست قرن

سلام سلام.

این آخرین پست سال ۱۴۰۰ ئه. سالی که هم بهترین اتفاق زندگیم توش رقم خورد و هم بدترین اتفاق. انگار به صورت فشرده کل زندگی رو بهم نشون داد. اتفاقات خوب کنار اتفاقات بد...

دختر خوشگلم تو این سال اومد تو بغلم و بهترین حس دنیا رو بهم چشوند. خدا رو بی نهایت سپاسگزارم برای داشتنش. امیدوارم بتونم مادر خوب و مهربونی براش باشم. 

هفت سین ها رو چیدین؟ من از خواب بودن دلتا استفاده کردم و فعلا ادواتش رو حاضر کردم روی کنسول. ولی میخوام رو میز وسط پذیرایی بچینم که بتونیم عکس بگیریم کنارش. دلتا رو هم بنشونیم رو مبل و عکس بگیره با سفره، ولی چون قدش به میز میرسه و همه چیز رو به هم میریزه، باید لحظه اخری روی میز بچینمش. فعلا همون کنسول خوبه. بعد از تحویل سال هم باید زود جمعش کنم.

من امسال تو استوانه های شیشه ای هفت سین رو گذاشتم. ببینیم در نهایت چی میشه

زندگی

سلام حالتون چطوره؟

من امروز خیلی بهتره حالم. دو سه روزیه که سعی کردم یه کم برای خودم وقت بتراشم. 

پنج شنبه 11 شب که کار سیگما تموم شد، رفتیم بیرون! گفتیم ساعت مرده بریم یه چیزی بخوریم که خلوت باشه. لازم به ذکره که شام هم خورده بودیم ولی سر از جیگرکی شیک و پیک نزدیک خونه درآوردیم که تازه باز شده بود. دیگه جاتون خالی مقادیری جیگر و دل و قلوه زدیم بر بدن 12 شب! 

جمعه  هم دلتا رو سپردم به باباش و صبح با مامان و بتا رفتیم هفت تیر، دنبال مانتو برای مامان. خیلی وقت بود خرید نرفته بودیم. همیشه از سر کوچه مامانینا یا مزون همیشگی خرید می کردم ، خصوصا تو کرونا. دیگه ولی بعد از 7-8 سال رفتیم هفت تیر. زورکی یکی یه دونه مانتو خریدیم. زیر بارون هم نشستیم. بعدش داماد زنگ زد که من میرم کباب میگیرم، نهار بیاین اینجا همگی. سیگما هم دلتا رو حاضر کرد و مستقیم اومدن اونجا. بسی خوش گذشت بعد از کلی خستگی. یه چرت هم خوابیدم با دلتا و خستگیمون دراومد. دیگه تا شب دلتاداری با خودم بود ولی انرژی داشتم دیگه.

دیشب هم ساعت 9 تازه تصمیم گرفتیم بریم بیرون چرخ بزنیم و شاید یه کتی چیزی هم خریدم. بخش خوبش این بود که دلتا رو نبردیم.خخخ. هیچی هم نخریدیم ولی یه کم هله هوله خوردیم خیلی حال داد. درسته که بیخیال رژیم شدم و دارم چاق میشم، ولی لذت بردم این چند روز خداییش. خیلی نیاز داشتم به تفریح. همش بچه داری و تو خونه بودن پیر میکنه آدم رو. 

الانم بنده در دورکاری به سر می برم، صبح زود بیدار شدم پای لپ تاپ و دلتا خوابه. دیدم کلی ماسک خریدم از قشم که هیچ کدومو نمیذارم چون قیافه م ترسناک میشه و دلتا میترسه. دیگه الان تا خوابه ماسک آلوئه ورا گذاشتم و دارم پست میذارم  ماگ قهوه کمه 

