هوای آلوده تهران...

داشتم می گفتم. سه شنبه عصر بدون ماشین میخواستم برم خونه مامانینا. اولین بار بود که از شرکت بدون ماشین میرفتم. بهشون هم نگفته بودم میام. رفتم خونه دیدم مامان و بابا نیستن و بتا و تیلدا لباس پوشیده نشستن تا داماد بیاد دنبالشون و برن خونشون. دیگه یه کم حرف زدیم و واسه تیلدا پاپ کرن برده بودم که خورد و اونا رفتن و من تنهایی دراز کشیدم رو کاناپه و تی وی هم روشن و گوشی بازی کردم. یهو ماماینا اومدن و فکر می کردن که بتا اینا خونه باشن، ولی من در رو باز کردم و بسی سورپرایز شدن. خخخ. دیگه تا 10 اینای شب بودم و بعدش به سیگما زنگیدم که من کی بیام خونه که گفت من تا 11.5 – 12 کارم طول می کشه. دیگه منم گفتم پس میمونم همینجا شب. 11 رفتم خوابیدم. 

چهارشنبه ساعت 7 بیدار شدم و کلی طول کشید تا اسنپ بیاد. واسه همین یه ربع تاخیر خوردم. کار هم بسیار کسل کننده بود و خیلی سخت گذشت بهم تا تموم شد. رفتم خونه و دلم کلی واسه سیگما تنگ شده بود. اومد و کلی گپ زدیم و لباس تیره ها رو شستم. شام آوردم با هم خوردیم و میخواستیم فیلم ببینیم که انقدر حرف زدیم وقت نشد. فقط دیگه آخر شب یه نیم ساعت از فیلم امتحان نهایی رو دیدیم و خوابیدیم. 

پنج شنبه ساعت 8 بود که بیدار شدیم و دیگه خوابمون نبرد. سیگما رفت دنبال هوشمند کردن کارت ملیش و من به گلدونای خوشگلم رسیدگی کردم و یه حموم مبسوط رفتم و حاضر شدم رفتم آرایشگاه. آرایشگاه مریم رفتم که حدود 1 سال بود نرفته بودم پیشش. کلی تعجب کرد. واقعیت اینه که هیچ جا ابرومو به خوبی مریم برنمیداره. واسه همین بازم برگشتم پیش خودش. انقدرم حال کردم از تمیزی بعد از ارایشگاه که. بعدش رفتم خونه مامانینا. بتا بهم گفت لاندا لاغر شدی؟ گفتم بله. دو کیلو. خیلی حال داد که فهمید. بعدش نهار خوردیم و یه چرت خوابیدیم و پاشدیم حاضر شدیم که قرار بود مهمونا بیان. یه دوره زنونه گرفته بود مامان، خانومای فامیل قرار بود بیان و صحبت کنیم صندوق خانوادگی راه بندازیم. البته فقط خانومانه. بماند که یه عده دبه کردن و گفتن مردا هم باشن. اگه مردا باشن من یکی که شرکت نمی کنم. دلم مهمونی دخترونه با لباسای لختی میخواد خب! خلاصه دیگه مهمونی خیلی خوب بود. کاپا هم نسخ خودم بود و هی میگفت عمه لان عمه لان. کلی باهام بازی کرد. مهمونا دیگه ساعت 8 رفتن و بابا و داماد و سیگما و داداش اومدن و شام خوردیم و کلی با کاپا بازی کردیم و با تیلدا هم، ولی تیلدا حسودی می کنه به کاپا  یعنی کلا به همه بچه ها. تو مهمونی هر بچه ای رو که بغل کردم بعدش اومد گفت من رو هم بغل کن  خدا به خیر کنه نینی جدید رو. اون شب یه بادکنک میذاشتم بالای کله م و چادر روش سرم می کردم و قدم دو متر میشد. باهاش میخندوندم همه رو  دیگه ساعت 1 رفتیم خونه و  خوابیدیم. 

جمعه ساعت 11 به زور بیدار شدیم. لباسا رو از رو بند برداشتم تا کردم گذاشتم سر جاش و سیگما هم آینه سرویسا رو تمیز کرد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. کلی با نینی بازی کردم و نهار هم پدرشوهر واسمون کباب کوبیده خوشمزه درست کرد و خوردیم. بعد تا 5 اونجا بودیم و سیگما لپ تاپ پسرخالشو درست کرد و منم گوشی جدید باباش رو راه اندازی کردم و یه کم هم دراز کشیدم تا کار سیگما تموم شه. دیگه نزدیک 5 رفتیم که بریم خرید. هنوز واسه تولد سیگما هیچی نخریدم. رفتیم ارگ تجریش و ال سی باز نداشت شلواری که سیگما میخواست. کلی چرخ زدیم و نپسندید چیزی و یهو پیشنهاد داد که بریم شام بگیریم و بریم خونه مامانمینا. بسی ذوق کردم. رفتیم بی بی کیو و 4 تا استیک مرغ با سس قارچ گرفتیم و شریعتی رو اومدیم پایین تا بریم میرداماد و جیوردانو رو هم یه چک بکنه. و شد آنجه شد. شلواری که میخواست رو داشت دقیقا در دو رنگ. تازه آف هم خورده بود و هر کدوم حدود 70 تومن کم شده بود و جفتشو خرید سیگما. اول قرار بود از طرف خودم باشه، ولی مامان و بابا گفتن این از طرف اونا باشه، اینه که بنده هنوز هیچ کادویی براش نگرفتم و خودشم نمیدونه چی میخواد دیگه.از اونجا رفتیم خونه مامانینا و دور هم شام خوردیم و گپ زدیم و خوش گذشت. بعدشم شیر و ماست بز رو از بابا گرفتیم و بردیم خونه سیگماینا دادیم و رفتیم خونه خوابیدیم.

شنبه صبح 7:15 پاشدیم و با سیگما اومدم سر کار. رعنا کلی غصه ناکه از اینکه قراره بره. منم ناراحتم. هم دوستم میره و هم کلی کار جدید بهم سپرده میشه که نمیدونم از پسش برمیام یا نه  از اونور هم صبح بتا رفته بود تست آمنیوسنتز بده ببینه نینی سالمه یا نه. تستشم اینجوریه که از مایع درون رحم نمونه برداری می کنن (سوزن میزنن به شکم) و اونو میدن تست ببینن بچه سالمه یا نه. ایشالا که سالمه. حالا 48 ساعت استراحت مطلقه و یه هفته هم استعلاجی بهش داده نره سر کار. باید برم پیشش ولی امروز و فردا نمیتونم. دوشنبه میرم. شنبه یه جلسه رفتم و از ساعت 3.5 به بعد انقدر خوابم گرفته بود که نگو. اصلا نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. از آلودگی هواست وگرنه خوابم تکمیل بود. عصری با تاکسی رفتم خونه. انقدر خوابم میومد که به محض اینکه رسیدم و دست و پامو شستم رفتم تو تخت و دیگه حتی گوشیمم چک نکردم و خوابیدم. با وجود سر و صدای بالایی خوابم برد! ساعت 8.5 سیگما اومد بیدارم کرد که شب خوابم ببره  البته خوب شد بیدارم کرد، کلی کار داشتم. چون یکشنبه میخواستم برم مهمونی. حموم رفتم و لباسای فردام رو آماده کردم و این وسط یه کته هم درست کردم که شدیدا کم نمک و بی روغن بود! سیگما جوجه و فیله کباب کرد و کلی ضد حال خورد از کته ی من :پی خواب بودم خب نفهمیدم چقد نمک زدم :پی بعد از شام واسش یه قهوه دبش درست کردم و با سوهان آوردم خورد و آشتی کرد  دیگه تا وسایل فردامو آماده کنم ساعت شد 12 و خوابیدم.

