حال خوب روز بارونی

امزوز تعریف کردنی ندارم ولی دوس داشتم بیام آپ کنم وبلاگ رو. دو روزه داره بی وقفه بارون میاد و هوا خوشگل شده و البته سرد. بنده الان با کاپشن نشستم پشت میز دارم اینجا رو آپ می کنم! این روزا رو دوس دارم چون خیلی اکتیو شدم و هدف دارم. سعی کردم تو این سال جدید با برنامه پیش برم و کارایی که دوست دارم رو انجام بدم. یکیش همین لاغر شدن بود. امیدوارم موفق باشم توش، چون فعلا فقط موفق شدم اضافه وزن عید رو حذف کنم. دو ماه آخر زمستون بخاطر خوب شدن معده م خیلی خیلی خورده بودم و 2 کیلو چاق شده بودم. باید اونا رو هم بیارم پایین. بعد تازه میشم مثل پارسال که باز از نظر خودم چاق بودم! هییی. اینجوری بهش نگاه کردم افسرده شدم :))) 6-7 کیلو از زمان عروسیم چاقترم :( ولی میتونم کم کنم.  با ورزش و کم کردن برنج و شیرینی شکلات. میریم که داشته باشیم لاندای لاغر رو.

از اون طرف هم مصرف کرم های زیباییم رو از سر گرفتم. شبا کرم دور چشم میزنم. لایه بردار دو سه شب در هفته استفاده می کنم. کف پاهامو حتما چرب می کنم و دستام رو نیز. کلا هم میخوام همش تو خونه خوشتیپ بگردم. موهامو باز کنم و بریزم دورم مرتب. این روزا که سرده، پاپوش خرگوشیامو می پوشم و یه ماگ قهوه تلخ میگیرم دستم و میشینم زیر نور آباژور کتاب میخونم. همون تصوری که از بزرگیام داشتم. خخخ. البته مشکل اینجاست که این روزا خونه م اصلا مرتب نبوده. یعنی از آخر عید خونه به هم ریخته مونده هنوز و من با این زندگی پرمشغله، نتونستم درست حسابی مرتبش کنم. دیشب از استخر که رفتم خونه، لباسای روشن رو انداختم ماشین شست. امروز برم اونا رو جمع کنم (امیدوارم با این همه بارون خشک شده باشه!) و یه دور تیره ها رو بندازم. بعد یه کم خونه رو مرتب کنم. هی میرم استخر میام ساک استخر وسط میمونه و مایو و کلاه شنا اینا رو شوفاژا! تا میره خشک بشه دوباره میرم استخر! خلاصه داستانی شده :)

امروز عصر برم تیراندازی و بعد خونه، سیگما شب دیر میاد و من فرصت می کنم حسابی خونه رو مرتب کنم. اگه خسته نباشم


لاندا لاغر می شود...

من اومدم. هاه. (با لحن سنجد بخونید )

از دوشنبه بگم که عصری خودم تنهایی رفتم تیراندازی. تفنگم خراب بود، بایاس نبود و هی چرت می زدم. کلی طول کشید تا مثلا تنظیمش کنه. تا آخر هم خوب نبود شلیکام! دپرس شدم و برگشتم سمت شرکت که با ساحل بریم تا تاکسیا. ساحل هم که همش اعتراض می کنه و مشکلات کاریشو میاد واسم میگه. من اصلا خوشم نمیاد. خصوصا که بخشمون جداست و کار اون اصلا به من ربطی نداره. هی میاد بد میگه از شرکت و همه که چقدر ال هستن و بل هستن. سخت میگذره بهم وقتی میره تو این فازا. هی سعی می کنم حرف رو عوض کنم. ولی لزوما موفق نمی شم. خلاصه رفتم خونه و بسی خسته بودم. سیگما قبل از من اومده بود خونه. قهر بودم هنوز. اونم هی می گفت بیا آشتی کنیم. رفتم یه کم دراز کشیدم و گوشی بازی کردم. خوابم نبرد. باز اومدم تو هال و دیگه کم کم عادی حرف زدیم و من سالاد خوردم واسه شام و به سیگما گفتم خودش بره نیمرو درست کنه بخوره چون من خیلی خسته بودم و قهر. دیگه کم کم آشتی کردیم و من 11 خوابیدم.

سه شنبه 21 فروردین، صبح سختم بود بیدار بشم و برم یوگا. یهو یاد ماموریتم افتادم و دیدم وقت دارم بخوابم. به سیگما گفتم منو ببره سر کار و تا 7.5 خوابیدم. بعد من رو رسوند شرکت و من تند تند کارام رو کردم چون باید واسه یه کاری از سمت شرکت میرفتم دانشگاه خودمون. صبح هم که اعلام کردن دلار اومده پایین و تک نرخی شده. خوشحال شدم. حدود ساعت 11 با تاکسی رفتم دانشگاه و کارم رو انجام دادم. از اونجا رفتم خونه ماشین رو برداشتم و یه ربعی استراحت کردم و رفتم خونه مامانینا. دور همی نهار خوردیم من و مامان و بابا و تیلدا. تیلدا خیلی خوشحال بود. همش می گفت خاله نمیشه بیشتر بیای اینجا؟ ببین چه خوبه با همیم. گفتم خاله آخه باید برم سر کار. گفت سر کار خوبه، ولی بیای اینجا بیشتر کیف میده. J) قربونش برم من. خیلی دلش تنگ میشه و همش هی میاد میگه میدونی من چقدر دوست دارم؟ انقدر خسته ام همیشه که نمیرسم براش خوب وقت بذارم. خلاصه ظهر رفتم تو اتاق تاریک خودم 2 ساعتی خوابیدم و از زمین و زمان فارغ شدم. این هفته خیلی خیلی خسته شده بودم. این خواب واسم لازم بود. بیدار که شدم همش با تیلدا بازی کردم و خوش گذشت. شب هم داماد و سیگما اومدن و شام خوردیم و مامانینا باید بعد از شام میرفتن خونه پسرخاله ولی ما حال نداشتیم بریم و همونجا موندیم و گپ زدیم و 11 رفتیم خونمون خوابیدیم.

