بخند، بخند، بخند بچه جون


با خودم دعوا کردم. به خودم گفتم یعنی چی که خموده ای؟ پاشو خودتو جمع و جور کن. و کردم. به زندگی برگشتم انگار. باز آشپزی کردم. یه کم مقاله نوشتم و سعی می کنم بهتر تر تر هم بشم....

انشالله

التماس دعا

خمود!


یه کم احساس خمودگی و افسردگی دارم. هیس. اینا رو دارم یواشکی بهتون میگم. از خودم راضی نیستم. هیچیم سر جاش نیست. خب حالا که دیگه از استراحت خسته شدم منتظر تماس اون شرکتایی هستم که بهشون رزومه داده بودم، ولی زنگ نزدن... از اونور مقاله هه مونده و دلم نمیخواد بنویسمش و استادم بدجوری گیر داده. از اونورتر از یونی زنگیدن که بیا دنبال کارای فارغ التحصیلیت ولی بدون مقاله استاد نمیذاره و خب همه چی تو هم گره خورده. بعد یه حس خواب آلودگی و خستگی ای دارم همش که اصلا نمیدونم از چیه!

من که این همه لونای رو مرتب می کردم، الان اصلا انگیزه ندارم. ظرفا رو میذارم هی رو هم جمع میشه و بعد میشورم. خونه خدا رو شکر فعلا مرتبه، ولی وقتی کثیف میشه جون میدم تا تمیزش کنم. آشپزی هم حوصله ندارم بکنم و چند وقتی هست چیزی درست نکردم. کلی برنامه داشتم واسه خونه مشترک، ولی الان اصلا حس پیاده کردنشون رو ندارم دیگه. باید بشینم به خودم یادآوری کنم که این مدت خوب بودم و بازم باید همونجوری باشم... الان قشنگ رخوت رو تو خونم حس می کنم....

دوستان گلم...

دو تا از دوستانم این روزا، عمیقا احتیاج به دعا دارند تا به آرامش روحی برسن. یکیشون مجازیه و یکیشون واقعی. ازتون خواهش می کنم برای بهتر شدن حال دلشون دعا کنید....

خدایا، حال خوب رو ازشون دریغ نکن...

ماه عسل + این روزها به صورت خیلی خلاصه

اوووه. حدود 1 ماه اینجا نیومدم یعنی؟ چه زیاد! خب ما حدود یه هفته ش رو رفته بودیم ماه عسل. کیش. بسیار بسیار بهمون خوش گذشت. باغ پرندگان و دلفیناریوم رفتیم، جت اسکی، پاراسل، کشتی آکواریوم و گشت دور جزیره رو رفتیم که ما رو برد درخت 400 ساله رو دیدیم و کاریز رو گشتیم و کشتی یونانی رو هم دیدیم و باهاش عکس انداختیم. شبا هم اکثرا میرفتیم خرید و کل کیش رو خریدیم و بار زدیم آوردیم کلیییی سوغاتی خریدیم. بی نهایت خوش گذشت بهمون. عاشق کیش شدم.

فردای روزی که رسیدیم تهران، تو راه رفتن به خونه ماماینا بودیم که یکی از پشت زد به ماشینمون و تصادف کردیم. البته زیاد خاص نبود. پس فرداش هم مامان پاگشامون کرده بود با اون دو تا عروس دیگه رو. یه مهمونی حسابی. من حدود 40 تا شیرینی لطیفه درست کردم!!!

هفته بعدش چه خبر بود؟ هیچی زیاد خبری نبود. فقط اینکه استاد از من آمار مقاله م رو گرفت و من به جای انجام مقاله، کل اون هفته رو کتاب خوندم! رمان!!! یه کم هم واسه یلدا و کریسمس چیز میز درست کردم. بارک شکلاتی انار درست کردم دو سری و تزیینات درخت کاج و این حرفا. البته هنوز که هنوزه تموم نشده. دیروز رفتم کارگاه مقاله نویسی و بعدش به جای مقاله نوشتن، با نمد بابانوئل و تزیینی جات کریسمسی درست کردم! آخه نه اینکه من مسیحی ام کل داستان این بود که تزیین درخت کریسمس حالم رو خوب می کرد، همین و بس. تولد عیسی مسیح هم مبارک. امروزه

الان هم بنده یک عدد سرماخورده ی نابود پریودیک! هستم و باز هم حوصله مقاله نوشتن ندارم!

همونجور که میبینید، دغدغه اصلی این روزهام مقاله ایه که نمی نویسم!!!! لطفا دعا بفرمایید بنده را

باران می آید....