لاندا ورزشکار(تر) می شود.

خب خب خب، شنبه عصر اضافه کار موندم یه کم و خیابون هم که شلوغ و بارونی، ساعت 7:10 رسیدم خونه. خیلی خسته بودم. وسایل استخر فردا رو حاضر کردم و یه پلو سفید پختم واسه جوجه کباب سیگما و چون سیگما دیر اومد و من خیلی گرسنه م بود، شامم رو شروع کردم که وسطاش رسید و با هم خوردیم. سریالا رو دیدم و ساعت 12 خوابیدم.

یکشنبه 29 ام، صبح 6.5 با بدبختی بیدار شدم ولی یاد یوگا که افتادم شارژ شدم و با یه ساک ورزشی گنده رفتم تو ماشین. سر راه حواسم پرت شد و خروجی مربوطه رو رد کردم و کلی راهم طولانی تر شد. فقط شانسی که آوردم این بود که اون راه اضافه ای که رفتم و برگشتم ترافیک نبود. 5 دقیقه دیر رسیدم به کلاسم، ولی رسیدم و کلی هم مربی تشویقم کرد دوباره و شارژ تر شدم. کار هم خوب بود و زود هم تموم شد و میخواستم واسه اولین بار برم استخری که با شرکت قرارداد داره. یه کوچه از شرکت بالاتره و من ماشین رو برداشتم که برگشتنی با موهای خیس تو بارون پیاده برنگردم سمت شرکت. همین یه قدم راه رو نیم ساعت موندم تو ترافیک بارون! بالاخره رسیدم به استخر و یه ساعتی تو آب بودم تقریبا. استخر بزرگ بود و فقط 7-8 نفر از خانومای شرکت بودن که همه هم تو کم عمق بودن. من واسه خودم کلی تو عمیق شنا کردم. 30 بار عرض استخر رو طی کردم و کلی هم رو کرالم کار کردم. خیلی اصولی تر شد. کلیپای آموزشیشو دیده بودم و سعی کردم درست برم. خیلی حال داد که کلی ورزش کردم. فقط بدیش این بود که آخرش خیلی بهمون میگفتن بدویید برید و سانس بعد داره شروع میشه و اینا. اعصابم خورد شد! با موهای خیس اومدم تو ماشین و بخاری گرفتم و موندم تو ترافیک شدید. ولی حالم بد نبود، چون وسط راه دوستم زنگید و وقتی فهمید رانندگی می کنم میخواست قطع کنه، بهش گفتم انقدر ترافیک زیاده که میتونم حرف بزنم و بهتره که حرف بزنم که معده م به هم نریزه. این بود که تا خونه حرف زدیم. تو پارکینگ آنتنم رفت و وقتی رفتم تو خونه باز بهش زنگ زدم. بعد دیدم نمیتونم کتاب بخونم یا با گوشی ور برم، این بود که سریع به کارام رسیدم. مایومو شستم و پهن کردم و وایستادم به غذا درست کردن. گوشت چرخ کرده سرخ کردم و داشتم کته درست می کردم که یادم افتاد عدس پخته دارم، سریع عدس پلوش کردم و وقتی حرفم با دوستم تموم شد به مامان هم زنگ زدم و تو اون حین کشمش هم به گوشت اضافه کردم و غذام حاضر شد. خیلی راحت. (همیشه بعد از کار میخزم تو تخت و به هیچ کاریم نمیرسم) این بود مزایای تلفن زیاد حرف زدن! دیگه سیگما اومد و شام خوردیم و کلی بهمون چسبید و دو تا سریالا رو دیدیم و جالب بود، با اینکه خسته استخر بودم و اینا، شب کلی خوابم نمیبرد! دیر خوابیدم و باز صبح دیر پاشدم و دیر اومدم سر کار! همش دارم مرخصی میگیرم رسما! امروزم باز سازمان جلسه دارم و امیدوارم خیلی طولانی بشه که از اونجا برم خونه ماماینا و دیگه برنگردم شرکت! اونجا به خونه مامی اینا نزدیکتره.

لونای تمیز

وای به به، چی شد خونمون. مثل دسته گل شد. بسی راضی بودم از خانمه. به همه هم معرفیش کردم که بره خونه هاشون. خیلی لذت داشت خونه تمیز. وقتی خانمه کار می کرد، من هم دست به کار شدم و دو سری لباس شستم و تو بالکن پهن کردم، کتونیم رو رفتم با مسواک و خمیر دندون شستم که بخشای سفیدش برق بزنه و عالی شد. نصف یکی از کمد دیواری ها رو ریختم بیرون و یه عالمه کفش هایی که دیگه تو جاکفشی دم در براشون جا نداشتیم رو جا دادم و یه بخشی از خونه تکونیم انجام شد. به عنوان یه بخش دیگه ش هم کشو اولی آشپزخونه که هر روز باهاش کار دارم و خیلی نامرتب شده بود رو مرتب کردم. بسی حال داد. خانمه ساعت 3:15 رفت و من استند گل ها رو آوردم تو بالکن علم کردم و گل هام رو گذاشتم روش. بسی خوشگل شد و ذوق مرگ شدم. گلای نرگس و اون یکی گل ها رو هم از یخچال درآوردم چیدم رو میزا. بعد سیگما اومد و اول نردبون رو برد گذاشت تو انباری و بعدش اومد خونه رو دید چشماش برق میزد. خیلی تمیز شده بود خونه. بعد به این نتیجه رسیدیم که تا الان فرشا تمیزن و اینا، یکی از فرشا رو کم کنیم و یه کم خونه رو سبک تر کنیم. لوله کردیم و بردیم تو اتاق پشت در گذاشتیم و زیرش رو طی کشیدیم و اون یکی فرش رو آوردیم وسط انداختیم و کلی خونه خلوت طوری شد و سنگا بیشتر دیده شدن. شیک تر شد. البته قبلشم نچسبونده بودیم به هم و کلی جای خالی داشت، ولی الان بیشتر تر شد. خوبه تنوعه. بعد هم سریع حاضر شدیم رفتیم مایو بخرم. آخه دوستم پیشنهاد داده بود که با همسرامون بریم استخر. خخخ. استخر جدا البته. قرار بود بریم استخر دانشگاه شریف که زنونه و مردونه همزمان کنار هم داره. من مایوم دوتیکه بود و چون میخوام استخر شرکت هم برم دنبال مایوی یه تیکه میگشتم. دومین مغازه ای که رفتم پیدا کردم. مایو پیراهن طوری خوشگل. کلاه شنا هم خریدم و رفتیم خونه مامانینا. برقا رفته بود و من کلید انداختم. دیدم مامان باز بیحاله. کل بهمن مامان مریض بود  یه کم سرچ کردم و یه کم از دوستای پزشکم اطلاعات گرفتم و فهمیدم که مامان آمپول دگزا زده همون اوایل مریضیش و حالی که الان داره از عوارض دگزاست! شت. من نمی فهمم این دکترا چرا هنوز دگزامتازون میدن؟ شما قبول نکنید تو رو خدا! من خودم نبودم وگرنه همون موقعشم نمیذاشتم مامان دگزا بزنه. خلاصه دیگه مامی یه کم امیدوار شد که حالش از عوارض داروهاست. برق که اومد رفتم مایوم رو پوشیدم و حال کردم باهاش. بتا اینا هم اومدن و کلی با تیلدا بازی کردم و سریال آنام رو هم دیدیم. داداشینا اومدن و من یه کم گوشی ایناشونو درست کردم و سیب زمینی سرخ کردم واسه کنار مرغ و بعد شام آوردم خوردیم. بعد هم رفتم با تیلدا و کاپا کلی بازی کردم. صندلی کوچولوهاشونو آورده بودن و منم که صندلیم اونجا بود (یه صندلی کوچیک داشتم واسه خرس گامبالوی گنده م که هر هفته تیلدا و کاپا دعواشون میشد سرش. این دفعه دیگه خودشون صندلیاشونو از خونه آورده بودن و سه تایی کنار هم رو صندلی مینشستیم بازی می کردیم.) بسی حال داد. بعد هم به منظور درآوردن حرص اون دوتا یه ساعت رفته بودم تو بغل بابا و به این بهونه کلی استشمامش کردم بابا رو. البته همه فهمیدن که بهونه بود کارم که تو بغل بابا باشم فقط  تا 12 بودیم و بعد رفتیم خونه تمیز نازمون و لالا.

