کابینت!

سلام. روز به خیر. خوبین؟

الان ساعت یک ربع به 11 روز دوشنبه، 29 بهمنه. تولد دوست شفیق قدیمیمه. ولی الان اون سر دنیاست و چند ماهی هست ازش بی خبرم. من سر کار پشت میزم نشستم، تازه چای و اسنیکرزمو خوردم! پ شدیدم و به خودم اجازه دادم کلی شکلات بخورم تا شب.

مامان قبل از 9 زنگ زد، گفت شانس آوردین من الان زنده ام. کپ کردم. واسم تعریف کرد که صبح که بیدار شده، اول میخواسته بره سمت کتری و چای بذاره که گفته بذار قبلش پرده ها رو بدم کنار. میره سمت پرده ها که یهو کابینت بالای ظرفشویی که کنار گاز بوده، کنده میشه و میفته پایین. 4 تا کابینت! همه چینی های مامان میشکنه... خدا رو شکر که خودش اونجا نبوده. خدا خیلی رحم کرد... دیگه مامان کلی ترسیده بود و زنگ زده بود بابا از ییلاق بیاد. برقا هم قطع شده بود و سیگما گفت من میرم پیش مامان کمک. از اونور داماد هم رفته بود. خلاصه برن جمع و جور کنن و وصل کنن دوباره کابینت رو. هیییی. خدا رحم کرد.

خب من از 4شنبه بگم که رفتم خونه مامانینا. زود زدم بیرون از شرکت و با بی آر تی رفتم. رسیدم دیدم مامان و کپل (تتا) بیدارن. مامان گفت کپل داره دندون بالاش رو هم درمیاره و خیلی بی قراری می کنه. کلی واسه من خندید. مامان آش دندونیشو درست کرده بود، هی ریختم هی خوردم. مامان اومد بالاسرم با ملاقه زد تو سرم. آی سرم آی سرم. خخخ. یادتونه این شعره رو؟ 

کلی با کپل بازی کردم. بتا اومد از سرکار. بعد بابا اومد. بعد داماد و سیگما و داداشینا اومدن. کاپا هم کلی نمک ریخت برامون. به من میگفت عمه لاندا کوچولو. مامان، مامانجون خوشگله بود. خلاصه کلی قربون صدقه ش رفتم. شام خوردیم و گپ و گفت و تا 1 اونجا بودیم و دیگه رفتیم خونه خوابیدیم.

5شنبه صبح، قبل از 8 بیدار شدم. یکی از بچه ها واسه دوره، دعوتمون کرده بود صبحانه هتل لاله. منم یادم رفته بود براش کادو بگیرم. اما دو سه هفته پیش واسه خودم دوتا شال بهاره خریده بودم که خب هنوز نپوشیدم. خوشگله رو برداشتم گذاشتم تو ساک و کادو بردم واسه دوستم. دلم تنگ شده بود براشون. دوتاشون رو بعد از مدت ها میدیدم. دیگه دور هم صبحونه خوردیم (بد نبود صبحونه ش ولی قبلیا بهتر بودن). خیلی خوش گذشت با بچه ها. بعد از صبحونه رفتیم بازارچه پارک لاله یه کم راه رفتیم و دیگه 11.5 رفتیم خونه هامون. من که تا رسیدم بخاری برقی رو روشن کردم و خزیدم زیر پتو. بیهوش شدم. 2.5 بیدار شدم. رفتم حموم سریع. بعد هم حاضر شدم رفتم کلاس. کلاسم طولانی بود. شب هم خونه مامانبزرگ سیگما دعوت بودیم به مناسبت سالگرد پدربزرگش. از کلاس بدیو بدیو برگشتم خونه حاضر شدم و 9 رسیدیم مهمونی! شام هم با ما رسید. شام خوردیم و بعد با پسرخاله های سیگما نشستیم پای اسنپ کیو و کوییز و اینا. خیلی حال داد. تا 12 بودیم و بعد برگشتیم خونه لالا. راستی ولنتاین برگزار نکردیم. اصلا آمادگیشو نداشتم. سرم خیلی شلوغه این روزا. به سیگما گفتم بمونه واسه اسفند، یهو کنکورم رو هم بدم و 5 اسفند سپندارمذگان میگیریم. البته خورد خورد دارم شکلات اینا واسش میگیرم.

