و بالاخره اسباب کشی تمام می شود...

سلام. خوبین؟ ما که خوبیم، اما شما باور نکنید...

خب آخرین پست مال روز سه شنبه س 17 دی. همون روز سیگما با اتوبار هماهنگ کرده بود که بیان وسایل بزرگمون رو ببرن خونه جدید. باباش هم رفته بود کمکش. از ساعت 8 تا 11 صبح، کار انتقال تموم شده بود. اینا رو از آچاره پیدا کرده بودیم که سیگما خیلی خیلی راضی بود ازشون. بیشتر وسایل رو دیشب پیچیده بودیم خودمون، ولی مبلا مونده بود که کاناپه رو اونا خودشون پیچیده بودن با چوبای تخت رو. تو شرکت بودم که خبر زیر دست و پا موندن 60 نفر تو کرمان، موقع تشییع سردار سلیمانی رسید. چرا تمومی نداره تلفات دادن؟! من اون روز زودتر رفتم خونه جدید. با تاکسی رفتم. 5 خونه بودم. بابای سیگما هم بود و داشتن کار می کردن. درهای یخچال رو وصل کرده بودن. من تا رسیدم شروع به کار کردم. سریع رفتم روی یخچال با کف شستم. طبقاتشو بردم تو حموم که بعدا بشورم. چای گذاشتم و عصرونه خوردیم. بعد سیگما درگیر وصل کردن یخچال و آبریزش شد و من و باباش رفتیم تخت رو وصل کردیم و چیدیم. بعدشم رفتیم با سیگما واسه دکوراسیون پذیرایی تصمیم بگیریم که مبلا کجا باشن و تابلوها و ویترین اینا. چند بار جاهای مختلف رو تست کردیم و آخر به یه چیدمان خوب رسیدیم. مامان سیگما خونمون رو ندیده بود، دیگه تعارف زدیم بیاد ببینه که پاشدن با گاماینا همگی شام اومدن. خونه هم حسابی ریخت و پاش. دوس داشتم تو موقعیت بهتری بیان واسه شام. اومدن و حسابی قیافه م داغون و خسته طور بود. خونه رو دیدن و خوششون اومد. واسه شام پیتزا سفارش دادیم. (3شب پشت هم پیتزا خوردیم دیگه داشتم بالا میاوردم). بعد از شام دیگه رفتن و ما هم کشوهای میزتوالت اینا رو گذاشتیم توش و بیهوش شدیم از خستگی.