یکشنبه ساعت 6:25 بیدار شدم! با ماشین رفتم کلاس یوگا و بعدشم سر کار. یه جلسه 2 ساعته هم رفتیم و پوکیدم. بعد هم کلی کار و از رییس اجازه گرفتم که واسه ساعت 1.5 اینا بزنم بیرون. خونه دوستم خیلی به خونه خودمون نزدیک بود. این بود که گفتم استفاده کنم و اول برم خونه خودمون. رفتم خونه و قشنگ واسه خودم دوش بدون سر گرفتم و سر فرصت موهامو اتو کشیدم و لاک سرمه ای خوشگلمو زدم و با شال و شلوار سرمه ای، پالتوی قرمز جیغ و کیف و کفش مشکی رفتم خونه دوستم. 3 نفر قبل از من رسیده بودن ولی کی ها نیومده بودن هنوز. نینی دوستم تقریبا 1 ماهه س و خیلی ناز بود. کلی دوسش میداشتم. پول گذاشته بودیم همگی واسش یه تو گردنی از الی گالری گرفته بودیم و هر کی هم یه چیزی واسه نینی. من یه عروسک دایناسور مهربون گرفته بودم. گیفت نینی گرفتیم و گیفت یلدا هم از یکی دیگه گرفتیم و بسی ذوق کردیم. کلی گپ و گفت کردیم و خوش گذشت. تولد نوا بود و یه هفته بود که با شوهرش هماهنگ کرده بودیم واسه سورپرایز کردنش. یهو ساعت 6 بلند شد و گفت میرم خونه، میخوایم با فرهاد بریم بیرون تولد بگیریم. بچه ها ترسیده بودن که نکنه زود بره. من در جریان بودم که شوهرش قراره معطلش کنه تا ساعت 8. این بود که اون رفت و ما یه نفس راحت کشیدیم که لو ندادیم. خخخ. بعدشم من کفشمو درآوردم و یکی از رگای پام گرفت و چلاق شدم. یه کم دراز کشیدم تا خوب شد و بعد حاضر شدیم و رفتیم کافه رستوران. فرهاد کلی تزیین کرده بود اونجا رو و برف شادی و کلاه تولد و شمع هم گذاشته بود واسه ما. سفارش هم کرد که فیلم بگیرید و برف شادی بزنید رو سرش وقتی اومدیم تو. دیگه ما کلی استرس داشتیم که سورپرایز شه قشنگ، آهنگ تولد هم گفتیم کافه گذاشت واسش و وقتی اومدن، سیگما فیلم برداری می کرد و من برف شادی زدم. نوا کلی ذوق زده شد و اومد هممون رو بغل کرد. بعد هم کلی عکس انداختیم و کم کم شوهرای بقیه بچه ها هم اومدن و یه عروس و داماد هم داشتیم که اونا هم اومدن و کلی گپ زدیم. آقایون هم حسابی با هم دوست شدن و کلی حرف زدن. شام سفارش دادیم و من اسکالپ مرغ سفارش دادم که غذام از هم خوشگلتر بود. دیگه تا یه ربع به 11 گپ زدیم و من دیگه میخواستم برم که تازه یادمون افتاد کیک نخوردیم. هیچی دیگه تا کیک رو بیارن و بخوریم و بریم خونه ساعت شد 12.5. خخخ. تا بخوابم هم شد 1.

دوشنبه میخواستم دیر برم سر کار ولی 7.5 بیدار شدم و دیگه رفتم حاضر شدم. طرح زوج و فرد از درب منزل بود و ما هم جفتمون ماشینامون فرد . اسنپ گرفتم و دوبرابر شده بود هزینه ش. ولی خیابون کلی خلوت بود و زود رسیدم شرکت به نسبت. شب هم با تاکسی با دوستم رفتم خونه مامانینا از شرکت و قرار بود سیگما بره خونه ماشینو برداره و بعد بیاد خونه مامانینا. که زنگ زد گفت حال ندارم برم خونه، منم با تاکسی میام و شب با تپسی برگردیم خونمون. خخخ. فضای خونه خیلی خوب بود. بتا و تیلدا دو سه روزه اونجان. واقعا خوب بود که بودن پیش مامان و بابا. بچه آخر بودن این چیزاش بده که همیشه از ترک خونه یه عذاب وجدانی آدم داره. ولی وقتی بچه آخر نباشی، خیالت راحته که هستن پیش مامانتینا و تنها نیستن  تو این آلودگی ها هم که از خونه نباید برن بیرون، حسابی حوصلشون سر میرفت اگر نبودن. تیلدا هم کلی خوشحال و خوش اخلاق بود و کلی بازی کردیم با هم. شب هم تپسی گرفتیم برگشتیم خونه. تو یه روز فک کنم 50 تومن پول رفت و آمد دادیم   اینم از تهران آلوده! شب انقدر خسته بودم که نگو. هم کم خوابی داشتم هم آلودگی یه حس رخوتی بهم داده بود. ساعت 12 خوابیدم.

سه شنبه ساعت گذاشته بودم 7:20 بیدار شم و دیگه بیخیال یوگا هم شده بودم. 7:20 ساعت زنگ زد که برم سر کار ولی واسه اولین بار بلند نشدم و به خوابم ادامه دادم! یهو بیدار شدم دیدم یه ربع به 8 عه. زودی بلند شدم و حاضر شدم و 8:15 تو پارکینگ شرکت بودم! خیلی خوب بود که خلوت بود. یه ربع بیشتر تو راه نبودم! آلودگی هم داشت خفه م می کرد. انگار یه چیزی ته گلومه همش. مثل وقتی که تو کلی گرد و غباری. کلی هم عطسه کردم. خیلی یه جوری بودم. بی حال و کرخت! یه سردردی هم داشتم. دیگه بیخیال معده شدم و رفتم یه شیر خریدم خوردم. تو این آلودگی نه شیر میتونم بخورم نه هیچ لبنیاتی و نه هیچ مرکباتی! نمیرم یهو! عصری با ماشین رفتم خونه و یه ربعه رسیدم. خلوت بود رسما. فقط امیدوارم یه گندی نزده باشم، چون فقط فکر می کردم که اگه ماشینم فرد باشه میتونم تو طرح زوج و فرد همیشگی هم برم، حالا گویا محدوده طرح زوج و فرد همیشگی تو این روزا، تبدیل شده به طرح اصلی. اگه اینجوری باشه هم صبح و هم عصر جریمه شدم! خلاصه زود رسیدم خونه و سریع به مامان زنگ زدم که بعدش بخوابم و با زنگشون بیدار نشم. بعد از تماس هم رفتم خوابیدم. تا 8 خوابیدم و بعد سیگما اومد بیدارم کرد. گفت باز حموم رفتنش و سشوار کشیدنش و تلفن حرف زدنشم بیدارم نکرده. خخخ. خوابم سنگین شده حسابی. دیگه 8 پاشدم و غذاها رو گرم کردم و شام خوردیم. بعد هم وقایع روز رو واسه هم تعریف کردیم و چای و سوهان خوردیم. ساعت 10 هم سیگما با دوستاش قرار داشت که برن شرکت جدید و واسه کارشون جلسه بذارن. سیگما رفت و منم واسه خودم فیلم رستگاری در شاوشنک رو گذاشتم و نصفش رو دیدم. سیگما قبلا دیده بود و خیلی تعریفشو می کرد. این نصفشو که دیدم خوشم اومد. تا ساعت 1 شب هم بیدار بودم و بعد رفتم خوابیدم. خوابم هم نمیبرد خوب  سیگما هم ساعت 2.5 اومده بود خونه 