جمعه صبح ساعت 8 باز رفتم کلاس. جنازه بودم. خیلی خوابم میومد. ولی رفتم. وسط کلاس کلی خوراکی خریدم که به هوای اونا بتونم بشینم. تایم نهار رفتم تو ماشین خوابیدم و بعد یه ساندویچ هات داگ قارچ و پنیر دبش زدم بر بدن و کلاس بعدی رو نشستم تا 3.5. دیگه بعدش خوابم میومد و رفتم خونه. سیگما هم بود. یه کم حرفیدیم و بعد من دو ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم شیر نسکافه خوردیم. بعد سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که شام بریم بیرون با هم؟ گفتم بریم. به مامان زنگیدم که میایم و شام درست نکنه. 7.5 رسیدیم خونه مامانینا. فقط مامان بود. تا 8 نشستیم و بعد رفتیم رستوران نزدیک خونه ماماینا. مامان عاشق کبابه. کباب لقمه اسپشیال سفارش دادیم همگی که روش یه لایه کباب مرغ داشت و من زیاد حال نکردم. شام خوردیم و کلی حرف زدیم و 9 مامان رو رسوندیم و خودمون رفتیم خونمون و نشستیم پای دیدن ممنوعه. بعدشم رفتیم خوابیدیم.

شنبه صبح سیگما من رو رسوند شرکت، یه عالمه کار داشتم و یه جلسه اعصاب خوردکن. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد رفتم خونه که درس بخونم ولی حوصله نداشتم. سیگما اومد و شام خوردیم و نشستیم پای تی وی، سریال گرگ و میش رو دیدیم و شب هم زود خوابیدیم.

یکشنبه هم با سیگما اومدم شرکت. به رییس جدید گفتم مرخصی میخوام واسه سه شنبه و چارشنبه (میخوام بشینم واسه کنکور بخونم) قمیش اومد. میخواستم بزنمش. گفتم بار اولیه که از شما مرخصی میخوام ها! 2 ماه هم هست که مرخصی نرفتم. بعد خنده ش گرفت. یاد 2 ماه پیش افتاد که با هم دوبی بودیم. خلاصه اوکی کرد! رییسای قبلی عمرا بهم نه نمی گفتن! حرصم گرفت این انقلت اومد! عصری کلاس داشتم رفتم کلاس تا 9 شب. با اسنپ برگشتم خونه پلو کم داشتیم، درست کردم و بعد شدیدا پ هم بودم و خیلی خسته. یه کم تی وی دیدیم و زود خوابیدیم.

دوشنبه هم که امروزه، با سیگما اومدم شرکت و مامان زنگ زد اون اتفاق رو تعریف کرد. الان ساعت یک و نیمه که بالاخره تونستم تکمیل کنم این پست رو. هنوز آقایون خونه مامانینان. کابینت رو دوباره وصل کردن و اینا...

چند روز تعطیلی وسط بهمن

سلام سلام. چطورید؟ تعطیلات خوب بود؟ بیاید بگید چه کردین با تعطیلات؟ ما که فقط خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه پیش رو زیاد یادم نیست. مسابقه داشتیم که تشکیل نشد و یه ساعت زودتر رفتم خونه خوابیدم. بقیشم یادم نیست باز.

چهارشنبه از شرکت رفتم خونه مامانینا. بدون ماشین. انقدر زودتر رسیدم. حال داد. کلی کپل بازی کردم تا تیلدا بیدار شد. بعدشم کلی با تیلدا بازی کردم. سیگما و داماد و داداشینا اومدن. کاپا کلی شیرین زبونی کرد واسم. خیلی باحال شده. تا شب اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه، بیهوش شدم. روزای تعطیل در پیش بود. همسایه بالایی و پایینیمون هم رفته بود مسافرت. خونه ساکت و آروم.

پنج شنبه 18 بهمن، صبح تا 11.5 خوابیدم. اساسی حال داد. بعد یه کم درس خوندم تا عصر که رفتم کلاس. وسط کلاس سیگما پی ام داد که میای بریم سینما؟ بلیط جشنواره داریم. گفتم آره. آخرای کلاس رو پیچوندم رفتیم سینما. فیلم "دیدن این فیلم جرم است". سیاسی بود. اگه بسی.جی بودی قشنگ بود! من زیاد حال نکردم. بعد از فیلم با پسرخاله کوچیکه سیگما شام میخواستیم بریم مرغابی زیبا که جمع کرده بود، رفتیم ترنج. چیزبرگر گرفتیم رفتیم آفیس سیگما، اونجا خوردیم. خیلی باحال بود چیزبرگرش. چرب و چیل بود ولی خیلی. بعدش دیگه دوماشینه بودیم. سیگما پسرخالشو رسوند و منم رفتم خونه و سیگما اومد خوابیدیم.