چهارشنبه 18 دی، وقت دکتر داشتم صبح. کلا هم مرخصی گرفتم که بمونم خونه رو بچینم. ساعت 8.5 بیدار شدیم، گوشی رو که روشن کردم دیدم بوی جنگ میاد. ایران پایگاه عین الاسد آمریکا (تو عراق) رو شبانه زده بود. دیدم ساعت 3 تو گروه ها بین بیدارا بحث بوده و کلی ترسیده بودن. من خیلی برام مهم نبود. صبحونه خوردیم و حاضر شدم که برم دکتر. رفتم و جاش عوض شده بود. یه کم گشتم تا جای جدیدش رو پیدا کردم و کلی تو نوبت بودم. به جای ساعت 10، 11 وقتم شد. قرار شد باز برم آهن رو تزریق کنم. غیر از این گفت مشکلی نیست. بعدش واسه خودم پیاده راه افتادم یه کم رفتم یادم افتاد که باید یه سر برم بانک رسالت. شعبش هم کمه و الان بهترین فرصت بود. یه تاکسی گرفتم تا بانک. نوبت گرفتم و شلوغ بود. یادم افتاد که کارت ملیم دست سیگماست. بهش زنگیدم و دیدم نزدیکه بهم و کاری هم نداشت. گفتم میای کارتمو بدی؟ گفت اره. دیگه اومد و نوبتم شد و کارم رو انجام دادم و بعدش با هم رفتیم خونه. مامانش برای نهارمون قیمه داده بود. (تنها قدمی که تو اسباب کشیمون برداشت. ) البته باباش انصافا خیلی کمک کرد. تا رسیدیم برنج گذاشتم بپزه و خودم پریدم تو حموم و تمام طبقات یخچال رو شستم و دادم سیگما بذاره آبش بره. بعدشم یه قیمه مفصل و زیاد خوردیم. یه کم دیگه کار کردیم و یه عالمه با هم خوش گذروندیم. هنوز کلی خسته بودیم، واسه همین ظهر کلی خوابیدیم. با اینکه بالا بازسازی بود و سر و صدا ولی همچین حسابی خوابمون برد که. بیدار که شدم گوشیمو چک کردم و تازه خبر سقوط هواپیمای اکراینی با مسافرای ایرانی رو خوندم و بعدشم فهمیدم که ای داد بیداد، همکارم و خانمش هم توی این پرواز بودن و فوت شدن.... آخ که چقدر ناراحت شدم. زنگ زدم به مینا و تایید کرد. گفت از صبح اشک و زاری دارن تو شرکت. ای وایییی. خیلی پسر خوبی بود... باز کار کردیم و کار کردیم و تمام مدت قیافه همکارم جلوی چشمم بود. دونه دونه بقیه شون هم یه جورایی آشنا دراومدن. یکی از دخترا تو مدرسه مون بود. چنتاشون تو دانشگاهمون بودن و ... چقدر این آدما شبیهمون بودن. چقدر نزدیک بود این سقوط بهمون... کلی غصه خوردم در حین کار کردن. سیگما طبقات ویترین رو شست چون شیشه ای و خیلی سنگین بودن. کریستالای توی ویترین رو چیدم. چینی های مهمونیم رو میخوام باز نکنم تو این خونه. آرکوپالا رو چیدم تو کنسول. روی میزتوالت رو چیدم و کمدای توش رو. واسه اولین بار تو این خونه رفتم حمام و چقدر حال داد بهم. سیگما هم رفت سراغ وصل کردن ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی. به دوستم مریم که همسایمون بود تو خونه قبلی پیام دادم که هستی که گفت اره، ساعت 9.5 بود. گفت شوهرشم دیر میاد و قرار شد یه سر برم پیشش. کادوی تولد یه گلدون توسی براش گرفته بودم که بردم براش. برام چای و شیرینی و میوه آورد و نشستیم به حرف زدن. بهش گفتم که از این محل رفتیم و ناراحت شد. ولی باز خوشحال شد که از ایران نرفتیم حداقل. کلی راجع به پرواز اوکراین صحبت کردیم. مریم هم خیلیاشونو میشناخت. کلی غصه خوردیم. دیگه شوهرش اومد و رفت تو اتاق. یه ربع نشستم باز و دیگه ساعت 10.5 باهاش خدافظی کردم و رفتم. رفتم شرکت سیگما که شام بیارم! همه وسایل یخچال و فریزرمون تو یخچال فریزر اونجا بود. گوشت کوبیده، نون، ماست، تخم مرغ، تن ماهی، خورش کرفس فریزری و این چیزا برداشتم رفتم خونه. با سیگما نشستیم گوشت کوبیده خوردیم و یه کم دیگه کار کردیم. خونه جدید رو دوس داریم. تا ساعت 1 شب کار کردیم و بعد خوابیدیم.

پنج شنبه 19ام، بیدار که شدیم برف میومد. قبلا وقت رنگ مو گرفته بودم نزدیک خونه مامانینا. صبحونه خوردیم و سیگما من رو برد دم مترو. چه برفی هم نشسته بود. البته همون موقع آفتاب شد و زودی آب شدن. با مترو رفتم خونه مامانینا. یه عالمه وسیله دستم داشتم که همه رو گذاشتم و گیلی رو از پارکینگ مامانینا برداشتم (ماشینمونو با بابا عوض کرده بودیم) و رفتم آرایشگاه. میخواستم موهامو روشن کنم. روشن بدون دکلره، بدون زردی و قرمزی. اول نسکافه ای میخواستم ولی گفت بدون دکلره نمیشه. خلاصه یه قهوه ای بدون زردی و قرمزی درآورد که راضی بودم. گفتم موهامو کرلی هم بکنه که ظهر مهمونی سیسمونی خانم پسرخاله دعوت بودیم. یه جوش گنده مجلسی هم زده بود زیر چشمم! ساعت 2 رفتم خونه مامان و یه عالمه کتلت خوردم و بعد آرایش کردم و موهای مامان رو هم سشوار کشیدم و بتا اومد دنبالمون رفتیم خونه پسرخاله. تو سالن اجتماعاتشون مهمونی رو گرفته بود. همه هم بودن. فامیلای شوهر خاله و فامیلای عروس خاله و اینا. من یه پیراهن کوتاه که با چکمه بلند پوشیده بودم. کلی بزن و برقص کردیم و بعد کادوهامونو دادیم. مامان از طرف من یه خرس خریده بود. بعدشم رفتیم خونشون و خود سیسمونی رو دیدیم. یکی یه خرس هم به عنوان گیفت بهمون داد. بعدشم از در خونشون سبزی آش خریدم و رفتیم خونه مامانینا. شب تولد بابا بود. بابا کیک خریده بود. سیگما و داماد هم اومدن و شام خوردیم و بعد تولد گرفتیم و کیک خوردیم و بعدشم ماشینامونو عوض کردیم و رفتیم خونمون. سیگما خیلی از رنگ موهام خوشش اومد راستی. یه روز یه کم از اسباب کشی و خبرای بد دور بودم.