چهارشنبه 29 ام، که امروز باشه، ساعت گذاشته بودم 7:30 بیدار شم ولی 7 ساعت سیگما زنگ خورد و گفت قرار بوده ماشینمو ببره نمایندگی، سرویس 4000 کیلومتر. از شانس زوج و فردیش هم نمیخورد. ولی دیگه گفتیم نمایندگی نزدیکه و بره چکاپ بهتره، اینه که دل رو زدیم به دریا و رفتیم. من سر راه دم تاکسیا پیاده شدم و سیگما بردش نمایندگی. گفت پلیس هم نبوده تو راهش. ماشین رو گذاشته اونجا و خودش با تاکسی رفته سر کار. منم با اتوبوس و تاکسی اومدم سر کار. همون اول صبح هم با رییس جلسه داشتم و نشستم سر کارم دیگه. کاش امروز تعطیل بود. خیلی هوا کثیفه. شدیدا دلم میخواست امروز نیام سر کار، ولی نمیشه، کارام زیاده  حالا باز خوبه امروز چارشنبه خوشگله س 

یلداتون پیشاپیش مبارک 

تولد سیگمای ما مبارک

اون روز دوشنبه 6 آذر رفتم شرکت جدید و دختر گرافیسته اومده بود و داشتیم ایرادای کار رو میگفتیم و اینا. تا 8.5 بودیم و بعدش رفتیم سمت جنت آباد که با نوا و فرهاد شام بریم بیرون. رستوران پاستا اگه اشتباه نکنم. یه پاستا و یه پیتزا گرفتیم و کلی گپ زدیم باهاشون. خیلی بچه های خوبین. سیگما هم حال می کنه با فرهاد. آخرش دیگه فرهاد مهمونمون کرد یهویی. حالا یه بارم ما مهمونشون می کنیم. دیگه بعدش اومدیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه 7 آذر، بعد از کار رفتم دکتر واسه معده م. یه دکتر جدید که میگن دکتر خوبیه و معده چند نفر رو درست کرده. تا نوبتم بشه رفتم پاساژ نصر و کلی خرید کردم واسه خودم. دو تا شلوار تو خونه، یه بلوز، 5 تا جوراب و یه انگشتر و یه دستبند رزگلد فانتزی واسه خودم خریدم. خیلی حال داد. بعد هم رفتم دکتر و گفت استرس باعث شده اسفنگتر پایینی مری ت شل بشه و رفلاکس معده پیدا کنی. باید استرست رو کم کنی و رعایت غذایی بکنی و این قرصا رو بخوری تا خوب شی. زود کارم تموم شد و رفتم خونه و سیگما رفت داروهامو گرفت و دیگه کم کم باید شروع کنم به رژیم درست و حسابی. 

چهارشنبه 8 آذر، سر کار بدک نبود. کارم کم بود واسه آخرین بار. آخه آخرش دوستم رعنا اومد گفت که کارش اوکی شده و میخواد از اینجا بره و قراره کاراشو به من هند اور کنه. هیچی دیگه کارام کلی زیاد شد. از اونور هم سیگما و دوستاش قرار گذاشتن که 10 شب بریم شرکت و یه سری کارا بکنیم. منم قرار شد برم. ساعت 7 رسیدم خونه و گفتم یه کم بخوابم و بیدارشم برم حموم و 10 با سیگما بریم شرکت. خوابیدم و دیگه بیدار نشدم. با زنگ تلفن بیدار شدم. دیدم اسم خونه مامانینا رو اعلام کرد تلفن. انقدر ترسیدم. فکر کردم ساعت 6 صبحه و تلفن رو برداشتم مامان بود. هی میگم چی شده؟ میگه کجایی؟ گفتم خونه ام چی شده؟ میگه هیچی. میگم ساعت چنده؟ میگه 10!!! دو ساعت فکر کردم تا یادم بیاد کی خوابیدم و داستان چیه. بعد میگه سیگما کجاست؟ گفتم کنار من خوابیده! بعد که قطع کردم دیدم نیست. زنگیدم بهش، گفت دلم نیومد بیدارت کنم. اومدم شام خوردم، بیدار نشدی، حموم رفتم بیدار نشدی، سشوار کشیدم دیگه بیدار نشدی فهمیدم خوابت خیلی عمیقه و دیگه خودم اومدم جلسه. گفت بیا توام ولی دیگه حال نداشتم برم حموم و اینا، نرفتم. تا 1 بیدار بودم و بعد خوابیدم. اونم همون موقع ها اومده بود خونه. 

پنج شنبه 9 آذر، صبح یه کم به خونه زندگیم رسیدم و بعدش رفتم خونه مامانینا. مامان گفت بچه ها امشب نمیان ولی چون سیگما تا دیروقت جمعه کلاس داشت قرار شد ما 5شنبه باشیم. تا شب کلی خوابیدم و استراحت کردم. شب سیگما اومد و کلی با بابا گپ زد. بعد از شام هم با ماشین سیگما رفتیم خونه و یه کم فیلم دیدیم و خوابیدیم. 

جمعه 10ام، ظهر که سیگما داشت میرفت کلاس منم باهاش رفتم و دم مترو پیاده شدم و رفتم خونه ماماینا. تو راه پیارم خریدم. از این خرما خوشمزه ها. 5 ماهی بود با مترو تردد نکرده بودم. کلی چیز میز خریدم تو مترو  دیگه رفتم پیش مامان و نهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم و ساعت 4 اینا، رفتیم خرید با مامان و بعدش دنبال بتا و تیلدا و رفتیم خونه دایی. زندایی و دختردایی رفته بودن تور اروپا و حالا برگشته بودن و رفتیم دیدنشون. کلی تعریف کردن و دور هم خوش گذشت. سوغاتی هم واسم شکلات و یه بلوز خوشگل آورده بودن. برگشتیم خونه و قرعه کشی جام جهانی بود. من از سال 2006 عاشق لوییس فیگو بودم و حالا ایران بود. مهمون برنامه 90. به سیگما گفتم واسم ضبط کنه خوبیش اینه که فیگو اصلا خوشگل نیست و سیگما بهش حسودیش نمیشه  خودمم نمیدونم چرا دوستش داشتم  ولی هنوزم فنشم خلاصه دیگه چک کردم دیدم راه خلوته و رفتم خونمون. دیگه صبر نکردم داداشینا بیان. بعد مامان می گفت کاپا اومده هی میره تو اتاق تو و میگه عمه لان، عمه لان  قربونش برم من. اون شب قرعه کشی ضبط شده رو دیدیم و دیر خوابیدیم. 

