و این روزهای پایانی مجردی....

دیگه داریم خیلی نزدیک میشیم به روزایی که خیلی دور بودن ازمون.... راه خیلیییییییییی طولانی ای رو با هم اومدیم. همه ی کسایی که ما رو میدیدن، تعجب می کردن که چطوری تونستیم. راه سخت بود، ولی خدا بخواد داریم به مقصد میرسیم و صد البته که وقتی رسیدیم نباید دست از تلاش برداریم و فکر کنیم که حالا دیگه همه چی تموم شده و نگه داشتن این زندگی دغدغه مون نباشه. باید سعی کنیم بیشتر از روز اول واسه به دست آوردن دل هم تلاش کنیم...

خب من خیلی خوشحالم که به برنامه هام رسیدم. خونه رو خیلی زودتر از موعد شروع کردیم به چیدن و دقیقا 2 هفته قبل از عروسی، همه چیز، حتی وسایل توی یخچال و فریزر سر جای خودشون قرار گرفتن و ما یه نفس راحت کشیدیم. بزرگترین پروژه ی عمرم بود خرید این همه وسیله. تو تک تک خریدا هم خودم بودم و نظر دادم. فقط خود سه تا برقی های بزرگ یخچال رو مدل هاش رو انتخاب کردم و دیگه برای خریدش نرفتم. حتی تی وی رو هم اعمال نظر کردم حدودی و سیگما و داداش تهیه ش کردن. به جز اینا فقط ساعت دیواریمون بود که هیچ نظری ندادم، اونم چون کادوی گاما بود و منم سلیقه م رو قبلا به سیگما گفته بودم و میدونستم در نظر میگیرتش. همین. بقیه چیزا رو همه ش رو خودم بودم. آهان، تلفن و مودم رو هم من نبودم. خخخ. با سیگما سلیقه هامون هم سو شده دیگه. خدا رو شکر خونمون خیلی خوب شد. همه چیز با هم هارمونی داره و شدیدا به هم میان. پرده ها کلی مورد استقبال قرار گرفت و همه از خونمون تعریف کردن و من تشخیص میدادم که الکی میگن یا واقعی. بیتا جونم که کلیییی از خونه ی من خوشش اومده بود. زیاد با هم، هم سلیقه نیستیم، ولی می گفت این اولین خونه ایه که همه چیزش رو دوس دارم و هیچیش نیست که خوشم نیاد ازش. خب من خودم فکر نمی کردم انقدر خوشم بیاد از خونه م. فکر می کردم همه چیش باید صورتی باشه تا خوشم بیاد. ولی الان به جز پرده ها که یه تم صورتی خیلیییییییی ملیح داره، هیچی دیگه صورتی نیست، ولی من عاشق خونمونم. لونای ما. البته اینجوری نبوده که نظر مخالف هم نشنوم ها، خوبه ملت رکن، بعضیا گفتن که مثلا فلان چیزو دوس ندارن. ولی خب من واقعا ذره ای ناراحت نشدم، همه چیز سلیقه ایه و سلیقه آدما با هم متفاوته. مهم اینه که من و سیگما خونمون رو دوس داریم و خانواده هامونم حتی.

این مدت دیگه کارای خورد مونده بود و وقت آزادم زیاد شده. امروز هم با بتا رفتم تاج انتخاب کردم. آرایشگاهم بهم یه جایی رو معرفی کرد که رفتم و به موهام یه مدل همینجوری داد و کلییییییییی تاج برام تست کرد و 4 تا خوشگلشو پسندیدم، تا اون روز آرایشگرم از بینشون برام انتخاب کنه. همشون رو هم دوس دارم. خانمه خیلی خوش اخلاق بود. بهم گفت عکس لباستو نشون بده تا ببینم چه مدل تاجی بهش میاد. لباسو که دید گفت واو چه شیک و اروپایی. بعدش هم با کلی خوش اخلاقی، دقیقا وقتی همون مدلایی که دوس داشتم رو میذاشت رو سرم، به به چه چه می کرد که چقدر اینا بهت بیشتر میاد. واقعا بعضیا انرژی مثبتن فقط. بعدش با بتا رفتیم سالن و سیگما هم اومد و سفره عقد انتخاب کردیم. یه سفره ی دوست داشتنی ملو. عکسای اسپرتم رو هم گرفتم از اتلیه تا انتخاب کنیم برای عکس شاسی مون و چقدر که خوب بودن و چقدر حس تو وجودم زنده کردن این عکسا....

دیگه چیزی نمونده به عروسی.... کارا یکی یکی داره تیک می خوره و نزدیک میشیم به اون روز رویایی... محتاج دعاهای خوشگلتون هستم، خیلی زیاد. سعی کردم این پست خالی از استرس باشه، ولی شما میدونین تو دلم چه خبره....