جمعه 19ام، 7.5 صبح پاشدم رفتم کلاس. خوب بود کلاس. 12 هم تموم شد و کلاس بعدی نداشتم و برگشتم خونه. دیگه جلسه آخر بود خدا بخواد. اومدم خونه و حلقه زدم واسه خودم. بعد با یه حال خوب نهار خوردم و یه کم اینور اونور رفتم و 2 اینا خوابیدم. 5 بیدار شدم سیگما اومده بود. بهش گفتم چرا همش خونه نیستی؟ آخر هفته، عصرای وسط هفته همش نیستی. بعد بحثمون شد یه کم. رفتم حمام و اومدم حاضر شدم رفتیم خونه مامانشینا. اونجا هم نینی بازی و شام و تا 11 بودیم، بعد اومدیم خونه خوابیدیم. من خوابم نبرد و بیدار شدم و بازی Quiz of Kings رو نصب کردم، همش بازی می کردم. یه کمم درس خوندم تا 2. راستی کپلم دندون درآورده. دوتا پایین.

شنبه 20ام، 11.5 بیدار شدم و چای دم کردم. سیگما که بیدار شد دید چای گذاشتم، آشتی کردیم و کلی خامه و خامه شکلاتی و اینا خریده بود که نشستیم یه صبحونه مفصل خوردیم. بعد از مدت ها با هم صبحونه خوردیم. بعد دیگه قرار شد من درس بخونم و سیگما به کاراش رسیدگی کرد. کلی مفید خوندم. ظهر اومدم با هم نشستیم یه قسمت ممنوعه دیدیم و شیرنسکافه خوردیم. بعد هم فیلم اینگلریوس بستردز رو پلی کردیم و یه عالمه چیپس  و تخمه خوردیم. انقدر خوردیم که من سیر شده بودم دیگه. سیگما هم دوتا نیمرو خورد. فیلمش جالب بود ولی خب الکی بود. این وسط هم کلی خوش می گذروندیم. 11 شب رفتیم تو تخت بخوابیم که بجاش کوییزآوکینگز بازی کردیم تا 1! دیگه 1 رضایت دادیم و خوابیدیم.

یکشنبه 21 ام، صبح بین التعطیلین، من با گیلی اومدم سر کار، خیلی خلوت بود خیابونا، جاپارک هم بود همین نزدیک پارک کردم. سر کار هم خیلی خوب بود. هیشکی نبود. ساکت و آروم به کارام رسیدم. البته دوستام بودن به جز یکیشون که شب خواستگاریش بود. چون صبح زود اومده بودم عصر هم زود رفتم و قبل از 5 خونه بودم. همسایه ها هم که نبودن و خونه خلووووت. از 5 تا 7 خوابیدم. بیهوش شدم در واقع. 7 بیدار شدم یه کم درس خوندم و بازی کردم تا 8.5 که سیگما اومد و شام خوردیم و نشستیم پای بازی. خیلی حال داد. تا 2 نصف شب بیدار بودیم بازی می کردیم.

دوشنبه 22 بهمن، بازم دیر بیدار شدیم. 12. صبحونه خوردیم و بعد گوشت که دیشب خریده بودیم چنتا تیکه نرمش رو جدا کرده بودیم، بیفتک کردیم و خوردیم. سیگما رفت شرکت و من یه کم درس خوندم. حلقه زدم و رفتم حمام. بعد هم حاضر شدم و سیگما با پسرخاله هاش اومدن دنبالم که بریم سینما. فیلم متری شیش و نیم. هاه. بسی دوس داشتم این فیلم رو برم. بالاخره جور شد. از صبح هم داشت بارون میومد. تو بارون رفتیم سینما. این بازیه رو به پسرخاله های سیگما نشون دادم و نسخ شدن دیگه. تا فیلم شروع شه بازی کردیم کلی. فیلمش واقعا قشنگ بود و ناراحت کننده. مثل ابد و یک روز بود تقریبا. البته خیلی هم متفاوت بود. آخراش یه کم گریه م گرفت. بعد از فیلم، رفتیم فست فودی که پسرخاله ش تعریفشو کرده بود. پیتزا و سیب زمینی گرفتیم. بسی چسبید. بازم کلی بازی کردیم. پسرخاله اسکیپ روم رو هم بهمون معرفی کرد. قرار شد بریم بعدا. دیگه اونا رو رسوندیم و خودمونم رفتیم خونه خوابیدیم.

سه شنبه 23ام، صبح با سیگما اومدم. دیر رسیدم یه کم. یه عااالمه هم کار داشتم. عصری خودم رفتم خونه. تا رسیدم به مامان زنگیدم و حرف زدیم. بعد سیگما اومد و شام خوردیم و سردم بود رفتم زیر پتو و یه عالمه بازی کردیم. بعد هم یه شیر داغ و شکلات خوردیم و یه کم نشستیم و من 11 بیهوش شدم. سیگما دیرتر اومده بود بخوابه.