شنبه 11 آذر، صبح اصلا نمیتونستم زود بیدار شم. تا 8.5 خوابیدم و سیگما منو برد سر کار و با یه ساعت تاخیر رسیدم سر کلاس. دیدم یه ایمیل اومده از طرف رییس که فلان کارا رو بکن! تا رفتم پیشش گفت دیر اومدی و دادم یکی دیگه. بهتر! کار مزخرفی بود که هیچی هم تایم نبود واسش. باید کل شب بیدار میموندم تا فردا تموم شه! شب هم مهمون بودیم آخه خونه سیگماینا. این بود که کلی حال کردم که کنسل شد. اون روز دوستم که پزشکه کلی رژیم غذایی بهم داد و گفت یه عالمه چیز رو نباید بخورم.  منم که خیلی گامبوام، سختم میشه  البته آدم چاقی نیستم ها، بیشتر خوش اشتها بودم تا چاق که الانم دیگه نمیتونم خوش اشتها باشم و هر چیزی بخورم  شب خونه سیگماینا بالاخره به خانواده ش گفتیم مشکل معده دارم و خیلی سلکتیو چیز میز میخورم و اینا. خوبم برخورد کردن انصافا. شب هم خونه و لالا.

یکشنبه 12 آذر، صبح سیگما منو رسوند شرکت و دعوت شده بودیم یه همایشی تو هتل اسپیناس پالاس. رفتیم و بسی خوش گذشت. لابی هتل هم بسی خوشگل بود. نهار هم خوردم سلکتیو و ساعت 2 دیگه تموم شد. با همکارا قرار گذاشتیم دیگه برنگردیم شرکت :پی. منم ماشین نداشتم ولی دیدم تایم خوبیه که برم خونه مامانینا، رفتم دم شرکت سیگماینا ماشینو ازش گرفتم و رفتم خونه ماماینا. خیلی هم عالی. خوش گذشت اونجا. تا شب موندم و شامم خوردم و رفتم خونمون. سیگما هم کلی جوجه و فیله خریده بود و برام بسته بندی کرده بود. با سیگما کلی حرف زدیم و باز دیر خوابیدم.

دوشنبه 13 آذر هم باز سیگما منو رسوند که استرسام کم شه. همش استرس ترافیک دارم آخه. کلاس رفتم و وسطشم جلسه رفتم با رعنا. عصری با ساحل تا میدون پیاده رفتیم و اومدم خونه. واسه شام سیگما جوجه و فیله کباب کرد و خوردیم. 

سه شنبه 14 آذر، دیگه خودم ماشین بردم. بعد از کلاس رفتم خونه مامانینا کمک. آخه چارشنبه که میلاد پیامبره، مامان پسرداییمو پاگشا کرده. این پسردایی 4 ماه قبل از من عروسی کرده بود، ولی چون خانمش دو ماه بعد از عروسیش رفته بود سوییس فرصت مطالعاتی، وقت نشده بود پاگشاش کنن. این بود که مامان تازه پاگشاشون کرد. خوبیش اینه که باعث شد ما هم هنوز یه پاگشا داشته باشیم. من همه وسایلمم برده بودم که شب بمونم. بتا داشت پاناکوتا و کیک مرغ درست می کرد. مامان هم فسنجون و دلمه داشت درست می کرد. من رفتم یه سری کرم کارامل قلبی درست کردم و بیشترشو استراحت کردم. بتاینا رفتن چون مهموناشون از شهرستان میومدن و من موندم خونه مامانینا و خوابیدم.

چارشنبه 15 آذر، عید بود و تعطیل. صبح پاشدم خونه رو گردگیری کردم و یه دور کاراملا رو از قالب درآوردم و یه دور دیگه درست کردم. ظهر هم کلی خوابیدم و عصری رفتم حمام و سیگما اومد. کمکم کرد کیک مرغ رو سس مالی کردیم و هنوز کامل حاضر نشده بودم که دایی و زندایی اومدن ساعت 6.5. خیلی زود اومدن. خخخ. دیگه من رفتم حاضر شدم و عروس داماد هم 7 اومدن. ولی خب تا بقیه بیان طول کشید. داداش که یه ربع به 9 اومد. دیگه سفره رو چیدیم. غذاها لازانیا و مرغ هم اضافه شده بود. خوششون اومد از غذاها و دسرا. بعدشم مامان بهش یه ظرف تزیینی کادو داد و ما هم با بچه ها سرگرم بودیم. دایی کوچیکه هم شب نشینی اومدن آخر شب. دور هم خوش گذشت. شبم مامی کلی غذا داد و برگشتیم خونه و 2.5 خوابیدیم.

پنج شنبه 16 آذر (اولین سالیه که دانشجو نیستم)، ساعت گذاشته بودم 8.5 بیدار شم که تا 9 که قراره خانمه بیاد خونمون رو تمیز کنه، یه کم مرتب کنم. ولی یهو 8:20 دیدم زنگ رو زد. هیچی دیگه خونه خیلی نامرتب بود. دیگه در رو باز کردم و عذرخواهی کردم که خواب بودم و اینا، گفتم از آشپزخونه شروع کنه. سیگما هم زودی حاضر شد و رفت خونه مامانشینا. دیگه من صبحونه بهش دادم و خودم مرتب می کردم و اونم میسابید خونه رو. اولین باری بود که کارگر گرفتم. واسه نهار هم مامان بهم زرشک پلو با مرغ داده بود و واسه خانمه آوردم. بالکن رو هم شست و تمیز شد. تا ساعت 4 کل خونه رو تمیز کرد و من داشتم از خواب بیهوش میشدم. تا رفت خوابیدم. یه ساعت بعد با زنگ تلفن مامان بیدار شدم دیدم سیگما هم اومده. بعد سیگما کلی غر زد که فلان جاها چرا کثیفه و چرا نگفتی بهش تمیز کنه و اینا  خب ندیده بودم. البته انصافا کم بود جاهایی که تمیز نکرده بود. دیگه بعدش عذرخواهی کرد از میزان غرغرش و بخشیدمش. کلی حرف زدیم و سیگما رفت واسم گوشت شیشلیک خرید و رفت رو باربیکیو کبابش کرد و بسی خوشمزه شد. بعدشم دوش گرفتیم و حاضر شدیم رفتیم شرکت جدید سیگماینا، دور همی با دوستاش. کلی هم چیپس و پفک اینا داشتن ولی من که نمیتونستم بخورم. شام تولد هم به بقیه دادن سیگما و دوستش که تولدشون نزدیکه و من بازم نخوردم که  البته که شام خورده بودم  دیگه نشستیم به بازی کردن. اول نیما نبود و یاتزی بهشون یاد دادم و بازی کردیم. بعد نیما هم اومد و استوژیت بازی کردیم و بعدشم دو دست کو بازی کردیم که هر 4 دست بازی رو من بردم. ساعت دیگه شد 4 صبح و ما واقعا خوابمون میومد. دیگه پاشدیم رفتیم خونه و 5 خوابیدیم.

جمعه 17 آذر، سیگما 11 بیدار شد و رفت کلاس و من تا 2 خوابیدم. بسی حال داد. بعد هم دستمال های گردگیری اینا رو شستم و یه دستی به خونه کشیدم که نامرتب نشه و حاضر شدم سیگما اومد دنبالم و رفتیم بام لند خرید. میخواستم ست لباس ورزشی واسه تولد سیگما بگیرم ولی هیچی نپسندید. ازاونجا رفتیم خونه سیگماینا و یکی از گلدونام که شکسته بود (همون گلدون شیشه ای) رو عوض کردیم گلدونش رو تو حیاطشون و رفتیم بالا دیدیم واسه سیگما تولد گرفتن. خخخ. بادکنکم زده بودن و من کلی با نینیشون بازی کردم. خیلی خوردنی شده. بعد هم مادرشوهر برام کمپوت درست کرد چون میوه نمیتونستم بخورم و کلی حال کردم. تازه بقیشم داد ببرم خونه. هورا. شام خوردیم و تولد بازی و کیک خوردیم و دیگه 11.5 اومدیم خونه. من خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم صبح 7 بیدار شم دیگه. 

