مهمونی بعد از مدت ها

سلام سلام. صبح شنبه بخیر و شادی.

یکشنبه ی گذشته وقت سونوگرافی داشتم. واسه چکاپ همون دوتا مشکل که تو غربالگری دوم معلوم شد. دیگه مرخصی گرفتم و راهی شدیم. خونه ی نوا اینا نزدیک مطب بود. موقع اسباب کشیمون خیلی اصرار کرد که بیان کمک، بهشون گفتیم کارا تقریبا تمومه، دیگه یه روز پیام داد که نهار درست نکن، من نهار میارم. با یه قابلمه ماکارونی اومد دم در. دیگه گفتیم بیاین تو و اومدن تو بستن مجسمه ها و قاب عکسا هم کمکمون کردن. از اون روز قابلمشون مونده بود دست ما. گفتم فرصت خوبیه برم قابلمه رو هم ببرم براشون. یه پیشی هم گرفته به تازگی. به مامان گفتم یه دونه دیگه از اون موشا براش بافت و گذاشتم تو یه ساک خوشگل و بردم براش. اول رفت پذیرش شدم تو سونو. میگه برو یه ساعت دیگه بیا. سری قبل تقریبا دو ساعت شد که تو ماشین له شدم. سرد هم بود و دستشوییم هم گرفته بود. این سری گفتم این زمان رو میرم پیش نوا. سیگما هم کار بانکی و بنزین زدن و اینا داشت. تو اون فاصله انجام میداد. دیگه یه سر رفتم پیش نوا، پیشیش رو هم دیدم و این یه ساعت انتظار رو خوش گذروندم. بعد که برگشتم زودی نوبتم شد و خدا رو شکر اون قضیه انسداد شریان رحمی حل شده بود بدون دارو و طول سرویکس هم کم نشده بود. جای شکرش باقیه. بهم گفت بازم رعایت کن. اون حساسیت ها هم معلوم شد به خاطر همین داروها بوده. حالا یا آسپرین یا پروژسترون یا هردو. دون دون های قرمز دستام رفته دیگه. خارشام هم خیلی خیلی کمتر شده. البته کرمای مختلفی هم استفاده می کنم دائما، ولی معلومه که دلیل اصلیش برطرف شده که بهترم. در مجموع بخش اعظم نگرانیام برطرف شد خدا بخواد. جالبه همه میگن 3 ماه وسط طلاییه. واسه من نبود زیاد. با این نگرانیا و این خارشا. خخخ. فدای سر نینی. دیگه 3 ماه بیشتر نمونده تا خانوم خانوما قدم رنجه کنه تو بغل مامانش. بعد از سونو که خیالمون راحت شد یه سر رفتیم شرکت سیگماینا. خواهر سیگما 4تا صندلی نهارخوری آشپزخونه داشتن که دیگه تو این خونه نمیخواستشون. انصافا نو هم بود. آورده بودن شرکت. به سیگما گفته بود نمیخوام. قرار شد یه میز جمع و جور بخریم و از همین صندلیا استفاده کنیم. تو شرکت نهار سفارش دادیم و خوردیم. دوتا از صندلیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم دنبال میز. چقدر هم هوا سرد و آلوده بود. همونجا گفتم فعلا بی خیال خرید سیسمونی میشم. نمیتونم تو این سرما و آلودگی بیام خرید. خیلی زود یه میز انتخاب کردیم و صندلی رو گذاشتیم کنارش دیدیم رنگش کاملا شبیهشه و همون رو خریدم. برگشتیم خونه و میز رو گذاشتیم تو آشپزخونه و واقعا خوشگل شد. کلی حال کردیم. یهو تو یه روز کلی کار کردیم. خیلی چسبید. 

راستی اینترنتی و حضوری تا حالا کلی لباس واسه فسقلک خریدم. ولی خب خریدای بزرگش مونده. ایشالا حالم اوکی باشه، وقتی هوا بهتر شد برم خرید.

