لاندا شاغل می شود

این پست رو روز 31 خرداد نوشته بودم ولی پست نکرده بودم:

بله بله، امروز دقیقا دو هفته س که بنده دارم هر روز میام سر کار. اوه اوه. لانی تنبل، که دو ساله که یونی هم هفته ای یه بار می رفت و کلا هم 9 ماهی بود که اصلا یونی هم حتی نمی رفت، حالا داره هر روز، روزی 9 ساعت میره سر کار! 

هفته اول خودِ کار و محیطش خوب بود ولی من شدیدا تن درد می گرفتم. از روز اول هر روز کمر درد داشتم و کم کم پا درد هم اضافه شد تا سه شنبه که دیگه حس فلج بودن داشتم و تا میتونستم گریه کردم. چقدرم اشک داشتم! هر روز غر میزدم که این چه وضعشه و من نمیتونم این همه ساعت طولانی هر روز برم و بعدشم که رسما جنازه بودم. تکون نمی تونستم بخورم. ولی خب دوست داشتن محیط کار باعث شد دلزده نشم. خب من سه سال و نیم پیش یه تجربه سه ماهه کار تو یه شرکت کوچیک رو داشتم که الان هر چی رو با اون مقایسه می کنم بهتره به مراتب و واسه همین راضیم از کارم. هر چند که هنوز اصلا درگیر پروژه ها نشدم و فعلا دارم داکیومنت می خونم. دو روز آخر هفته کلی استراحت کردم و از کمرم مراقبت کردم. بعدشم کلی تمهیدات اندیشیدم! تا کمرم به نابودی نره. اولیش گرفتن پشتی طبی صندلی بود. سیگما و دوستم (که الان همکارش شدم) هر دو پشتی طبی هوشمند داشتن و منم میخواستم بگیرم که هر جا رفتم نداشت و خلاصه یه آلمانیشو پیدا کردم به اسم زیکلاس که تازه خوشرنگ تر از هوشمندا هم هست  : پی بنفش صدفیه   دومیش گرفتن زیرپایی بود و سومیش و مهمترینش این بود که از خدماتی ها خواستم تا کولرهای منو ببندن که گفتن هیچ کولری مستقیم به من نمیخوره (به جز یه فن کوئل که چند ساعتی تو روز بچه ها روشنش می کنن و من میرم دریچه خودمو میبندم.)، ولی همچنان جای من سرد بود و به این نتیجه رسیده بودم که کمردرد و پادردم از سرماست. دیگه مثل اغلب خانومای شرکت، یه سویشرت با خودم آوردم و حالا هر وقت سردم میشه میپوشمش! و واقعا فهمیدم که همه این کمردرد و پا درد از سرما بود. آخر خرداد، تو این گرما، من سردم میشه! تازه سویشرت سیگما رو آوردم چون هم بزرگتره و حس پوشیدن تنگ و ترشای خودمو نداشتم و هم اینکه دم دست بود. خلاصه که با این کارا، هفته دوم کمرم بسیار بسیار بهتر بود و پا درد هم نداشتم. 

این هفته دوم هر شب ما افطار بیرون بودیم. یعنی دقیقا از 5 شنبه پیش تا امروز هیچ شبی خونه خودمون نبودیم افطار و شام. آخر هفته که رفتیم ییلاق استراحتیدم همش. شنبه خونه سیگماینا، یکشنبه خونه ما، دوشنبه با دوستای من افطار رفتیم بیرون و کلی برنامه هیجان انگیز که حالا تعریف می کنم، دیشب هم افطاری شرکت سیگماینا دعوت بودیم. ببینم امشب میتونیم خونمون باشیم یا نه (که نبودیم، رفتیم خونه سیگماینا!)