جمعه 20 ام، از صبح باز پاشدیم به کار کردن. نون نداشتیم و سیگما از اسنپ فود نون سفارش داد. صبحونه خوردیم و کار و کار. هی بچین و بچین. سیگما دیروز چوب پرده خریده بود و پرده اتاق خواب رو نصب کرده بود. حالا نوبت پرده پذیرایی بود که کلی کمکش کردم. خیلی خوشگل شد پرده. خوبه که پرده های خونه قبلی به اینجا خورد. بعدشم هی وسیله جمع و جور می کردم. نهار پلو با خورش کرفس خوردیم و ظهر کلی خوش گذروندیم وسط کارا. یه عالمه جعبه خالی کردم و چیدم. ظهر سیگما جعبه خالیا رو برد خونه گاماینا و من باز تو سر و صدای بازسازی بالاییا، کلی خوابیدم. سیگما که اومد دو سه دور لباس ریختم تو ماشین لباسشویی و پهن کردم. بعدش واسه شام سیب زمینی گوشت یا واویشکا درست کردم. سیگما داشت تابلوها و لوسترای اتاقا رو وصل می کرد. یه سر رفتم سوپری سر کوچه ماست و خیارشور خریدم و برگشتم. شک کردم به قیمتش. شد 30 تومن! خونه که اومدم به سیگما گفتم مگه ماست چنده؟ گفت زیاد گرفته ازت. زنگ زدم به مغازه هه گفت عه 12 تومن رو 20 دیدم. بیاین اینجا بقیشو پس بگیرین. گفتم بعدا میام! دیگه شام رو آوردم خوردیم و بعدش دیگه خیلی خسته بودیم. هنوز یه سری خرده ریز وسط بود. ولی دیگه خسته بودیم. سه هفته بود هیچ کدوم از سریالای نماوا رو ندیده بودیم. مانکن رو دانلود کردیم و نشستیم ببینیم که دیدم زنگ زدن. چیز کیک آوردن. ولی اینبار نه از نان سحر. سیگما گفت همه شیرینی فروشیا چیز کیک تموم کرده بودن و دیگه از وی آی پی شهرک سفارش داده بود که افتضاااااح بود. بدترین چیز کیک چیه، بدترین شیرینی ای که خورده بودم. بیات و کهنه، حس می کردی داری پنیرای خشک شده کنار ظرف پنیر رو میخوری!!! افتضاح بود. یه قسمت مانکن دیدیم و خوابیدیم. (آهان، از صبح تو گروه دوستام، یکی از بچه ها هی میگفت این سقوط هواپیما از نقص فنی نبوده و ایران زدتش و اینا، هی میگفتم کاش راست نباشه، ذهنم نمیخواست باورش کنه...)