دیگه اینکه از فیلیمو برگشتم به نماوا. قورباغه و هم رفیق رو دارم میبینم. من از نوجوانی عاشق شهاب حسینی بودم. الانم با همه اتفاقاتی که افتاد پارسال، ولی هنوز دوسش دارم. اما واقعا تو این همرفیق لوس و بی نمکه. البته یه قسمت بیشتر ندیدم هنوز. 

دیگه اینکه دیروز مهمون داشتم. خانواده سیگما رو دعوت کردم که بیان خونمون رو ببینن. هی گفتن اذیت میشی و اینا. گفتم کلا غذا رو از بیرون میگیرم. دیگه به هوای مهمون داشتن، سیگما همه کارا رو انجام داد. همه تابلوها نصب شد، لامپا و چیزایی که تعمیر میخواست انجام شد. خودمم افتادم به جون یخچال و ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی و ماکروفر و کلا وسایل برقی و حسابی سابیدمشون. مهمون داشتن خیلی خوبه. از هانی مرغ و قرمه و میرزاقاسمی و سوپ سفارش دادم. فقط برنجشو خودم درست کردم. ولی خب غذاها رو زود آورد و همه رو ریختم تو قابلمه واسه گرم کردن. مامان سیگما و مامانبزرگش هی میگفتن چرا درست کردی؟ گفتم نه بابا همشون از بیرونه، فقط ریختم تو قابلمه واسه گرم کردن. عذاب وجدان نگیرید. خخخ. البته یه کم مرغش رو فرآوری کردم خودم. رب و پیاز و آب مرغ اینا اضافه کردم بهش. همین گرم کردنا و آماده کردن وسایل سفره، کلی خسته م کرد. دیگه برای دامادشون هم تولد گرفتیم و بهش یه پلیور خوشگل کادو دادیم. خلاصه همه چیز خیلی خوب برگزار شد. از بس همه شعله های گاز روشن بود، خونه گرم شده بود. من پنجره آشپزخونه رو باز گذاشته بودم. وقتی رفتن کم کم چنتا عطسه کردم و یه کم زکام طور شدم. کمرم هم درد گرفته بود. ترسیدم. گفتم لابد سرماخوردم. حالا سرمابخوری هم معلوم نیس کروناس یا نه که. میفتم دوره که برم آزمایش بدم و نگرانیای کرونا گرفتن و اینا. خیلی ترسیدم خلاصه. دیگه یه آب نمک قرقره کردم و شب اتاق رو با هیتر برقی حسابی گرم کردیم و تو سونا خوابیدم در واقع! ولی خب صبح امروز که بیدار شدم خوب بودم خدا رو شکر. پرده ها رو زدم کنار، دیدم چه آفتاب خوشگلی. کوه ها هم دیده میشدن. بالاخره بعد از چند روز هوا تمیزه. راستی گفته بودم دیگه؟ اینجا طبقه آخریم فاینالی! به آرزوم رسیدم. همسایه بالایی نداریم. (هرچند خونه قبلی هم همسایه بالاییمون واقعا سر و صدا نداشت)  خخخ. طبقه 6. خونه روبروییمون هم البته 6 طبقه س ولی خب از یه کناری کوه ها دیده میشن. ویو قشنگه. باید یه بار آش درست کنم بریم تو بالکن بخوریم 

دیگه وسط کارام یه دور هم لباس شستم و پهن کردم زیر این آفتاب جانانه. کلی روحیه گرفتم  

خونه جدید

سلام سلام. این بار دیگه واقعا صدای من رو از خونه خودمون می شنوید. خونه جدید هم به شما سلام می کنه.