شنبه 18 آذر، صبح خودم اومدم سر کار و رفتم ادامه هنداور از رعنا. کلی کارم زیاد شده  استرس هم گرفتم تازه. دیگه عصری تا دیروقت سر کار بودم و بعدش رفتم خونه، ولو شدم تو تخت و گوشی بازی که دیدم در واحد رو میزنن، بچه همسایه بالایی بود و با کلی ترس و لرز شارژشونو آورده بود. بعد هم گفت خانم پیر طبقه اولم کارم داره. من لباس پوشیدم و رفتم طبقه اول دیدم خانم همسایه میگه با آقای مهندس کار داره نه من، دیگه پیغامشو گرفتم که به سیگما برسونم و خودم اومدم بالا. سیگما اومد و بهش گفتم و شام رو آوردم خوردیم و رفتم حموم. بعد هم واسه خودم کمپوت سیب و گلابی درست کردم و رفتم خوابیدم.

یکشنبه 19 آذر، صبح با بدبختی بیدار شدم. میخواستم زود برم که هم برم یوگا و هم عصر بتونم زودتر بیام بیرون و برم خونه مامانینا. صبح واقعا نمیتونستم بیدار شم. کلی با خودم حرف زدم تا بیدار شم. خیلی هم کند حاضر شدم ولی خیابونا خلوت بود و خیلی زود رسیدم. یه هفته بود از تنبلی یوگا نرفته بودم و رفتم بالاخره. حال داد. بعدشم رفتم سر کار و کلی کار داشتم، ولی دیگه استرس نداشتم. روز پر کار خوبی بود. تایم کاری هم که تموم شد سریعا با ساحل رفتیم سوار ماشین شدیم و رسوندمش و خودمم رفتم خونه مامانینا. کلی گپ زدیم و تیلدا هم بیدار شد و بلبل زبونی کرد برامون. بتا امروز رفته بود دکتر زنان و دکتر بهش گفته بود جفتت یه کم پایینه و کار سنگین نکن. تست آمنیوسنتز هم باید بده و دیگه اینکه نینیمون دختره. تیلدا به آرزوش میرسه. یه قصه هم واسش تعریف کردم که جوجو از خدا میخواسته که به مامانش نینی بده، گفت خاله میشه منم دعا کنم؟ گفتم آره عزیزم. بعد به خدا گفت که خدایا میشه یه نینی بذاری تو دل مامانم؟ یه خواهر میخوام  حالا به آرزوش میرسه ایشالا  مامی گفت سیگما کی میاد؟ میخوایم واسش تولد بگیریم. گفتم نمیاد که امشب. ضدحال خوردن. آخه خیلی ترافیکه و خسته میشد. قرار شد فقط آخر هفته ها بیاد. بعد دیگه کلی چیز میز خوردم و ساعت 10:15 راه افتادم برم خونه. سیگما پسرخاله هاشو دعوت کرده بود خونمون و دور هم بودن، ولی تا من برسم رفته بودن. دیگه تا برسم و آماده خواب بشیم کلی حرف زدیم و 12 خوابیدیم.

دوشنبه 20 آذر، تولد سیگما بود. با هم بیدار شدیم و تولدشو تبریک گفتم و حاضر شدیم و منو رسوند سر کار و خودشم رفت. امروز خیلی سرش شلوغه. شب هم ممکنه دیر بیاد حتی. منم هیچ کاری واسه تولدش نکردم. رسما هیچ کار! کیک هم که نمیتونم بخورم و نمیگیرم. حالا عصر رفتنی گل میخرم براش و شایدم شام رفتیم بیرون، شایدم نه. نمیدونم خلاصه. بادکنکم ببینم میگیرم براش :پی

کارمم زیاده امروز و تا الان نفهمیدم اصلا چجوری تایم گذشت. اینجوری بیشتر خوش میگذره، به شرطی که کار بی استرس دست آدم باشه 

خب این بخششو تا دیروز نوشته بودم. من همش داشتم فکر می کردم که واسه تولد سیگما چی کار کنم؟ عصری با دوستم از شرکت اومدیم بیرون و ماشین هم نداشتم و کلی میتونستم پیاده برم. میخواستم واسش دسته گل بگیرم که دیدم این دستفروشا دسته گلای خوبی ندارن و بیخیال شدم. به جاش واسه خودم یه جفت پاپوش خیلی خوشگل گوگولی خرگوشی خریدم  دیگه با دوستم خدافظی کردم و با تاکسی رفتم تا نزدیکای خونه. میخواستم از گلفروشی سر خیابونمون براش گل بگیرم که یهو یه گلدون دیدم شیفته ش شدم. سیکلمه جدید. بسی حال کردم. براش گرفتم و اومدم خونه. دیگه ذوقم اومد سر جاش. دو تا بادکنک قرمز داشتم و براش باد کردم. میوه هم شستم و گذاشتم رو میز. یادم افتاد که ریسه هم دارم براش روشن کنم. رفتم آوردم و تزیین کردم میز رو و بعدشم یادم اومد که یه بسته پودر کیک زعفرونی دارم و میتونم درست کنم واسش. ولی شیر نداشتم. به سیگما زنگیدم و گفت نزدیکم دارم میام. گفتم شیر هم بخره. اسنپ باکس هم گرفتم که گوشی جدید بابای سیگما رو بیارن خونمون و سیگما واسشون برنامه اینا بریزه. رفتم پایین گوشی رو تحویل گرفتم و بعدشم دیدم اسنپ بهم 30 درصد تخفیف اسنپ فود داده تا فردا! شام امشب هم جور شد. خخخ. سیگما اومد و برقا رو خاموش کرده بودم. نور ریسه هه رو میدید، گفت واسم چی کار کردی؟ گفتم هیچی خونه آتیش گرفته این نور اونه.  دیگه اومد دید و کلی کیف کرد. از گله هم خیلی خوشش اومد. بعد پاپوشامو دیده میگه اینم واسه من کادو گرفتی؟ به اسم من واسه خودت؟ مثل گل که واسه خونه گرفتی؟ اول یه کم کتکش زدم بعد گفتم آره اینو گرفتم بپوشم تو شاد شی، چه کادویی از این بهتر؟  بعد دیگه یه پیتزا باروژ سفارش دادیم و کیک رو درست کردم و تو این فاصله سیگما رفت حموم و وقتی برگشت غذا رو آوردن و کیک هم حاضر شد. فقط مشکل اینجا بود که رو جعبه کیکه نوشته بود 30 تا 45 مین بذارید تو فر، من 30 مین گذاشتم یه کم سوخت  البته مزه ش بد نشد ولی خوشگل نشد. با مربای به تزیینش کردم و بعد از شام آوردم خوردیم. بسی حال داد. رژیم ضد رفلاکس رو شکوندم یه شب :پی  شب هم در حالیکه سیگما داشت تلفن حرف میزد از خستگی خوابم برد. 