جمعه 27 بهمن، 10.5 بیدار شدیم و تا بریم صبحونه بخوریم شد 11 اینا. مریم دوستم که قرار بود 12 باهاشون بریم استخر زنگ زد که خواب موندن و اگه میشه ساعت 1 بریم. گفتیم اوکی. دیگه سیگما وایستاد به انجام نرمشای کمرش و منم سر صبر حاضر شدم و مایوی نازم رو پوشیدم و رفتیم استخر. مریم و شوهرش و خواهرش اومده بودن. ماشین جدید خریده بودن، چه ماشینی. بی ام دابلیوی خفن و ناز. مبارکشون باشه. ساعت 1:15 رفتیم تو استخر و با پسرا قرار گذاشتیم که 3 بیرون باشیم. تو استخر واسه اولین بار حسابی شنا کردم. با مریم هی عرض استخر رو میرفتیم و برمیگشتیم. 500 متر شنا کردیم که واسه اولین بار خوبه. خیلی خوش گذشت. آخرشم یه کم نرمش یوگا تو آب کردیم و 3.5 رفتیم پیش پسرا و نخود نخود هر که رود، خانه خود. رفتیم خونه لازانیا خوردیم با سیگما. میخوایم هر هفته بریم استخر رو با اینا. خوش میگذره. بعدش کلی پوییدیم با هم و خسته استخر هم بودیم و خوابیدیم. بیدار که شدیم سیگما یه قهوه ترک مشت درست کرد و با شکلاتای ولنتاینش خوردیم. بعد هم یه کم راجع به بیزینس جدیدمون حرف زدیم و حاضر شدیم و واسه شام رفتیم خونه خالشینا. اونجا هم با دامادشون کلی راجع به بیزینس حرف زدیم و تقسیم کار کردیم. شامیدیم و با نینی هم بازی کردم و 11 برگشتیم خونه تو بارون. تا بخوابم شد 1 و کلی هم بد خوابیدم. بارون که میاد تو خونمون بوی فاضلاب میزنه بالا، اصن یه وضعی 

شنبه 28 بهمن که امروز باشه، طبق معمول همه شنبه ها نتونستم زود از خواب بیدار بشم و 9 اومدم سر کار و ساعت 10 هم باید میرفتم سازمان، جلسه. اولین باری بود که میرفتم سازمان. هفته پیش همش استرسشو داشتم ولی امروز خیلی ریلکس بودم. رفتم و خوب بود جلسه. بعد برگشتم شرکت و به کارام رسیدم و الانم که در خدمت شمام و اینا رو نوشتم. 

تصمیم گرفتم تا عید دو سه کیلویی لاغر کنم. از بعد از مسافرت هی دارم چاق میشم.ببینم میتونم هفته ای دوبار استخر و دوبار یوگا برم یا نه 

ولنتاین - کارگر

سه شنبه 24ام، بعد از کار، تو بارون، بدون ماشین، رفتم دنیای شکلات. سیگما همون موقع رفته بود دکتر که جواب ام آر آی کمرش رو نشون بده و دکتر بهش گفته بود که دیسکت پاره شده و کلی جلسات کایروپرکتیک براش تجویز کرده بود. اعصابشم خورد بود و رفت خونه استراحت کنه. من رفتم دنیای شکلات که آف هم خورده بود و حدود 50-60 تومن شکلات خریدم واسه ولنتاین. بارون هم میومد و ترافیک خیلی زیاد بود و بالاخره ساعت 8 رسیدم خونه، له و لورده. سیگما هم کلی تو ترافیک مونده بود و خسته بود. سریع شام گرم کردم خوردیم و یه کم بحثمون شد. این چند وقته خیلی خسته فیزیکی میشم، سیگما هم که کمردرد اعصاب براش نذاشته و بحثمون شد و قهر کردیم.

کل روز چهارشنبه- ولنتاین- بی اعصاب بودم. کل شب تا صبح بارون اومده بود و صبح ترافیک بدجور بود. بد گذشت بهم. هتل هم همایش دعوت بودم تنهایی و هیچ کدوم از دوستام نبودن و دپرشن شدید داشتم و خوش نگذشت. بی خیال بقیه کارایی که میخواستم واسه ولنتاین بکنم شدم و رفتم خونه که بخوابم. کلی خوابیدم. صد بارم صد نفر زنگ زدن ولی باز میخوابیدم. تا نزدیکای 9 که سیگما با یه سبدطور چرمی گل گلی اومد و کادومو بهم داد. یه مجسمه ویلوتری (کادوی پارسال ولنتاینم هم ویلوتری بود)، با یه شیشه که توش نامه نوشته بود برام و کپسول عشق. منم بهش جعبه شکلاتها رو دادم و گل هایی که این چند روزه تو یخچال نگه داشته بودم. جشن گرفتیم و شام خوردیم و فیلم دیدیم و بعد افتادیم به جون خونه که مرتب کنیم که فردا کارگر قرار بود بیاد. ساعت 2 شب خوابیدم.

امروز پنج شنبه 26 بهمن، ساعت 8 بیدار شدم و صبحونه خوردیم و یه کم جمع و جور کردم واسه اومدن کارگر. ساعت 9:10 اومد.  این یکی یه خانوم جدیده که همسایه طبقه اول معرفیش کرد. با قبلی زیاد حال نکردم. امیدوارم این خوب باشه و دیگه همش بگم همین بیاد. الان ذوق دارم که خونمون قراره تمیز و خوشگل بشه. وقتی مرتب شد گل هامو از یخچال درمیارم و استند گلدونا رو هم وصل می کنم و حسابی گل بارون می کنم خونه رو.

راستی مقاله م اکسپت شد. البته یکیشون فعلا. تو یه ژورنال ایرانی. خارجیه هنوز پذیرفته نشده. کلی شاد شدم صبح استاد این ایمیل رو بهم داد. اصلا امروز روز خبرهای خوبه. اس ام اس واریز حقوق و عیدی هم اومد. دیگه چی بهتر از این؟ منتظر سومین خبر خوب هم هستم

بعد از مدت ها دارم از تو خونه وبلاگ رو آپ می کنم و تو همین صفحه بلاگ اسکای تایپ می کنم. چه خوبه

بهمن 96

از وقتی از سفر برگشتم ننوشتم. چه سرمای سختی خوردیم استانبول. مامان از همه بدتر. خیلی حالش بد بود و خب هنوزم خوب نشده. 

چهارشنبه 11 بهمن، من با ماسک اومدم سر کار و صدامم درنمیومد. سوغاتی رییس رو دادم و به بچه ها هم شکلات تعارف کردم. همه نگران هی داشتن میپرسیدن پروازتون چی شد و تو اون برف چه کردین و این داستانا. تا عصر حالم بهتر شد. رفتم خونه و دوش گرفتم و سیگما اومد و سوغاتیای فامیلا و خانواده ش رو دسته بندی کردیم و رفتیم خونشون. گاماینا واسه اولین بار نبودن. سوغاتی هاشون رو دادیم و همه خوششون اومد. پالتوی باباش بزرگ بود فقط که قرار شد خودشون بفروشن به شوهرخاله سیگما و با پولش برن واسه خودشون یه چیز دیگه بگیرن! شام خوردیم و اومدیم خونه تو هال بخوابیم. من خیلی سرفه کردم.