هفته پیش، همون روز شنبه، سیگما زود اومد خونه و از ساعت 5 عصر با مامان و بابا، 4 تایی اومدیم که اینجا رو بچینیم. سیگما و بابا رفتن تو کار وصل کردن یخچال و ماکروفر. من و مامان کنسول رو چیدیم. بعدش که اونا از آشپزخونه اومدن بیرون، رفتیم آشپزخونه رو بچینیم. البته بیشتر من جاهاش رو میگفتم مامان میچید. چون نه میتونستم دولا بشم تو طبقات پایینی بذارم، نه میتونستم برم رو 4پایه تو طبقات بالایی بذارم. فقط دو طبقه اول کابینت بالایی ها رو داشتم میچیدم که بتاینا هم اومدن کمک. دیگه من میگفتم بتا میچید. آقایون هم لوسترای اتاقا رو نصب کردن. لوستر پذیرایی خیلی کار داشت که داماد و سیگما با هم درستش کردن. شام از بیرون گرفتیم و دیگه همونجا دور هم شام خوردیم و 11 شب خسته برگشتیم خونه. ما حصلش شد چیدن آشپزخونه. 

یکشنبه داماد خونه بود و خودش بچه ها رو نگه داشت و من و مامان و بابا از صبح اومدیم خونه جدید. اول از همه رفتیم سراغ کمد دیواری ها. هر دو تا اتاق کمد دیواری داره ولی مگه وسایل من جا میشد؟ خونه قبلی یه کمد دیواری خیلیییی بزرگ داشت. اندازه 4تای اینا وسیله توش جا داده بودیم. این خونه کابینتاش بیشتره. دیگه دوتا از کابینتا رو اختصاص دادیم به وسایلی که قبلا تو کمد دیواری بود، مثل گونی برنج و گردو و جاروبرقی اینا! خیلی جام کم بود. کلی از لباسایی که فعلنا اندازه م نمیشه رو جمع کردم ببرم ییلاق. یه سریش رو بدم به کسی که اونجا میشناسیم. بقیه ش رو هم تو کمد دیواری اونجا بذارم. بعدش دیگه ظرفای ویترین رو مامان شست و من چیدم. بابا هم دیوارکوب رو نصب کرد. بیشتر کارتنا رو باز کردیم و چیدیم. نهار همینجا خوردیم و یه چرت هم خوابیدیم. باز تا 5-6 کار کردیم و دیگه رفتیم خونه. سیگما ساعت 9 اومد. شام خوردیم و یه بار دیگه با سیگما اومدم خونه جدید که ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی رو نصب کنه. البته من دیگه کاری نداشتم. دراز کشیده بودم و آهنگای آروم گوش میدادم واسه نینی. ولی سه ساعت طول کشید. 1 شب برگشتیم خونه مامانینا واسه خواب. بعد از چند شب که خوابم نمیبرد بالاخره خوابیدم قشنگ. 

دوشنبه دیگه مرخصی نگرفتم و عصر به بعد با مامان و بابا اومدیم. کار خاصی نمونده بود. وسایل توی میز توالت رو چیدم و دیگه همه ی کارتنا رو باز کردم. راستی تو این اسباب کشی 4 تا فنجون کریستالم گم شده! تو هیچ کدوم از کارتنا نبود! البته همون روز که وسایل رو میاوردن، یه کارتن از دست کارگرا افتاده و یه سری از کاسه های دم دستیم شکسته. من که ندیدم ولی مطمئنم این فنجونا اون تو هم نبوده! خلاصه نمیدونم چه بلایی سرشون اومد. خلاصه تا 9 شب کار کردیم و 9 که میخواستیم بریم سیگما هم اومد. یکی دیگه از لوسترا رو وصل کرد و پرده آشپزخونه رو هم نصب کرد و دیگه 10 همگی رفتیم خونه و شام خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه هم شب منتظر شدم سیگما بیاد و بریم خونه که پرده نصب کنه و دیگه بریم خونه خودمون. پرده اتاق خواب رو نصب کرد ولی دیگه اون یکی اتاق نشد. خونه هم سرد بود خیلی. برگشتیم خونه مامان.

دیگه 4شنبه مامانینا میخواستن برن ییلاق و وقت خوبی بود واسه ما. اونا رفتن و ما هم جمع کردیم اومدیم خونه خودمون. سیگما چوب پرده های اون یکی اتاق رو هم زد. هیتر برقی رو هم روشن کردیم خونه گرم بشه. به مناسبت اولین شب خونمون، شام از بیرون گرفتیم. بعد از مدت ها حسابی پیتزا خوردم و اذیت هم نشدم. یه قسمت آقازاده هم دیدیم. 