یک روز با مامان

دو روز از موعد تحویل لباس عروس گذشته بود و هنوز نرفته بودم بگیرم. وقت نکرده بودم. صبح با مامان رفتیم. مزون توی طرح اصلی بود و نمیشد با ماشین بریم. ولی با ماشین رفتیم نزدیکاش پارک کردیم و با اتوبوس رفتیم مزون. دو ساعتی معطل شدیم تا بالاخره لباس رو بهم داد و تنم کرد. عالی شده بود. مامان رو صدا کرد که بیاد ببینه. تا منو دید چهره ش پر شد از ذوق و بغلم کرد و بوسم کرد. خیلی لذت بخش بود... خدا رو شکر اصلاح احتیاج نداشت. فقط گفتم به دنباله ش یه بندینک بدوزه که بتونم تو خیابون اینا، زیر لباسو بگیرم بالا. بعدش هم تور سر گرفتم و یه دربست گرفتیم تا ماشین. ساعت 2:15 بود و من 3.5 باید میرفتم دندون پزشکی که دیروزش دندونم رو پر کرده بود، تا اضافه دندون رو برام کوتاه کنه. تو این فاصله میتونستیم نهار بخوریم. خب کم پیش میومد که با مامان برم اونورا، پس چی بهتر از این بود که دوتایی با هم بریم خانه کوچک؟ رفتیم و دوتا از خوشمزه هاش رو که دوس دارم، جوجه چینی و پنه مرغ و قارچ رو سفارش دادم و چقدرم که مامان پسندید. فقط مجبور شد رژیمشو بشکنه بعدش رفتیم دندون پزشکی و دندونم رو کوتاه کرد و خوب شد. از اونجا رفتیم لونای با هم. مامان ذوق خونه م رو می کنه. خونه تمیز و مرتب و خیلی کیف میده. گفتم چیدنش تموم شد؟ دو تا مهمونی بزن برقصی خانومانه هم گرفتم توش تازه دوستمم دعوت کردم و اومد و یه کم ازش پذیرایی کردم و خدافظی کردم ازش، داره میره ایتالیا. تازه یه شب هم من و بیتا و سیگما تو خونه خوابیدیم و حتی حموم و حوله م رو هم افتتاح کردم. آخه قرار بود شنبه صبح بریم باغ و عکسای اسپرتمون رو بندازیم و مسیر باغ به لونای نزدیک تر بود تا خونه ما. این بود که همون لونای خوابیدیم با بیتا. ولی خب تختمون رو افتتاح نکردیم.

خلاصه داشتم می گفتم. مامان یه چرت خوابید و من اینترنت خونه رو وصل کردم بالاخره. انقدر حال داد که. کلی از عکسای اسپرتمون رو هم همونجا واسه بتا فرستادم. بعدش دیگه با مامان رفتیم خونه بتا. یعنی کل شهر رو گشتیم ما تو یه روز  خونه ی بتا من لباس عروسم رو پوشیدم و تیلدا هم لباس عروس کوچولوش رو پوشید و دنباله ی لباسم رو می گرفت. قربونش بره خاله. عشق منه   با هم کیک خوردیم و دیگه ترکوندیم تو یه روز از بس چیز میز خوردیم! ساعت 8.5 هم بالاخره رفتیم خونمون و یه روز خوب رقم خورد برامون کنار مامان

کارهای عروسی...

اوووه، چقد نیومدم اینجا. سرم بسیار شلوغه. تو این مدتی که گذشت، کارت عروسیمون رو تحویل گرفتیم و عالی شده. شعرش رو اول سیگما گفته بود که به دلایلی اون شعر رو نذاشتیم و به جاش پسرخاله سیگما برامون یه شعر بسیار وزین گفته که اسمامونم توش هست حتی. بی نهایت دوس دارم کارتمون رو.

بعد هم وسایل بزرگ آشپزخونه رو باباجونم برامون خریدن و همون روز هم مبلا و هم این بزرگای آَشپزخونه رو آوردن برامون لونای. یهویی خونمون پر و پیمون شد. تازه همون روز با آتلیه مون هم قرارداد بستیم. تو یه روز کلی از کارا تیک خورد.

یه روز یکه و تنها پاشدم واسه خودم بدون ماشین رفتم یکی از قابلمه هامو که تعویض کردم و یه صندل سفید لژدار هم واسه روز عروسی خریدم. بسی دوسش دارم. عصرشم بقیه سرویس مبلمان رو برده بودن لونای. فرداش خورده ریزای عروسی رو خریدیم، مثل لباس خواب اینا بسی دوسشون دارم. یه روز هم باز با مامان رفتیم باغ گل و البته این بار تیلدا رو هم بردیم. وسایل تزیینی دوس داشتنی خریدم و بعدش رفتیم با بابا ماشین رو پر کردیم از وسایل برقی کوچیکی که واسه آشپزخونه گرفته بودیم و رفتیم پرده های خوشگلمون رو هم تحویل گرفتیم و رفتیم لونای دوتایی. سیگما هم از سر کار اومد و بارها رو خالی کردیم و سیگما شب با دوست مهربونش وایستادن کابینتای یخچال رو نصب کردن.