چهارشنبه 22 فروردین، با ماشین رفتم شرکت. خیلی روز کسل کننده ای بود. کارم خیلی کم بود و حوصله م سر رفته بود. قرار بود با دوستام بریم اپارک که دیشب قرار رو به هم زدن و ضد حال زدن. بعد از شرکت رفتم خونه و خوابیدم 1ساعت. سیگما اومد و با هم شام خوردیم و رفت جلسه ساختمون. حدود دو ساعت جلسه طول کشید و من گوشی بازی کردم کل مدت رو! وقتی اومد خبرای خوبی نداشت. اعتراض کرده بودن که چرا ما پارکینگ همسایه رو اجاره کردیم؟! به شما چه آخه؟ قرار شد هیشکی وسیله اضافه نیاره و ما هم بهشون گفتیم حق ندارن دوچرخه های بچه هاشونو بیارن تو راهرو و طبقه آخر بند رخت بذاره تو راهرو و قص علی هذا! حسابی حرصمونو درآوردن. عصبی بودیم. دیگه نشستیم شهرزاد 7 رو دیدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه 23 ام صبح، قرار بود ناشتا برم آزمایش بدم. ساعت 10 بیدار شدیم و خودمو وزن کردم. 1.5 کیلو از هفته پیش لاغر کرده بودم. هورااااا. رژیم و ورزش این هفته جواب داد خدا رو شکر. رفتیم آزمایشگاه. اول از دست چپم تست گرفت که رگم رو پیدا نکرد و فقط الکی سوراخش کرد! بعد از دست راستم خون گرفت و آزمایش ادرار هم دادم و گلاب به روتون بعدا باید آز مدفوع هم بدم. بعد از آزمایش رفتیم کله پاچه زدیم بر بدن! عاشق کلپچم، اونم با سیگما که با میل و علاقه می خوره. هر چیشم من نخورم اون میبلعه. خخخخ. بسی حال داد. صبحونه و نهار با هم شد. بعد رفتیم خونه و سیگما یه کم رفت به کارای ساختمون برسه و من یه چرت خوابیدم و وقتی اومد حاضر شدیم و رفتیم استخر. میخواستیم به خودمون حال بدیم و رفتیم استخر هتل ارم. بسی تر و تمیز و خوشگل. من که خیلی حال کردم ولی گویا مردونه ش زیاد خاص نبود. کلی شنا کردم و تو آب تردمیل و دوچرخه ثابت هم داشت و ورزش کردم کلی. 6.5 قرار داشتیم که بیایم بیرون و اومدیم و رفتیم خونه، حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان سیگما. نینی واکسن 1.5 سالگیش رو زده بود و نق نقو بود تا حدودی. محکم هم صورتم رو چنگ انداخت و زخم کرد L بازیشه مثلا L باید یه اسمی واسش بذارم اینجا. شام هم حسابی خوردم و قشنگ چیتینگ بود. نینی زیاد اذیت کرد و 11 رفتن و ما تا 12 نشستیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم.

جمعه 24 فروردین، ساعت 11 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و وسیله جمع کردیم و رفتیم منیریه خرید. یه سری چیز میز واسه خودم میخواستم که پیدا نکردم. مامان گفته بود واسه کاپا یه پیرهن شورت پرسپولیس بخرم که پیدا نکردیم. دست از پا درازتر محیط رو ترک کردیم. تو راه یه ساندویچ خوردیم و پیش به سوی ییلاق. حدود 3.5 اینا رسیدیم و مامان و بابا اونجا بودن. چایی خوردیم با هم و بعد گفتیم بریم دم رودخونه. از یه جاییش رفتیم که پل نداشت و باز زدیم به آب مثل هفته قبل. خیلی هم سرد بود. ولی حجمش از ده روز قبل کمتر بود. رفتیم اون طرف رود و یه کم تو باغ نشستیم. بعد هوس کردیم از کوه بریم بالا. ولی خب اونجا راه کوهنوردی نبود. شیب 80 درجه داشت! مامان و بابا دامنه کوه رو رفتن که برسن به شیب کمتر و برن بالا ولی من و سیگما همون شیب تند رو رفتیم. انقدر نفس نفس می زدم که. خیلی سخت بود ولی رفتم. اون بالا که رسیدیم بابا هم از اون یکی راه اومده بود و مامان داشت از یه جای دیگه یه تپه ی دیگه رو هم میرفت بالا! قرار شد بریم پیش مامان. من واقعا خسته شده بودم دیگه. بیشتر نفس کم میاوردم. ولی رفتم به زور. کلی رفتیم بالا و یه کم نشستیم و عکس انداختیم و بعد دیگه خورشید رفت و داشت سرد میشد. برگشتیم پایین. این سری از یه جای دیگه ی رودخونه برگشتیم که یه پل نازک چوبی داشت. بابا اومد بره ولی سرش گیج رفت و نتونست ادامه بده. سیگما رفت بابا رو گرفت و بابا عقب عقب برگشت. و با مامان رفتن از توی رودخونه بیان. اول سیگما از رو پل رد شد. بابا به من میگفت نرو ولی رفتم. سعی کردم زیاد پایین رو نگاه نکنم چون خیلی ارتفاع داشت از روی رودخونه. رد شدم راحت. مامان و بابا هم اومدن و با هم رفتیم خونه. خیلی خیلی خسته شده بودم. وقتی رسیدیم بتا اینا هم از تهران اومدن. تیلدا باز خیلی دلتنگ شده بود. دور هم نشستیم و گپیدیم و شامیدیم! بعدش هم بعد از مدت ها شلم بازی کردیم که ما باختیم بهشون. مصاحبه پایتختی ها رو دیدیم و بعد هم لالا.

شنبه 25 ام، مبعث بود و تعطیل. صبح حاضر شدیم رفتیم باغ و پر از شکوفه بود. یه ذره هاپو بازی کردم و بعد با سیگما پیاده زیر بارون برگشتیم خونه و بقیه موندن باغ. پیاده روی زیر بارون با آهنگ پرسه سیاوش قمیشی عالی بود. رفتیم خونه و سیگما جوجه کبابا رو سیخ کرد و من دوش گرفتم و برنج پختم تا مامانینا از باغ برگردن. وقتی اومدن سیگما رفت تو باغچه جوجه ها رو کباب کرد و پلو هم آماده بود و همه اومدن و نهار خوردیم. بعد از ظهر من یه چرت نیم ساعته زدم و پشت صحنه پایتخت رو دیدم. عالی بود. اصلا آدم فکر نمی کنه انقدر فیلم ساختن سخت باشه. خیلی پروژه بزرگی بوده. عالی بود. عصر دیگه جایی نرفتیم و نشستیم همگی با هم گردو شکوندیم و مغز کردیم. سریال آنام رو دیدیم و شام خوردیم و راه افتادیم به سمت تهران. یه جا اومدیم از یه راه جدید بریم ولی اشتباه کردیم و کلی عقب افتادیم. تقریبا 12 بود که رسیدیم خونه و بدیو بدیو وسایل فردام رو آماده کردم و خوابیدم.

یکشنبه 26ام، دم صبح از صدای بارون بیدار شدم. خیلی شدید می بارید. 6.5 پاشدم و حاضر شدم و کاپشنم رو هم از کمد آوردم بیرون و با ماشین رفتم که برم کلاس یوگا، بارون شدید میومد. برف پاک کن با تندترین سرعتش کار می کرد. آهنگ رو قطع کردم و به صدای بارون گوش دادم. خیلی خوب بود. رفتم کلاس ولی مربی نیومده بود و کلاس تشکیل نشد. تا شرکت پیاده روی کردم و رفتم سر کار. سوت و کور. خیلیا نیومده بودن یا دیر اومدن. من هم همچنان سر کار. عصری میخوام برم استخر.