5شنبه از صبح افتادیم به جون خونه. سیم کشی ها و جارو و انداختن فرشا با سیگما. منم گردگیری و شستن لباسا و آب دادن به گلدونا و مرتب کاریای نهایی. تا ظهر همه این کارا رو کردیم. البته باز خونه کامل نشد چون تلویزیون و تابلوها رو نصب نکرده سیگما. واسه نهار پلوسفید با تن ماهی درست کردم که آسون باشه. بعدشم پاشدیم رفتیم دنبال میزنهارخوری کوچیک بگردیم برای توی آشپزخونه. چنتا دیدیم ولی هوا آلوده بود و منم خسته بودم، زودی برگشتیم که بعدا سر فرصت بگردیم. بعدشم چیزای اضافه مثل پرده ها و فرش اضافه اتاق و همون لباسا و اینا رو بردیم ییلاق. یه کم خونه خلوت بشه. اسباب کشی قبلی خیلی سرعتی همه چیز رو چیدیم. ولی این سری نه، چون سیگما خیلی سرش شلوغه، سر فرصت خرد خرد داریم میچینیم. حالا واسه اینکه یه سره ش کنیم، قرار شد هفته دیگه خانواده سیگما رو دعوت کنم بیان خونمون. تو این کرونا و بارداری اصلا دعوتشون نکرده بودم، دیگه خیلی زشته. خونه جدیدمون رو هم باید ببینن. حالا تو این هفته باید کارای باقی مونده رو انجام بدیم. میزنهارخوری رو هم بخریم. بریم ببینیم چی میشه 

اصل اسباب کشی

سلام سلام. صدای من رو از خونه جدید نه، از خونه مامان میشنوید. خخخ. 

از همون یکشنبه من اومدم خونه مامانینا موندم دیگه. سیگما هم شب خوابید و صبحش با بابا رفتن جایی کارشون رو انجام دادن، اومد با من خدافظی کرد و دیگه رفتتتتت تا دیروز. 5 روز ندیدمش!!! اصن باورم نمیشد. طولانی ترین مدتی بود که هم رو ندیده بودیم. البته بعد از ازدواج. خیلی سخت بود، انقدر دلم براش تنگ شده بود که نگوووو.

من موندم با اتاق مجردی که نصفش پر از وسایل خونه ماست و خارشی که امانم رو برید. ,وضعیت ظاهری پوستم بهتر شد، ولی خارش رو نگم... دکتر بهم لوراتادین داده بود و پماد کالامین. انگار نه انگار. هیچ تاثیری نداره. دستام خیلی میخارن. دیگه دنبال یه کرم دیگه ام که تیلوجان معرفی کرد بهم. بد وضعیتی هم هستیم، وسط اثاث کشی که سیگما هم چند روزی پیشم نبود. 