پنج شنبه نوبت رسید به چیدن خونه. بله. بالاخره رفتیم که بچینیم. صبح مامان و بابا با یه ماشین پر رفتن و من و بتا و تیلدا با ماشین بتا رفتیم. کابینتا رو شستیم! و شروع کردیم به چیدن. جعبه جعبه وسایل برقی رو خالی کردیم و جعبه هاشو گذاشتیم بیرون تا دور و برمون زیاد شلوغ نشه. همه رو چیدیم تو کابینتا. ظرفام رو هم بتا چید همه رو. کلی باحال و با دقت. سیگما هم اومد و شروع کرد به نصب در اون دو تا کابینت جدید و جای ماشین لباسشویی رو با بابا اوکی کردن. آشپزخونه رو چیدیم و رفتیم سر چیدن ویترین  و نهار. این وسطا تیلدا هم شیطونی می کرد همش. داماد هم از سر کار اومد و برامون بستنی آورد و بهمون پیوست و با بابا و سیگما چوب پرده ها رو وصل کردن و بعدشم پرده های اتاقا رو. این وسط دشکمونم آوردن که گذاشتیم و اتاق شکل اتاق گرفت به خودش. وای که چقدرررر خوب شد با پرده ها.

ولی همچنان کف خونه کثیف بود و مبلا ریخت و پاش وسط. هنوزم هست البته. فقط زیرسازی انجام گرفته. کارت خوشگلمون رو هم اون روز تحویل گرفتم. شب مامان سیگما برامون شام فرستاد و تا 11 شب موندیم و چیدیم.

جمعه صبح باز با مامان و بابا رفتیم لونای و سیگما هم اومد. بابا چوب پرده های هال و پذیرایی رو نصب کرد و ما هم اتاق کوچیکه رو چیدیم تقریبا و اتو اینا رو وصل کردیم. هنوز خونه یه سری کار داره. دیگه مامانینا رفتن و من و سیگما سعی کردیم تابلو رو وصل کنیم که موفق نبودیم و بعد از کمی استراحت با گاماینا رفتیم خرید کت و شلوار که هنوز دودلیم بین دو تا مدل و نخریدیم. شب هم من با داداشینا رفتم ییلاق.

شنبه و یکشنبه روز خوردن کاپا خان بود. انقدر که گوگولی شده این بچه. رو تخت خودم خوابونده بودمش و براش حرف میزدم و کارتای عروسیمو درست می کردم. اونم هی برام میخندید و من قربون صدقه ش می رفتم. خیلییییییییی جیگر شده

دوشنبه با مامان رفتیم یه کم واسه توی یخچال خرید کردیم و رفتیم گذاشتیم لونای و نهار هم از عطاویچ نزدیک خونه سفارش دادم و اشتراک گرفتم با فامیلی سیگما. بعدشم با مامان رفتیم یه باغ رو دیدیم واسه عروسیمون. عصر رفتیم خونه خاله و کلییییی با بیتا خوش گذروندم و حرف زدیم و خندیدیم.

بقیه روزا هم که به خریدای ریز ریز میگذره و از این چیزا. کلی استرس دارم این روزا. بیشتر واسه فیلم و عکس اسپرتم که هنوز نمیدونم قراره چی کار کنم. یه کم خسته ام :(

همه هی بهم کلی کار میسپرن و هیشکی بهم اهمیت نمیده. البته خداییش مامان و بابا خیلییییییییییییی بیشتر از حدش تو زحمت افتادن و پا به پام همه جا اومدن. بیشتر حرصم از دست بتا دراومده الان. به جز اون روزی که خیلی کمک کرد تو چیدن، کلا زیاد نیست تو وقایع عروسیم و اعصابم خورده. همه هم الان که عروسیمونه بچه دار شدن! هم خواهر برادر خودم هم خواهر سیگما. از اونور هم سیگما کاملا دست تنها داره کارای خونه رو انجام میده و کلییییی طول میکشه. اونم یه کم باباش کمکش می کنه، ولی خب بازم کافی نیست و همه کارامون خیلی بیشتر طول میکشن :( دوس دارم تا آخر هفته خونه چیده شه، یه دغدغه م کم شه.

یه چیز دیگه که الان حرصم داده اینه که 3 تا خودکار طلایی خریدم واسه کارت عروسی ولی همش به نظرم خوب نیستن و نمیدونم چی کار کنم :( وسواس همه چیز گرفتم. اه