پنج شنبه 12 بهمن، از 6 صبح بیدار شدم از سرفه و دیگه خوابم نبرد. تا 9 تو رختخواب بودم. بعد پاشدم صبحونه خوردم و سوغاتیای بابا و داداش رو برداشتم و رفتم خونه ماماینا. سر راه رفتم دنبال بتا و آش درست کرده بود واسه مامان و آورد و نهار هم آش خوردیم. عصری صندوق خانوادگی داشتیم خانومانه و من و بتا حالمون بهتر بود و میخواستیم بریم. مامان هم گفت منم میام که بقیه نگران نشن. ریه هاش التهاب داشت. رفتیم خونه دایی و مامان سوغاتیاشون رو داد. فیلم عروسی دایی اینا رو هم واسه اولین بار دیدیم و زود برگشتیم خونه. داداشینا اومدن و سوغاتیاشون رو دادیم و کلی حال کردن، تعدادش زیاد بود چون همگی رفته بودیم. سوغاتیای بابا رو هم دادیم و شکر خدا همه کادوها اندازه شون بود. حتی کفش بابا و داداش. دوباره شب شده بود و سرفه های من اوج گرفته بود. زیاد سمت بچه ها نمی رفتم ولی هم تیلدا و هم کاپا هی میومدن بغلم. شب قرار شد همونجا بخوابم که مامان فردا تنها نباشه.

جمعه 13 بهمن، از بس سرفه کرده بودم بابا صبح گفت امروز حتما دکتر برو. خودش رفت بیرون و من و مامان مریض طور با هم فیلم دیدیم و من کلی تو اتاق خوابیدم واسه خودم. عصری که بابا اومد من رفتم خونمون و سیگما هم اومد که من رو ببره دکتر. دکتر میخواست آمپول بده که نخواستم :دی آنتی بیوتیک داد و یه روز استعلاجی. سیگما برام دستگاه بخور هم خرید و اومدیم خونه. یه کم فیلم دیدیم و شام خوردیم و من شاد بودم که فردا خونه ام. تا دیروقت بیدار بودیم.

شنبه 14 بهمن، نرفتم سر کار. تا نزدیکای 10 خوابیدم و بعدش پاشدم به خونه رسیدم یه کم. تمام خرید ها و سوغاتی ها رو جا دادم تو کمدا. دو تا از کمددیواری ها رو ریختم بیرون و دوباره چیدم و بخشی از خونه تکونی عیدم هم شد. بعدش نهار خوردم و خونه رو مرتب کردم و حسابی استراحت کردم. عصری فیلم متفقین رو گذاشتم و سیب زمینی خلال کردم بعد از مدت ها و با فیله تو هواپز سرخ کردم و سیگما هم اومد و شام خوردیم. برنج هم درست کردم و با خورش فسنجون مامان که تو فریزر داشتیم، غذای فردا نهار سیگما رو هم آماده کردم و با هم قسمت اول شهرزاد سری سوم رو دیدیم و بعد هم لالای سرفه ای!

یکشنبه 15 بهمن رفتم سر کار و کلی هم کار داشتم. حالم یه کم بهتر بود. عصری رفتم خونه و تا شب تنها بودم. واسه خودم چیپس و بیوگلز اینا خریدم، رو کاناپه بالش و پتو انداختم روم و نشستم پای فیلم متفقین. عاشقانه قشنگی بود. آخرش هم کلی گریه کردم. سیگما هنوز نیومده بود. بهش زنگیدم که زودتر بیاد. کلا زیاد حال و حوصله نداشتم وقتی مریض بود. شب زود خوابیدم رو همون کاناپه.

دوشنبه 16ام، باز شرکت، هوا آلوده بود و مدارس تعطیل و زوج و فرد. با اسنپ رفتم سر کار. عصری قرار بود با دوستم و شوهرش بریم بیرون. سیگما میخواست از شوهرش راهنمایی بگیره و یه کار جدید راه بندازه. این چند وقته همش مشغول انجام پروژه های جدید و همزمانه. کلی جلسه میره هی! رفتم خونه تیپ زدم و سیگما اومد و رفتیم رستوران بوریتو آپادانا. طول کشید تا دوستامون بیان. بالاخره اومدن و من و مریم کلی حرف زدیم و سیگما و شوهرش هم کلی بحث کاری کردن. شام ما پیتزا آمریکنو و پاستا سفارش دادیم. پاستاش خوب بود ولی پیتزاشو دوس نداشتم. در کل غذاش خیلی خوب نبود. کلی گپ زدیم و دوستامون گفتن که بیاین عید بریم استانبول کنسرت ابی. هوایی شدیم ولی تازه استانبول بودیم. حالا ببینیم چی کارش کنیم. تو رستوران که منتظر بودیم بچه ها بیان، من هر چی واسه سیگما تعریف می کردم حواسش نبود و کلی ناراحت شده بودم. شب هم رو کاناپه خوابیدم و واسه خودم غصه خوردم.

سه شنبه 17 ام، با مامان حرف زدم و ریه ش بدتر بود. حس کردم حالش اصلا خوب نیست و هی داشتم آمار دکتر می گرفتم. انقدرم کار داشتم که نگو. رییس اومد یه بار رد شد و دید شدیدا درگیر کارم. بعد یهو گریه م گرفت به خاطر حال مامان و دیدم کسی نیست و سرمو گذاشتم رو میز گریه کنم. یهو رییس اومد بالاسرم و دید دارم گریه می کنم. بهم گفت بیا تو اتاقم. حرصم گرفت که دیدتم. رفتم تو اتاقش و بنده خدا کلی هی میخواست دلداری بده و هی می گفت چی شده؟ اینجا کار همینجوریه و بهت فشار اومده و خر تو خره و اینا! گفتم نه بابا کار نیست، شخصیه. بعد دیدم الان فکر می کنه مثلا با شوهرم دعوام شده، گفتم مامانم کسالت داره و آرزوی سلامتی کرد و ولم کرد. دیگه با بابا حرف زدم و قرار شد مامان رو باز ببره دکتر و هوا هم که خیلی کثیف بود و مامان وقت دکتر ارتوپد هم داشت. بهش گفتم من میرم وقتتو جا به جا می کنم. رفتم بیمارستان (مطب دکتر توی بیمارستانه) و میخواستم جابجا کنم که منشیش گفت دیگه تا شهریور وقت نداریم! گفت جواب آزمایش رو بگو بفرستن و خودت به دکتر نشون بده. منم به مامان گفتم عکس بگیره و بفرسته و خودم رفتم پیش دکترش و دکتر گفت خوبه و بهش که وضع ریه مامان رو گفتم، گفت عکس ریه ش رو بیار ببینم. تا 7.5 اونجا بودم و بعدش رفتم خونه مامینا. 8.5 رسیدم فکر کنم و دیگه مامان گفت که بمون همینجا و نرو خونه دیگه خسته ای. بابا هم گفت بمون و فردا با ماشین من برو سر کار (ماشین بابا زوج بود.) دیگه موندگار شدم و از دست سیگما هم که دلخور بودم کلا چند مدت، دیدم بهترین وقته. بهش گفتم میخوام تنها باشم و زیاد بهم گیر نده چند روز. 

چهارشنبه 18 ام با ماشین بابا رفتم سر کار. ماشینش حسابی کثیف بود و دادم کارگر پارکینگ بشورتش. سر کار هم بسیار بسیار سرم شلوغ بود. هر 4 تا پروژه م با هم کار داشت! هی سوییچ می کردم رو اون یکی و شدید سرم شلوغ بود. چون زود رفته بودم، زود هم از شرکت اومدم بیرون و دیدم داره نم بارون میزنه! ماشین بابا رو تازه شسته بود خب! شانس نداریم که. حداقل زیاد بارون میومد میگفتم هوا تمیز شد خب! نکبت! دفترچه مامان و عکس ریه ش رو آورده بودم که باز ببرم دکترش ببینه و دارو و آزمایش بنویسه. خیلی طول کشید و خیلی خسته شدم. باز 8.5 رسیدم خونه ماماینا. بتاینا هم بودن. تیلدا کلی بغلم کرد. خیلی دلش برام تنگ شده بود. سیگما هم کلی باهام حرف زد و گفت از این به بعد بیشتر واسه زندگیمون وقت میذارم و اینا. قرار شد یه شب دیگه بمونم خونه مامانینا و موندم. ساعت 2 شب خوابیدم.