بقیه تعطیلات

چقدر دیر اومدم. الان 10-11 روز پیش رو چجوری تعریف کنم خب؟ خخخ

خب 4شنبه 8 فروردین، قرار بود سیگما دیر بیاد خونه و من هی به دوستام پی ام میدادم که میاین بریم پارکی جایی و کسی نیومد، این بود که رفتم خونه و خیلی زود رسیدم و فکر کنم که خوابیدم. بعدش نشستم به دیدن فیلم هیدن فیگرز. پیشنهاد میدم ببینید حتما. خیلی قشنگ بود. نصفش رو دیدم که سیگما اومد و با هم شام خوردیم و پایتخت 5 دیدیم و بعدش نشستیم به دیدن فیلم اینتراستلار. یه کمش رو دیدیم و بعد خوابمون گرفت و خوابیدیم.

5شنبه 9 فروردین، صبح با دوستم پریسا قرار گذاشته بودیم که 11 بریم شهرک غرب، دیدن لاله های خیابون زرافشان. نمیدونم در جریانید یا نه. یه آقایی 4-5 ساله که به یاد مادرشون، هر سال تو این خیابون گلکاری می کنن و هر سال هم تعدادش رو بیشتر می کنه. تا جایی که امسال 200 هزار گل لاله کاشته بود. من 10 بیدار شدم که 11 برم ولی حسش نبود. قرار رو انداختم به 12 و رفتم حموم و تیپ زدم و دوربین رو برداشتم و رفتم اونجا. پریسا هم همون موقع رسیده بود و با هم رفتیم دیدن لاله ها. فوق العاده بودن. انقدر عکس انداختیم که. خودمون رو سرویس کردیم. ولی کلی روحیمون تازه شد. خیلی خیلی قشنگ بود. خیلی تشنمون شده بود و دنبال آبمیوه بستنی میگشتیم. یه جا رو یافتیم ولی آب طالبی نداشت. دیگه رفتیم دم خونه ما و با هم یه بستنی و دو تا آب طالبی گرفتیم و نشستیم خوردیم و کلی گپ زدیم با هم. بسی حال داد. بعدش هم پریسا رو رسوندم خونشون و خودم رفتم شرکت سیگماینا. با یکی جلسه داشتن و اصلا وقت نکردن بیان پیشم بشینن. این بود که نیم ساعتی موندم و بعد رفتم خونه. سالاد درست کردم و خونه رو مرتب کردم و یه کم استراحت کردم. بعد میوه ها رو چیدم و خودمم حاضر شدم و سیگما اومد با موز و توت فرنگی جدید. اونا رو شستم و گذاشتم رو میوه ها و همچنان منتظر مهمونا بودیم تا آخر ساعت 8.5 اومدن. مادر شوهر اینا و خواهر شوهرینا. قرار بود پسرخاله سیگما هم بیاد و براش غذا هم سفارش داده بودیم، ولی نیومد! نینی گاما تا رسید پرید سر وقت شیرینیا و دو دستی مشت کوبید توش! هیچی شروع شد دیگه. هر چی میوه شیرینی آجیل اینا میبردم میگفتن اینجا نذار بچه دست می زنه. نشد درست حسابی پذیرایی کنیم. همه چیز رو میز نهار خوری و کانتر بود و خودشون میرفتن برمیداشتن. از بچه هم تا غافل میشدیم یه گندی میزد. گل ها توی گلدونم رو همه رو کنده بود و ریخته بود زمین! حیف که دوسش دارم وگرنه خیلی شاکی می شدم. واسه شام چلوگوشت هانی سفارش داده بودم که آوردن و میز رو چیدیم و خوردیم. بعد دیگه نینی خیلی اذیت می کرد و سیگما بردش پارک سر کوچه و ما پایتخت دیدیم دور هم و بعدشم اونا زود بلند شدن و رفتن که بچه بیشتر از این اذیت نکنه. منم همه خونه رو جمع کردم و یهو جرقه زد تو ذهنم که یه روز دیرتر بریم ییلاق، به جاش بگم بتا اینا نهار جمعه بیان خونمون. بهشون زنگیدم و اوکی دادن و یه کم دیگه مرتب کردیم خونه رو و خوابیدیم.

جمعه 10 فروردین، ساعت 11 بیدار شدیم! در این حد تنبل یعنی. نهار مهمون داشتیم ولی 11 بیدار شدیم. خخخ. میوه ها رو چیدم تو ظرفا و از مهمونی 4-5 روز پیش هنوز سوپ شیر مونده بود. گذاشتم رو گاز و شیر بهش اضافه کردم. تازه از اون روز شیشلیک خام هم داشتیم تو فریزر. دیگه سیگما رفت جوجه کباب خام خرید و اومد. بتا اینا اومدن خونمون و تیلدا رو بعد از یه هفته می دیدم. پرید بغلم و یه ساعت بغلم بود. بعد دیگه کلی گپ زدیم و بگو بخند کردیم. من برنج پختم و سیگما رفت سراغ کباب کردن شیشلیکا و جوجه ها و دیگه غذا حاضر شد. میز رو چیدم و سفره عالی شد. دور هم نهار خوردیم و از دیشب هم دسرهای هانی به تعداد مونده بود و آوردم خوردیم همگی. بعد از نهار هم گپ زدیم و بتا یه کم دراز کشید و منم واسه تیلدا قصه گفتم و داماد بلیط سینما گرفت واسه عصر. دیگه نشد بخوابیم. حاضر شدیم که بریم سینما و سر راه رفتیم لاله های شهرک رو به بتا اینا هم نشون دادم و با سیگما هم چنتا عکس انداختیم و بعد رفتیم سینما اریکه، فیلم لونه زنبور. طنز بود ولی وسطاش دیگه حوصلمون سر رفته بود. تموم شد و با هم رفتیم خونه ما که وسایل جمع کنیم و بریم ییلاق. باز پذیرایی کردم از مهمونا و خودم هی داشتم واسه 5 روز لباس مباس جمع می کردم و خلاصه 9 شب راه افتادیم بریم سمت خونه بتاینا که ساک تیلدا رو برداریم و با ما بیاد ییلاق. خود بتا و داماد نمیومدن. تیلدا هم هر دقیقه یه چیزی می گفت. یه بار می گفت میام یه بار می گفت نمیام. 1 ساعت دم خونشون معطل شدیم تا نظر قطعیشو بگه و بالاخره گفت با ما میاد. بردیمش ییلاق و تو راه یه چرتی زد. اونجا مامان و بابا بودن و دور هم شام خوردیم. بعدشم تیلدا گفت که میخواد بیاد پیش ما بخوابه. من کنار خودم خوابوندمش و واسش دوتا قصه گفتم و خودشم برام دوتا قصه گفت تا رضایت داد بخوابیم. وسط خواب هم انقدر تکون میخورد و صدا میداد و پتو رو از رو خودش مینداخت کنار که اصلا نفهمیدم چجوری خوابیدم. هر چند دقیقه یه بار باید میاوردمش سر جاش که نره تو در و دیوار! خواب کوفتم شده بود. ساعت 6 صبح بغلش کردم بردمش پیش مامانینا خوابوندمش و فرار کردم تو اتاق خودم خوابیدم. خخخ.

