ضعف

از صبح تو یونی دلم قیلی ویلی میرفت. کلی هم تمرین و پروژه داشتیم. دیدیم تایم کم داریم و هر کاری هم می کنیم پروژه ها جواب نمیدن، تقسیم کار کردیم. ضعف داشتم. ولی کارامو کردم و اومدم خونه و خوابیدم. خواب عمیق خوب. ولی وسطش مامان بیدارم کرد که پاشو، قرار بود بریم خرید و خونه آقاجان! سردرد گرفتم، ولی رفتیم. کفشی که می خواستم و پیدا نکردم و بسیار بداخلاق شدم دیگه. همش غر میزدم. قیلی ویلی دلم هم باز شروع شد. اومدم خونه، فشارمو گرفتم دیدم 11 رو 6.4 شده! بیخود نبود حس ضعف داشتم. خودمو بستم به توصیه های خوراکی مامان و سیگما، زیادی خسته ام این روزا. برم زود بخوابم که یه ذره انرژی سیو کنم...

مسیریاب

پریسا مهمونی دور همی گرفته بود. بعد از حدود 10 سالی که با هم دوستیم، واسه اولین بار می رفتم خونشون. بلد هم نبودم. از سیگما راهنمایی گرفتم که چجوری برم، ولی خب خیابونا هر روز در حال عوض شدنن و معلوم نبود راهای قبلی هنوزم بازن یا نه. برنامه اِن درایو رو گوشیم نصب بود. هر جا واسه اولین بار می خوام برم بهش آدرس می دم و اونم صوتی میگه مثلاً سیصد متر به خروجی مانده، سپس به چپ بپیچید. البته همیشه خودم از رو نقشه مسیرمو درمیارم و اسم خیابونای کناریش رو یاد می گیرم که بدونم چی به چیه. ولی خب این اَپ رو هم واسه اطمینان به کار میندازم. بعد هر جا هم که نرم، یه مسیر دیگه آپدیت می کنه و راهنمایی می کنه. عاشقشم خلاصه. این دفعه حسابی به دردم خورد. فقط داستان این بود که اندروید گوشیم رو آپدیت کرده بودم و حالا دیگه اجرا نمی شد. اونم آپدیت کردم و دِ برو که رفتیم. آدرسی که سیگما و خود نرم افزار داده بودن، جدید نبود گویا. مثکه اون خیابونی که باید از اتوبان میپیچیدم توش رو تازه بسته بودن و من به ناچار رفتم خیابون بعدی رو پیچیدم. اِن درایو و سیستم صوتیش به دردم خورد قشنگ. هی بهم گفت بپیچید و منو برد به همون آدرسی که بهش داده بودم. فقط خودم خنگ بازی یه کوچه پایینتر رو بهش داده بودم و بعد مجبور شدم یه کم برم دور بزنم، چون خیابونا یه طرفه بودن (اینجا هم یادگیری خیابونای اطراف محل به دردم خورد)، خلاصه که بالاخره بنده به مقصد رسیدم و پریسا و سحر رو بعد از مدت ها دیدم و کلی بزن برقص کردیم با بقیه

25

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چای

وقتی عروس تو مجلس خواستگاری چای رو میریزه رو پای پدر داماد....


بله، شب تولد امام علی، امام عدل و عشق، سیگما جونم به همراه پدر،مادر و خواهرش، با یه سبد گل فوق العاده بزرگ و خوشگل اومدن خواستگاری

ما هم همه خانواده مون (مامان، بابا، بتا و داماد، داداش و خانومش و تیلدا) بودیم. جالبه که صبح روز خواستگاری، کوچمون رو کندن تا خونه ها رو وصل کنن به کانال فاضلاب جدید. تازه می خواستن توی حیاط و پارکینگ رو هم بکنن، که دیگه بابا بهشون گفته بود ما مهمون ویژه داریم و لطفا فردا بکنین یعنی شانس در حد لوله فاضلاب

تا روز قبل از خواستگاری هنوز لباس نخریده بودم. البته 10 باری دنبال لباس رفته بودم، ولی بالاخره روز آخر موفق شدم. یه پیراهن خوشمل آستین دار گرفتم که بالاش بنفش-سرخابی بود (یه رنگ خوشگلی) و دامنش مشکی و کلی بهم میومد. 

اولش چقدر استرس داشتم و لبم می لرزید، ولی سیگما بهم چشمک زد و دیگه اوکی شدم. ماشالله سیگما میدونو گرفته بود دستش و همش حرف می زد. اون وقت من ساکت. فقط لبخند می زدم. فقط دو جا به سوال مامان سیگما جواب دادم که در مورد درسم بود و اینا

بعد هم قرار نبود چای بیارم، ولی مامان یهو گفت بیار. بعد منم فنجونا رو تا خرخره پر کردم! بتا بهم گفت یه کم خالی کن، ترسیدم کثیف اینا شه، گفتم بی خیال. بعد به بابای سیگما نگه داشتم. تا چایی رو برداشتن، سینی رو بردم عقب و یه کم از چای ریخت رو پای بابای سیگما خخخ. اشتباه شد، باید رو سیگما می ریخت. به مامانشینا گفتم هدفم این بود که رو سیگما بریزم، اشتباه شد ولی  خلاصه همه خندیدن و بخیر گذشت. سیگما در مورد کارش و سربازیش توضیح داد و بقیه صحبتا موند واسه جلسه بله برون.

راستی بعدا یادم بندازین جریان سربازی رو هم بیام بگم. 

ولی حیف شد، نشد عکس بگیریم دوتایی با گل سیگما که رفت، خودم کلی عکس گرفتم با گل


 

 وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین

عروسیِ پسرخاله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.