چهارشنبه 24ام که امروز باشه هم صبح با سیگما اومدم شرکت و عصری میخوام برم خونه مامانینا. بالاخره تونستم این پست رو که خورد خورد نوشته بودم کامل کنم.

راستی یه چالش نحوه آشنایی با دوستام راه انداختیم تو واتس اپ، که هممون رو برد به روزای قدیم. یادش به خیر...

دورهمی دوستانه

سلام سلام. حالتون چطوره؟ چقدر سرد شده آقا. دیشب تو صف تاکسی کلی یخ زدم. وقتی رفتم خونه پریدم زیر پتو و بخاری برقی رو هم روشن کردم ولی فایده نداشت. دیگه آخر پاپوشای خرگوشیمو پام کردم تا تونستم به زندگی برگردم. 

شنبه عصر که رفتم خونه اول هولاهوپ زدم، بعد لباسا رو ریختم تو ماشین و پریدم تو حمام. سیگما دیر اومد. لباسا رو روی شوفاژا پهن کردیم و شام خوردیم و گپ زدیم.

یکشنبه صبح با سیگما رفتم سر کار. باز دیر رسیدم. تازه عصر هم میخواستم یکی دوساعت مرخصی بگیرم زود برگردم! تو شرکت سفارش دادم به اسنپ مارکت، چیپس و پفک اینا برام. آورد، سوژه شدم تو شرکت. چیپس و ماست موسیر و کرانچی و پاپ کرن و تخمه. هر کی میرسید میگفت خانم مهندس پارتی دارین؟ مزه گرفتین؟ ما هم بیایم؟  آبرو نموند دیگه. عصری با تاکسی رفتم خونه. سیگما هم رفت باز میوه و شیرینی خرید و اومد خونه. گردگیری کردم خونه رو. سیگما هم یه سیمی که کنده شده بود رو چسبوند و خونه رو تی کشید و رفت حمام. منم میوه ها رو شستم و یه دست نهایی به سر خونه و آشپزخونه کشیدم و آرایش کردم و حاضر شدم. بعد چیپس و تخمه اینا رو تو ظرف ریختم و میز خوراکیا رو چیدم. بچه ها تو ترافیک بودن همه. نوا و فرشاد 8 اومدن. دوسشون دارم. کلی گپ زدیم. بعدش 9:10 بهارک و وحید اومدن. کلی گم شده بودن تو راه. ولی خیلی بچه های باحالین. یه عالمه خندیدیم و دیگه 10 از باروژ شام سفارش دادیم. تا شام برسه کلی گپ زدیم. شام که اومد یکی از غذاها به جای مرغ سه تیکه، مرغ دوتیکه بود. واسه معذرت خواهی دوباره یه مرغ سه تیکه ی دیگه فرستادن.  شام رو که خوردیم، رو همون میز نهارخوری، بساط بازی رو پهن کردیم. استوژیت بازی کردیم. خیلی حال داد. لحظه آخر بهارک اول شد، من و سیگما با اختلاف کمی دوم شدیم هر دو. تا 2 شب بازی کردیم. دیگه 2 بچه ها پاشدن رفتن همگی. ما هم جمع و جور کردیم و 2.5 خوابیدیم.

دوشنبه صبح تا 8.5 خوابیدیم و تا برم شرکت یه ربع به 10 شد! مدیرعاملی میرم همش  اخراج نشم صلوات. دیگه دیدم ضایعس، اضافه کار موندم که کارام تموم شه. بعد رفتم تو صف تاکسی، خیلی سردم بود. هر چی صبر کردم ماشین نیومد. رفتم واسه خودم آش خریدم که گرم شم. آشه هم سرد بود لعنتی. برگشتم تو صف دیدم دو سری ون اومده و همه رفتن. در نتیجه دوباره رفتم ته صف. مگه ماشین میومد حالا؟ چند قاشق آش خوردم ریختم دور بقیشو. داشتم یخ میزدم. بالاخره بعد از یه ساعت ماشین اومد و سیگما زودتر از من رسیده بود اونجایی که دوباره تاکسی سوار بشم و وایستاده بود تا من بیام. سوارم کرد و بخاری زد ولی گرم نشدم. تو خونه هم که زیرپتو و بخاری برقی باز گرم نشدم تا اینکه پاپوشمو پوشیدم. تا رسیدیم رفتیم تو تخت و کلی حرف زدیم بدون حضور موبایل. خیلی حال داد. بعد رفتیم شام خوردیم و سریالای تی وی رو دیدیم و دوباره رفتیم تو تخت کلی گپ زدیم و کیف کردیم و بعدشم خوابیدیم.