شنبه 21 دی، صبح یه ربع نیم ساعت دیرتر بیدار شدم چون این خونه نزدیکتره و رفتیم شرکت. تا رسیدم خبر اعتراف رو شنیدم و نامه عذرخواهی روحانی. بله، پدافند موشکی ایران، یکی دو ساعت بعد از اینکه به پایگاه عین الاسد تو عراق حمله کرده، از ترس خودش رو خیس کرده! و بیخود و بیجهت، سه تا موشک روانه این هواپیمای مسافربری کرده که مثکه دوتاش نزدیک هواپیما ترکیدن و ترکشاش خورده به هواپیما و 70 ثانیه بعد سقوووووط.... بمیرم براشون، چی کشیدن تو اون 70 ثانیه که مثل 70 سال میگذره اینجور وقتا.... همه حرف اینا رو میزدن. همه تو سر کار حالشون بد بود. اصن مگه میتونستم تمرکز کنم؟! بی نهایت خشمگین بودم و هستم هنوزم. هیچ وقت اینجوری از یه اتفاق جمعی ناامید، وحشت زده، عصبانی، گیج، خسته، داغون و ..... نشده بودم... خدا ازشون نگذره... عصر ختم همکارمون و خانمش بود. با دوستام رفتیم. جیگرمون کباب شد... ولی هیچ اعتراضی نبود. کاش رفته بودیم دانشگاه... ولی دیگه تایم نبود. فقط مامانش گفت که من از خون بچه م نمیگذرم و حتما باید قصاص بشن. گفت ازمون حمایت کنین که خونشون پایمال نشه... گفت هیشکی نیومده پیش ما، الکی میگن هر چی از جانب ما میگن... بنده های خدا... سیگما گفت نزدیکه و میاد دنبالم. با دوستم رفتیم نان سحر و چیزکیک خریدیم و اشترودل گوشت. سیگما اومد و دوستمم تا یه جایی با ما اومد و بعدش رفتیم خونه. اشترودل رو خوردیم و رفتم حمام. با مامی تلفن حرف زدم که اونم خیلی حالش بد بود از صبح. میگفت مثل امپراطور کوزکو از صبح نشستم دارم لعن و نفرین می کنمشون. کاری که از دستم برنمیاد... کاری از دستمون برنمیاد... بعدش باز یه کم خونه رو مرتب کردیم. هنوز کلی از وسایل سیگما وسطه. کلی پیچ و مهره و دریل و نردبون و اینا. به سیگما وقت دادم تا فردا جمعشون کنه. شبیه منطقه جنگیه خونه! خواستیم یه قسمت مانکن ببینیم و چیزکیک بخوریم که نت انقدر بازی درآورد که آخر با بدترین کیفیت دیدیمش. چیزکیک و چای دارچین یه کم آرومم کرد!

یکشنبه 22 دی، امروزه، بازم گرد نومیدی رومون هست. کارامو انجام دادم و جلسه هامو رفتم. ولی انگار دیگه اینجا نیستم. یه جوری شدم... البته خوب میشم. ما یادمون میره. بیچاره خانواده هاشون که تا عمر دارن باید این داغو با خودشون بکشن... 

در حال اسباب کشی (2)

سلام سلام. صبح بخیر. امروز خیلی زود اومدم شرکت. 

آقا چه حالی داد ظهر یکشنبه خبر رسید که فردا تعطیله. انقدر ذوق کردم که نگو. همه به من تبریک می گفتن که میرم به کارام میرسم. حتی خاله تو گروه فامیلی زده بود لاندا بدو برو وسایلتو جمع کن که بتونی به مهمونی 5شنبه ما برسی. (5شنبه مهمونی سیسمونی بینون!!! داره عروسش، من گفته بودم اسباب کشی دارم نمیام، خاله هم در حال چیدن برنامه های منه که حتما برم مهمونیشون رو ) نگم چقدر شاد شدم دیگه؟

آهان حالا که به تعطیلی رسیدیم یه کم صحبت کنیم راجع به این داستان. تعطیلی بخاطر مراسم تشییع سردار سلیمانی بود. این چند روزه هر بار تی وی یا رادیو رو روشن کردیم از این خبرا بود. حتی تلگرام هم همه کانالاش پر بود از این داستان! خیلی ها هم جوگیر شدن و همینجوری استوری پشت استوری از عکس و فیلم های سردار. اسم همه چیز رو عوض کردن، اتوبان، خیابونا و همه ساختمونا و ... شور همه چیز رو درمیاریم. البته لابد نفع داره شور درآوردن! حالا که چند روز از این ماجرا گذشته، ترسم ریخته دیگه. بنظرم این اتفاق واسه ایران مزایایی به همراه داشته. بنظرم با تموم هارت و پورت های ایران، جنگ نمیشه. خلاصه که هم ترسه ریخت، هم تعطیل شدیم. خیلی هم عالی. 