سه شنبه 21 ام هم که امروز باشه، باز با سیگما اومدم سر کار و کلی کار کردم. از اونجایی که تا آخر شب سیگما کار داره و نمیاد خونه، من بعد از کار میرم خونه مامانینا. همین دیگه. خوش باشید :*

چقدر تعطیلی خوبه

سلام. خوبین؟ این یه هفته درمیونایی که باید برم کلاس، کلا رشته امور رو از دستم درمیاره. یادم نمیاد دیگه چی کارا کردم اصلا. دوشنبه 22 آبان بیشتر به چک کردن اخبار زلزله گذشت. واسه شام هم فکر کنم گوشت چرخ کرده درست کردم که با اون همه لوبیاپلو بخوریم! سر کار کمک نقدی و غیر نقدی جمع می کردن واسه زلزله زده ها. کلی چیز میز جمع شد و با پولا هم رفتن کنسرو و پتو و خوراکی های خوب خریدن و چنتا کامیون فرستادن کرمانشاه.

سه شنبه کلاس یوگامون تشکلیل  نشد و عصری رفتم خونه مامانینا. بیتاینا از شمال اومده بودن و تیلدا سرما خورده بود. 

چهارشنبه عصر رفتیم خونه سیگماینا. خبر خاصی نبود. فقط اینکه سیگما دیر اومد و من خودم زودتر رفتم خونشون. شب هم زیاد موندیم و خیلی دیر برگشتیم خونه.

پنج شنبه صبح با سر و صدای همسایه بالایی! ساعت 7.5 بیدار شدیم و من واقعا اعصابم خورد بود. دیگه سیگما هی سعی کرد حالمو خوب کنه و بالاخره تونست. رفتیم با هم صبحونه حسابی خوردیم و بعدش سیگما رفت کلاس و من رفتم خونه مامانینا با بند و بساط که شب هم بخوابم اونجا. دیگه با مامی نهار خوردیم و بعدش رفتم تو اتاق دوست داشتنی و تاریک خودم کلی خوابیدم ظهر. قشنگ رفرش شدم. دیگه عصری بتا اینا اومدن و بعدشم سیگما و بعدشم داداشینا و دور هم پیتزای مامان پز خوردیم عالی. مامی دیگه به تکنولوژی پیتزا دست یافته، خیلی عالی میشن پیتزاهاش. بعدش دیگه من هی داشتم به کاپا یاد میدادم که بگه عمه و دریغ از اینکه یه بار بگه. هی میگفت بگو "لان" "دا". نمی گفت که. اصلا توجه هم نمی کرد. به جاش تیلدا هی می گفت به من بگو که بگم. اونم که بلده. به جاش کلمات سخت بهش می گفتم. قسطنطنیه و مترونیدازول و پردنیزولون و از اینجور کلمات  اونم میگفت همه رو  دیگه بتا اینا ساعت 12 رفتن و داداشینا هنوز بودن. وقتی تیلدا رفت من تازه تونستم با کاپا بازی کنم. هی میومد با زبون بی زبونی میگفت بیا دنبالم کن. کلی باهاش بازی کردم تا دیگه ساعت 1 شد و رفتن و من و سیگما همونجا رفتیم بخوابیم. بعدا کاشف به عمل اومد که کل هفته بعد، کاپا تو خونه راه میرفته و میگفته "عمه لانی، عمه لانی". ای قربونش بره عمه

جمعه صبح صبحونه مفصل خوردیم و سیگما رفت کلاس و من موندم خونه مامی. بعد از کلاسشم جلسه داشت سیگما. این بود که دیگه من حسابی ریلکس کردم. کل روز دراز کشیده بودم داشتم با گوشیم بازی می کردم!!! شنبه هم که قرار بود نرم سر کار دیگه کلی شاد بودم. رفتم حموم و دختر خاله مامی واسمون نذری کلی عدس پلو آورد. دیگه دوباره بتاینا هم اومدن و سیگما هم رفته بود نمایشگاه و شب باز اومد و دوباره دور هم بودیم. کلی هم ورق بازی کردیم و من و بتا، داماد و سیگما رو بازوندیم. کلی هم جرزنی و تقلب کرده بودن اونا! شب دیگه رفتیم خونمون خوابیدیم به این امید که بچه بالایی میره مدرسه و ما میخوابیم راحت.

شنبه 27 آبان، بین التعطیلین بود. مرخصی گرفتم که نرم و بمونم استراحت کنم. تا 11 اینا خوابیدیم و بعد از صبحونه سیگما رفت دنبال کارای بانکیش و من موندم خونه رو مرتب کردم و کلی لباس شستم و به گلدونام رسیدگی کردم. بعدش سیگما اومد و باهم نهار خوردیم و رفتیم هایپراستار. کلی لیست خرید نوشته بودم. خیلی چیزامون تموم شده بود. ولی از همون اول شروع کردیم به خرید چیزایی که تو لیست نبود البته انصافا همه لیست رو هم خریدیم. ولی آدم میره هایپر کلا تخلیه میشه برمیگرده. همینجوری چیزای الکی پلکی شد 400 تومن :پی بعدش برگشتیم خونه و سیگما رفت جلسه و من اومدم خریدا رو جابجا کردم و حاضر شدم که سیگما بیاد دنبالم بریم بیرون. یه شرکتی سیگما و دوستاش اجاره کردن که فعلا خالیه و وسیله نداره. قرار بود برن اونجا جلسه بذارن و من گفتم بگه بقیه دوستاشم بیان و تا صبح بازی کنیم. دوستاش واقعا آدمای سالمین. خلاف سنگینشون سیگاره، اونم فقط دو نفر! حالا من داشتم حاضر میشدم و آرایش می کردم و لباس مناسب هم تنم نبود یهو دیدم زنگ آیفونو زدن، آرشه! برداشتم میگم بله؟ میگه باز کن بیایم بالا! فکر کردم سیگما هم باهاشونه. کلی هم تو دلم بد و بیراه بهش گفتم که چرا به من خبر نداده اینا رو داره میاره بالا. پتو رو کاناپه بود و حوله هامون هم رو مبلا. دیگه دوییدم اینا رو برداشتم و بردم تو اتاق و سریع لباس مناسب پوشیدم و دیدم اومدن بالا در هال رو زدن. باز کردم دیدم آرش و سروش با هم اومدن تو! سیگما هم نیست. بعد من یه کم تو بهت و حیرت بودم. بهشون میگم قرار مگه شرکت نبود؟ میگه سیگما بهت زنگ نزد؟ (تو دلم گفتم اوه اوه. لابد شرکت کنسل شده گفته بیان اینجا!) گفتم نه چطور؟ گفت ما اومدیم دنبال تو. سیگما مستقیم میره شرکت! بعد همون لحظه تازه سیگما زنگ زده میگه برنامه اینه! گفتم بله آرش اینجاست، گفت الان. میگه اومدن بالا؟ قرار بود بیان دنبالت.  میخواستم خفه ش کنم یعنی! آرش و سروش واسه خودشون چیپس و ماست هم خریده بودن و نشستن به خوردن و واسشون اخبار ورزشی گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق حاضر شدم و رفتیم شرکت! سیگماینا قبل از ما رسیده بودن. کاملا جا داشت که خونشو بریزم ولی خب نریختم دیگه پیتزا سفارش دادیم اسنپ فود بیاره از باروژ و اونا نشستن به جلسه. 4 تا از دوستای سیگما بودن. بعد از شام هم به جلسشون ادامه دادن تا ساعت 1 که بالاخره تموم شد و دیگه رفتیم سراغ بازی. استوژیت بازی کردیم و بعدشم کو (coup) بهمون یاد دادن که بازی جالبی بود و کلی بازی کردیم. تا 6.5 صبح بازی کردیم و دیگه داشتیم از خواب میمردیم، سریع متفرق شدیم و رفتیم خونه خوابیدیم!