امروز صبح هم باز سیگما من رو رسوند شرکت. اصلا دلم نمیخواد دیگه ماشین بیارم. اینجوری بهتره.


خب بریم سر تمرینامون. من سعی می کنم با لذت کارامو بکنم. این چند روز که مهمون داشتیم، بدون هیچ استرسی همه کارهامو کردم. وای قبلا سر مهمونیام همش داشتم برنامه مینوشتم واسه هر چیزی و هی تو ذهنم بود. البته خب اینکه شام کلا فست فود گرفتیم بی تاثیر نبود. نه ظرفی کثیف شد واسه غذا نه استرس غذا درست کردن داشتم. البته خب دیگه کفگیر و ته دیگ و اینا دغدغه ایجاد کرد، ولی اینکه بدون تشریفات بود باعث شد خیلی لذت ببرم از مهمونی. وسط کارهام هم یهو ساکت میشم و به همون لحظه فکر می کنم. حس میکنم دارم بهمن رو ذره ذره می چشم. 

و اینکه دغدغه های آینده دور رو دارم هندل می کنم. چند روز پیش به اینکه یه روزی بخوایم بچه دار بشیم فکر می کردیم. همش اینجوری بودیم که نمیشه. مامانامون که هر دو درگیر بچه های خواهرامونن، خونه مامان من هم دوره از ما. مهد هم که نمیخوایم از سن کم بذاریم. همش اینجوری بودیم که نمیشه به هیچ وجه. بعد دیگه گفتم بیخیال. حالا کو تا اون موقع. هر وقت وقتش شد یه فکری به حال اوضاع می کنیم. از الان حرص بخوریم که چی؟ خلاصه اینجوریا. تاثیرات مثبت این طرز فکر رو دارم میبینم توی خودم. شماها چی؟ کمکتون می کنه این تکنیک ها؟

جشنواره فیلم فجر

سلام سلام. اول هفتتون به خیر و شادی.

من اومدم. خب پست قبلی بهتون گفتم بازی گوشیم رو پاک کردم و حالا وقت خیلی بیشتری تو اینستا میگذرونم. دیگه دیدم حالم داره از اینستا به هم میخوره، اون رو هم پاک کردم. راستی یه چیزی بگم. یادتونه یه مدت خیلیا به تِلِگرام می گفتن تِلگِرام؟ و خب بقیه می خندیدن بهشون؟ الان چیزی که دارم میبینم اینه که خیلیا، حتی آدمایی که زبانشون خوبه، به اینستا (ن ساکن) میگن اینِستا که خب اینم جالب نیست. دوتا از همکارام هی میگن inesta، دوس دارم یه جوری متوجه بشن و درست تلفظ کنن و بگن insta. چون نگاه بقیه رو بهشون دیدم که توام با مسخره کردنه. ولی خب نمیدونم چجوری متوجهشون بکنم. 

حالا بی خیال، داشتم می گفتم. انقدر خوب شده چیز میز رو گوشیم ندارم. البته الان بیشتر میرم تلگرام، ولی خب، خیلی کم شده مصرفم. 

خب از این روزا بگم. سه شنبه عصر سیگما رفت استخر و 10 اومد. منم نشستم یه ذره درس خوندم. چهارشنبه عصر از سر کار رفتم خونه مامانینا. بتاینا هم اونجا بودن. یه کم با تیلدا بازی کردم و سعی کردم بفهمم توی مهد کودک چی شده که دوس نداره بره، ولی موفق نشدم. دهنش خیلی قرصه. بهش گفتم از مهدکودک برام تعریف کن، گفت نمیخوام، آخه یه اتفاقی افتاده که نمیخوام تعریف کنم. گفتم خب اونو نگو، یه جاییشو بگو که میشه بگی. اول گفت باشه بعد گفت آخه اگه بگم یهو ذهنم میره سمت اونی که نمیخوام بگم و اون رو هم میگم. پس نمی گم! شاخ درآوردم. عجب بچه ایه. خلاصه نگفت دیگه. بعدا یکی دو روز بعد بتا و مامان تونستن ازش حرف بکشن. یه امیرعلی نامی سر کلاسشون هست که بهش گفته به من نگاه نکن و خانم دیگه دوس نداره بره مهد! لوس و قُد همزمان  اون شب کلی با بچه ها بازی کردم و بابا و سیگما هم بحث سیاسی می کردن. دیگه بتاینا رفتن خونشون و منم خوابم برد و سیگما و بابا تا ساعت 1 نصف شب داشتن حرف میزدن و بعد دیگه سیگما رفت خونمون و من همونجا خوابیدم. خیلی وقت بود اونجا رو تخت خودم نخوابیده بودم.