پنج شنبه 19ام، ساعت 1 ظهر بابا اومد بیدارم کرد! تعجب کرده بود که چطور تونستم این همه بخوابم؟! خسته بودم دیگه. بانک هم نتونستم برم. نهار خوردم و بعد رفتم پای کامپیوتر نشستم عکسامون رو دیدم و چنتایی هم گذاشتم اینستا. یه فیلم با مامان دیدیم (شنل) و بعد رفتم حموم. بتاینا اومدن و با مامان شهرزاد 1 رو دیدن و بعد هم سیگما اومد و بعدشم داداشینا. کاپا اون روز کم خوابیده بود و زیاد نیومد بغلم. تا شب بودیم و شب بالاخره بعد از 3 روز رفتم خونمون. سیگما کلی عذرخواهی کرد و قرار شد زندگیمون رو شادتر کنیم.

جمعه 20 بهمن، قرار شد هیچ جا نره و از صبح تا شب فان داشته باشیم. 12 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. بعد رفت خرید و فیلم متفقین رو این بار از اول با سیگما شروع کردم به دیدن. تا ساعت 4 دیدیم و بعد یه کم استراحت کردیم و 5 نهار لانداپز رو خوردیم. ماکارونی درست کرده بودم بعد از مدت ها. خیلی وقته که خیلی کم آشپزی می کنم ولی با عشق. دوس دارم آشپزی رو. بعدش نشستیم شهرزاد 2 رو دیدیم و بستنی خوردیم. شب یه کم استراحت و بعد باز ادامه فیلم متفقین با حضور پر رنگ چیپس. یه نمه هم حالت تهوع داشتم که زودتر خوابیدیم که اذیت نشم. روز استراحتانه ی قشنگی شد. شب تو تخت یه ایده خوبی واسه کار جدید سیگما دادم و کلی حال کرد. قرار شد خیلی کمکش کنم توی این کار. حالا هر وقت گرفت، اینجا هم میگم چی بود.

شنبه 21 بهمن، رفتم شرکت و خلوت بود تقریبا. بین تعطیلی بود و خیلیا نیومده بودن سر کار. مامان هم باز مریض شده بود. رسما روانم به هم ریخته دیگه از بس مریضه و کلی غصه می خورم هی. باز یه کم حالت تهوع داشتم تو شرکت و عصری خودم اومدم خونه و حاضر شدم و سیگما که اومد رفتیم خونه مامانشینا. اول رفتیم خونه مامانبزرگش و خاله کوچیکش هم بود. بعد هم رفتیم بالا و کلی با نینیشون بازی کردم. شب هم دامادشون اومد و کلی در مورد کار جدید حرف زدیم. قراره شریک بشه با سیگما و اسپانسرمون باشه. من چون سر کار میرم نمیشه که اسمم تو شرکت جدیدشون باشه ولی میخوام کمکشون کنم. هرچند که اگه میشد سهام دار باشم به نفعشون بود چون رزومه م شدیدا منطبقه با کارشون. خب نمیشه دوشغله بود دیگه. کار الانم رو هم دوس دارم و هنوزم به ثمره خاصی نرسیده که بخوام بی خیالش بشم. در نتیجه فقط یه نیروی کمکی ام که تا الانم کلی پیشنهادات خوب داشتم واسشون. میشه دعا کنید بگیره این کار؟ اون شب تا 12 اونجا بودیم و بالاخره اومدیم خونه و 2 خوابیدم.

یکشنبه 22 بهمن، 9 صبح با بدبختی بیدار شدم، چون قرار بود با دوستم بریم باغ گل. قبل از 11 باید اونجا میبودیم. صبحونه خوردم و رفتم تو پارکینگ که با ماشینم برم دنبال ساحل که دیدم یه باریکه آب یا روغن زیر ماشین راه افتاده. تست کردم دیدم روغنه. زنگیدم به سیگما و بیدارش کردم و گفت تو با ماشین من برو تا من بعدا برم چک کنمش. دیگه من رفتم دنبال ساحل و سیگما زنگیده بود امداد خودرو اومده بود و گفته بود ماشین رو تکون ندید که روغن موتور و ضد یخش بوده که ریخته بیرون. گفت فردا بزنگید جرثقیل بیاد ببرتش نمایندگی. سیگما هم میخواسته بره سر کار که دیگه با اسنپ رفته بود. من با ساحل رفتم باغ گل و چقدرررر حال داد. عاشق اونجام. اصلا روحم تازه میشه. یه استند میخواستم واسه گلای آشپزخونه م. یه استند سفید سه طبقه گرفتم و یه تابلو دیدم که عاشقش شدم و خریدمش و یه سری چیز تزیینی واسه ولنتاین خریدم و ساحل هم دو مدل گلدون میخواست که هر دو رو پیدا کرد و خرید. من دوتا گلدون حسن یوسف هم خریدم که یکیشو واسه مامانینا خریدم. چند دسته نرگس و یه گل دیگه هم خریدم. کلی ذوق داشتم. رفتم ساحل رو رسوندم و ساعت 2 رفتم خونه مامانینا و مامان و بابا تازه از دکتر اومده بودن و مامان خوابیده بود. بنده خدا خیلی ضعیف شده. خریدا رو نشونشون دادم و بابا واسم نهار آورد و بعد اونا خوابیدن و من استراحت کردم. عصری با بابا گلدون عوض کردیم و بعدش دیگه دیدم حال مامی بهتره و رفتم خونه خودمون و گل هامو گذاشتم تو گلدونا و کلی ناز شدن. بعد هم نشستیم با سیگما اختتامیه جشنواره فجر رو دیدیم و گوشت چرخ کرده درست کردم با برنج و ماکارونی خوردیم. کلی با هم پوییدیم و تا 11 اینا داشتیم جشنواره میدیم و تا بخوابم از 12 هم گذشت.

دوشنبه 23 بهمن، صبح نمیتونستم از خواب بیدار شم. چند بار ساعت رو جابجا کردم تا بالاخره 8.5 سیگما بیدارم کرد دیگه. با هم صبحونه خوردیم و دلم میخواست دیر برم سر کار. زنگ زد جرثقیل اومد ماشینمو ببره و واسم تپسی گرفت و من رفتم شرکت. کارم خیلی کم بود و حوصله م سر میرفت هی. نشستم اینا رو نوشتم و عصری رفتم خونه. تا ایستگاه تاکسی با ساحل رفتیم و حالش خوب نبود و درددل کرد و داشتم بهش راهکار میدادم. ولی خب مود خودمم اومد پایین شدیدا. خصوصا که بارون هم میومد و تاکسی نبود و بعدشم کلی تو ترافیک بودم. ساعت 7 رسیدم خونه. بسیار خسته بودم. قبل از اینکه شلوار جینمو از پام دربیارم با مامی تلفن حرف زدم که بعدش برم حموم. ولی بعد از تلفن همونجا رو مبل خوابم برد از شدت خستگی. یه ربعی خوابیدم و بعد از سرما بیدار شدم. هیچی روم ننداخته بودم. رفتم حموم زیر دوش آب داغ یه کم رست کردم. البته آب حروم نکردم. کارامو زیر دوش انجام دادم بیشتر. بیرون که اومدم سیگما هم اومده بود. یه کم استراحت کردم و شدیدا بداخلاق بودم. خیلی خسته طور بودم. غذا داشتیم گرم کردم و به سیگما گفتم اگه میخواد نیمرو هم درست کنه. خودم بی نهایت خسته بودم. درست کرد و شام خوردیم و بعدش سریال آنام رو دیدیم و در حینش یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم. بعدترش هم قسمت سوم شهرزاد رو دیدیم و بستنی نون خامه ای خوردیم. یه عادت شده انگار برامون. بعد از شدت خستگی زدم زیر گریه و زودی رفتیم لالا. تصمیم گرفتم صبح نرم یوگا که بیشتر بخوابم!