یکشنبه 28 ام، شهادت امام رضا بود و تعطیل. ما هم که تازه 7.5 صبح خوابیده بودیم. تا 1.5 خوابیدیم. بعد دیگه بیدار شدیم و هیچی نخوردیم از بس از شب تا صبح چیپس و پفک و تخمه خورده بودیم! سیگما شوفاژا رو هواگیری کرد و بازشون کردیم. نشستیم با هم فیلم دیدیم و شیرموز خوردیم. بعد هم یه کم کار داشتیم که رسیدگی کردیم بهشون. دیگه من پاشدم غذا درست کردم. ماکارونی آشیانه ای داشتیم و هوس کردم درست کنم. خیلی خفن شد. بسی حال کردیم باهاش. بعدشم کلی فیلم دیدیم و لباسا رو از رو بند برداشتم و تا کردم گذاشتم سر جاشون و همه چیز مرتب و تمیز، زودی هم خوابیدیم. 

دوشنبه 29ام، هفته کلاسا بود. کل روز کلاس بودم و عصری رفتم خونه خزیدم تو تخت. خوابم نبرد ولی کلی گوشی بازی کردم. واسه فردا نهار سیگما از سبزی پلو ماهی خریده بودم و نصف نهار خودمم مونده بود و برده بودم. ماکارونی آشیانه ای هم واسه شام داشتیم. این بود که ریلکس لم دادم فقط. ساعت 7.5 سیگما اومد و گفت که با آرش قرار کاری دارن و وقت نمی کنه و اینا. گفتم خب بگو بیاد اینجا حرف بزنید. ساعت 8 بود. گفت میگم بعد از شام بیاد. دیگه دیدم خیلی دیر میشه و من 10.5 میخوام بخوابم، گفتم بگو شام بیاد. ماکارونی ها رو آوردم به عنوان پیش غذا و سبزی پلو ماهی هم آوردم واسه شامشون و کلی هم خوشش اومد آرش. بچه بی شیله پیله ایه. مامان سیگما اسفناج آماده هم بهم داده بود و بورانی اسفناجم براشون درست کردم. بعد از شام من رفتم تو اتاق دراز کشیدم و اونا تو هال حرف کاری میزدن. دیگه 10.5 ازشون خدافظی کردم که برم بخوابم. یه ربع بعدش هم رفت آرش و تازه اون موقع خوابم واقعی شد که پای سیگما خورد به ظرفای روی میز و کلی صدا داد و بیدار شدم. دیگه تا 1 خوابم نبرد 

سه شنبه 30 ام صبح رفتم یوگا بعد از 2هفته و بعدشم کلاس. عصر باز زود رفتم خونه و یه ربعی خوابیدم و استراحت کردم. بعد سیگما هم زود اومد و زود شام خوردیم و فیلم دیدیم با هم. ساعت 10 شب میخواست بره جلسه! من رفتم خوابیدم و اون رفت. بازم تا 1 خوابم نبرد!

چارشنبه 1 آذر خیلی بی اعصاب بیدار شدم. خوابم میومد همش. دیگه رفتم کلاس بهتر شدم. عصری ساعت 4 دیگه از وسط کلاس بلند شدم و تاختم به سمت خونه مامانینا. ترافیک هم خیلی زیاد بود. بسی خسته رسیدم و قرار بود بمونم اونجا یکی دو شب و صبح پنج شنبه با بتا برم غربالگری. که دیدم بتا خودش همون شب رفته بود سونوگرافی و اومد و گفت که به احتمال زیاد نینی دختره. ای جانم. میشه آبجی کوچولوی تیلدا. خودشونم واسشون فرقی نداره دختر و پسر. من میگم آدم حداقل باید یه دخترو داشته باشه. زندگی بدون دختر نمیشه. ولی خب پسر هم بدم نمیاد داشته باشم. دوتاش باشه خوبه. فقط دوتا پسر دوس ندارم :پی دیگه شب سیگما و داماد هم اومدن و من یه کم با تیلدا بازی کردم و شب همه رفتن و من خوابیدم اونجا. تیلدا دیده بود من میمونم میخواست بمونه ولی آخر دلش طاقت نیاورد و رفت. منم شدیدا خسته بودم و خیلی زود خوابم برد.

پنج شنبه 2 آذر ساعت 9.5 مامی بیدارم کرد که پاشو مگه نمیخواستیم بریم دنبال کارای کارت ملی؟ دیگه بدیو بدیو بلند شدم و حاضر شدیم و بتا هم تیلدا رو آورد خونمون و من و مامان و بابا و تیلدا، 4 تایی رفتیم دفتر پیشخوان دولت. قبلا اینترنتی ثبت نام کرده بودم واسه کارت ملی هوشمند و رفتیم که بقیه مراحل رو انجام بدیم. ولی تا شناسنامه مامان و بابا رو دید گفت عکساشون قدیمیه و قبول نکرد. گفت باید اول شناسنامه هاشون عوض بشه. هیچی دیگه بیخود برده بودمشون  دیگه اونا برگشتن خونه و من کلی نشستم تا دونه دونه کارام راه افتاد. عکس گرفت ازم و بعد اثر انگشتام و بالاخره تونستم ساعت 1.5 برم خونه. بتا هم اومد دنبال تیلدا و بردش و ظهر کلی تو اتاق تاریک عزیزم خوابیدم  خواب دونم پر میشه قشنگ اونجا. واسه شب همه رو دعوت کرده بودم رستوران به مناسبت سر کار رفتنم. همه هم دیر اومدن. حتی سیگما. 9 اومدن و حاضر شدیم و رفتیم باگت. داداشینا هم از اونور اومدن و رفتیم. اول میخواستم خونه مهمونی بگیرم ولی دیدم کاپا شدیدا خونه کثیف کنه و منم کل خونه م کرم و روشنه. بیخیال شدم دیگه. چون خانوم داداش هم از ایناس که نه تنها هیچی به بچه نمی گه و جلوشون میگیره که کثیف نکنه، بلکه خودشم با غذا راه میفته دنبال بچه و اونم نمیخوره و تف می کنه و اینم جمع نمیکنه! و اینجوری خونه سه سوته به گند کشیده میشه! این بود که ترجیح دادم بیرون دعوت کنمشون. :پی از اون ور هم بیتا (دختر خاله م) صفراشو عمل کرده بود و خاله گله کرده بود که شما هر وقت میاین مرداتونو نمیارین و فقط خودتون خانوما میاین، ما هم گفتیم اوکی پس بخوایم با مردا بیایم دیر میشه و 11 میایم. گفته بود اشکال نداره ما بیداریم کلا. دیگه ما هم بعد از رستوران همگی رفتیم ملاقات بیتا. دیدیم دوتا از دایی ها هم اونحان و دیر رفتن ما معلوم نشد. دیگه تا 1 خونه خاله بودیم و بعد برگشتیم خونه ماماینا خوابیدیم.

