تعطیلات تاسوعا و عاشورا 98

سلام سلام. بعد از یه تعطیلات طولانی حالتون چطوره؟ من که حس اول مهر رو دارم. حس مزخرفش رو البته  امروز هم هوا شبیه پاییز بود و صبح بیدار شدن یه جوری بود. هر چند که راحت بیدار شدم. یعنی خوابم خیلی بد بود دیشب. عین شبایی که فرداش میخوام یه جای جدید برم و یه استرسی دارم، "یه استرسی" داشتم و بد خوابیدم. البته قهوه ترک دیشب هم بی تاثیر نبود.

خب از روز شنبه بگم که رفتم خونه مامانینا. بتا اولش بود و کلی با فسقلیم بازی کردم. بعدش خودش رفت دکتر برای کمردردش و داماد هم تتا رو برد دکتر برای سرماخوردگیش. تیلدا هم موند پیش ما و با هم بازی کردیم کلی. سیگما هم اومد و شام خوردیم و رفتیم خونه و لالا.

یکشنبه صبح سر کار اومدم و وسط روز رفتم آرایشگاه. کلی هم معطل شدم. اصلاح و ابرو و لاک ناخن. آرایشگاه هم سرد بود و اون دردی که توی پهلوم دارم (زیر قفسه سینه) خیلی بیشتر شده بود. اصلا نمیتونستم بشینم یا راه برم. ساعت 6.5 با بچه ها قرار داشتیم بریم کافه. یه کم بیشتر موندم شرکت و یه مسکن خوردم و بهتر شدم و بعد رفتم پیش بچه ها. 4 نفر بودیم. من و نوا و فرنوش و بهارک با بچه ش. بهارک مجبور شد زودتر بره چون بچه اذیتش می کرد. فرنوش کلی داستان ماورایی برامون تعریف کرد. خیلی خفن بود. عالم و آدم دست به دست هم دادن که من به چشم زدن ایمان بیارم. گپمون جالب بود. نوا که فرشاد اومد دنبالش و رفتن. من و فرنوش هم پیاده تا یه جایی با هم رفتیم و بعد اسنپ گرفتم رفتم خونه. سیگما هم تازه رسیده بود. تو شرکت نذری داده بودن که نصفشو نخورده بودم و بردم برای سیگما. شامش رو خورد و خیلی خسته بودیم. یه کم نشستیم پای تی وی. از نماوا یه قسمت مانکن دیدیم و خوابیدیم.

دوشنبه روز تاسوعا، خاله سیگما مراسم داشت برای خانوما. ساعت 10.5 بیدار شدیم و رفتم حمام و حاضر شدم که برم دنبال مامان سیگما. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم خونشون. آقایون موندن خونه و من مامان سیگما و مامانبزرگش رو سوار کردم و رفتیم. یه خانم مداح آورده بودن. بد نبود مراسم. ولی دیر بود تایمش. آخرش نهار رو دادن ببریم. رفتیم خونه مامانشینا. غذای مردا رو هم برده بودیم. تازه ساعت 4 نهار خوردیم. بعدش من خیلی خوابم گرفته بود. یه کم نشسته چرت زدم و ساعت 5 پاشدیم رفتیم خونمون که وسیله جمع کنیم بریم ییلاق. دایی منم نهار تاسوعا همیشه نذری میده که امسال واسه اولین بار من شرکت نکردم توش. رفتیم ییلاق و همه بودن. داماد تازه برگشته بود تهران و دیگه ندیدیمش. با فسقلیام بازی کردم کلی. تتای شیرین من مال خودمه. همش بغل منه. اون دوتا بزرگترا هم با هم بازی می کردن. ما که رسیدیم خاله و بیتا اومدن یه سر پیشمون. با هم بودیم و واسه شب رفتیم حسینیه. من هی نگران بودم حالا که داماد نیست حوصله سیگما سر بره ولی پسرداییا پیشش بودن و خوب بود. شب تا ساعت 2.5 بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.

سه شنبه روز عاشورا، ساعت 9.5 با صدای دسته بیدار شدیم. اومده بود دم در خونه های عزادار. نمیدونم چه فازیه کله سحر دسته راه میفته  بعد از صبحونه، من و سیگما پیاده راه افتادیم سمت مزار و بقیه با ماشین رفتن. البته تیلدا هم گفت با ما پیاده میاد. من همیشه ظهر عاشورا مینشستم روی قبر مامانبزرگم و زیارت عاشورا میخوندم و دعا می کردم. این سری تتا نذاشت که. انقدر غرغر کرد مجبور شدیم زود برگردیم. اونا رفتن خونه و ما رفتیم حسینیه و بعدش خونه و خواب. کلا این چند روز همش داشتیم میخوابیدیم. از این نظر خیلی خوب بود. کلا هم خاله بازی طور بود. شب باز رفتیم حسینیه و اومدیم خونه باز تا 2 بیدار بودیم.

چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم. صبح که بیدار شدیم بتاینا داشتن میرفتن شمال. خودش دوتا فسقلیا رو برداشت برن دنبال شوهرش از سر کار بردارنش و برن شمال. اونا که رفتن یه کم خونه آرامش گرفت. هر چند که کاپا بود هنوز و یه عالمه که گریه کرد از رفتن اونا. بعدشم فاز بچگونه حرف زدن و لوس بازی برداشته بود، رو مخ من. سه روز باقی مونده رو کلا لوس حرف زد. من هر سری دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار! کلا هم رو مخم بود شدید. همش گریه می کرد، هیچ جا نمیومد با هیشکی. ثانیه ای از مامانش جدا نمیشه. حتی تنها تو اتاق ما نمیومد! با اینکه من یه عالمه باهاش بازی می کنم و باهام دوسته. مثلا اگه میخواست بیاد پیش من تو بالکن میرفت مامانش رو هم میاورد! حسابی رو مخم بود با این کاراش. تازه بماند که همش گیر میداد رژلب بزنه و حتی ریمل و مامانش هم براش میزد دائم! بابا شاکی شده بود دیگه. والا دختربچه رو هم نمیذارن زیاد رژلب بزنه، چه برسه به پسربچه! خلاصه بتاینا که رفتن مامان پاشد برامون آش درست کرد و تو بالکن تو هوای ابری خوردیم. خیلی حال داد. ظهر هم باز خوابیدیم و عصری پاشدیم بریم بگردیم. مامان و فامیلاش رفتن خونه بغلی، منم یه سر رفتم پیششون. میخواستیم تخت و کاغذ دیواری اینا بخریم که همه مغازه ها بسته بود و به جاش یه دسته ی خیلی خوشگل و با عظمت دیدیم. تعزیه طوری بود و کلی فردای عاشورا رو به تصویر کشیده بودن. یه عالمه اسب و خیمه و اینا داشت. من تا حالا اینجوری ندیده بودم. خوشم اومد. شب هم باز رفتیم حسینیه. عزاداریا ادامه داشت. شب که برگشتیم خونه فیلم جان ویک رو پلی کردیم که سیگما زود خوابش برد و یه کم دیدیم فقط.

پنج شنبه، قرار بود واسه نهار بریم باغ آبگوشت بخوریم. خاله و شوهرش هم قرار بود بیان. وقتی رفتیم هاپوها رفتن بیرون گشت و گذار. منم کلی گردو تازه شکوندم خوردم. بعدشم دور هم آبگوشت خوردیم. شوهرخاله ترسیده بود از سگا. خخخ. بعد از غذا من و سیگما باز رفتیم دنبال تخت و بساط. چند مدل تخت و کاغذدیواری دیدیم و انتخاب نکردیم. سیگما من رو رسوند خونه دایی، چون مامانینا اونجا بودن. خودش رفت خونه. ما هم دور هم بودیم با زنداییا و دخترداییا و خاله. حال میده خاله بازی. شب هم باز رفتیم حسینیه. پوکیدیم دیگه انقدر این ور اون ور رفتیم. البته من دوس دارم. واسه همین چیزاشه که ذوق محرم رو دارم اصن. شب هم باز تا 2 بیدار بودیم و یه کم دیگه از جان ویک رو دیدیم و باز آقا سیگما فرتی خوابش برد.

جمعه روز آخر تعطیلات بود دیگه. صبح رفتیم باغ با داداش یه کم به بابا کمک کردیم تو جمع کردن گردوها. بعدشم برگشتیم خونه و نهاریدیم و دیگه پیش به سوی تهران. سر راه باز لبنیات محلی خریدیم و اومدیم. سیگما برد داد به مامانشینا و من تو این فاصله نیم ساعت چرتیدم. بعدش پاشدم به خالی کردن ساک و شستن لباس مشکیا و مرتب کردن خونه. مثل دسته گل شد خونه. نشستیم با هم جان ویک 1 رو تموم کردیم. سفره انداختم روی زمین جلوی تی وی و مثل خانواده آقای هاشمی (کتاب اجتماعی دبستان) نشستیم شام خوردیم. از قرمه سبزی نذر دایی برامون نگه داشته بودن. اونو خوردیم. بعدشم جان ویک 2 رو پلی کردیم و سیگما قهوه ترک درست کرد برامون و خوردیم. فکر کنم همون باعث شد شب خوب خوابمون نبره. ساعت 1 خوابم برد! و تعطیلات طولانی تموم شد.

و اینم از امروز که سر کاریم. سیگما هم رفته چندجا تخت دیده و عکساشو برام میفرستاد. اوکی دادم و خریده و حالا ماشین گرفته ببره ییلاق. منم یهویی جور شد عصری میخوام برم خونه دوستم. لباس هم نیاوردم. نمیدونم خلاصه چجوری برم. شاید برم یه تیشرت بخرم و بعد برم

آخر هفته پر و پیمون

سلاااام. چطورین؟ خوبین؟ من اومدم با یه پست تپل مپل. انقدر که خبرا بود این چند روز.