عصری با اسنپ رفتم خونه جدید. بماند که چقدر بد اسنپ گیرم اومد. تا رسیدم، سیگما هم رسید، یه ماشین خودش و یه ماشین هم بابا و دامادشون. کلی وسیله آورده بودن. همینجوری از صبح تا شب هی میره وسیله میاره، بازم تموم نمیشه. این سری آیینه شمعدون و اتو پرسی و چنتا کارتن وسیله و آباژور اینا رو آورده بودن. لوسترها رو هم نصب کرده بود. باباشینا زود رفتن و خودمون موندیم. من رفتم سراغ چیدن کتابای کتابخونه. کلی هم کتاب کنکوری اینا داشتیم که دادم به سیگما ببره شرکتشون و کتابخونه من رو خلوت کنه که برم کتابای خوبمو از کتابخونه بابام بیارم. سیگما هم از باروژ پیتزا و مرغ سوخاری سفارش داد. خیلی باحاله خونه نصفه. فانه. انگار اومدیم مسافرت. شام خوردیم و یه کم خونه رو کشف کردیم. یهو یک سر و صدایی شد که. طبقه بالایی یه پیرمرد و پیرزنن. گویا نوه هاشون اومده بودن خونشون. بدو بدو، جیغ و خنده. کشیدن صندلیا رو زمین. ما غش کردیم از خنده. گفتیم ما رو ببین، فکر کردیم میایم اینجا ساکته، خیلی بدتره که  دیگه به خودمون دلداری دادیم که مهمون دارن و این ساعتا اشکال نداره و حالا شب و صبح میتونیم بخوابیم لابد  دیگه رفتیم خونه قبلی و خیلی خیلی خسته بودم و زودی خوابیدیم.

دوشنبه 16 دی، ساعت 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و افتادیم به جمع آوری. هر چی جمع می کردیم باز یه عالمه چیز دیگه مونده بود. چنتا کارتن شد باز. ساعت 12 نهار خوردیم و ظرفاشو گذاشتم ماشین بشوره. یخچال رو هم خالی کردم و همه چیز رو برداشتیم رفتیم شرکت سیگما، وسایل یخچال رو گذاشتیم تو یخچال شرکت و بعد رفتیم خونه جدید بارها رو خالی کردیم. جالبه طبقه بالایی انگار بازسازی داشت. خونه 3-4 ساله رو هم بازسازی می کنن چون بالاسری ما ان!  انگار داشت سنگای کف رو میکند که پارکت اینا کنه. وسایل رو گذاشتیم و باز رفتیم خونه قبلی جمع و جور. آقا چرا تموم نمیشه. حتی وسایل اسم نداشت که بگم اینا رو جمع می کردیم. یه چیزای ریز ریزی که اصن نمیشه گفت چی. آهان اسم یه سریشونو یادم اومد! وسایل دستشویی حموم.  خودش دوتا کارتن شد با شوینده های تو کابینت دستشویی. دیگه ظرفای باقی مونده رو هم جمع کردم و یه بار دیگه ماشین رو پر کردیم و رفتیم خونه جدید. قرار شد من بمونم بچینم و سیگما برگرده خونه قبلی با باباش وسایل رو باندپیچی کنن با بابل رپ (مشمع حبابی). حالا سر و صدای بالایی زیااااد. با مامی تلفن حرف زدم گفت صدای چیه. تعریف کردم کلی خندید. گفت شانس توئه  ولی جدی فهمیدم، آدم به هر چی حساس باشه بیشتر سرش میاد. میخوام تو این خونه اصلا به سر و صدا حساسیت نشون ندم تا از رو ببرم خودم و صدا رو خلاصه تا 5.5 بیشتر نبود صداها و بعدش دیگه واسه خودم اول یه نسکافه درست کردم با شکلات تلخ خوردم و بعد پاشدم افتادم به جون وسایل. 6-7 تا کارتن رو خالی کردم و وسایلش رو چیدم اینور اونور. دیگه نردبون رو هم آورده بودیم و همش بالا پایین بودم. تا 8.5 دیگه همه کارایی که میشد انجام بدم تموم شد. چون وسایل بزرگا نبودن زیاد نمیشد چید. همه کشوها و وسایل توی ویترین و کنسول و اینا موند. دیگه 8.5 اسنپ گرفتم رفتم خونه قبلی. دیدم سیگما درهای یخچال رو درآورده و باندپیچی کرده. آخرم نشد بشورمش که. دیگه منم توپ بابل رپ رو بردم تو اتاق و میز توالت و میزای کنارتختی رو باندپیچی کردم. میز پذیرایی رو هم. سیگماینا هم مایکروفر و ماشین لباسشویی ظرفشویی رو باندپیچی کردن. همین کارا کلی طول کشید. واسه شام بازم از باروژ پیتزا سفارش دادیم و سه تایی خوردیم و بعد سیگما و باباش یه دور دیگه وسیله بردن خونه جدید و من رفتم خوابیدم. آخرین شب تو خونه قبلی. اولین خونه مشترکمون...