پنج شنبه 11ام، 10.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم و کلی با مامان گپ زدیم و 1 ساعتی درس خوندم! واسه نهار مامان کباب تابه ای درست کرده بود که یه عالمه خوردم. بعدشم فیلم حریم شخصی رو که ماهواره نشون میداد با هم دیدیم و مامان خوابید و منم رفتم کلاس. تا 8 شب کلاس بودم. بعد رفتم خونمون و یه ربع حلقه زدم و رفتم حمام. سیگما 9.5 اومد شامش رو دادم و شیر گرم و سوهان خوردیم و میخواستیم ممنوعه ببینیم که انقدر سرمون تو گوشی بود ندیدیم و خوابیدیم.

جمعه 12 ام، 8 صبح بیدار شدم و با سیگما رفتم کلاس. ظهر ساندویچ خوردم و رفتم اون یکی کلاسم.سیگما خونه مونده بود و یه جارو کشیده بود و سرویسا رو شسته بود. آخه یکشنبه مهمون داریم. عصر هم سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و حاضر شدیم بریم سینما. بلیط جشنواره داشتیم واسه فیلم آشفته گی فریدون جیرانی. خوشم نیومد. تو مایه های خفه گی بود! نمیدونم چرا اصرار داره اسم فیلماشم اینجوری بنویسه! اه. رفتیم سینما کوروش. چقدر افتضاح بود. یه عالمه موندیم تو ترافیک و بعد هم پارکینگش پر بود سیگما منو پیاده کرد و خودش رفت دنبال جاپارک. 40 دقیقه طول کشید بیاد. البته خوب شد که فیلم هم 30 دقیقه دیر شروع شد! خلاصه که زیاد حال نداد ولی بدم نبود. بلیط بقیه فیلما رو هم یکی از آَشناهامون داره که بتونیم بریم. ولی یه نگاه انداختم فیلم خوباش یا تو سانس اینا نیست، یا همون روزای اول تموم شده. در نتیجه احتمالا دیگه نریم بقیه فیلم ها رو. بعد از سینما رفتیم خونه مامان سیگما. البته قبلش یه کم رفتیم پیش مادربزرگش. خونه مامانشینا یه کم با نینی بازی کردیم و سیگما و باباش رفتن جوجه کباب کردن و اومدن شام خوردیم و کیک هم خوردیم. گاما رفته بود غربالگری. گفتم بچه دومشون پسره؟من اینجوری دوس دارم که از هر دو جنس داشته باشن.  تیر به دنیا میاد انشالله. خلاصه تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه تا بخوابیم شد 1.

صبح امروز هم با سیگما اومدم شرکت. عصری برم خونه یه کم مرتب کنم. آخه فردا دوستام میان خونمون. همون اکیپ گرگان بالاخره دور هم جمع میشیم باز. اینه که برم یه کم به خونه و زندگیم برسم. اینجوریا.

تمریناتون در چه حاله؟ من این هفته سعی کردم زیاد به کارهای بعدی ای که باید بکنم فکر نکنم. غصه کارهای قبلی رو هم نخورم. سعیمو کردم. حس می کنم حالم بهتره. ببینیم حالا در کل چجوری پیش میره اوضاع 


تصادف + صبحانه

سلام بچه ها. خوبید؟ روز بارونیتون بخیر. عجب بارونی میاد تهران. خدا رو شکر دو روزه داره بارون میاد. کاش همیشه بیاد اما اگه قراره فقط دو روز بیاد، کاش آخر هفته ها میومد و ما انقدر تو ترافیک نمی موندیم. 

خب برم سر تعریفیا. از شنبه بگم که عصر با دوتا از همکارام رفتم خرید. یه پالتوی مشکی طرحدار خریدم. بسی دوسش میدارم. بعدش هم یکیشون رفت و با اون یکی که ساندویچی شلوغ دیدیم که بوش تموم خیابون رو برداشته بود. نفری دوتا ساندویچ خریدیم که ببریم خونه با همسرامون بخوریم. شام هم نداشتم و گزینه مناسبی بود. دوباره سر راه یه تن ماهی هم خریدم واسه نهار فردای سیگما و بالاخره رفتم خونه. سیگما هم همون موقع اومد و ساندویچا رو خوردیم. بعد میگه حالا شام چیه؟ گامبوخان. گفتم شام نداریم. گفت آخ جون پس نیمرو میخورم  من رفتم حمام و تن ماهی رو هم جوشوندم و رو شویدنخودپلویی که از دیروز مونده بود ریختم براش که نهار ببره. 