چهارشنبه عصر سیگما اومد دنبالم و من رو رسوند مرکز مشاوره و خودش رفت. 5-6 ماهی بود که پیش این مشاورم نرفته بودم. این سری راجع به کنترل خشم و منیج کردن رفتارم تو دعواها میخواستم باهاش صحبت کنم. یه حرفایی راجع به کودک و والد و بالغ زد. دیدم همیشه کودکانه رفتار می کنم. بهم تمرین داده که بعد از دعواها و تنش ها، خودم رو چک کنم و ببینم کجاهاش کار کودک درونم بوده؟ جالب بود. بنظرم اومد هیچ وقت بالغانه رفتار نکردم. البته دقیقا نمیدونم رفتار بالغانه چجوریه. شاید تا جلسه بعدی یه کم راجع به این چیزا سرچ کنم. خلاصه که جلسه خیلی خوبی بود. بعدشم از منشی مرکز یه کم لوتوس گرفتم بذارم تو آب. ذوق کردم کلی. ابلغ بود لوتوساشون حسابی. بعدش رفتیم خونه و شب قرار بود دور همی داشته باشیم با دوستای سیگما، به مناسبت اومدن پویا از کانادا. من رفتم حمام و بعدش اون دوستم که همسر دوست سیگما بود زنگ زد و گفت که ما هم میایم. خوشحال شدم. آرش هم که با پرستو دوسته و هنوز رسمی نشدن، گفت پرستو هم میاد. خوشحال شدم. دیگه موهامو اتو کشیدم و بلوز زرشکی با شلوار و صندل کرم پوشیدم. سیگما رفت چیپس و پفک اینا خرید و ساعت 9 رفتیم دفتر سیگماینا. آرش و پرستو زودتر رسیده بودن. میخواستم لاک دستم رو بزنم که پرستو گفت بده من بزنم. اون زد برام. بعدشم پویا و دانا اومدن و کم کم بقیه. پوریا و سمیرا هم اومدن و یه جعبه شیرینی هم آورده بودن. دیگه کم کم همه اومدن. 11 نفر بودیم. شام سفارش دادن همه. من چون چیپس و ماست موسیر خورده بودم و خونه هم با قرمه سبزی ته بندی کرده بودم، سیر بودم و سفارش ندادم. فقط یه تیکه از پیتزای سیگما رو خوردم. یه عالمه حرف زدیم و بعدش تایمز آپ بازی کردیم. من و سپهر یار هم شده بودیم و اول شدیم. بسی حال داد. وسطای بازی ساعت 1، پرستو باید میرفت خونه و آرش هم رفت. تا 3 بازی کردیم و وقتی تموم شد سمیرا و پوریا هم رفتن. دانا هم خوابید. 5 نفر بودیم رفتیم دور میز جلسه پوکر بازی کردیم. ژتونای پویا خیلی خفن بود. با خودش نمیبره کانادا. مخشو بزنیم بذاره دفتر بمونه ژتوناش. خخخ. خب تو پوکر شاخ نیستم اصلا. یعنی هر سری باید از اول برام توضیح بدن. البته کلی گولشون زدم و بد بازی نکردم. ولی خب حرفه ای هم نیستم.

پنج شنبه 3 مرداد،  تا 6 صبح بازی کردیم و بعد دیگه من رفتم خونه ولی چون محسن باید تا 8 میموند، سیگما و پویا هم موندن. دانا من رو رسوند خونمون و من از 6.5 خوابیدم. ساعت 8.5 سیگما زنگ زد و اومد و با هم خوابیدیم تا 12. حالا ماجرا از این قرار بود که بتا تو ییلاق، مهمونی دوره ماهانه که با خانمای فامیل داریم رو به صرف شام گرفته بود و همه داییا و پسرخاله ها و پسرداییا و اینا رو دعوت کرده بود. بماند که دوتا دایی بزرگا سفر بودن و نیومدن. خلاصه باید زودتر میرفتیم که کمکش هم بکنیم یه کم. بیدار شدیم من یه دوش گرفتم و وسیله اینا جمع کردیم و 1.5 راه افتادیم و 3 رسیدیم. یه کم با فینگیلیا بازی کردم و میخواستن بخوابن همه. خوابیدیم ولی من خوابم نبرد. نهار هم نخورده بودیم گرسنه م بود. رفتم بالا یه کم به دلمه ها و قرمه سبزی ناخنک زدم. یه عالمه هم لواشک مامان پز خوردم. با همون آلوهایی که هفته پیش خودمون کنده بودیم لواشک درست کرده بود مامان. عالی شده بود. همون موقع دوستم نوا زنگید که این هفته فرشاد کشیک نیست و میتونیم با هم باشیم. گفتم اومدم ییلاق. گفت فردا چی؟ گفتم باشه. گفت پس بیاین خونمون. منم اول گفتم نه و اینا ولی دیگه قبول کردم.  وقتی بقیه بیدار شدن من دو طبقه رو گردگیری کردم و بالکن رو موکت کرده بودن و جاروبرقی کشیدم و دیگه با بچه ها بازی می کردم. ساعت 7.5 برق رفت! خاله اومد همون موقع و من رفتم آرایش کردم و لباس پوشیدم و بعد زندایی ها هم اومدن با دختراشون. هنوز برق نبود. البته هوا کاملا تاریک نشده بود. رفتن تو بالکن نشستن. حالا مامان هم ذوق کرده بود که آخجون برق رفته من برم فانوس و چراغ نفتی روشن کنم. روشن کرد و کلی ذوق کرد ولی درجا برق اومد. دیگه از مهمونا پذیرایی کردیم و خورد خورد همه اومدن. با همه بچه ریزه ها 40 نفر بودیم. ولی همه تو بالکنا نشسته بودن. کار پذیرایی خوب پیش میرفت. با دوتا باردارای فامیل (زندایی و خانم پسرخاله) حال احوال کردیم. نینیاشون اسفند به دنیا میان. شام رو سلف سرویس چیدیم. همه چی دستپخت مامان بود. عالی. بعدشم خانما رفتیم تو بالکن پایین قرعه کشی صندوق رو انجام دادیم و زندایی برنده شد. یه کم بزن برقص کردیم و بعد یه چیزی شد بین من و دختردایی بزرگه که حوصله ندارم تعریف کنم فعلا. شاید بعدا گفتم. از دستش ناراحت شدم و شاکی. البته بعدش ازش عذرخواهی کردم. خلاصه هیچی دیگه. از اینجا به بعد مهمونی دیگه بهم خوش نگذشت زیاد. فکری بودم. تا 1.5 مهمونا بودن و 2.5 رفتیم بخوابیم ولی من 3 -3.5 خوابم برد. ذهنم مشغول بود.