شنبه 11 فروردین، 10 صبح از خواب عمیق بیدار شدم. صبحونه خوردیم و تو بالکن آفتاب می گرفتم که بتا اینا از تهران اومدن. صبحونه رفته بودن برج میلاد به مناسبت سالگرد ازدواجشون. تیلدا رو تحویلشون دادیم و عصر یه چرت مبسوط زدیم. بعدشم بیدار شدیم و رفتیم باغ پیاده و کلی با سگ ها بازی کردم. خیلی وقت بود ندیده بودمشون و شدیدا دلم براشون تنگ شده بود. اونا هم که خیلی خیلی خوشحالیشونو نشون میدادن. هی می پریدن بغلم. خلاصه حسابی کثیفمون کردن و بعدش بدیو بدیو رفتیم خونه و به نوبت میرفتیم حموم. خخخ. و بعد سریال پایتخت. ساعت 12 شب هم داداشینا اومدن و کلی کاپا بازی کردیم. شبایی که از تهران میاد اونجا انقدر انرژی داره که فقط باید تخلیه شه تا بخوابه. یه عالمه بازی کردیم باهاش و 2 خوابیدیم.

یکشنبه 12 فروردین، صبح تا عصر باز کار خاصی نکردیم. دور هم آبگوشت دسته جمعی خوردیم حال داد. عصری برنامه داشتیم بریم کوه. من و سیگما و بابا و داماد پیاده رفتیم و قرار شد بعدا بقیه با ماشین بیان. وسط راه باید از رودخونه رد می شدیم و بهار ها رودخونه پر از آبه. البته امسال از هر سال کمتر بود و تونستیم بریم توی آب. بابا و سیگما مواظبم بودن. کفش و جوراب رو درآوردیم و از آب رد شدیم و اونور پوشیدیم دوباره. رفتیم رو کوه و من خیلی وقت بود ورزش درست حسابی نکرده بودم و قلبم گرمپ گرمپ میزد اولش. استراحت کردیم و بعدش بهتر شد. مسیر زیاد سخت و طولانی نبود. کلی عکس انداختیم و رفتیم بالا و مامانینا هم با ماشین اومده بودن. با اونا هم کلی عکس انداختیم و تخمه خوردیم و بعد یه تیکه از راه رو مامان و بابا تو جاده پیاده رفتن و ما با ماشین رفتیم تا رسیدیم بهشون و بعد مامان دوباره سوار ماشین شد و ما 4تایی باز پیاده برگشتیم. برگشتنی از یه جای رودخونه برگشتیم که پل داشت و راحت بود. رفتیم خونه و بسی خسته بودیم. شام خوردیم و میخواستیم بریم خونه خاله که داییا زنگ زد که ما داریم میایم خونتون. موندیم خونه و همه اومدن، خاله اینا هم اومدن. دور هم گپ زدیم و خوش گذشت. یهو گفتن پسر اون یکی دایی نامزد کرده و نامزدشم آشناست و ما یه ساعت داشتیم حدس میزدیم که کیه و آخرش فهمیدیم که دروغ 13 بوده K خلاصه 2 رفتن و ما خوابیدیم.

دوشنبه 13 فروردین، صبح 10 بیدار شدیم با صدای کدو قلقلی های توی خونه. تیلدا و کاپا. حاضر شدیم و مامان هم سبزی پلو با ماهی درست کرده بود و وسایل رو برداشتیم و رفتیم باغ مامانینا و همه فامیل اومده بودن. عکس انداختیم و بعد نهار خوردیم و بعدشم رفتیم بازی. وسطی و استپ هوایی بازی کردیم. سر وسطی زن و شوهرا رو تو تیمای مخالف میذاشتن. من وسط بودم و سیگما همچین توپ رو محکم انداخت که اگه به صورتم میخورد میترکید! شانس آوردم جاخالی دادم J) حال داد بازی. استپ هوایی هم عالی بود. بعدشم پسرداییم با هلی شات چنتا عکس و فیلم انداخت ازمون و باد زد هلی شات رو برد بالای یه درخت خیلی بلند و گیر کرد! پسرخاله کوچیکه تا نصف درخت رفت بالا و تکوندش و هلی شات افتاد پایین و رو هوا گرفتنش. حال داد. بعد یه سریا رفتن و یه سری رفتیم دم رودخونه و بعدش برگشتیم خونه. دوش گرفتیم و مامی آش درست کرد و رفتیم خونه آقاجان، همه دور هم آش خوردیم. بعد هم بیشتریا رفتن تهران و ما همونجا موندیم. رفتیم خونه خودمون و پایتخت دیدیم و دیگه خیلی خسته بودیم، زود خوابیدیم.

سه شنبه 14 فروردین، کاپا خان دلدرد داشت و مریض شده بود و کلی بداخلاق بود و دائم نق نق می کرد. یه کم بردمشون تو باغچه خونه و باهاشون بازی کردم. عکسشم گذاشتم اینستا. بعد نهار خوردیم و ظهر دیگه نق نق بچه ها خیلی رو مخم بود. سریع جمع کردیم برگشتیم تهران. مامان و تیلدا رو بردیم رسوندیم و خودمون رفتیم خونه. قبلش یه سر رفتیم دم خونه مادرشوهر که یه چیزی بهشون بدیم و نینیشون تازه اومد و دیگه نمیرفت تو. یه کم بردیم گردوندیمش و گولش زدیم رفت خونه. رفتیم خونمون و خوابیدیم و شب رفتیم خونه مادرشوهر. اینور هم این نینی خونه رو گذاشته بود رو سرش. این بچه ها کاری کردن که ما تا چندین سال دیگه بچه نخوایم. نابودمون کردن. اونا رفتن و ما تا 12 نشستیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم. اول تصمیم داشتم که فرداش برم سر کار ولی بعد دیدم چه کاریه من که از رییس مرخصی گرفتم. پس نرم. موندم خونه :پی

چهارشنبه 15 فروردین، 11 بیدار شدم و واسه خودم ول می چرخیدم تو خونه و خونه رو مرتب می کردم. همه شیرینی ها و آجیلا رو جمع کردم و ظرفاشونو شستم. به گلا آب دادم و ظهر هم 3 ساعت خوابیدم و با اومدن سیگما بیدار شدم. دو دور لباس شستم و رفتم حمام. واسه شام از باروژ پیتزا و مرغ سوخاری گرفتیم و پایتخت دیدیم و خوردیم. بعدشم اینتراستلار رو دیدیم و تمومش کردیم. خوشم اومد از فیلمش. ساعت 3 نصف شب خوابیدم.