یکشنبه 7 بهمن، قرار بود یه کاری رو انجام بدم که از شرکت نمیشد. خیلی زمانگیر بود و اینترنت خوب میخواست که خب تو شرکت سرعت میومد پایین. مدیر بزرگه (یه لول بالاتر از رییس خودم)، بهم گفته بود که بیرون از شرکت انجامش بده. منم موندم خونه. 8.5 پاشدم و شروع کردم به کار. خیلی زمانگیر بود. ولی وسطاش تا فلان چیز دانلود شه و اینا، به یه سری از کارام رسیدم. مثلا یکی دوتا یه ربع، ماشین لباسشویی روشن کردم و کیف اینامو شستم. ظرفای ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. رو مبل لم داده بودم و کار می کردم. آی حال داد. چقدر دورکاری خوبه خب. کاش شرایطشو داشتم بیشتر دورکاری می گرفتم. نهار هم مثل نهار سیگما خوردم. همش فکر می کردم الان کاره تموم میشه و میرم شرکت ولی زهی خیال باطل. تا 5 یه سره پاش بودم و یه سره طول کشید! 5 فرستادم واسه مدیر و یه چرت همونجا تو هال زیر پتو خوابیدم. یه کم که خوابیدم بعدش بیدار شدم درس خوندم. خیلی انرژی داشتم. گفتم یه شامی هم درست کنم. خیلی وقت بود که هیچ خورشی درست نکرده بودم. قیمه رو انتخاب کردم. زودپز رو آوردم و پیاز داغ و زردچوبه و گوشت و لپه رو تفت دادم و بعد هم آب ریختم و گذاشتم بپزه. بعد از نیم ساعت 40 دقیقه که زودپز رو باز کردم، دوباره یه کم پیازداغ کردم و با رب تفت دادم و با نمک و پودر لیمو امانی و دارچین به خورش اضافه کردم. بازم یه چیزی کم داشت. یه کم لواشک هم ریختم توش  دیگه خوشمزه شد. برنج هم درست کردم.  تا 8.5 که سیگما بیاد درس خوندم و بعد شام آوردم. سیگما رو ابرا بود. خیلی دلش تنگ شده بود واسه قیمه های من. انصافا هم خوشمزه شده بود. فوت کوزه گریم اینه که آخر خورش، یه کم گلاب بهش میزنم. مثل قیمه های عاشورا میشه  شام خوردیم و سریالای تی وی رو دیدیم. همینجوری از وسط! بعدشم من یه ربع هولاهوپ زدم و یه کم گپ زدیم و خوابیدیم. ولی من خوابم نبرد که. دوساعتی داشتم غلت میزدم!