جمعه 4 مرداد، صبح قبل 10 بیدار شدیم و من و سیگما و داماد صبحونه خوردیم و بقیه بچه ها دیرتر بیدار شدن. بمبای مهمونی دیشب رو یه کم جمع و جور کردیم و بعد من زنگیدم به دخترخاله که بیا موهای من رو بباف. قبلشم رفتم حمام. اومد و کادوی تولدش رو بهش دادم و گفتم الکی کشیدمت تا اینجا که اینو بهت بدم. شال براش گرفته بودم. دیگه گفت بیا موهاتم ببافم. تیغ ماهی میخواست ببافه. ولی نتونست. موهای من خیلی لخته و موهای خودش فر و حالت گیر. شل می بافت زرتی همه موهام باز میشد. حرصشو درآوردم. آخر دیگه یه چیزی سرهم کرد ولی راضی نبودیم. با هم موهای زنداداش رو هم بافتیم و بعدشم نهار از غذاهای دیشب خوردیم دور هم. یه پیشی سفید گنده ی خیلی اهلی هم اومده بود توی خونه و بهش غذا دادیم. تتا انقدر ذووووق می کرد. خیلی مودب بود پیشیه. ما سر سفره بودیم، این دم در نشسته بود رو زمین. جلو هم نمیومد. خلاصه کلی حال کردیم باهاش و دیگه بعد از نهار بیتا (دختر خاله جان) رفت و ما هم جمع و جور کردیم و راه افتادیم با سیگما که بیایم تهران. رفتیم شیر و ماستمون رو هم خریدیم و بنزین زدیم و راه افتادیم. توی تهران که رسیدیم باز یه کم بحثمون شد سر چرت و پرت! اولاش حواسم به کودک هیجانی بود که نذارم چرت و پرت بگه، یهو آگاهانه ولش کردم گفتم بذار بگه :)) خیلی خنده بود. خلاصه رسیدیم دم در خونه و دیدیم کلید نداریم! سیگما خان کلیدا رو ییلاق جا گذاشته بود!!! کاملا تقصیر خودش بود. رفتنی من بهش گفتم کلید خودتم بیار، گفت نه تو داری بسه. بعد من ریموت پارکینگو زدم و کلید رو گذاشتم تو ماشین. فوبیای کلید تو ماشین موندن داره! برده بود کلید رو به جاکلیدی ییلاق آویزون کرده بود! و جاموند دیگه! همون موقع زنگ زدم بتا که اومده بود تهران پشت سر ما، به تک تک داییا و دختردایی و پسرخاله زنگ زدم ولی همه اومده بودن. داداشینا و پسرخاله آخر شب میومدن، مامان و خاله هم صبح! هیچی دیگه! یه سری کلید یدک هم خونه مادرشوهر داشتیم که کامل نبود. بدیش این بود که شب هم مهمون بودیم! کلی عصبانی شدم ولی خیلی جالب بود که هیچی به سیگما نگفتم! فقط گفت چه کنیم؟ گفتم بریم خونه مامانتینا دیگه. رفتیم اونجا و شیر و ماست رو دادیم بهشون و یه کم هم آلبالو برده بودم که اونم دادم بهشون. کلیدامون اونجا خیلی ناقص بود. قفلای آکاردئونی رو نداشت. دیگه قرار شد که از همونجا بریم مهمونی تا آخر شب داداشینا بیان و کلید ما رو بیارن. خوبیش این بود که چون ییلاق هم مهمونی بودیم، همه چی داشتم. کیف لوازم آرایشم کامل بود. حمام هم که صبح رفته بودم. لباس هم داشتم که فقط گفتم چون دیشب پوشیدم آب بکشمش. شستیمش و گذاشتیم جلو کولرگازی که خشک شه. ولی نمیشد. دیگه گاما دو دست لباس آورد گفت اینا رو اینجا دارم. یه بلوز گل گلی زرد با شلوار کوتاه زرد. مادرشوهر هم کفش زرد داشت و خیلی ست شد دیگه. خوشم اومد. بعدشم مادرشوهر و گاما دوتایی موهامو سشوار کشیدن. بسی حال کردم. یه بافت ریز هم برام زد گاما. تو این فاصله سیگما هم رفت حمام و دیگه حاضر شدیم و رفتیم که بریم خونه نواینا. سر راه رفتیم یه گلدون بزرگ خرفه هم براشون گرفتیم و راس ساعت 8 رسیدیم. دیگه داستان رو براشون تعریف کردیم و کلی خندیدیم. حسابی پذیرایی کردن ازمون. اولش میخواستیم زود برگردیم چون فرشاد سربازه و 5 صبح باید بیدار میشد. تازه عصر هم میرفت سر کار بعد از پادگان. ولی نشد که. تازه 11 شام سفارش دادن و دیگه شلم بازی کردیم و کلی خندیدیم. خیلی خیلی خوش گذشت بهمون. بعد از شام هم باز بازی کردیم و کلی هم گپ و گفت. از اونور هم چک میکردم ببینم داداش کی میرسه. تو ترافیک بود و 2 میرسید. نواینا هم گفتن بمونین شب بخوابین اینجا. گفتیم نه بابا. دیگه خلاصه تا 2 نگهمون داشتن. اسنپ فرستادیم کلید رو آورد برامون و دیگه زحمت رو کم کردیم! ساعت 3 هم خوابیدیم! یعنی این 3 شب هیچ کدوم رو قبل از 3 نخوابیدیم! یکیشو که 6.5 خوابیدیم.