سه شنبه 24 ام، صبح باز نتونستم بیدار شم. یه ربع بیشتر موندم تو تخت و بدی ماجرا هم این بود که ماشینم تعمیرگاهه و امروز شدیدا ماشین نیاز داشتم. میخواستم برم واسه ولنتاین کادو بگیرم و شکلات واسه سیگما. و تازه میخواستم چنتا عکسمونم چاپ کنم واسه تزیینات ولنتاین. به هیچ کدوم نمیرسم دیگه  و یه چیز دیگه اینکه باید میرفتم دکتر که آزمایشمو تو دفتر جدید بنویسه. کلا داستانی شد بی ماشینی امروزم. حالا دفترچمو دادم سیگما ببره و یه اسنپ برام گرفت و اومدم سر کار. ولی شدیدا لومودم دیگه. هوا هم ابریه انگار بیشتر تاثیر داره. حالا امشب ببینم میتونم برم پیاده یه کم خریدامو بکنم. برم الان یه قهوه بریزم با شکلات تلخ بخورم شاید خوش اخلاق شدم 

سفرنامه استانبول

سلام سلام. من برگشتم با یه سفرنامه پر و پیمون و مفصل. یه هفته طول کشید تا بنویسمش. هشدار: پست بسیار طولانی است. از روز چهارم به بعد رو تو ادامه مطلب بخونید:

اون روز سه شنبه، 3 بهمن، میخواستم ساعت 1 برم خونه که حاضر شیم بریم فرودگاه، ولی ساعت 12.5 رییس اومد یه کاری بهم داد و انجام دادم و رفتم دفترش که براش توضیح بدم و تا 1.5 طول کشید! بعدش با تمام سرعت دوییدم که برم خونه. 20 دقیقه بعد خونه بودم. سیگما زودتر از من رسیده بود. داشت بقیه وسایلاشو جمع می کرد. منم دو سه تا چیز دیگه به چمدون اضافه کردم و حاضر شدم و رفتیم سوار ماشین من شدیم که بریم خونه سیگماینا. ساعت یه ربع به 3 رسیدیم خونشون و ماشین رو بردیم تو حیاط. کلی هم گرممون بود. مامانبزرگ سیگما و نینی اومدن در رو باز کردن و باهاشون خدافظی کردیم. کلی طول کشید تا مامان سیگما با قرآن اومد و بعدشم خواهرش از سر کار اومد و از زیر قرآن رد شدیم و این وسط هم همش سعی داشتیم اسنپ و تپسی بگیریم که گیر نمیاوردیم و بالاخره اسنپ پیدا کردیم و با 34 تومن ما رو برد فرودگاه امام. مامان و بتاینا هم از اونور ماشین گرفته بودن و خیلی جالب بود که نزدیک فرودگاه که شدیم بتا به من زنگید که کجایین؟ گفتم نزدیکیم. گفت ما هم دم تابلوی فلانیم. ما هم همونجا بودیم. سرمو برگردوندم دیدم ماشین پشتیمونن. خیلی باحال بود. ساعت 4:20 رسیدیم و دیر شده بود (پرواز ساعت 17:45 بود). بدیو بدیو رفتیم کارت پرواز بگیریم و گفتن کلا 8 تا جا مونده تو هواپیما فقط (که 6 تاش ما بودیم) و کلی پراکنده بهمون جا داد! بعد هم بدیو بدیو رفتیم واسه کنترل پاسپورت و اون وسط هم هی باید لخت میشدیم! (کاپشن و چکمه اینا رو باید درمیاوردیم.از معایب سفر زمستونی) خلاصه با سلام صلوات سوار هواپیما شدیم و جاهامون شدیدا پراکنده بود. هیچ دو نفری کنار هم نبودن. تیلدا گریه زاری کرد که میخوام پیش خاله بشینم. مهماندار هم دید نمیشه بچه رو تکی بندازن یه گوشه، گذاشت کنار من بشینه و دو نفر دیگه رو هم جابجا کرد و بتا و شوهرش اومدن اون طرف تیلدا نشستن ولی سیگما و مامان کلی دور بودن که بالاخره اونا رو هم آورد نزدیک ولی باز دید نداشتیم نسبت به هم. پرواز حدود 3 ساعت بود و به تیلدا یه هواپیما دادن که اسمبل کردنش کلی سرگرممون کرد. آخرای سفر وقتی خلبان ارتفاع کم می کرد، تیلدا گوش درد گرفت و کلی کولی بازی درآورد. هی میگفت آی گوشم، آی گوش خوبم  کل هواپیما رفت رو هوا  خلاصه رسیدیم استانبول و گلاب به روتون شدیدا دسشویی داشتم. رفتم دستشویی و مانتوی زیر کاپشنم رو درآوردم گذاشتم تو کیفم و باز کاپشن رو پوشیدم. بعد هم مراحل پاسپورت چکینگ و تحویل گرفتن چمدونا و کوفت و درد. کلی طول کشید. بعد رفتیم مسئول ترنسفر هتل رو پیدا کردیم و گفت منتظر باشید تا بیام. انقدر طول کشید که. مردیم از خستگی. بالاخره اومد و کلا تو اتوبوس فقط ما 6 نفر بودیم. تو فرودگاه هم یه کم با سیگما حرفم شد و قهر بودم باهاش. رسیدیم آیکون هتل و خورد تو ذوقمون. 3 تا اتاق دبل گرفتیم که فقط یکیش تخت دو نفره داشت. بقیه 2 تا سینگل بودن. البته من استقبال کردم چون قهر بودم با سیگما. خخخ. جدا جدا خوابیدیم. اتاقاشم کلی کوچیک بود و مسواک و خمیردندون هم نداشت. خدا رو شکر یه مسواک نو با خودم برده بودم. سرعت اینترنتشم هم خیلی بد بود. کلا خورد تو ذوقمون شدیدا!ولی از هر کی که شنیدیم میگفتن کلا هتلای ترکیه، یه ستاره پایین تر از چیزیه که باید باشه! فقط خدا رو شکر تمیز بود خیلی وگرنه که من عمرا نمیموندم. همون شب من رفتم حموم و بعدش خوابیدم.