داستان بیرون رفتنمون با بچه ها اینجوری بود که همین اکیپمون که چند وقت یه بار دوره داریم با هم، تصمیم گرفتیم مثل پارسال با همسرانمون بریم افطاری. از اونور هم تولد 30 سالگی یکی از دوستان بود و تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم. یه گروه بدون اون تشکیل دادیم و برنامه ریزی کردیم واسه کادو و کیک و بادکنک و این حرفا. قرار شد کادو براش یه ساعت مچی بگیریم همگی. همون چیزی که میخواسته. روی کیک هم عکس خودش رو بزرگ چاپ کردن و عکس هممون رو کوچیک زیرش. خیلی جالب شد. تو اون یکی گروه هم تقسیم بندی کردیم که چیا ببریم، زیرانداز و فلاسک و گردو با من بود. یکی ظرف یه بار مصرف آورد و یکی قند و شکر و زولبیا بامیه و خلاصه همه چی. رفتیم پارک آب و آتش و بساط کردیم. 25 نفر اینطورا بودیم. خیلی خوش گذشت کنار هم. بعدشم رفتیم به سمت فودکورت جزیره که بچه ها کیک رو سپرده بودن بهشون. یکی زودتر رفته بود تو کشتی اونجا و تزیین کرده بود و کیک و گل و بادکنک و فشفشه گذاشته بود و ما با این دوست سورپرایز شونده مون وارد شدیم و بیییی نهایت ذوق کرد. تولد خوشگلی شد. بعدشم رفتیم بالا تو فود کورت نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و بسیار شب دلچسبی بود. ما شام پیتزا و پیده خوردیم. صاحب تولد کلی اصرار کرد که مهمونمون کنه، ولی خب قبول نکردیم. آخراش دیگه من دوس داشتم زودتر بریم که بخوابم واسه فردا (لاندای کارمند طوری)، ولی سیگما قشنگ داشت لذت میبرد. خودمم البته. دیگه تا بتونیم سوار ماشین شیم و این وسط هی تک تک خدافظی باید میکردیم، ساعت شد 1! و تونستیم بریم خونه بالاخره. خخخ. ساعت 2 خوابیدیم و سیگما چون خوابش میومد به من گفت تو ماشینو ببر که من میخوام دیر برم سر کار (ساعت کاری سیگما از من دیرتر شروع میشه. ولی این مدت هر روز من رو میبرد و میاورد.) 

صبح من با ماشین رفتم و پارکینگ هم ماهانه اجاره کردم نزدیک شرکت. قشنگ پارک کردم و رفتم شرکت (اداره قرار شد بگم دیگه؟ :پی) یه کاری دستم بود که انجام دادم و همه داکیومنتامم خونده بودم و منتظر بودم رییس باز بهم کار بگه که نبود. انقدر حوصله م سر رفته بود که نگووو. هی هرچی داکیومنت داشتم باز نگاه می کردم و کلافه شده بودم تا زمان بگذره. (چیزی که روزای دیگه رخ نمیداد و زمان زود میگذشت به نسبت). تایمم که پر شد رفتم ماشینو برداشتم که برم اپیلاسیون. وقت داشتم. اولش یه کم گم و گور شدم و تا پیدا شدم افتادم تو یه ترافیک شدید. اینجا هم یه کم اعصابم خورد شد تا اینکه رفتم آرایشگاه. ساعت 6 بهم وقت داده بودن با یکی که کارشو دوس داشتم، بعد همون ساعت به 2 نفر دیگه هم وقت داده بودن. کلی ناهماهنگی ایجاد شد و کلی آدم دروغ گفتن و من حدود یه ساعت منتظر شدم و دیگه با اون خانومه قاطی کردم و دعوام شد! بی نظمای مزخرف. افطار هم دعوت بودیم و باید زود میرفتم ولی چون مجبور بودم اپیلاسیونم انجام شه، به یکی دیگشون گفتم انجام داد و سیگما هم که محل کارش نزدیک بود اومد و با هم رفتیم خونه. من هی اعصابم خورد بود و واسه اولین بار خیلی قشنگ داشت آرومم میکرد. خخخ. باید حدس میزدم خبریه. ولی نزدم. در پارکینگو باز کرد بریم تو که بچه همسایه اومد گفت نرید تو، یکی جای شما پارک کرده. من کلی تعجب کردم چون هیچ وقت اینجوری نمیشد. خلاصه سیگما بیرون پارک کرد و یهو یه سوییچ داد بهم. واااییی. ماشین من بود که پارک بود! اولین باری شد که کاملا سورپرایز شدم. اصلا نمیدونستم واسم ماشین ثبت نام کرده. سه هفته ای بود که اقدام کرده بود و من اصلا خبر نداشتم. ماشین بادمجونی نازم. خیلیییییییی ذوق کردم. خیلی خیلی. بعدش بدیو بدیو رفتیم خونه و حاضر شدیم که بریم افطاری و چون همکارای سیگما گفته بودن بیار ماشینتونو و بعدم میخواستم به مامانینا هم نشون بدمش، با همون ماشین بی پلاک رفتیم افطاری و پارکینگ هم پر بود و مجبور شدیم ماشین بی هیچ چی رو تو خیابون پارک کنیم. حتی ممکن بود با جرثقیل ببرنش بخاطر بی پلاک بودن ! (البته پلاک داشتیم، فقط نصبش نکرده بودن هنوز) بعد از مراسم هم رفتیم خونه ماماینا و نشونشون دادیم و اونا هم بسی ذوق کردن. حالا دیگه راحت تر میتونم برم خونه ماماینا و بیام. و حتی سر کار و اینا. قبلا همش باید واسه سیگما محدودیت ایجاد می کردم. ولی واقعا دستش درد نکنه. حتی یه روز هم با تاکسی نرفتم سر کار. (تاکسی خور محل کارم خوب نیس اصلا. مترو هم نمیخوره هیچی. دو کورس ماشینه با کلیییییی پیاده روی) و اینگونه بود که لاندا ماشین دار شد.