شنبه ساعت 10 صبح جلسه داشتم سازمان. دیگه تا 9 خوابیدم و سیگما من رو برد. باز خوبه لازم نبود 7 پاشم. رفتم و از شانس جلسه هام تا 6 عصر طول کشید. نهار هم مهمونمون کردن. داشتیم می پوکیدیم دیگه. بی نهایت خسته شدم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. اول میخواستم غذا درست کنم، ولی دیدم نهاری که خودم برده بودم که نخورده بودم، غذایی هم که اونا دادن نصفه مونده بود، دیگه همه اونا رو شام خوردیم. نهار فردا هم سیگما گفت نیمرو درست می کنه میخوره. خوشحال شدم. به جاش نشستیم فیلم A Quite Place رو دیدیم. تخیلی بود ولی خیلی دوس داشتم فیلمش رو. یه نمه هم ترسناک بود معده م به هم ریخت. ولی دوسش داشتم. دیگه ساعت 10.5 رفتیم تو تخت که مثلا زود بخوابیم، ولی نشد که. هم گرم بود هم بالایی مهمون داشت. فکر کنم 11.5 خوابم برد.

صبح امروز یکشنبه، باز با بدبختی بیدار شدم. تا 8 خوابیدیم البته و باز دیر رفتم سر کار. ولی چی کار کنم نمیتونستم دیگه. یه عالمه هم کار داشتم ولی گفتم اینا رو وسطش بنویسم حتما. یه آخر هفته پر و پیمون بود. 

لوبیاپلوی قرمززززز

سلام سلام. دیروز بدیو بدیو همه کارامو کردم و یه کوچولو هم اضافه کار موندم و تموم شد بالاخره. سیگما جلسه داشت و نمیتونست بیاد دنبالم. از فرصت استفاده کردم و رفتم ونک، از گلفروش محبوبم میخواستم پیونی بخرم که نداشت و به جاش از این گل رنگی رنگیا که اسمشو نمیدونم (ژوژوا؟) خریدم و با تاکسی رفتم خونه. سر راه دوتا جاصابونی و دوتا بستنی معجونی هم خریدم و رفتم خونه. انگار دوش آب رو باز کرده باشی. واقعا دیگه با تاکسی نمیتونم تردد کنم. سریع پریدم تو حموم. البته قبلش بستنیا رفت تو فریزر و گلها تو آب. بعد از دوش کولر رو زدم رو دور تند که خونه خنک شه سریع. آخه 3 طرف خونمون بازه و آفتاب غرب میخوره به یکی از دیوارا و حسابی داغ میشه خونه  جلوی کولر دراز کشیدم و بقیه فیلم بادبادک باز رو پلی کردم و با بستنی معجونی خوشگلم نشستیم پاش  بستنی که تموم شد به مامی زنگیدم و گفت یه خبر دارم. زندایی کوچیکه بارداره. بسی خوشحال شدم اما گویا خودشون خوشحال نبودن. البته بچه دومشونه و بچه اولی 4سالشه. ولی چون دیر ازدواج کردن و سنشون بالاست، دومی رو نمیخواستن. خلاصه دیگه با مامان که حرف میزدم، رفتم سر وقت غذای دیروز. رب سرخ کردم و ادویه زدم و گوشت و لوبیا رو ریختم توش. آب برنج هم گذاشتم و زعفرون دم کردم. سیگما اومد. گرسنه ش بود. البته براش از شرکت چیکن استروگانف آورده بودم و اونو خورد. منم دیگه غذا رو دم کردم و بعد دیدم چقدر زیاد رب زدم. هم خیلی قرمز شده بود غذا و هم یه کم ترش به خاطر رب زیاد. بد نبود البته. ته دیگش هم خفن شد. سیگما یه کم از این غذا هم خورد با من. بعد با هم نشستیم پای بادبادک باز و تمومش کردیم. قشنگ بود. مثل کتابش. البته بدون زیرنویس میدیدیم و تیکه های افغانیشو نمیفهمیدیم خیلیاشو. ولی چون کتابو خونده بودم واسه سیگما تعریف می کردم. بعدشم دیگه تا بخوابیم شد 12.