امروز، سه شنبه 17 دی، قراره کامیون بیاد و دیگه همه چیز رو ببره. صبح زود بیدار شدیم و سیگما رفت دنبال باباش که بیارتش و منم با اسنپ اومدم سر کار. عصری باید برم خونه جدید. آخر هفته بیفتم به خونه چیدن و خدا بخواد دیگه تمومش کنم. 

در حال اسباب کشی (1)

دیروز عصر سیگما نیومد دنبالم و خودم رفتم خونه. در رو که باز کردم فکر کردم دزد اومده. تابلو فرش ها نبود، تی وی نبود، لوسترها نبودن. کتابخونه نبود. گلدونای عسلم نبودن. همه چی رو برده بود سیگما. کلی ذوقشو کردم. بدون اینکه من بهش بگم چیا رو ببر، خودش اینا رو برده بود. البته با کمک بابا و دامادشون. گوشیش رو جواب نمیداد. یه کاسه عدسی برای خودم گرم کردم و داشتم میخوردم که سیگما اومد. خیلی خسته بود. یه کاسه عدسی بهش دادم و تن ماهی گرم کردم که بذارم رو شویدپلویی که تو یخچال داشتیم. دیگه باید خوراکیای یخچال رو تموم کنیم قبل اسباب کشی. شام خوردیم و بعد من رفتم سراغ میز توالت. قرار شد کشوهاشو همینجوری با لباس و مخلفات جدا کنیم و خودمون ببریم. وسایل روش و توی کمدهاشو گذاشتم تو کارتن ها و واقعا خسته بودم دیگه. خوبه بیشتر کارا رو جمعه کرده بودیم وگرنه من عصرا که از سر کار میرم خونه خیلی خسته ام و کار چندانی ازم برنمیاد. کلی از سیگما تشکر کردم بابت انجام کارا و بعدش لباسا رو ریختم تو ماشین و رفتم حمام. سیگما خیلی خسته بود، زود رفت خوابید. من منتظر موندم تا کار لباسشویی تموم بشه و تو این فاصله ظرفا رو هم شستم (همه ظرفا رفته اونور، چنتا دونه نگه داشتیم، واسه همین دیگه نمیشه گذاشت تو ماشین ظرفشویی، همه رو خودم شستم) و بعدشم لباسا رو پهن کردم و لالا.

یکشنبه 15 دی، صبح که بیدار شدیم رفتم محتویات فریزر رو خالی کردم که سیگما ببره بذاره فریزر شرکت. که من شب برم طبقات فریزر رو بشورم. قبل از بردن باید یخچال رو هم خالی کنم و بشورم. 


اسباب کشی آغاز می شود.

سلام

چه آخر هفته ای شد. جمعه صبح چشممونو باز کردیم با خبرترور سردار سلیمانی روبرو شدیم. قلبم اومد تو دهنم. حالا چی میشه؟ سوالی که از همون اول به ذهنم خطور کرد و دیگه ول نکرد. حالا چی میشه؟ ... اینجا خیلی نمیخوام عقایدم رو توضیح بدم. گرچه خواننده های قدیمی کمی دستشون اومده که چه جوری فکر می کنم. فعلا فقط واسه وخیم شدن اوضاع زندگی خودمون، ناراحتم و استرس دارم. 

بگذریم. بریم سر تعریف کردنیا.