اولین پست از خونه جدید

سلام، چطورین؟


خیلی وقته ننوشتم، تقریبا بیست روزی میشه. این مدت شدیدا درگیر بودم. اسباب کشی کردیم با اعمال شاقه. خیلی اذیت شدیم با لینکه تقریبا هیچی رو خودمون جمع نکردیم. همه کار رو کارگرا کردن، کل وسایل رو بسته بندی کردن و بردن خونه جدید، اما کار چیدن با خودمون بود. یه روز به چیدن آشپزخونه گذشت. با وجود دلتا کارمون سخت بود. خب بتا اینا هم که کرونا داشتن و نمیشد دلتا رو بذاریم پیشش. مامان میخواست کمکم کنه. دیگه از گاما (خواهر سیگما) کمک خواستیم. خونشون خیلی دوره ازمون، ولی دیگه سیگما تنهایی دلتا رو برد اونجا تحویلش داد و اومد و یه سری از کارا رو کرد، من و مامان هم آشپزخونه چیدیم. عصری گاماینا دخترکمون رو آوردن و دیگه نشد ما کار کنیم. فقط سیگما و دامادشون رفتن وسایل یخچال و فریزر رو خالی کردن و بردن خونه مامان که فرداش کامیون بیاد وسایل بزرگ رو بیاره. همون شبی که وسایل رو با کامیون آوردن، بابا تب کرد. ما هم برای اینکه یه وقت دلتا نگیره (با این فرض که اومیکرون باشه)، جمع کردیم اومدیم خونه جدید بخوابیم. تنها کاری که کردیم سرهم کردن تخت بود. قرار شد نریم خونه مامان تا ببینیم وضع بابا چی میشه. صبحش مامان برامون غذا آورد و دو ساعتی دلتا رو نگه داشت تا یه کم کار کنیم. عصر دوباره همینطور. کارا مگه تموم میشد حالا؟ چند روزی مرخصی گرفتیم. له شدیم ولی. کارایی که از دست من برمیومد تقریبا تموم شد ولی کارای سیگما خورد به پیک کاریش و نصفه موند. دست تنها از پسش برنمیومد. تا اخر هفته با خونه چیده نشده بدون فرش سر کردیم اونم در حالیکه دلتا همش تو بغل بود. نابود شدیم از خستگی. فقط بغل کردن دائمیش بار شدیدی بود جسمی و روحی. کلی هم دعوامون میشد هی. البته بعد از سه روز که دیدیم بابا خوب شده و به جز همون یه تب هیچ علائم دیگه ای نداره من برگشتم خونه مامانینا. یه بار هم دلتا از حالت ایستاده با پشت سر خورد زمین و درجا بالا آورد. نگم چقدرررر ترسیدم. درجا زدم زیر گریه. بهتر که شد همه سوالا رو ازش پرسیدم و جواب داد. بگو بابا، بگو آگا، دست بزن، بای بای کن، برق کو؟ همه رو جواب داد. از دوست دکترم هم پرسیدم و گفت ۵-۶ ساعت مانیتورش کن و کردم و خدا رو شکر اوکی بود. ولی یه عااااالمه گریه کردم تا فرداش. دیگه آخر هفته خدا خواست و مدت قرنطینه بتاینا تموم شد و بابا هم بهتر شد و دیگه بابا و داماد اومدن خونمون کمک سیگما و کلی از کارا رو کردن. پرده ها نصب شد، داماد طبقات کمد دیواری رو رفت سفارش داد و کابینت خراب رو داد درست کردن. خونه تا حد عالی ای اوکی شد. فرداشم خودم دلتا رو گذاشتم پیش خواهر و اومدم قشنگ کمد دیواریا رو چیدم و دیگه بالاخره تموم شد. همه جعبه ها و کیسه ها رفت بیرون از خونه. تو اسباب کشیای قبلی یکی دو روزه جمع میشد همه چی، این سری وجود دلتا و کمک نداشتنمون و البته مشکلات خود خونه باعث شد کلیییی طول بکشه. خلاصه سرویس شدیم. آهان تو جریان چیدن کمدا، چنتا چیز که اضافه و دست و پاگیر بود رو برای اولین بار گذاشتم رو دیوار و یه کتونی و یه کوله پشتی رو فروختم. خیلی کیف کردم :)) این وسط کارای شرکت هم سر به فلک کشیده، فقط،شانس آوردم که دورکار شدیم. از بس همه اومیکرون گرفتن. تازه ماهگرد دلتا هم بود که این سری اصلا حوصله نداشتم ولی خب مجبور بودیم دیگه. اتفاقا خیلی هم خوب شد عکساش. همون روز هم مامانینا و بتاینا و داداش رو دعوت کردم اومدن خونمون کیک بخوریم. شام رو هم از بیرون گرفتم، شد سور خونه. هنوز یه سری کارا مثل نصب تابلوها و اینا مونده که آخر هفته ها انجام میدیم. ولی خسته ام شدید. نمیدونم چرا حالم خوب نیست اصلا. ناراضیم. همش در حال بدو بدو. استرسی شدم اصلا. همین آپ کردن اینجا هم واسم شده بود آرزو. الانم ساعت ۱.۵ نصف شبه! دلتا کنارم خوابه و استرس صبح زود پاشدن برای کار رو ندارم، چون فردا تعطیله. بالاخره تونستم آپ کنم. بازم خدا رو شکر که تو فرآیند اسباب کشی کرونا نگرفتیم. 


خیلی شدید نیاز به آرامش دارم. 

نوتایتل اسفند 1400

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.