امروز هم با سیگما اومدم سر کار. گفتم تا اول وقته و سرم شلوغ نشده، بیام یه پست بذارم 

یه آخر هفته طولانی

سلام سلام. امیدوارم هفته تون رو خوب شروع کرده باشید. من که حسابی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام پست اول هفته ای بذارم.

جونم براتون بگه از 4شنبه که عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. سریع پریدم تو حموم و بعدش حاضر شدیم بریم تولد دخترخاله سیگما. شلوار پارچه ای مشکی جدیدم رو پوشیدم با تاپ حریر زرشکی و کت مشکی و کفش مشکی. تیپم خیلی رسمی باحالی شد. موهام رو هم با بامتل جمع کرده بالای سرم گوجه ای طور. تیپ سیگما رو هم مشکی زرشکی کردم. شلوار و جلیقه و کت تک اسپرت و پاپیون مشکی با تیشرت زرشکی. خیلی ست شدیم دیگه. رفتیم خونه خاله کوچیکه ش. گاماینا هنوز نیومده بودن. نیم ساعت بعد از ما اومدن. فینگیل تازه به دنیا اومده رو کلی بغل کردم. دیگه شام و تولد و گپ و گفت. خبر خاصی نبود. جز اینکه باز کادوها میلیونی بود و حرص خوردم. آخر شب هم که همه پاشدن، ما از همونجا مستقیم رفتیم ییلاق. رسیدیم همه خواب بودن. فقط مامان پاشد خوشامد گفت و خوابید. ما هم یه کم پلکیدیم واسه خودمون و بعد خوابیدیم.

پنج شنبه 27ام، ساعت 10 صبح بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و سیگما رفت سر وقت کمد دیواری اتاقمون. طبقاتش رو میخواست وصل کنه. منم با تتا و تیلدا بازی کردم کلی. نهار خوردیم و ظهر به سیگما کمک کردم تو نصب طبقات و بعدشم 2 ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم قرار بود واسه سالگرد مامانبزرگ بریم سرخاک، دوتا ظرف بزرگ هندونه دسته دار! درست کردم و رفتیم. همه داییا و خاله اومده بودن. بچه هاشونم تا حد خوبی اومده بودن. دور هم خوش گذشت حسابی سر خاک!!! عالی ایم ما. قرار بود شام بریم بیرون به مناسبت سالگرد ولی اون رستورانی که رزرو کرده بودن چون پدر صاحب رستوران مراسمش همون شب بود، مراسم ما رو کنسل کردن و هیچی دیگه نرفتیم. مامان گفت شام بریم باغ بخوریم. خیلی وقت بود وعده غذایی نرفته بودیم. همه چیز رو بار ماشین کردیم و رفتیم. هاپوها اومدن به استقبال. تتا یه کم میترسید. ولی کم کم خوب شد و تا آخر شب دیگه صدای هاپو رو خیلی خوب درمیاورد. شلم بازی کردیم با بتاینا. داداشینا هم اومدن و شام خوردیم دور هم. خیلی خوب بود. هوا خنککک. تو بالکن بودیم همش. هاپوها هم کنارمون خوابیده بودن. سر شام هم البته هی سعی داشتن بیان وسط  تا ساعت 1 اونجا بودیم و دیگه برگشتیم خونه خوابیدیم. خوبیش این بود که بچه ها خسته بودن و زود خوابشون برد.