از چهارشنبه 11 دی بگم. اولین روز سال میلادی جدید. 2020/01/01. ساعت 11.5 صبح سیگما زنگید که یه خونه دیدم، به نظرم همه چیزش خوب بود. چنتا عکس هم نشونم داد و گفت بیام دنبالت بیای ببینیش؟ گفتم بیا، اومد و رفتیم خونه رو دیدیم. خوب بود همه چیزش. فقط طبقه آخر نبود که دیگه من بعد از دیدن این همه خونه، پذیرفتم که بی خیال یه سری از خواسته هام بشم و انقدر روشون پافشاری نکنم. خودم راحت تر میشم. دیگه قرار شد همین رو بگیریم. البته که من هنوز مطمئن نبودم چون کلی خونه دیگه رو هم پسندیده بودم ولی به دلایل مختلف نمیشد. خصوصا که دوتاشونم که تا مرحله نشست رفته بودیم اما کنسل شده بود. در نتیجه اصلا خودمو امیدوار نکردم. سیگما رو دم شرکتشون پیاده کردم و خودم با گیلی دوباره برگشتم سر کار. عصری باز باید میرفتم دندون پزشکی که دندونم رو کوتاه کنه. مینا رو هم با خودم بردم و رسوندمش خونشون. بعدشم رفتم دندونم رو کوتاه کرد و رفتم خونه، دوش گرفتم و سیگما با باباش رفته بود نشست و بالاخره دست پر برگشت خونه. اجاره خونه رو نوشته بودن و چک من رو هم داده بود بهشون. دسته چک خودش تموم شده و شنبه بهش میدن جدید رو، تو این فرصت هم کلی چک لازم بودیم (هم واسه سرمایه گذاری جدیدش، هم رهن خونه) که من دادم چکش رو. (بله اعتماد کامل دارم بهش، حسابمم خودش پر کرد و همشون پاس شد.) اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانشینا. دیگه اونجا هم بحث این کار جدیدشون بود، چون سیگما با دامادشون با هم دارن این کار رو انجام میدن و حالا گاما هم خونه ش رو گذاشته واسه فروش و اونم قراره بره مستاجری. رایا جان جواب سوال شما رو هم همینجا تا حدی بگم، سیگما شریک داره، در غیر این صورت با پول یه خونه کاری (از کارایی که مدنظرش بود) رو نمیتونست شروع کنه. خلاصه دیگه همش داشتیم راجع به این چیزا حرف میزدیم. به سیگما گفته بودم که 5شنبه کارگر بگیره بره خونه جدید رو تمیز کنه، ولی 5شنبه یه عالمه کار داشت و گفت نمیتونم و اینا. گاما هم 5شنبه واسه خونه جدیدش کارگر گرفته بود که اول گفت خب کارگر من بیاد واسه شما که عجله دارید (خونه اونا هنوز فروش نرفته) ولی هماهنگیاش سخت بود و قرار شد جمعه صبح ما کارگر بگیریم. دیگه شب رفتیم خونه و سعی کردم رو مخ سیگما نرم و خوب باشیم با هم.

پنج شنبه صبح زود سیگما رفت دنبال کارای جدید. منم از 7 که بیدار شد، بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. ماشین رو برداشتم برم آزمایشگاه، یادم افتاد که تو طرحه. مرز طرح. دیگه بردم یه جا پارک کردم و با تاکسی رفتم آزمایشگاه، آزمایش خون دادم و بعد هم با تاکسی و بی آرتی برگشتم گیلی رو برداشتم و رفتم خونه سیگماینا، از باباش کارتن گرفتم. باباش کلی کارتن موز برامون از تره بار خریده بود. چنتا کارتن کوچیک هم بود که تا رسیدم خونه رفتم سراغ چینی ها. قرار بود چینی ها رو یه جوری بسته بندی کنم که تو خونه جدید دیگه بازشون نکنم. واسه خودم یه لیست آهنگ پلی کردم و سر فرصت نشستم با جعبه ها و ظرف ها سر و کله زدم. یه عالمه فوم خریده بودیم که میبریدم و میذاشتم لای ظرف ها یا دور بقیه چیزا میپیچیدم. تا ظهر نصف چینیا تموم شد ولی چون فوم هام تموم شد و جعبه کوچیکا، دیگه ادامه ندادم. سیگما با خبر خوش اومد و رفت خونه باباشینا، من یه ربع خوابیدم و پاشدم حاضر شدم که برم مهمونی صندوق خونه پسرخاله. حاضر که شدم سیگما با شیرینی اومد و با اینکه دیرم شده بود ولی نشستیم چای و شیرینی خوردیم و برام تعریف کرد. بعد دیگه من رفتم و سیگما موند و کتاب ها رو بسته بندی کرد. پسرخاله هم خونه جدید اجاره کرده بود و سر راه رفتم از نزدیکای شرکت، براشون یه دسته گل گرفتم و رفتم. مامان و بتاینا قبل از من رسیده بودن. کم کم بقیه هم اومدن و دیگه حرف اثاث کشی من بود و اینا. کلی دور هم حرف زدیم. نفر آخر صندوق هم مامان بود که دیگه قرعه کشی نکردیم. تا 7.5 اونجا بودیم و بعد زنداداش و کاپا اومدن تو ماشین من و مامان و بتا هم با ماشین بتا رفتیم خونه مامانینا. سیگما هم با کیک اومد و شام خوردیم و با مامان برنامه ریزی کردیم واسه جمعه. قرار شد صبح بیان خونه ما کمکم و دیگه رفتیم خونه لالا.