جمعه 3 آذر، سیگما رفت که بره کلاس و انقدر تو ترافیک موند که به کلاسش نرسید! لابد شلوغیای بلک فرایدی بود!!! بتا، تیلدا رو برده بود دکتر. مامان بهش زنگید که حال تیلدا رو بپرسه، شنید داره گریه می کنه پشت تلفن. من تو اتاق بودم. دیدم مامان میگه بیا ببین چی شده. قطع کرد. داماد تلفنو از بتا گرفته گفته بعدا زنگ میزنیم و قطع کرده. مامان هم بی حس طور نشسته بود رو صندلی! حالش بد شده بود. من سریع زنگ زدم و برداشت بتا. میگم بچه چی شده؟ میگه آمپول زد اینجا رو گذاشت رو سرش! کلی دعواش کردم. گفتم خجالت نمی کشی واسه آمپول گریه می کنی و مامان رو میترسونی؟ داشت سکته می کرد! داماد بعدش زنگ زد عذرخواهی کرد. اونم دعوا کردم که دیگه تکرار نشه این کولی بازیاشون  والا! خلاصه دیگه بابا هم اومد و نهار خوردیم دور هم و کلی گپ زدیم و قرار شد ساعت 4 با مامی بریم دیدن زندایی کوچیکه. شکمشو عمل کرده بود. میخواستیم بریم خونشون ملاقات. دیگه من همه وسایلمو برداشتم و شیر و ماست بز هم که بابا واسه نینی سیگماینا گرفته بود رو گذاشتم صندوق عقب و با مامی رفتیم خونه دایی. زندایی کوچیکه خوابیده بود (متولد 60عه، من اسمشو صدا می کنم جای کلمه زندایی، بنظرم حس صمیمیت بیشتر میشه اینجوری.) خیلی بنظر لاغر شده بود. دوتا زندایی دیگه هم اومدن و کلی گپ زدیم. بعد دیگه من میخواستم برگردم خونه خودم و قرار شد یکی دیگه از زنداییا مامانم رو هم برسونه تا نزدیکای خونه. من زودتر بلند شدم و رفتم خونه. فکر می کردم راه شلوغ باشه ولی خلوت بود. شب قرار بود بریم خونه سیگماینا ولی سیگما جلسه بود و منم دیدم نمیتونم اون همه شیر و ماست رو یه بار ببرم بالا بذارم تو یخچال تا سیگما بیاد. این بود که تصمیم گرفتم خودم زودتر برم خونه سیگماینا. ولی قبلش رفتم خونه و یه کم خونه رو مرتب کردم. دو روز و نیم خونه نبودم. لباسا رو هم ریختم تو ماشین و تایم دادم که ساعت 11 شستنشو تموم کنه و تا اون موقع برگردیم خونه و پهنشون کنیم. بعدشم رفتم خونه سیگماینا. به سیگما گفته بودم و زنگ زده بود که باباش بیاد کمکم. بنده خدا اومد و شیر و ماستا رو برد بالا. گاما اینا هم نبودن فقط بچشون بود. کلی باهاش بازی کردم تا اونا اومدن و یه ساعت بعد هم سیگما اومد. شامیدیم و ورق بازی کردیم. من و سیگما 6-0 عقب بودیم ولی تهش 6-7 بردیمشون. بسی حال داد. دیگه بدیو بدیو رفتیم خونه و تا رسیدیم شد 11:15 و لباسا رو ماشین شسته بود و پهن کردیم و لالا. معده درد گرفته بودم و خوابم نمیبرد. 1 خوابم برد.

شنبه 4 آذر، صبح نتونستم زود بیدار شم و دیرتر رفتم سر کار. 8:35 کارت زدم. (تا 8.5 بدون تاخیر میتونیم بیایم و از اونور بیشتر بمونیم).  چقدرم سرد بود. از پارکینگ شرکت تا خود شرکت یخ زدم. کل روز هم آبریزش بینی داشتم. معده درد هم داشتم  بعد از نهار هم حتی. خوب نبود کلا. فکر کنم از سیر غذای دیشب و نهاری که آورده بودم بود! دیگه عصری رفتم سمت خونه و سر راه رفتم عکس 3*4 مامان و بابا رو که خودم و سیگما فایلاشو درست کرده بودیم رو دادم چاپ کردن و بعد رفتم جعبه خام تی بگ بگیرم و خودم دکوپاژش کنم که نداشت و برگشتم خونه. واسه اولین بار نخزیدم تو تخت. سرد بود و لباس گرم و پاپوش پوشیدم و فیلم 50 کیلو آلبالو رو گذاشتم و شروع کردم به ورزش کردن که سیگما هم اومد. میوه خریده بود. میوه ها رو گذاشتم تو یخچال و 5 مین از فیلم رفته بود که زدم عقب از اول ببینیم و به سیگما هم گفتم بیاد ورزش، چون دوباره کمردرداش داره شروع میشه. یه کم با من ورزش کرد و رفت نشست (کلا خیلی ورزشکار طوریه و گیر میده هی میره باشگاه ولی تو خونه اصلا ورزش نمی کنه، باید درستش کنم ) خلاصه خودم شروع کردم و ورزشمو تقسیم کردم به سه بخش پرشی، وزنه طوری و کششی. اول گرم کردم و بعد پروانه زدم و کلی حرکات پرشی. بعدش یه ربع هولاهوپ زدم در حین فیلم دیدن و 80 تا کرانچ سینه رفتم و بعدشم یه کم حرکات کششی یوگا. فیلم رو دیدیم تموم شد و بعد شام خوردیم و گپ زدیم. ساعت 10 رفتم حموم تازه! هیتر برقی رو هم روشن کردیم چون خیلی سرد شده هوا. از فردا کاپشن میبرم اصلا. 

یکشنبه 5 آذر، تولد مامان عزیزمه. شب میریم اونجا. یعنی تا دقایقی دیگه راه میفتم. صبح رفتم یوگا، خیلی خوب بود. خدا کنه همت کنم و پابرجا بمونه کلاسم و هی برم. بعدشم کار و بار. خوب بود امروز. الانم اینو که چند وقته دارم مینویسم تموم کنم و با دوستم بریم سمت خونه مامانینا. شب میخوایم تفلد بگیریم واسه مامی.

آپدیت شد:

با ساحل رفتیم و تو راه کلی خندیدیم با هم. خیلی بامزه س این بشر. وسط راه رسوندمش و بعدش رفتم واسه مامان دمپایی رو فرشی طبی خریدم از مال خودم که پا درد نگیره وقتی راه میره. بعدم رفتم خونه. تیلدا نبود چون بتا مرخصی بوده و سر کار نرفته بود. دیگه اومدن و سیگما هم ساعت 8:15 با یه سبد گل رز قرمز اومد. واسه مامان خریده بود. شام خوردیم و تولد مامان رو جشن گرفتیم و کیک خوردیم و بسی حال داد. کادو هم پول دادیم. بعد هم اومدیم خونه. ماشین من بنزین نداشت و سیگما رفت بنزین بزنه و من خودم با ماشین سیگما اومدم خونه و کلی حال داد. بعد هم کلی بیدار موندم و با گوشی بازی کردم. رسما عقده تایم رست دارم

دوشنبه 6 آذر که امروز باشه، تا ساعت 11 خوابیدم. انقدر خوابم میومد که با هیچی بیدار نمیشدم. بعدشم سیگما جلسه داشت و رفت و من رفتم به گلهام سر زدم. تو بالکنیا حالشون خوب بود. میترسیدم سرما اذیتشون کرده باشه، ولی گل هم داده بود شمعدونیم. ولی گلای توی خونه خوب نبودن. آفت زدن و چقدرم دردسر داره بردن آفتشون شاید بیخیال نگه داشتنش بشم. الانم میخوام برم ورزش کنم و بعد هم به خودم برسم حسابی و دوش بگیرم و حاضر شم برم شرکت سیگما. شام هم قراره با دوستم بریم بیرون خانوادگی. کاش همیشه دوشنبه ها تعطیل بود