چهارشنبه 4 بهمن، اولین روزی بود که اونجا بودیم. برنامه ریخته بودیم که بریم مرکز خرید فروم. من قبلا کلی سرچ کرده بودم که چجوری به جاهایی که میخوایم بریم. اول رفتیم پایین واسه صرف صبحانه. صبحانه ش بد نبود ولی عالی هم نبود. در حد همون 4 ستاره بود. بیشتر چیزا رو داشت. حوصله ندارم دقیقا توضیح بدم که چه چیزایی. خخخ. بعد از صبحونه برگشتیم بالا و حاضر شدیم که بریم خرید. من شلوار مشکی تنگ، چکمه مشکی تا وسطای ساق پا، کیف مشکی کوچیک، کاپشن قرمز و شال و کلاه بافت صورتی پر رنگ پوشیدم. برنامه روز اول این بود که بریم مرکز خرید فروم و اونجا یه سری خریدای اولیه رو بکنیم و بتا اینا هم کالسکه بخرن واسه نینی جدید که تو این سفر تیلدا رو هم باهاش حمل کنن این ور اون ور. پیاده رفتیم میدون تکسیم. یه نم برفی هم میزد و سوز برف میومد قشنگ. کل اولویتم تو گرفتن هتل این بود که نزدیک تکسیم باشه ولی حدود یه ربع راه بود، اونم چه راهی، سربالایی! 6 نفری رفتن هم سخته. هی یکی می ایستاد تا عکس بگیره یا دستکش بچه رو دستش کنن و اینا. کلی طول کشید تا برسیم تکسیم. خوشگل بود. کلی پرنده وسط بود و داشت دون می خورد. کلی عکس انداختیم. رفتیم اونجا که با مترو بریم فروم. میدونستم که باید یه بار خط عوض کنیم و ایستگاه kocatepe پیاده بشیم. رفتیم تو ایستگاه و یه تیکه من تنها بودم تا سیگما بره مامانینا رو بیاره. یه پسره اومد بهم گیر داد دوست شه! نمیدونم کجایی هم بود! خلاصه اومدن و من و سیگما رفتیم استانبول کارت بخریم. هیچ دکه ای هم نبود. فقط پلیس مترو بود که ازش پرسیدیم و انگلیسی هم بلد نبود و گفت باید از از اون دستگاه زردا کارت بخرید. دستگاهشم زبونش ترکی بود! دم دستگاها کلی ایرانی وایستاده بود که بلد نبود باید چی کار کنه. دیگه خودم رفتم دم دستگاهش ایستادم و از شکل و شمایل ماجرا و یه ذره ربطی که ترکی به فارسی داره فهمیدم و خریدم. اول یه اسکناس 100 لیری میدادم که هی میدادش بیرون! با اینکه نو بود. بالاخره یه 20 لیری رو قبول کرد و کارت رو گرفتیم و رفتیم سمت قطار. یه استانبول کارت رو میشه واسه همه استفاده کرد، فقط بدیش اینه که واسه نفر اول ارزونتره و واسه نفرات بعدی گرونتر. یعنی به صرفه تره که واسه هر نفر یه استانبول کارت بگیرین ولی ما کلا یکی گرفتیم و همگی استفاده میکردیم. کلا هم قیمت متروشون بیشتر از ماست. اگه کارت نداشته باشی و برای سفرات بخوای ژتون بگیری (در حکم بلیط تک سفره ما)، 5.2 لیر باید بدی. ولی وقتی از استانبول کارت استفاده می کنی، واسه نفر اول 1.8 لیر و واسه نفرات بعدی 2.6 لیر میفته که خب یعنی نصف قیمت. ایستگاهاشون بد نبود، ولی مال خودمون خوشگلتره. البته اونجا خلوت تر بود متروش. رفتیم ایستگاه ینی کاپی که خط عوض کنیم و فهمیدیم که اینجا واسه خط عوض کردن هم باید کارت زد! کارت ما هم دیگه شارژ نداشت چون 6 لیر که قیمت خود کارته، 13 لیر هم واسه 5 نفرمون خرج شده بود. رفتیم شارژش کردیم و این بار بالاخره دستگاه اسکناس 100 لیری رو قبول کرد و 100 لیر شارژش کردیم و رفتیم ایستگاه کوکاتپه پیاده شدیم. تیلدا هم تو راه خوابش برد بعد از اینکه کلی غر غر کرده بود. مرکز خرید فروم همونجا بود. رفتیم داخل و خب اونجا بعد از حملات تروریستی سالای اخیر، خیلی فضای امنیتی ای پیدا کرده، همه پاساژا ورودیش دستگاه داشتن و کیفا باید از توش رد میشد و این داستانا. همون اول داماد و سیگما رفتن با گرو گذاشتن پاسپورت سیگما، یه کالسکه اجاره کردن واسه تیلدا و رفتیم کوتون. همه جا تابلوهای indirim (تخفیف) رو میدیدیم ولی خبر خاصی نبود. چنتا جنس چرتشون آف داشت. تو کوتون چیزی نپسندیدم. موندنمون تو همین یه مغازه کلی طول کشید و هیچی هم نخریدیم. بعدش رفتیم ال سی وای کیکی و خیلی خفن و بزرگ بود. کلی لباس بچگونه واسه تیلدا و خواهرکش پسندیدیم و بعد من و سیگما رفتیم طبقه بالا لباسای زنونه و مردونه. همون اول بسم الله یه کتونی آبی دیدم و دلمو برد. خیلی ست میشد با کت آبیم و تیپ خوبی از آب درمیومد. همون اول پوشیدم و 38ش بهم تنگ بود و 39ش گشاد. سه چهارتاشو پوشیدم تا آخر همون 39 رو برداشتم. بعد هم دیگه مامانینا و بتاینا اومدن و کلیییییییییی خرید کردیم. من یه لباس خیلی گرم زمستونی با طرح گوزن ناز برداشتم. یه عالمه لباس برداشتیم. یادم نیست دقیق. یه پانچو واسه خودم و زنداداش از یه طرح و یه پانچو واسه مامان و مامان سیگما و مامان داماد برداشتیم و کلی چیز میز دیگه. بعدش شدیدا گرسنه مون بود و ساعت نزدیک 4 بود. بدیش این بود که هر کاری کلی تایم می برد. مثلا دو ساعت طول کشید تا همه برن دستشویی و بعد فود کورت فروم رو پیدا کنیم و بریم واسه نهار. اونجا سیگما از برگر کینگ یه برگر گرفت و من و مامان از یه پیده فروشی! یه پیده گوشت گرفتیم که خوب بود. داماد و بتا هم دونر کباب خوردن که خیلی مزه گوسفند میداد. گوشتاشون خیلی چربه و بو و طعم دمبه میداد. اون وسط هم تیلدا شدیدا اذیت می کرد و اعصاب مامانشو به هم ریخته بود. هی گریه می کرد و میرفت رو مخ. غذا نمی خورد و اینا. کلا داستانی شده بود. بعد از نهار تصمیم گرفتیم جدا جدا بریم خرید چون اینجوری خیلی وقتمون تلف میشد. بیرون هم عجب برفی میومد. من و مامان و سیگما جدا رفتیم و بتاینا جدا. مامان میخواست واسه داداش و بابا کلی خرید کنه. رفتیم واسه داداش یه کفش خوشگل از دیفکتو انتخاب کردیم و خریدیم. بعد هم یه کاپشن که مامان تو کوتون پسندیده بود رو رفتیم خریدیم و بعد رفتیم کولیزیون. آف خیلی خوبی داشت. دوتا بخر 3 تا ببر بود. ما هم 14 قلم چیز میز خریدیم. 5تاش واسه مامان بود و بقیه ش ما. 3 تا شلوار کتون (مشکی، سرمه ای و بنفش)، یه شلوار جین، یه دامن مشکی کوتاه با ساس بند خوشگل، یه کلاه طوسی مروارید دار و یه دستکش طوسی واسه من و کلی چیز میز واسه بقیه خریدیم. دیگه خیلی خیلی خسته شده بودیم. سیگما کمردرد گرفته بود. تا اومدن بتا اینا رفتیم از فلو واسه بابا یه جفت کفش قهوه ای خریدیم و بعد رفتیم سمت ایکیا. تنها ایکیای استانبول کنار فروم بود. بسیار بسیار هم بزرگ. اصلا یه چی میگم یه چی میشنوین. بتاینا هم یه کالسکه قرمز و بزرگ واسه نینی جدید خریده بودن که همونجا افتتاحش کردن که تیلدا بشینه روش و دیگه غر نزنه. ما همگی خیلی خسته بودیم و چیز زیادی نمیخواستم. یه گلدون و 7-8 تا قاب عکس و چیزای خورده ریز خریدم و میخواستیم بریم حساب کنیم. گفتن باید دنبال فلش ها برید. ما هی میرفتیم مگه تموم میشد. سیگما هی میگفت بیا ایناش رو هم ببینیم، من نمی کشیدم فقط می گفتم بریم ولی مگه میرسیدیم به صندوق. نابود شدم تا رسیدیم. خیلی خیلی بزرگ بود. حساب کردیم و رفتیم رو یه مبلی ولو شدیم تا بقیه بیان که کلی طول کشید که بیان. تیلدا هم از صبح پیله کرده بود که بستنی میخوام، اونجا بستنی فروشی بود و مامان گفت چنتا میخواین برم بگیرم. ما همه بی حال گفتیم نمیخوایم. دوتا گرفت واسه خودش و تیلدا و یه ذره بهمون داد دیدیم چه خوشمزه س. 1 لیر بیشتر هم نبود بستنی قیفیاش. دیگه هی میرفتیم میخریدیم. نفری 2-3 تا بستنی خوردیم! بعدش دیگه واقعا خسته بودیم و از فکر اینکه با اون همه خرید بریم تو مترو لرزه به تنمون میفتاد. گفتم که سیگما یه سیم کارت ودافون از دوستش تو ایران قرض گرفته بود؟ اونجا سیم کارت داشتیم و سیگما اوبر نصب کرد و دیگه راحت شدیم از مترو. اوبر همون اپلیکیشن جهانی ایه که اسنپ و تپسی ازش تقلید کردن. سیگما درخواست خودرو داد و ما چون تعدادمون بیشتر بود، اوبر ایکس لارژ درخواست داد و یه بنز ویتو اومد دنبالمون. کالسکه و خریدا رو گذاشتن صندوق عقب و خودمون 6 تا روبروی هم نشستیم، بسی راحت. حال سیگما بد شده بود و گفت دارم بالا میارم. یه کیسه بهش دادم و بالا آورد. حالا مامان و بتا گوشاشونو گرفته بودن که نشنون. خخخ. من نگرانش بودم ولی گفت هر وقت زیاد خسته میشه بالا میاره و بعدش خوب میشه حالش و همین طور هم شد. رسیدیم هتل و یه استراحتکی کردیم و رفتیم اتاق مامان و خریدامون رو به هم نشون دادیم و چای و کیک و آجیل و تنقلات خوردیم. بعد هم نخود نخود هر کی رفت اتاق خودش و خوابیدیم.