امروز ولی نیاوردمش. ماشین سیگما رو آوردم تا اون بره پلاکش کنه و قفل فرمون اینا براش بخره. عصری هم قراره برم لیزر. راستی گفتم؟ یه جلسه لیزر رفتم واسه رفع موهای رو مخ! دیگه خودتون بفهمید. از یه جلسه که راضی بودم. حالا تا ببینیم چی میشه. من خیلی میترسیدم که ضرر داشته باشه، ولی کلی تحقیق کردم و فهمیدم ضرر نداره. البته فعلا در مورد زیربغل هنوز میترسم. باید از دکتر پوستم بپرسم. خوبیش اینه که خودش لیزر انجام نمیده و آدم می فهمه الکی اوکی نمیده. البته اونم تمام منابع میگفتن مشکلی نداره، ولی خب به هر حال دیگه. 

دیگه همین. دیر اومدم ولی دست پر اومدم. کل این دو هفته رو براتون تعریف کردم.

پیش به سوی کاااار

بله بله بنده از شنبه میرم سر کار. این هفته آخرین روزای بیکاری رو سپری کردم. رفتم معاینات بدو استخدام رو هم انجام دادم، شنوایی سنجی، بینایی سنجی، تست ریه و آزمایش خون و این حرفا. یه ذره کمبود آهن دارم. دیگه اینکه خوشحالم دیگه. دارم میرم سر کار. خخخ. دروغ چرا؟ بیشتر سعی می کنم خوشحال باشم. استرس دارم. اولین باره که فول تایم میخوام برم سر کار. یه کاری که فکر می کنم حالا حالا ها نیام بیرون ازش. نمیدونم میکِشم یا نه. سخته زندگی کارمندی و زناشویی با هم...

دیروز کلی قیمه درست کردم واسه هفته آینده. آخه آخر هفته داریم میریم ییلاق. آینده نگریم تو حلقم

امروزم که درگیر خبرای حمله به مجلس و حرمیم. خدا به خیر بگذرونه... الانم میخوام برم ختم مادربزرگ همکار آینده و همکلاسی قدیمی.

یه سری کار ناتموم دارم که این هفته کلیش رو انجام دادم، ولی باز هم مونده. تا شنبه تموم که نمیشه، ولی سعی می کنم بخش زیادیش انجام شه

فوقع ما وقع


آخیش. بالاخره بعد از 8 ماه و یه هفته که از دفاعم میگذره، مقاله م سابمیت شد! فقط هم سابمیت ها، فکر نکنید اکسپت هم شده که انقدر خوشحالم!

همین که به یه جایی رسید که استاده دیگه نتونه ایراد بگیره، خودش واسم بهترینه.

میشه دعا کنید اکسپت هم بشه؟ من واقعا دیگه توانایی ندارم روش کار کنم. هر زوری میشده زدم. الان دیگه در آستانه سر کار رفتنم، باید باید تموم شده باشه.

خیلی جالبه. دقیقا 10 روز مونده به سر کار رفتنم، از شر مقاله راحت شدم. کاملا ظرف زمان رو پر کرد