پنج شنبه 16 ام، باز 11 بیدار شدم و لباس انتخاب کردم واسه عصر و موهامو سشوار کشیدم و نهار خوردم و رفتم خونه ماماینا. قبلش رفتم آتلیه و دعوا کردم با آقاهه که چرا جواب تلفنمون رو نمیده و هارد فیلم و آلبوم خراب اسپرت رو گرفتم تا سالمه رو بعدا بده. رفتم خونه ماماینا و خوابیدم تا 4 و بعد بیدار شدم دامنم رو اتو زدم و منتظر مهمونا شدیم. اول بتا و تیلدا اومدن. بعد بیتا دختر خاله م و بعد کم کم بقیه اومدن. دور هم نشستیم گپ زدیم و قرعه کشی کردیم واسه صندوق و من اسم درآوردم. کلی رقصیدم و گفتم هر کی نرقصه اسمش رو اعلام نمی کنم. همه اومدن وسط یه قری دادن و بالاخره اعلام کردم. اسم یکی از زنداییام دراومده بود. کلی خندیدیم و کلی خوش گذشت. ساعت یه ربع به 9، همه بلند شدن که برن. توی راهرو جلوی در بودن و داشتن خدافظی می کردن که یهو همسایه احمقمون (طبقه بالا واحد اونوری!) اومد تو راهرو گفت چقدر سر و صدا می کنید! بسه دیگه! من و مامان هم جوابش رو دادیم. گفتیم مگه ما مستاجر شماییم؟ به شما چه؟ و اینکه مگه بد ساعتیه؟ یه بار تو این همه مدت ما مهمون داشتیم، اینجوری میگه. بعد خودشون هی مهموناشون میان جلوی در آسانسور ما داد داد صحبت می کنن! مردم شعور ندارن! خلاصه اعصابمونو به هم ریخت. بعدش دیگه بابا اومد و واسش تعریف کردیم و حرص خورد. بعد هم داماد اومد و سیگما ساعت یه ربع به 11 اومد! رفته بود رو مخم! کی انقدر دیر میره مهمونی شام آخه؟! شام خوردیم و تا 1 اینا نشستیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم.

جمعه 17 فروردین، ساعت 12 قرار استخر داشتیم. 11 بیدار شدیم و صبحونه سر پایی خوردیم و مایو پوشیدم و رفتیم استخر. دوستم مریم و شوهرش که دیگه الان دوست سیگما شده (و کلا دوست خانوادگی شدیم) اومده بودن. پسرا با هم و ما با هم رفتیم استخر. 600 متر شنا کردیم. خیلی خیلی حال داد. بعد از استخر گفتیم نهار بریم بیرون. اول قرار شد بریم سنسو که رفتیم ولی خیلی خیلی شلوغ بود و بی خیال شدیم. رفتیم بام لند، هی دنبال رستوران بودیم و بودیم تا اینکه قرار شد بریم کافه شمرون. چقدر که افتضاح بود. میزمون کثیییف. گارسونه اومد تمیز کرد با دستمال خالی. حالت به هم میخورد شیشه میز رو میدیدی! گفتیم برو شیشه پاک کن بیار و اسپری کن. کلی طول کشید تا بیاد! بعد سالاد سزار سفارش دادیم فوق العاده عادی. انگار سرسری تو خونه درست کرده باشی. نه سس خاصی، نه مرغ خوبی. دو سه تا پره مرغ! پنه آلفردو هم سفارش دادیم که اونم خیلی عادی بود. بوی کود هم میومد. بعد گارسوناش شوت. نوشابه های ما رو خیلی دیر آوردن. سالاد سزار رو اول آوردن خوردیم تموم شد. بعد پاستا رو آوردن و آخراش تازه واسمون نوشابه مون رو آورد! فقط منظره ش خوب بود. همین. دیگه هیچ وقت نخواهم رفت کافه شمرون بام لند! خلاصه بعدش رفتیم دور دریاچه پیاده روی. هوا هم ابری بود و خیلی حال میداد. کم کم نم بارون هم زد و عالی تر شد. رسیدیم به اسکیت هواییش. اسکیت هوایی یه چیزی تو مایه های کشتی صباست. هوس کردیم بریم سوار شیم. مریم که هی میگفت میترسه و نمیاد ولی شوهرش راضیش کرد. بلیط گرفتیم و رفتیم تو صف. سوار شدیم و شروع شد! بی نهایت ترسناک بود واسه من. دور اول از ترس نتونستم جیغ بزنم حتی. بعد دیدم اینجوری خیلی بهم فشار میاد و بهتره که جیغ بزنم. از ته دل جیغ می زدم. گلودرد گرفتم از شدت جیغ جیغ دیگه. خیلی ترسیده بودم. مریم که گریه می کرد همون بالا. وقتی اومدیم پایین رنگ صورتم پریده بود و میلرزیدم. سیگما گفت قند خونت افتاده و من رو بردن برام شیک نوتلا گرفتن. مثل آب رو آتیش بود. تا خوردم سردردم خوب شد. خیلی بهتر شدم و به پیاده روی دور دریاچه ادامه دادیم تا رسیدیم به ماشین و دیگه از هم خدافظی کردیم و رفتیم خونه. خیلی خیلی خسته بودیم. من دراز کشیدم و سیگما واسه خودش پیتزا سفارش داد. من سالاد خوردم و یه تیکه پیتزا. پایتخت رو دیدیم و رفتیم خوابیدیم.

شنبه 18 فروردین، بالاخره تعطیلات بنده تموم شده بود و باید میرفتم سر کار. صبح بد خوابیدم. رفتم سر کار و یه عالمه کار داشتم که یهو وسطش سیستمم کِرَش کرد و دیگه بالا نیومد. بردم دادم واسم درست کنن که گفتن مادربوردش سوخته و الفاتحه. فقط گفتم هاردمو بدین بهم که گفتن میفرستیم گارانتی. برو دو هفته دیگه بیا. هیچی دیگه. بیکار بودم حسابی تا آخر وقت که بهم یه لپ تاپ موقت دادن. هیچی هم دیتا نداشتم. البته یه چیزایی رو ایمیلم بود ولی خب بکاپ کامل نداشتم دیگه. درس عبرت شد! حالا کلی از عکس و فیلم های خانوادگیمون هم روش بود که هیچ بکاپی ازش نداریم. هییی. عصری با تاکسی رفتم خونه. همیشه دو تا تاکسی سوار می شدم. دومی رو سوار نشدم و پیاده تو هوای ابری رفتم خونه. یه ربع بیشتر نشد. به دوستم ماری که خونشون نزدیک خونمونه، زنگیدم که میای پیاده روی و اومد. رفتیم پارک سر کوچه ما و یک ساعتی با هم تند تند راه رفتیم و حرف زدیم. خیلی خوش گذشت. بعد هم رفتیم خرید. کاهو و گوجه و پنیر خریدم و خدافظی کردیم و رفتم خونه. سیگما دیر میومد. جوجه کباب آماده داشتیم که واسش مثل مرغ پختم با برنج که فرداش ببره. واسه خودمم سالاد و میوه درست کردم خوردم. البته یه دستبردی هم به غذایی که درست کرده بودم زدم. خخخ. ساعت 10 سیگما اومد و واسش دو تا نیمرو درست کردم و با پلو دادم خورد و نشستیم پایتخت دیدیم. چقدر هیجانی بود. گیر داعش افتاده بودن. داشتم سکته می کردم. بعد از فیلم هم زدم زیر گریه از فکر جنگ های احتمالی خاک ایران! گریه و فرآیند خواب 1 ساعتی طول کشید و 12 خوابیدم.