جمعه 28تیر، بچه ها حسابی خوابیدن و ما هم تونستیم تا 11 بخوابیم. بعد از صبحونه حاضر شدیم بریم باغ مامان اونور رودخونه. من و مامان و سیگما جلوتر رفتیم و بقیه بعدا اومدن. از توی رودخونه رد شدیم و رفتیم یه کم آلوچه چیدیم که مامان بعدا لواشک درست کنه. حسابی خسته شدیم و 2 برگشتیم خونه و نهار خوردیم و راه افتادیم سمت تهران. سر راه هم شیر و ماست محلی خریدیم. رسیدیم تهران سیگما رفت شیر و ماست مامانشینا رو بده، منم کولر رو زدم رو دور تند و بیهوش شدم. 1.5 ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم لباسا رو شستم و ساک ییلاق رو خالی کردم و از این کارا. سیگما هم اومد. گفت تو دفترشون موش رفته بوده و رفته بودن موش گیری. یه موش خیلی بزرگ. کشته بودنش خیلی ترسناک بود. شیر انبه درست کردم و خوردیم. حمام رفتیم و شیر رو گذاشتیم بجوشه و هیولا دیدیم و شیرنسکافه خوردیم و شکلات. دیگه شام نخوردیم. برنج درست کردم و خورش تو فریزر داشتیم واسه فردا. البته وقتی نهار فردامونو میکشیدم سیگما یه کم دستبرد زد و همون شد شامش. شب هم لالا. اینم از این آخر هفته. حسابی طول کشید. وقتی داشتم لاکای زرشکیمو پاک می کردم انگار چندییین روز لاک داشتم. 

شنبه 29ام، صبح با سیگما سر کار. خیلی کار داشتم. یه پولی داشتیم که دیدیم حالا که دلار اومده پایین، بد نیست که واسه سفرهای احتمالیمون، یه کم دلار بخریم. سر ظهر سیگما اومد دنبالم، دو ساعتی مرخصی گرفتم و رفتیم صرافی. کلی صف بود. البته همه داشتن میفروختن. شده بود 11700. یه کم خریدیم و بردیم گذاشتیم صندوق امانات و من رو رسوند شرکت و رفت. عصری هم باز اومد دنبالم. نیم ساعتی اضافه کاری موندم که کارام تموم شه. اول رفتیم آجیل فروشی و گردو و بادوم خریدیم. بعد سیگما هوس کیک هم کرد و رفتیم دوتا دسر هم خریدیم و رفتیم خونه. گوشت و لوبیا بیرون گذاشتم یخش باز شه. شیرنسکافه درست کردم و با دسرها نشستیم پای فیلم What happened to Monday. بسی قشنگ بود فیلمه. یه کم خشونتش بالا بود ولی خیلی حال کردیم با موضوع فیلم. وسطاش من میرفتم گوشت و لوبیا رو آماده می کردم و میومدم هی. تلفن هم حرف زدیم و اینا تا بالاخره 11 شب تموم شد فیلمه. بسی لذت بردیم. یه کم گپ و گفت و لالا. گوشت و لوبیاهه هم سرد نشده بود، سیگما ساعت گذاشت 2 شب پاشه بذارتشون تو یخچال.

امروز هم یکشنبه، 30 تیر، پاشیم بریم خیابون سی تیر. یوهاهاهاها. چقد من بانمکم! با هم اومدیم شرکت. من انقدررررررررررررررررر کار داشتم و دارم که دیگه رد دادم. با مدیربزرگه بحثم شد. یه عالمه کار ریخت رو سرم و گفتم بهم نیرو بدین، گفت ندارم، گفتم پس منم نمیتونم. همه چی رو میندازین سمت من. من مگه چقدر وقت و انرژی دارم. بعد یهو به خودش اومد که قرار بود این بخش کار رو یه تیم دیگه انجام بدن و درست نیست همه چی رو من تکی هندل کنم و اینا. منم یه خدا رو شکر بزرگ گفتم. البته بقیه کارایی هم که موند سمتم باز زیاد بود و من دپرس شدم دیگه. دوباره نیم ساعت بعدشم باز باید با خودش میرفتم جلسه. خیلی عنق طور شدم دیگه. از حرصم که یه عالمه کار دارم، همه رو گذاشتم کنار و وبلاگم رو باز کردم دارم مینویسم! دلم نمیخواد برم سمت کارام 

شیرین کاریای تتا

سلام سلام. بسی سرم شلوغه. 10 دقیقه دیگه باید برم یه جلسه مهم و الان دارم قهوه تلخ میخورم با شکلات البته. وقتی قهوه میخورم دلم نمیخواد کار کنم. دوس دارم یا وبلاگ بخونم یا بنویسم. یه جورایی زنگ تفریحمه. 

اون روز شنبه رفتم جلسه. توی طرح بود و واسه برگشت اسنپ یهو دو برابر میشد. ولی خیلی نزدیک بود به مرز طرح، 5 دقیقه پیاده روی داشت. یه بستنی زعفرونی کاله برای خودم خریدم و رفتم تا مرز طرح و بعد اسنپ گرفتم، یهو نصف شد. البته که گیرم نیومد ماشین و مجبور شدم یه مسیری رو با تاکسی برم. وسط راه اسنپ بعدی رو گرفتم چون مسیرش تاکسی خور نبود تا خونه. رسیدم خونه و سیگما هم تازه رسیده بود. خوابش میومد و خوابید و من incendies رو تموم کردم. شام خوردیم و رفتم سراغ کتاب سمفونی مردگان. یه کم که خوندم دیدم چشمام خیلی خسته س و میخوام ببندم ولی خوابم نمیاد. یادم افتاد رو فیدیبو، صوتی سمفونی مردگان رو خریده بودم قبلنا. پیداش کردم و پلی کردم. خیلی حال داد. انگار یکی داشت برام میخوند از روی همون کتابم. بعد هم بهش تایم دادم که بعد از نیم ساعت خاموش شه. مسواک زدم و اینو گوش دادم و خوابیدم.