پنج شنبه 5 بهمن، روز دوم سفرمون بود. برنامه سیاحتی داشتیم. انقدر اوبر بهمون حال داد که دیگه کلا از فکر مترو اومدیم بیرون. یه بنز دیگه گرفتیم به مقصد مسجد سلطان احمد یا همون مسجد آبی. تا نزدیکاش رفت و بقیه راه رو باید پیاده میرفتیم چون ماشینا نمیتونستن از یه جایی به بعد جلوتر برن. اونجا راسته شیرینی فروشی بود انگار. کلی شیرینی هیجان انگیز. ولی ما تا خرتناق صبحانه خورده بودیم. رفتیم از سقاخونه ش آب خوردیم و کلی عکس انداختیم. انقدرم هم سرد بود که نگو. من کاپشن گل بهی – نارنجی، شلوار و کلاه و شال صورتی پر رنگ و کتونی و کیف مشکی پوشیده بودم. شلوارم خیلی چسبون نبود و زیرش هم شلوار دیگه ای نپوشیده بودم و از پا داشتم یخ میزدم. خیلی سرد بود، خیلی. برف پراکنده هم میومد. رفتیم داخل و مامان که پالتو بلند داشت و بتا هم کاپشن بلند ولی به من که کاپشنم کوتاه بود گیر داد و گفت باید دامن بپوشی. سیگما رفت برام دامن و شال گرفت. حالا فکر کن دامناش زرد و شالاش آبی بود! خیلی تیپ مزخرف و مضحکی شد و کلی همه بهم خندیدن و کلی عکس یادگاری انداختیم. جالب بود مسجده. کلی ستون داشت که این اسامی روش نوشته شده بود: الله، محمد، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین. جالب بود. از مسجد که اومدیم بیرون یخ زدیم. تیلدا گریه میکرد میگفت سردمه. سریع کالسکه ش رو آوردیم (کالسکه رو توی مسجد راه نمیدادن) و پتو پیچش کردیم و پیاده راه افتادیم سمت کاخ توپکاپی. محیط خوشگلی بود و کلی عکس انداختیم و کلی یخ زدیم. کاخ یا موزه توپکاپی موزه اسلامی بود و شمشیر امام علی و نامه پیامبر و از اینجور چیزمیزا داشت. ورودی کاخ 40 لیر و حرمسراش 25 لیر بود. طبق تحقیقات من میتونستیم موزه کارت تهیه کنیم و دیگه لازم نباشه صف طولانی وایسیم و چندجا رو هم میشه با قیمت کمتر دید. البته همه جاهاش رو نمیخواستیم ببینیم. فقط ایاصوفیه و توپکاپی رو میخواستیم که اگه جدا جدا میخواستیم ببینیم، میشد 65 لیر واسه توپکاپی و 40 لیر هم واسه ایاصوفیه، یعنی 105 لیر روی هم. اما اگه موزه کارت تهیه می کردیم، میتونستیم با 85 لیر همه اینجاها و چند جای دیگه رو هم ببینیم. البته واسه گرفتنش اولین بار باید صف رو می ایستادیم که کلی هم طولانی بود. مردا رفتن تو صف و ما یه کم بیرون نشستیم و با داداش ایمو تصویری حرفیدیم و بعد هم رفتیم فروشگاه موزه رو دیدیم و بالاخره کارت رو گرفتن و رفتیم توی موزه. ساعت 2 بود تقریبا و باید قبل از 4 خودمون رو به ایاصوفیه هم میرسوندیم! این بود که بدو بدو رفتیم داخل موزه. کلی شعر فارسی رو در و دیوار بود. شمشیرای یاران اسلام و محفظه حجرالاسود و عصای موسی! و سبیل شریف پیامبر و این داستانا. به قول سیگما و داماد اوسکلمون کردن. سبیل پیامبر آخه؟! لیدر هم نبود و خودمون میخوندیم و میفهمیدیم چی به چیه. کالسکه رو هم تو راه نمیدادن و باید نوبتی می رفتیم میدیدیم که وقتمونو تلف می کرد. بعدشم رفتیم حرمسرا رو دیدیم که اونم چرت بود به نظرمون. خخخ. کلا روحیه موزه دیدن نداریم. البته مامان خیلی خوشش اومده بود. اونجا من دیگه موبایلمو روشن کردم و از سرویس رومینگ استفاده کردم. هر چی به بتا زنگ میزدیم پیداش نمی کردیم و دیدیم ساعت 3.5 شده و اگه بخوایم بمونیم به مسجد ایاصوفیه نمیرسیم. این بود که من و مامان و سیگما راه افتادیم به سمت ایاصوفیه. خیلی فاصله شون از هم کم بود. چون موزه کارت داشتیم دیگه صف نایستادیم و زودی رفتیم داخل. بتا بالاخره تماس گرفت و گفت دارن میان اونا هم. ولی 1 دقیقه از 4 گذشته بود و دیگه راهشون نداده بودن. ما سه تا رفتیم توی مسجد (که قبلا کلیسا بوده) رو دیدیم و باحال بود. اینجا هم اون ستونا رو با همون اسامی داشت، اما بزرگتر. معماریش هم خیلی خیلی خوشگل تر از سلطان احمد بود داخلش. (اون بیرونش خوشگل تر بود). دیگه زود اومدیم بیرون که بریم پیش بچه ها و با هم بریم نهار. واسه نهار رفتیم اون طرف خیابون یه رستوران 360 درجه بود که اسمشو یادم نیست. خوشگل بود و شلوغ بود و حدس زدیم غذاهاش خوشمزه باشه. نفری یه سوپ اول گرفتیم که گرم شیم و بعد تقریبا هممون آدانا کباب سفارش دادیم که بسی خوشمزه بود. بوی دمبه رو بسیار بسیار کمتر داشت و یه کم هم تند بود. برای اولین بار برنجشون رو هم خوردیم که من خوشم اومد. کته نرم بود. توش دونه های قهوه ای هم داشت. نهار خیلی چسبید. یه گارسون افغانی به اسم غنی هم داشت که باحال بود و کلی باهامون حرف زد. گفت یکی دو سال ایران بوده و اونجا خیلی زندگیش خوب بوده و ایران رو دوست داشته ولی به خاطر حقوق بیشتر اومده استانبول. میگفت حقوقم بیشتره ولی زندگیم ایران بهتر بود. میگفت اینا کلاشن، خیلی سر بقیه کلاه میذارن و اینا. بهش دسر سفارش دادیم، یه سوفله، یه پودینگ برنج (که همون شیربرنج خودمون بود) و یه کونف گرفتیم. همشون هم خیلی خوشمزه بودن و حال داد.بعدشم یه اوبر گرفتیم به مقصد هتل و تو ماشین ولو شدیم. چیزی که جالب بود و من تو هیچ سفرنامه ای نخونده بودم این بود که استانبول خیلی شیب داره. یعنی همش انگار ولنجکی. در این حد. بیشتر کوچه هاش هم سنگفرشه، چون نفت نداشتن و بنابراین آسفالت براشون گرون بوده. خلاصه برگشتیم هتل و ساعت حدود 7-8 بود. سر راه داماد رفت مقادیری چیپس و پفک خرید. البته پفک گیر نیاورد. چیپس و اسنکای دیگه. بعد هم رفتیم هتل و دور هم جمع شدیم و حرف زدیم و برنامه فردا رو چیدیم. تعریف جمعه بازارش رو زیاد شنیدیم همونجا که بودیم. تو هتل همه ایرانی بودن و میگفتن خیلی خوبه. چه شلوار جینایی داره. ما قرار بود جمعه بریم مرکز خرید اولیویوم. یه سرچ کردیم و دیدیم جمعه بازار تو منطقه فیندیک زاده تشکیل میشه که به اولیویوم نزدیک بود. این بود که قرار شد جمعه صبح اول بریم جمعه بازار و بعد بریم اولیویم. مامان هم سرماخورده بود و نیاز به استراحت داشت، این بود که رفتیم تو اتاقمون و سر عکسایی که سیگما واسه خانواده ش فرستاده بود دعوامون شد. اون عکس من تو مسجد سلطان احمد با اون دامن ضایع که واسه خنده گذاشتم ازم عکس بگیرن رو فرستاده بود واسه خانواده ش! اونا هم به همه مخابره می کنن عکسا رو! خیلی حرص خوردم. دوش گرفتم و خوابیدم. 