یکشنبه 19 فروردین، 6.5 صبح بیدار شدم و با ماشین رفتم کلاس یوگا. دوباره عالی بودم. خیلی عالی. 180 زدم! باورتون میشه؟ خودم هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم 180 بزنم! بعد دیگه کلی درخشیدم و یه حرکت سخت بهم گفت که نتونستم و بعدا دیدم که چه بهتر که نتونستم. خیلی کار خطرناکی میتونه باشه واسه کمر. دیگه باید سعی کنم تو یوگا ندرخشم! بعد از کلاس رفتم سر کار و کلی کار داشتم. خورد خورد وسط کارام این روزانه ها رو هم آپدیت می کردم. عصری با همکارم قرار بود بریم استخر. یه کتاب زبان هم خریدم که عصرا بشینم بخونم. نذارم یادم بره. البته خدا رو شکر تو کار خیلی انگلیسی باید صحبت کنیم با خارجیا و باعث شده کلی یادم بیاد. ولی خب بیشترش رو باید مطالعه کنم. رفتیم استخر آموزشی، من قراره کرالم رو درست کنم. تمرینای سخت بهم میداد. پوکیدم. خیلی خسته شدم. بعدش تو ترافیک اومدم خونه. البته واقعا ترافیک کمتر از زمستونه. از پاییز و زمستون متنفر شدم دیگه. خونه واسه خودم سالاد درست کردم و غذا واسه سیگما برده بودم از شرکت. سیگما اومد دپرس با خبرای دلار. البته خودمم از صبحش داشتم حرص می خوردم. دلار شد 5800! سکه نزدیک 2 تومن! بدبخت شدیم. دیگه دپرس بودیم. سیگما رفت برام جوجه کباب کرد و با سالاد خوردم. خودشم شام خورد و پایتخت شروع شد. قسمت آخرش. خیلی هیجان داشت. قلبم کلا تو دهنم بود. تازه با اینکه میدونستم هیچ کدومشون نمی میرن! اونجاشم که پسر عربه باباش رو میکشید، کلی گریه کردم. هی.... سریال پایتخت رو خیلی دوس دارم. از سری اولش میدیدم و عاشقش بودم. البته این وسطا یه قسمتایی خوب نبود. مثلا پایتخت 2 و 4 رو دوس نداشتم. 4 رو که اصلا نگاه هم نکردم کامل. ولی 5 عالی بود. فیلم تموم شد و یه کم داشتیم گپ می زدیم که یهو دعوامون شد. خخخ. کلی حرص خوردم و رفتم خوابیدم.

دوشنبه 20 فروردین، که امروز صبح باشه، سیگما سمت شرکت ما کار داشت و گفت میبرمت، ولی قهر بودم باهاش و اسنپ گرفتم اومدم سر کار. صبح اعصابم خورد بود کاملا ولی انقدر کار ریخت رو سرم که دیگه یادم رفت. عصری میخوام برم کلاس تیراندازی. خخخ. اکتیو شدم حسابی. از اول هفته هم رژیم گرفتم و هم غذا کم می خورم (کم برنج البته) و هم هله هوله هامو کم کردم و هم ورزش می کنم همش. باشد که بتونم این اضافه وزن عید رو کم کنم و بعدش اضافه وزن بعد از سفر رو! بعد از ترکیه، یعنی تو 2 ماه، 4 کیلو چاق شدم! کمش می کنم ولی. من می تونم. یعنی باید بتونم!

اولین روزهای 97

از روز آخر 96 بگم که سال تحویل رو هم شامل بشه. ساعت 9-10 بود که بیدار شدم و صبحونه خوردیم و رفتم سراغ کارها. اول از همه میز توالت رو چیدم و گردگیری کردم، بعد کتابخونه اتاق رو و دیگه اتاقا دسته گل شدن. بعدش تمام وسایل پخش و پلای توی هال رو جمع و جور کردم و گردگیری کردم و وسایل سفره هفت سین رو پیدا کردم. هنوز سیب و سمنو و سبزه و ماهی نداشتم. سیگما هم به عنوان مدیر ساختمون رفت کلی لامپ خرید و لامپ همه پاگردا رو عوض کرد. این وسط هم دو تا از همسایه ها بهش گفته بودن که ماشین دومتون رو نباید بیارید تو پارکینگ (ما از همسایه طبقه اول پارکینگشو اجاره کردیم!) هر چی بهشون گفته بود که مگه مزاحمتی واسه شما داره؟ گفته بودن نه، ولی چون اون به ما اجاره نداده، شما هم حق نداری بذاری! منطقشون تو حلقم. خلاصه کلی عصبانیمون کردن! من یه چرت خوابیدم و بعد روزای قرمز تقویم بالاخره شروع شدن! دم عید  خلاصه ظهر حریر سفید واسه زیر هفت سین رو اتو کردم و حاضر شدم و با سیگما رفتیم خرید. یه گلدون لوتوس داشتیم که گلدونش باید عوض میشد. مامان خیلی از این خوشش اومده بود و رفتیم که براش از همین بخریم، ولی هیچ جا به این بزرگی نداشتن. این بود که مال خودمون رو دادیم تو گلدون بزرگتر بکارن و بدیم به مامانینا و خودمون یه کوچولوشو خریدیم واسه خودمون. ماهی هم 2 تا خریدیم و گل لاله. بعد من رفتم خونه و سیگما رفت دنبال بقیه خریدا. سفره رو چیدم و سیگما با سبزه و سیب و سمنو اومد. سبزه نارنج خریده بود. بنظر من نارنج سبزه نیست، بوته س. ولی خب دیگه. خودم هم میخواستم سبز کنم نارنج، ولی نشد. خلاصه سفره خوشگل رو چیدم و رفتم حموم. بعدشم حاضر شدم و سیگما هم داشت حاضر میشد. من واسه سال تحویل کاملا آماده بودم ولی سیگما دیر کرد یه کم. لب مرزی اومد. ساعت 19:45 سال تحویل بود. شبکه 1 روشن بود و آشغال. حتی آهنگ نقاره عید رو هم نزد! همش هم گریه زاری بود مراسم سال تحویلشون! شورشو درآوردن دیگه! همش عزاداری! خلاصه ما واسه خودمون فیلم گرفتیم از خودمون لحظه سال تحویل و بعدش زنگیدیم به اعضای خانواده عید رو تبریک گفتیم و کلی عکس گرفتیم دوتایی و بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانمینا. تو راه رادیو افتضاح بود. هیچ کانالی خبر از ساعات اولیه سال 97 نداشت! انگار نه انگار! بگذریم. گلدون رو هم بردیم و چقدر خوششون اومد همه. داداشینا اونجا بودن و بتاینا هم یه ربع بعد اومدن. کلی عکس گرفتیم دور هفت سین و بعد شام خوردیم و من یه کم با تیلدا و کاپا بازی کردم و داداشینا رفتن و ما به عید دیدنیمون پرداختیم و با بتا برنامه ریزی عید دیدنی کردیم و بعد خاله گفت که عید دیدنی میان اونجا چون فردا عازم یزدن. ما هی نشستیم دیدیم نیومدن. سیگما رفت خوابید رو تخت من و بالاخره ساعت 12.5 خاله اینا اومدن! خیلی دیر بود دیگه. تا ساعت 1.5 نشستن و بعد رفتن و ما هم 2 شب برگشتیم خونمون و خوابیدیم. 