سیگما رو نگم که له شد این چند روز. اثاث کشی خونه خواهرشینا هم بود، و دیگه 4 روز کامل با دامادشون، صرف دوتا اسباب کشی ها کردن. دیروز که جمعه بود، کامیون گرفتن و وسایل ما رو آوردن خونه جدید. سیگما و باباش و دامادشون، بابای من و داماد ما هم رفتن کمک. ساعت 8 ماشین رفته بود خونه قبلی. بار زده بود و آورده بود اینجا، 11.5 تموم شده بود و رفته بود. من براشون میوه و چای بردم. تا رسیدم سیگما بغلم کرد، انقدر حال داد، کلی دلمون برای هم تنگ شده بود. یه کم خجالت کشیدم جلوی بقیه. خخخ. ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودیم هم رو. دیگه همه وسایل بزرگ رو باز کردن و یه طرح چیدمان دادم و چیدن سرجاش. حالا از شانس بدمون، صبح که سیگما ماشین خودمون رو هم پر از وسیله کرده بوده، تا میاد راه بیفته میبینه ماشین کلی روغن داده و هیچی دیگه. تکونش نداده. دیگه این کارا که تموم شد هر چی گفتم نهار بمونین، (مامان نهار درست کرده بود)، اونا که گفتن نه، سیگما هم گفت تا تعمیرگاه ها بازن هنوز من برمیگردم برم ماشین رو ببرم تعمیرگاه. خیلی ضد حال بود این وسط. ما هم همه پنجره ها رو باز گذاشتیم که کرونای خونه بپره! و برگشتیم خونه مامان. برنامه ریختیم که 5 عصر من و مامان و بتا بریم آشپزخونه رو بچینیم. که نشد. سیگما با ماشین دامادشون اومد بارهایی که تو ماشین خودمون بود رو خالی کرد و دو ماشینه برگشتیم سمت خونه قبلی که خونه رو به صاحبخونه ش تحویل بده. منم با ماشین بابا رفتم که بتونم سیگما رو برگردونم این سمت و وسایل توی یخچال رو هم بیاریم. با خونه قبلی خدافظی کردیم و دیدم یه سری چیزامون جا مونده. یه کشوی کابینت و چنتا از کفشامون مونده بود که اونا رو هم آوردیم. تا سیگما با صابخونه بحرفه، من رفتم شرکتشون و یخچال و فریزر رو خالی کردم تو سبد و بعد رفتیم دم خونه مامان سیگما که ماشین دامادشون رو تحویل بدیم. دیگه گفتم یه سر هم برم بالا، چند وقته ندیدمشون. یه ساعتی نشستیم و بعد موقع اومدن در راهروشون رومون قفل شده بود و نمیتونستیم بیایم. دیگه آقایون کلی هم وقت صرف اون کردن تا باز شد و ما بالاخره 8 راه افتادیم سمت خونه مامان من. خدا رو شکر به حکومت نظامی نخوردیم. خخخ. ولی خب دیگه برنامه هایی که برای چیدن خونه داشتیم خورد تو دیوار. حالا اشکال نداره. عجله ای نیست. البته من عجله دارم زودتر بریم خونه خودمون. اینجا خوابم خیلی به هم ریخته. رو تخت مامانینا اصلا خوابم نمیبره. حالا از شانسم، یه کلاسی تو شرکت قبلا ثبت نام کرده بودم که عدل افتاده همین چند روزی که ما اثاث کشی داریم! میخواستم مرخصی بگیرم، نمیشه دیگه، باید باشم این کلاسه رو. حالا مجبوریم عصرا بریم رو چیدن کار کنیم. 

سوغاتی های نینی

خب من دیروز رفتم دکتر، دکتر بهم گفت حساسیت بارداریه احتمالا و چیز خاصی نیست. قرص لوراتادین و پماد کالاندولا داد. و البته یه سری آزمایش کلیه و کبد و ادرار و اینا نوشت که مطمئن شن مشکلی نیست. امروز صبح هم خودم پیاده، ناشتا رفتم آزمایشگاه سر کوچه پایینی، آزمایش دادم و برگشتم خونه. تو راه برگشت هم یه کم هله هوله برای خودم خریدم یه کم چیت کنم 

دوستم که تازه از آلمان اومده، بهم پیام داد و آدرس گرفت. گفت برای نینیت یه چیزی گرفتم میخوام بفرستم. الان پیک اومد و کلی چیزای خوشگل برام آورد. دوتا سرهمی پنگوئنی خوشگل، چنتا کتاب، یه آلبوم برای ثبت روزای نینی، از این برچسبای بیبی آن بورد و یه جغجغه. کلی ذوق کردم. نه اینکه تا الان هیچی واسه نینی نخریدم، خیلی حس واقعی ای پیدا کردم از دیدن این کادوها. دیگه دلم خواست زودتر برم خریداشو انجام بدم. 6 ماهه هم شدم دیگه دیر داره میشه  البته فعلا که اسباب کشی دست و بالمون رو بسته. امروزم 4-5 تا کارتن خیلی کوچولو بستم. کارتن کم آوردیم دیگه. البته واقعا چیز زیادی نمونده، همون قابلمه های دیروزی مونده که دیشب هم چون رفتیم دکتر سیگما وقت نکرد ببنده. فقط کمد دیواری رو خالی کرد. از امشب هم دیگه بنده میرم خونه مامانینا، چون سیگما باید به خواهرشینا هم کمک کنه برای اسباب کشی. اونا پس فردان، ما آخر هفته. دیشب آخرین شبی بود که تو این اتاق خوابیدم. امروز هم آخرین حمام این خونه رو رفتم و دیگه عصری بار و بندیلمو جمع کنم بریم خونه ماماینا مستقر شم. ایشالا خونه جدید رو 3-4 شنبه تحویل بگیریم، بدیم تمیزش کنن و جمعه اثاث ببریم. 