جمعه 6 بهمن، سومین روز سفر، صبح قبل از اینکه حاضر بشیم و برای صبحانه بریم سیگما ازم معذرت خواهی کرد و آشتی کردیم. رفتیم صبحانه و بعدش من یه تیپ گرم انتخاب کردم. شلوار جینم که پاییناش صورتی پر رنگ داره رو با پلیور یقه اسکی طوسی (که خیلی خیلی هم گرمه) پوشیدم و کلاه طوسی مرواریدیم رو هم گذاشتم با دستکشای طوسی و کاپشن قرمز. اوبر گرفتیم و رفتیم جمعه بازار. کاملا مثل جمعه بازارای خودمون بود. ماهی و میوه و اینا میفروختن یه جاش. غرفه بزازی طوری و همه چی داشت. شلوار جین داشت یکی از غرفه ها، خوشگل و با کیفیت، 25 لیر. خیلی خوب بود. اتاق پرو هم داشت و من پرو کردم و یکی خریدم واسه خودم. میخواستم سوغاتی هم واسه دختر خاله سیگما بگیرم ولی سایزش رو نداشت. یه ست لباس تو خونه و کلی زیرپوش مردونه هم خریدیم. موچین و مروارید اینا هم خریدم از این بزازیاش. دیگه زیاد وقت تلف نکردیم، سریع یه اوبر دیگه گرفتیم و رفتیم اولیویوم. خیلی بزرگ بود. اول بسمه الله یه مغازه کتونی دیدیم و رفتیم توشو بگردیم. من یه کتونی ساقدار دیدم که مشکی با خط های صورتی پر رنگ بود، یهو عاشقش شدم. آف هم خورده بود شدیدا. نصف شده بود قیمتش. بهش گفتم سایز 39 بیاره گفت نداره، فقط همین یه سایز مونده، 38. گفتم خب اشکال نداره بده بپوشم (اینا استثنائا انگلیسی بلد بودن)، پوشیدم و چقدر پام توش راحت بود. سایز سایز بود. سیگما هم خیلی خوشش اومد ازش و گفت بردار. بسی کیف کردم. بعد سیگما هم داشت کتونی میپوشید اونجا که من دیدم از کتونی من مردونه، طوسی تیره با خط های سبز فسفریش رو داره و اونم آف خورده. به سیگما گفتم و اون یکی دیگه رو پسندیده بود که سایز پاش رو نداشت و از این یکی داشت و بهش گفتم بگیره با هم ست شیم. اصلا تو ذهنش نبود با فسفری دار بگیره ولی گرفت و کیف کردم. من که انقدر با کفشه حال کردم که دیگه درنیاوردمش و با همون به ادامه خرید پرداختم. خصوصا که شلوارم هم پاییناش خط صورتی همون رنگی داشت و دیگه شدیدا ست شده بود. بعدش رفتیم ال سی وای کیکیش و کلی خرید کردیم واسه بچه ها. فقط بخش بچگونه ش رو رفتیم و واسه کاپا هممون خرید کردیم. مامان یه کاپشن خوشگل و یه کفش ناز واسه سال بعدش گرفت. من و سیگما یه ست پیرهن و شلوار و ساس بند و پاپیون واسه عیدش گرفتیم. بتا هم یه جلیقه و یه کتونی براش برداشت. واسه نوه خاله هم از طرف خودشون یه لباس خوشگل گرفتیم. بتا هم کلی واسه نینی جدید و تیلدا خرید کرد. بعدش مامان دیگه حالش خوب نبود اصلا. نا نداشت دیگه. سردش هم بود. قرار شد بره توی نمازخونه بشینه تا ما باز خرید کنیم. من بردمش تا دم نماز خونه و کلی از خریدا رو هم پیشش گذاشتیم و آب و قرص هم بهش دادم و برگشتم بالا ادامه خریدها. دیگه افتاده بودیم رو دور سوغاتی خریدن. سوغاتی داداش و کاپا رو خریده بودم، از اونوریا هم مال مامان سیگما و پسرخاله هاش رو خریده بودیم. ولی کلی دیگه مونده بودن. رفتیم دیفکتو و یه بلوز واسه دخترخاله ش پسندیدم، رفتم پرو کنم که دیدم سیگما یه کت صورتی ملیح رو برام پسندیده و داد که پرو کنم. وقتی پوشیدم دیدیم خیلی بهم میاد، یه دل نه صد دل عاشقش شدیم. سیگما هم رفت شلوار پرو کنه که من یه سویشرت ورزشی براش دیدم طوسی تیره با خط های سبز فسفری که دقیقا ست میشد با کتونیش. اونم من بردم براش که پرو کنه و بسی پسندید. بعد هم من یه کتونی سفید مدل آل استار دیدم با روبانای صورتی که دقیقا ست میشد با همین کت جدیدم. اونم از همون دیفکتو خریدم. کلی چیز میز دیگه هم خریدیم و داشتیم از گرسنگی تلف میشدیم. مامان هم هی حالش بدتر میشد.کاپشنامون رو داده بودیم بهش که روش بندازه. بتا اینا یه چمدون خریدن که واسه برگشت بتونن وسایلشون رو بیارن. همه خریدای اون روز رو گذاشتیم تو چمدونشون و رفتیم فودکورت همون اولیویوم. از برگر کینگ و کی اف سی، برگر و مرغ سوخاری سفارش دادیم و واسه مامان هم سوپ گرفتیم و بردیم براش که نخورد زیاد. دیگه یه کم دیگه بتاینا خرید کردن و نمازخونه هم داشت بسته میشد و اوبر گرفتیم برگشتیم هتل. مامان خیلی مریض بود. بردمش تو اتاقش و قرص بهش دادیم و خوابوندمش و خودمم برگشتم اتاق. حالمون خوب بود و کلی با هم خلوت کردیم و خوش گذروندیم. بعد هم سیگما یکی از چمدونا رو پر کرد از خریدامون و بست. (ما یه چمدون سایز متوسط خودمون رو پر از لباس و مایحتاج کرده بودیم و با خودمون آورده بودیم. دوتا چمدون بزرگ و متوسط هم از مامان سیگما گرفته بودیم که متوسطه رو گذاشتیم تو بزرگه و یه ساک بزرگ هم واسه مامانم گذاشتیم توش و تقریبا خالی آوردیمشون که از خرید پر کنیم و برگردونیم). بعدشم من رفتم به مامان سر زدم و باز بهش قرص دادم و اومدم خوابیدیم. 


 

 
ادامه مطلب ...