روز اول فروردین، چهارشنبه، صبح 10 اینا پاشدیم و زودی حاضر شدیم و موهامم سشوار کشیدم و رفتیم گل بخریم. مامانبزرگ سیگما گفته بود که عصر دارن میرن سفر و واسشون گل نخریم. واسه مامانشینا یه کاج مطبق خریدیم و رفتیم اول خونه مامانبزرگش. تیپ عیدم رو بسی دوس داشتم. همه چی روشن و بهاری. بعد از خونه مامانبزرگش رفتیم خونه مامانشینا و خواهرشینا هم اومدن و دور هم نهار خوردیم و عید دیدنی بازی کردیم. بعدشم تا 5 عصر اونجا بودیم و من یه کم چرت زدم رو تخت سیگما. عصر دیگه حاضر شدیم و زنگ زدیم به بتاینا که بریم خونه دایی بزرگه من. رفتیم و بعدشم از اونجا رفتیم خونه دایی وسطی. خوبیش این بود که خیلیا مسافرت بودن و عید دیدنیامون کم بود به نسبت. بعد از این دوتا عید دیدنی رفتیم خونه مامانینا و دایی بزرگه اومدن خونه مامان. خخخ. قسمت اول پایتخت بود که نصفش رو دیدم. بعدشم داداشینا اومدن و دور هم شام خوردیم و با نینیا بازی کردم و بعد خونه و لالا.

روز دوم فروردین، دل درد شدید داشتم. ولی خب باید به برناممون میرسیدیم. رفتیم خونه دایی کوچیکه با بتاینا و بعد از اونجا رفتیم خونه جدید عمه اینا. قشنگ بود خونشون. بعد هم نهار خونه مامان. من دلدرد و کمردرد داشتم و یه کم استراحت کردم و بعد رفتیم خونه خاله سیگما. از اونجا رفتیم خونمون و یه کم استراحت و حاضر شدیم واسه تولد کاپا جونم. قبلش البته گفتیم 2جای باقی مونده هم بریم عید دیدنی و اول رفتیم خونه پسرخاله م با مامانینا و بتاینا و بعد هم خونه دخترداییم و بالاخره پروسه عید دیدنی رفتن ها تموم شد. (خواهرامون مونده بودن هنوز البته که اونا رو قرار بود شام و نهار بریم). اون شب داداش واسه کاپا تولد گرفته بودن تو رستوران با خانواده خانمش. ما قرار بود پول جمع کنیم و همگی یه ماشین بزرگ واسه کاپا بخریم، ولی انقدر دست دست کردن که نخریدیم و پولش رو دادیم. کاپا چسبیده بود به خاله ش و حتی بغل مامانش هم نمیرفت و با تیلدا هم بازی نمی کرد! یه کم ضد حال بود، ولی بچه س دیگه. خیلی هم بداخلاق بود و أصلا نمی خندید ولی بد نگذشت بهمون. شام و کیک و کادوش رو هم دادیم و رفتیم خونه و همه لباسامون رو انداختیم تو ماشین و خوابیدیم. 

سوم فروردین، جمعه، دوش گرفتیم و کلی رفرش شدیم. بعد شیرینی های عیدمون که یه سریاش رو داشتیم درآوردیم و آجیل رو هم آماده کردیم، چون 4ام قرار بود مهمونای ما بیان. یه بررسی کردیم که چه شیرینی هایی باید بگیریم و بعد حاضر شدیم و ساعت 2 رفتیم خونه بتا عید دیدنی. تولد داماد هم بود. پسرخاله اونجا بود. قراره برن گرجستان کنسرت ابی. ما هم قرار بود بریم ولی جور نشد. اونا رفتن و بتا نهار سفارش داد آوردن و خوردیم و یه چرت هم زدیم و بعد عکسای تولد دیشب رو دیدیم و دیگه رفتیم. ما رفتیم چند رقم شکلات و شیرینی خریدیم و رفتیم خونه لباس عوض کردیم و رفتیم خونه گاماینا. تولد گاما هم بود. تولد تو تولد شده. خخخ. شام خوردیم و با نینی بازی کردیم و پایتخت دیدیم و بعد برگشتیم خونه و من خیلی دپرس طوری بودم. کم خواب شده بودم و خسته. خوابیدم و خوب شدم. 

چهارم فروردین، شنبه، قرار بود ملت بیان خونه ما عید دیدنی. همه اینایی که رفته بودیم خونشون قرار بود بیان. 8.5 پاشدیم و سیگما رفت میوه بگیره و منم همه شیرینی ها رو چیدم تو ظرف و ظرفای میوه خوری و آجیل خوری آماده کردم و دیدم تو تلگرام،  تو گروه فامیل، همه اینایی که موندن تهران با هم قرار گذاشتن و رفتن صبحونه برج میلاد!!! به ما هم نگفتن. خیلی ناراحت شدم چون پارسال هم رفته بودن و به ما نگفته بودن. به مامانم زنگ زدم و کلی غر زدم و مامان هم گفت به خودشون بگو. منم تو گروه نوشتم! ولی گفتم بیان خونمون گله نمی کنم، چون خونه ماست و زشته. سیگما اومد و میوه ها رو شستم و چیدم. خلاصه دختر دایی و پسرخاله از همونجا با شکم سیر اومدن خونه ما! منم هیچی نگفتم أصلا. به خوبی و خوشی برگزار شد و رفتن. لباسامو درآوردم و لم دادیم و قسمت اول پایتخت رو که دانلود کرده بودیم داشتیم میدیدیم که دایی بزرگه یهو زنگ زد. با سرعت نور لباس عوض کردیم و اومدن بالا. دایی خودش بحث صبحونه رو پیش کشید (خودشون نرفته بودن ولی درجریان بودن و دخترشون رفته بود) و منم ناراحتیم رو گفتم واسه اولین بار. والا! همش ما هیچی نمی گیم، همه هی گله گزاری می کنن! ولی خیلی مودبانه و خیلی خوب گفتم. خلاصه اونا رفتن و ما پایتخت 2 رو هم دیدیم و نهار خوردیم و بعدش خاله سیگما اومد خونمون و یه کم بودن و بعد به دخترخاله ش عیدی دادیم و رفتن. داییم زنگید ازم لوکیشن گرفت و دیگه فکر می کردیم بیان ولی دو ساعت بعد اومدن دو تا دایی ها. به بچه های اونا هم عیدی دادیم. بزرگ شدیم دیگه. خخخ. بعدش مامان زنگید که دارن میان که با هم بریم خونه مادرشوهر من. مهمونامون رفتن و ما حاضر شدیم و با ماماینا رفتیم. من شام سفارش داده بودم که ساعت 10 بیارن. پیک زودتر زنگید که نزدیک خونتونم. دیگه ما هم بلند شدیم و بدیو بدیو با بابا و مامان اومدیم خونه و دم در غذا رو گرفتیم. قرار بود داداشینا هم بیان (بتا اینا صبح رفته بودن شمال)، نزدیکای 11 داداشینا اومدن و کاپا خواب بود. چلوماهیچه سفارش داده بودم و شام رو آوردم و بسی خوششون اومد همه. واسه بعد از شام هم تیرامیسو سفارش داده بودم و اونم خوردیم. بعد زنداداش رفت کاپا رو بیدار کرد که شب باز بتونه بخوابه. اونم شدیدا بداخلاق بود و هی گریه می کرد و میگفت بریم دَدَ. یعنی کوفت کرد مهمونی رو. عکسای تولدش رو گذاشتم دید و بعد دیگه انقدر نق زد که 12 رفتن همه. قرار بود من فرداش برم سر کار و میخواستم چند ساعتی دیرتر برم. ولی نصف شب حالم بد شد و کلی بالا آوردم. دو روزی هم بود که گلودرد داشتم و دیگه خیلی حالم بد شد و همون شب به سیگما گفتم فردا بیدارم نکنه، نمیرم سر کار.