همچنان اسباب کشی

سلام سلام. اول هفته تون به خیر و شادی.

این هفته خیلی سرم شلوغ بود. درگیر اسباب کشی ایم.

از شنبه پیش بگم که رفتم دکتر و تا دستام رو دید گفت پروژسترون رو قطع کن و سه هفته دیگه باز سونو بده برای طول سرویکس. اگه اومده بود پایین باید درمان های دیگه ای رو شروع کنیم. منم پروژسترون رو قطع کردم ولی نه تنها خارش و بثورات؟! پوستیم تموم نشد، بلکه بیشتر هم شد و از روی دستم تا آرنجم کشید. بعد به گفته بهارک که ممکن بود حساسیتم به آسپرین باشه، آسپرین رو هم قطع کردم، ولی دور چشمم و بعد هم شکم و پهلوهام دونه های قرمز زد و شروع کرد به خارش! وضعیت اسف باریه. گفتم شاید این هفته گرمی زیاد خوردم اینجوری شد. بالاخره یلدا و این داستانا. گرمی رو هم قطع کردم ولی بهتر نشدم و روزی یه ستیریزین هم میخورم و همونه که همونه. دیگه اینا رو به بهارک گفتم و فکر کنم گرخید. گفت سریع برو پیش دکترت معاینه ت کنه. احتمالا آزمایش کلیه هم برات بنویسه. هیچی دیگه حالا با این وضعیتی که درمان های قبلی رو قطع کردم و واسه اون شرایط نگرانم، این حساسیت شدید هم اضافه شده! نمیذارن آدم یه آب خوش از گلوش پایین بره. تازه داشتم با شیاف کنار میومدم! دیشب به سیگما میگم یعنی میشه دقیقا 4 ماه دیگه سالم به دنیا بیاد و بذارنش تو بغلمون؟ ... میشه برامون دعا کنین؟ امروز میرم دکتر. حساسیته قطع شه تا حالا ببینم بقیه ش رو چه کنم. 

وسط هفته دو سه روزی رفتم خونه مامانینا موندم. چون سیگما خیلی کار داشت و میخواست تا شب کار کنه که این مدت واسه اسباب کشی که وقتش کم میاد، بتونه جبران کنه. روز سوم یه بار دیگه با بابا رفتیم خونه جدید رو دیدیم که صابخونه هنوز ساکنه و هییییچ کار خاصی هم نکرده بود! قرار بود یه پنجره رو رنگ بزنه و درهای سرویس ها رو هم عوض کنه. ولی نکرده بود! بهش گفتیم اگه میشه خونه رو دو سه روز به ما زودتر تحویل بده که تمیز کاری کنیم، گفت باشه ولی من چشمم آب نمیخوره. بعدشم دیگه ماشین بابا رو ازش گرفتم و خودم برگشتم خونه که سیگما بتونه با ماشین بابا کتابخونه رو ببره شرکتشون. 