جمعه 13 دی، سیگما 7 صبح رفته بود دنبال باباش که ببرتشون خونه جدید بالا سر کارگرا، خودشم رفته بود شرکت که یه سری کار داشتن و قول داده بود تا ظهر بیشتر طول نکشه. ساعت 9 صبح بیدار شدم و همون تو تخت زنگیدم به سیگما که ببینم چه ها کردن که گفت سردار سلیمانی رو ترور کردن. دلم ریخت و کلی استرس گرفتم. همش تو فکرم بود. دیگه میدونستم الان مامانینا میان، یه کم خونه رو مرتب کردم و صبحونه خوردم و مامان و بابا با یه عالمه کارتن و ملافه اومدن. مامان خیلی خیلی ناراحت بود از این ترور. کلی غصه خورده بود و ترسیده بود از جنگ. دوس داشت گریه کنه. اول یه کم آهنگ غمگین براش گذاشتم که گریه کنه، بعدشم آهنگا رو شاد کردم که دیگه بشوره ببره. نرسیده مامان رفت سراغ آشپزخونه و کارمون شروع شد. بابا کارتن های باز شده رو دوباره جعبه ای میکرد و چسب میزد، من و مامان هم کابینتا رو خالی می کردیم و میشستیم و خشک می کردیم و میچیدیم تو کارتنا. 40-50 تا کارتن بود. همون اول آبگوشت هم بار گذاشتیم و دیگه تا جون در بدن داشتم کار کردم. وسطاش هم میوه و چای اینا میخوردیم. آنتن تلویزیونمونم قطع بود. یه کم بی بی سی دیدیم و جالب بود که اونا هم ناراحت بودن از این اتفاق. ساعت 1.5 سیگما بالاخره کاراش تموم شد و با دوتا نون سنگک تازه اومد. سفره رو انداختیم و جاتون خالی دور هم آبگوشت زدیم. من گوشت کوبیده دوس ندارم ولی این غذا برام بهترین غذای دنیا شد با اون حجم از خستگی. بعد از غذا هم دوباره افتادیم به جون ماجرا. کریستالا رو دادم به سیگما فوم پیچ کنه. اونم مثل خودم طول میداد مامان دعوامون می کرد که سریع تر باشیم. تا ساعت 3.5 اینا کل آشپزخونه تموم شد و بابا و سیگما ماشین بابا رو پر کردن و بردن خونه جدید. من و مامان هم کمد دیواریا رو ریختیم بیرون و بسته بندی کردیم و یه دور دیگه بابا و سیگما اومدن بردن. دور آخر که اومدن ظرفا رو تو دوتا ماشینا بار زدیم و وسایل شام رو هم برداشتیم و 4تایی رفتیم خونه جدید. مامان واسه شام پلو مرغ درست کرده بود آورده بود. اونجا که رسیدیم من رفتم رو 4پایه و شروع کردم به چیدن کابینتا. دست کارگرا درد نکنه، خونه خیلی خیلی تمیز شده بود و بوی تمیزی میداد. تمام کابینتا رو چیدم. سیگما هم کمد دیواریا رو چید. یکی از کمد دیواریا خیلی عمیقه، نردبون هم نداشتیم. رفتم رو دوش سیگما و از اونجا رفتم اون بالای کمد دیواری که بتونم رختخوابا رو بچینم. خیلی باحال بود. یه عکس هم انداختم. شام خوردیم و تا ساعت 10.5 دیگه آشپزخونه تکمیل شد، کمد دیواری ها هم 90 درصد چیده شدن. اصن باورمون نمیشد. دیگه مامانینا با ماشین ما رفتن خونشون و ما هم با ماشین باباینا رفتیم خونمون که در طول هفته باز بتونیم بار ببریم. دیگه خوابیدیم. البته انقدر خسته بودم و ذهنمم درگیر بود، درست و حسابی خوابم نبرد.

شنبه 14 دی، اومدم سر کار، خیالم راحته که دیگه بیشتر کارا انجام شده. اول قرار بود 5شنبه کامیون بگیریم، ولی وقتی سیگما دید بیشتر کارا انجام شده، گفت شاید بقیشم زودتر انجام بدیم و وسط هفته اثاث کشی رو تکمیل کنیم. دیگه ببینیم خدا چی میخواد.

تو بد موقعیتی هستیم، جنگ بیخ گوشمونه. اصن همین الانم جنگه، خیلی وقته. چندین ساله. اقتصادمون که کامل اقتصاد جنگه و هی بد و بدتر هم میشه، فقط خون و خون ریزی تو خاکمون نیومده، خدا کنه نیاد... شرایط ترسناکیه... 

خدایا خودت رحم کن...