پنج فروردین، یکشنبه، من 12 از خواب بیدار شدم! سیگما رفته بود سر کار. اصلا میل نداشتم غذا بخورم. یه کم هله هوله خوردم و پایتخت دیدم و نت گردی کردم و ظهر باز خوابیدم. سیگما 5.5 اومد خونه، گفت هیشکی نرفته بوده شرکت. قرار شد بریم دکتر و بعد سینما. بلیط گرفتیم و رفتیم پردیس زندگی واسه دومین بار، فیلم مصادره. باحال بود. خوشمان آمد. بعدش میخواستیم شام بریم سنسو و گفتیم که با دوستای سیگما بریم بهتره. این بود که رفتیم دنبال یکیشون و به یکی دیگه هم زنگیدیم که بیا و اون با خودش یه دوست دیگشون رو هم آورد. خلاصه 5 نفری رفتیم سنسو. خیلی شلوغ بود. تقریبا 1 ساعتی تو نوبت بودیم بیرون. ولی می ارزید. غذاش عالی بود. خیلی دوس داشتم. سالاد سزارش عااالی. تا خرتناق خوردیم و بعدش قرار شد بریم شرکت جدید و تا صبح بازی کنیم. ما رفتیم خونه لباس عوض کردیم و بعد رفتیم شرکت ساعت 1.5 شب! پسرا صحبتای کاری می کردن و من رفتم رو مبل دراز کشیدم و خوابم برد. ساعت 3 سیگما بیدارم کرد و گفت یکیشون خوابش میومد و رفته و بقیه هم بریم. دیگه رفتیم خونه ساعت 4 و خوابیدیم!

شش فروردین، دوشنبه، بازم دیر بیدار شدیم و چون شب مهمون داشتیم، سیگما نرفت سر کار. بنده هم که 3 روز استعلاجی، نرفتم. سیگما رفت وسایل مهمونی رو خرید و اومد. منوی شام شد شیشلیک، سوپ شیر و سالاد. همین. دوستم و شوهرش که الان دوست سیگما شده قرار بود بیان. من کرم کارامل درست کردم و قارچ هم خورد کردم و ظهر خوابیدیم باز هم و عصری من سوپ و سالاد درست کردم و رفتم حموم. خونه رو مرتب کردیم و میوه چیدیم براشون و دیر اومدن، ساعت یه ربع به 9 با یه گلدون آنتریوم خوشگل اومدن. پذیرایی کردیم و من پلو درست کردم و سیگما رفت تو بالکن کباب درست کرد و این وسط من با اینا گپ میزدم. اینا هم عازم استانبولن واسه کنسرت ابی. همه رفتن یعنی. کاش سال دیگه هم بخونه ابی  خلاصه کبابا حاضر شد و من قبلش میز رو چیدم و شام رو آوردیم. چقدر حال کردن با سوپ. هاه. تا حالا نشده کسی از این سوپه تعریف نکنه با شیشلیکا هم حال کردن خصوصا که مهمونمون از کرمانشاه بود و دنده کباب خور حرفه ای. بعد از شام سیگما رفت از شرکت، بورد گیم هامون رو آورد سه سوت و نشستیم با بچه ها به بازی کردن. کلی با استوژیت حال کردن. بعدشم یاتزی بازی کردیم و بسی خوش گذشت. تا ساعت 1.5 بودن و بعد چون کلید نداشتن مجبور شدن برن. وگرنه میموندن بازی می کردیم. خخخ. خلاصه اونا رفتن و ما هم میز رو جمع کردیم و چیدیم تو ماشین ظرفشویی و قابلمه ها رو سیگما شست و ساعت 3 رفتیم خوابیدیم. 

هفت فروردین، من 10 صبح بیدار شدم و 20 دقیقه ای رفتم خونه مامانینا که با هم بریم استخر. با مامی 2 ساعتی رفتیم استخر سر کوچشون و بسی حال داد. به مامان گفتم دیگه هفته ای دو بار بره استخر. بعد برگشتیم خونه و کتلت دستپخت بابا رو خوردیم. خوشمزه بود. کلی خوردم. بعدشم تکرار پایتخت رو دیدم و مامانینا داشتن می رفتن ییلاق و منم دیگه حاضر شدم و رفتم خونه خودمون. سیگما رفته بود سر کار و بعدشم جلسه شرکت جدید داشت. من خوابیدم تا 7 عصر و بعد هی نت بازی و حوصله م سر رفت. واسه شام سالاد خوردم و داشتم پایتخت میدیدم که سیگما اومد بالاخره. شامش رو دادم و با هم پایتخت رو دیدیم و بعد کلی پوییدیم و 12 رفتم بخوابم که فرداش بالاخره برم سر کار!

هشت فروردین، چهارشنبه که امروز باشه، بنده صبح 7 بیدار شدم و 7:30 از خونه اومدم بیرون با ماشین و پارکینگ شرکت خالی بود و پارک کردم و 7:40 کارت زدم! در این حد خلوت بود! 10 مینه کارت زدم! باورم نمیشه! خیلی حال کردم. صبح که هیشکی نبود ولی کم کم اومدن بقیه. دوستام هم همه اومده بودن این چند روز رو. تا ظهر کارامو کردم و بعدشم نشستم به نوشتن این پست! 

امروز هم زود میرم خونه و میخوابم. هوا هوای خوابه. خخخ. فردا شب هم خانواده سیگما رو دعوت کردم. البته باز میخوام غذا از بیرون بیارم و کار نکنم


سال نو مبارک

سلام سلام به همه خواننده های گل و بلبل این وبلاگ. خوبین؟ خوشین؟ رو به راهین؟ رو به رشدین؟

سال نوتون مبارک. امیدوارم امسال به همه آرزوهای ریز و درشتتون برسید 

من امروز اومدم سر کار بالاخره. قرار بود از 5ام بیام، ولی نصف شبش حالم بد شد و نیومدم. بعدشم 3 روز استعلاجی گرفتم و خونه موندم. بالاخره امروز اومدم و از صبح دارم کارای عقب مونده رو تند تند انجام میدم. فرصت بشه میام کامل عید رو تعریف می کنم