روز 5شنبه هم باز کلی جمع و جور کردیم و یه سری از کارتنا، مثل کارتن لوسترهای اتاقا، یا مثلا آبمیوه گیری اینا که حساس تر هستن، با تابلوها و تلویزیون رو تو هر دوتا ماشین بار زدیم که ببریم خونه مامانینا. البته داماد سیگماینا هم واسه این بار زدن اومد کمک سیگما. عصری رفتیم خونه مامانینا، بارها رو خالی کردیم، ماشین بابا رو تحویل دادیم و برگشتیم. بماند که چراغ بنزین همون موقع روشن شد و ما رفتیم تو صف پمپ بنزین که نیم ساعتی سرجامون ثابت موندیم و ترسیدیم که دیگه بخوریم به محدودیت حکومت نظامی 9 شب، و باز بدون بنزین راه افتادیم. وسط راه خوردیم به ترافیک و چراغ بنزین چشمک زن شد! کلی استرس گرفته بودم که نکنه الان خاموش شه. ولی خدا رو شکر گیلی ما رو تا پمپ بنزین نزدیک خونه رسوند که خلوت هم بود و 5 دقیقه ای بنزین زدیم، حتی وقت کردیم بریم چسب هم بخریم و 10 دقیقه به 9 خونه بودیم! فرشاد با سیگما تماس گرفت که آقا ما بیایم کمکتون واسه اسباب کشی، ولی بهشون گفتیم که کارا بیشترش انجام شده و کمک نمیخوایم و ممنون. جمعه صبح که بیدار شدم دیدم نواز پیام داده که نهار درست نکن، ما براتون نهار میایم. دستشون درد نکنه، خیلی با محبتن. دیگه ما بازم کارتن بستیم تا ساعت 1 که بچه ها اومدن. قابلمه ماکارونی رو دم در تحویل دادن و میخواستن برن که اصرار کردیم بیان تو. (به اینا خیلی اعتماد داریم، خیلی مواظبن، دو روز پیش هم تست کرونا داده بودن و منفی بوده، دوتا ماسک هم داشتن، همه پنجره های خونه هم باز بود)، خلاصه اومدن و یه کم تو بسته بندی کردن مجسمه ها و قاب عکسا کمکمون کردن. واسه نهار هم نموندن و رفتن. منم کادوی تولدش رو که براش گرفته بودم بهش دادم. روحیه مون هم خیلی خوب شد دیدیمشون. دیگه تا شب سیگما یه سره کار کرد. منم کشوهای میزتلویزیون و میز تحریر اینا رو کارتن کردم. بیشتر سعی می کنم استراحت کنم وسط کار. تا شب کار کردیم که دیگه کمبود کارتن آوردیم. تقریبا همه چی تموم شده دیگه. الان فقط دو تا کابینت قابلمه ها و ظرفای دم دستی مونده + کمددیواری که لباسا و کفشا توشه. بقیه چیزا بسته بندی شد. 

امروزم یه نگاهی به فریزر انداختم ببینم چی داریم چی نداریم که بدم سیگما ببره تو فریزر شرکتشون بذاره. دیدم خیلی وقته آشپزی نکردم همه چی مونده. گفتم پاشم چند مدل غذا درست کنم واسه سیگما که این چند روز خونه ست. خودمم که تا فردا هستم. دیگه دل رو زدم به دریا و بعد از 3-4 ماه واسه اولین بار پیاز خرد کردم و دارم سرخ می کنم! بوش اذیتم نکرد بالاخره. (تا 4.5 ماه که حالت تهوع داشتم خودم و از پیاز و سیر متنفر، بعدشم که پروژسترون اضافه بهم تهوع میداد و بازم نمیتونستم سمت پیاز برم) البته بماند که یه قرص ضد تهوع خوردم واسه پیشگیری.ولی خب قبلا واسه پیاز قرص هم افاقه نمی کرد. خخخ. 

خلاصه یه لوبیاپلو با گوشت چرخ کرده درست کنم. خودم یه وعده فیش اند چیپس بخورم واسه نهار (میدونم ماهی زیاد خوب نیست، ولی نخوردنش هم خوب نیست. من هر دو هفته یه بار سالمون میخورم که جیوه کمتری هم داره)، یه خوراک مرغ و سیب زمینی هم برای روزای دیگه ش درست کنم.