دوشنبه 8 بهمن، خیلی روز گندی بود واسم. صبح بارون زیادی میومد. نیم ساعت زودتر از زنگ ساعت بیدار شدم و گفتم برم که تو بارون ترافیک شدید میشه. رفتم و  وسط راه حواسم پرت شد به یه چیزی و لیز خوردم و رفتم رو جدول! اصلا نفهمیدم چی شد چون حواسم نبود. بیشتر توضیح نمیدم. دوتا چرخ سمت راست ماشین رفت رو جدول! تو اون بارون پیاده شدم دیدم هیچ کاریش نمیشه کرد. یه موتوریه هم نگه داشت که کمک کنه دربیاریم، دید لاستیک جلو ترکیده با اون ضربه ای که به جدول خورده. زنگ زدم به سیگما و گفت الان میاد و به جرثقیل هم زنگ زد که بیاد درم بیاره. یارو زنگ زد ازم آدرس گرفت و قیمت رو طی کرد و بعد دیدم اومد. هی گفتم وایسا همسرم بیاد بعد دربیار ماشینو، گوش نداد و درآورد. چرخ جلو داغون بود و باید حملش می کردن. بعد سیگما اومد گفت اینکه گذری اومده و اونی که من بهش زنگ زدم نیست و شاکی شد. با یارو حساب کرد و اون رفت. سوییچ ماشین خودشم داد که من برم شرکت و خودش موند که اون جرثقیل اصلیه بیاد. منم تو راه کلی گریه کردم از اینکه با ندونم کاری این گند رو زده بودم. تازه که از محیط دور شدم تونستم گریه کنم. تا سر کار تو ترافیک و بارون کلی گریه کردم و یه کم آروم شدم. رفتم شرکت و دیگه سیگما زنگ زد که ماشین رو بردن تعمیرگاه و گفته به جز چرخ جلو هیچ مشکل دیگه ای نداره. ولی چرخ و بند و بساط زیرش بالکل باید عوض بشه. خلاصه دلداریم داد که اشکال نداره و پیش اومده و اینها. منم دیگه حالم بهتر شد. البته به خونریزی افتاده بودم یهویی. یعنی فکر کنم اگه باردار بودم الان بچه م سقط میشد! اه. بعدشم که نهار با همکارا کلی بگو بخند کردیم و خوب شدم. عصری فوتبال نیمه نهایی آسیا بود و ایران با ژاپن بازی داشت. بارون هم میومد و ترافیک افتضاح بود. منم دیدم کارام خیلی زیاده، گفتم پس بمونم وسط بازی برم که خلوت شده باشه. یه سری از بچه ها داشتن بازی رو میدیدن. منم رو لپ تاپم پلی کردم 5 دقیقه شو دیدم! بعد دیگه نیمه اول تموم شد و رفتم ماشین سیگما رو برداشتم که برم خونه. ترافیک بازم زیاد بود. سر راه واسه خودم پفک خریدم و گزارش نیمه دوم  رو از رادیو گوش میدادم و تو ترافیک قفل پفکم رو خوردم. گل اول که مفتضاحانه خوردیم، بعدش هم پنالتی. سیگما ماشین من رو تخویل گرفته بود و  رفته بود شرکت جدیده. کلید خونه م تو ماشین مونده بود. رفتم شرکت سیگما یه ربع آخر بازی رو با هم دیدیم که یه گل دیگه هم خوردیم و 3-0 مفتضحانه باختیم! چیزی هم از ارزشامون کم نشد! دیگه ماشین خودم رو گرفتم و رفتم خونه. بوی بد میومد. صبح که سیگما سراسیمه اومده بود آشغال رو نیاورده بود بیرون. خودم بردم گذاشتم بیرون. بعدشم رفتم حمام. بعد یه ربع درس خوندم و سیگما اومد و شامش رو دادم و بعد هم کلی گریه کردم باز بخاطر صبح. هی میگفت اشکال نداره ولی من گریه م میومد دیگه. زودی هم خوابیدم.

سه شنبه، یعنی امروز، با خانمای فامیل قرار صبحونه دسته جمعی داشتیم. گفتم برم که دیروز رو بشوره ببره! من صبح خیلی زود اومدم دم شرکت دور از ترافیک عصر پارک کردم. (اگه میرفتم پارکینگ عصر باید خیلی تو ترافیک میموندم) زود رسیده بودم. نیم ساعتی تو ماشین خوابیدم و بعد با چتر زیر بارون پیاده اومدم شرکت. یه کم کارا رو راست و ریس کردم و راه افتادم سمت رستورانی که قرار داشتیم، واسه قرار صبحونه.  بدون ماشین رفتم با مترو. خیلی وقت بود سوار قطارای مترو نشده بودم. حال داد. وقتی رسیدم همه به جز مامان و بتا رسیده بودن. صبحانه به صورت سلف سرویس سرو میشد و منم یه کم خوردم تا مامان و بتا و تتا کوچولو اومدن (تیلدا رو گذاشته بودن مهد کودک). دیگه همه دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم. حال داد. تنوع خوبی بود. بعدشم باز با مترو برگشتم شرکت. تقریبا 3 ساعت مرخصی بودم انگار. خوش گذشت. از اونجا هم که اومدم بی وقفه دارم کار انجام میدم. همین الان دیگه یه کم فرصت کردم این پست رو تکمیل کنم و بفرستم.

آقا یادتونه من گفتم میخوام واسه کنکور بخونم دیگه؟ اصلا وقت نمی کنم بخونم. خیلی حس گندیه  نابلد برم سر جلسه 

در مورد تمرینات ذهنی، میخوام بگم ضرر حضور ذهن نداشتن رو توی رانندگی دادم. خیلی جاها آدم ضرر میکنه از اینکه حواسش گرم اون کار نیست و فکر می کنه که داره چیز بیشتری گِین می کنه ولی واقعا اینجوری نیست. حالا بیش از پیش مصمم شدم که تو تمام لحظاتم حضور ذهن داشته باشم. دور و برم رو ببینم. انقدر غرق در گوشی نباشم. واقعا جای خالی بازی ای رو که 2 سال تمام شبانه روز بازی می کردم رو حس نمی کنم. خوشحالم از اینکه ترکش کردم. این هفته مصرف روزانه گوشیم، 37% کمتر شده بود! خیلیه خب. مصرف اینستا رو هم باید کم کنم.