از اینجا به بعد رو بعدش نوشتم. 

یکشنبه هم با سیگما رفتم شرکت. مدیر بزرگه گفت حالا که این پروژه بزرگه که دست شما بود داره تموم میشه و نتیجه هم خیلی خوب بوده، یه ارائه واسه معاون مدیرعامل آماده کن. خلاصه که خیلی سرمو شلوغ کرد وسط اون یه عالمه کار. تازه استرس هم آورد با خودش. ببینیم چی میشه دیگه. عصری هم  سیگما اومد دنبالم رفتیم خونه. خوابیده بود که من فیلم rain man رو گذاشتم و عدسی هم درست کردم واسه خودم. سیگما هم بیدار شد و با هم فیلم رو دیدیم و عدسی خوردیم. خیلی قشنگ بود فیلمش. کلی خوشمون اومد. شب هم یه کم کتاب و لالا.

دوشنبه هم کار، عصری رفتم حمام و حاضر شدم رفتیم خونه مادرشوهر. نینی 10 روزه شده. بند نافش هم افتاد. تو بغلم خوابید، بوش می کردم ذوق مرگ میشدم. عاشق بوی نوزادم و البته آرامشی که بهم میده. اصلا دلم نمیخواست بدمش به هیشکی. دوس داشتم همش بغل خودم باشه. ولی خب نمیشد دیگه. بچه های بتا وقتی نوزاد بودن یه سره بغلم بودن. بغلیشون کردم اصلا  شام خوردیم و رفتیم خونه لالا. بعد از چند روز که یه کم کدورت بینمون بود، سعی کردیم بیشتر قدر هم رو بدونیم و صمیمی تر بشیم. 

سه شنبه صبح زود خودم با گیلی رفتم یوگا. خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم و یوگا هم دو هفته نرفته بودم. مربی باز شاکی بود ازم که بی نظم میرم. خب چی کار کنم؟ واقعا نمیتونم هر هفته خودم رو فورس کنم برم. معمولا شبا دیر میخوابیم و چون سیگما دیگه من رو میبره میاره، نمیتونم مجبورش کنم زود بیدارشه. تازه خودمم نمیتونم. بعدشم بالاخره دیر به دیر رفتن هم بهتر از کلا نرفتنه دیگه. یه کم افت می کنم ولی دیگه بدنم هیچ وقت مثل قبل از یوگا نشد، همیشه آمادگی نسبیه رو دارم. خلاصه بعد از یوگا رفتم شرکت و عصری هم گیلی رو برداشتم رفتیم خونه مامانینا. از توی طرح رفتم و خلوت تر بود، حال داد. یه روز از 20 روز طرحمو سوزوندم لذتشو بردم. حالم از این طرح مزخرفشون به هم میخوره. تیلدا و تتا اومدن به استقبالم. تا رسیدم تیلدا گفت برام کارتون بذار رو لپ تاپت. براش گذاشتم و سرش گرم شد و دیگه خودم مشغول بازی با تتا شدم. انقدر که عشقه این بچه. کلا وقتی من میرم اونجا فقط به من آویزون میشه، لذت می برم. تونستم بهش جیک جیک رو هم یاد بدم. عمو گفتن رو هم یاد گرفته و هی عکس سیگما رو تو گوشی من میدید میگفت عمممممم. همون عمو یعنی. شب آقایون و داداشینا اومدن. داداش رو دقیقا یه ماه بود که ندیده بودم. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. کاپا رو هم بالاخره از پوشک گرفته بودن. در سن 3 سال و 3 ماهگی. بسی ذوق کردم. تازه پروسه مهد رفتن رو هم شروع کرده. شام به مامان کمک کردیم پیتزا درست کرد. خوشمزه میشه پیتزاهاش. بعدشم آهنگ گذاشتیم تتا میرقصید برامون. خیلی خفن 4-5 مدل رقصید. شاخ درآورده بودیم که چجوری میتونه. دیگه تا 11.5 موندیم و بعدش رفتیم خونه و 1 خوابیدیم. 

امروز تا 8 خوابیدیم. دیر رفتم شرکت و خیلی عجیب، ترافیک خیلی خیلی بیشتر بود. کلی تو راه بودم. تقریبا با 1 ساعت تاخیر رسیدم. جلسه م هم رفتم و یه عالمه دیگه کار ریختن سرم. هیییی. مثلا روز آخر هفته س ولی نمیشه آرامش داشت. الان برم نهار که دیگه بعدش بیام بکوب بشینم پای کارا