شب های احیا

سلام. صبح بخیر.

شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.

یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش... کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.

دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.

سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا! بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.

چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.

ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن 

سفرنامه رامسر

سلام. اوه اوه چقدر ننوشتم. بیشتر از یه هفته شد. شروع کنم نوشتن ببینم کی تموم میشه. خخخ

خب از یکشنبه ی پیش باید بگم. اصلا یادم نیست که. فقط اینکه بعد از بحث با یکی از بچه ها تو گروه دوستام، از گروه اومده بودم بیرون و اعصابم خورد بود از این اتفاقات. خیلی هم خورد بود. دو سه تا از بچه ها اومدن تو پی وی و ازم خواستن برگردم. گفتم وقتی عصبانیتم بخوابه برمیگردم. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. تو تخت ولو شدیم و گوشیامونو چک کردیم و کل روز رو برای هم تعریف کردیم. بعد هم شام خوردیم. اصلا یادم نیست چی. آهان یادم اومد. سیگما گفت هوس فست فود کرده و پیتزا سفارش داد. مثل گامبوها یه عالمه هم خوردیم. البته من خیلی سعی کردم کم بخورم، پنجره ای بود و 4تا خوردم ولی. ادامه فیلم فیوریت رو هم دیدیم و تموم شد و بعد هم لالا.

دوشنبه هم باز با سیگما شرکت. یه عالمه جلسه داشتم پشت سر هم. نهار دیر خوردم. عصری رفتم پیاده روی تا خونه. بعد هم عدسی پختم و یه کم کتاب "یک به علاوه یک" رو خوندم. هنوز جذبش نشدم.

سه شنبه باز شرکت با سیگما. کارام کم شده بود. از اسنپ فود سفارش کیک تولد دادیم. من و دوتا دیگه از دوستام تو شرکت، تولدمون تو یه بازه دوهفته ایه و با هم کیک رو سفارش دادیم. عصری کار که تموم شد کیک رو برداشتیم و رفتیم کافه نزدیک شرکت. قبلش هم من و اون یکی رفتیم کادوی این یکی! رو گرفتیم و آوردیم (همونکه هفته پیش خریده بودیم و هنوز تو مغازه بود)، چای سفارش دادیم و با کیکمون عکس گرفتیم سریع چون یکی از بچه ها شب برنامه داشت و خیلی عجله داشت. اون که رفت خودمون نشستیم دور هم حرف زدیم و تا 7:15 بودیم و دیگه بعدش رفتیم خونه. من یه کوچولو پیاده رفتم. شام هم نخوردم چون کیک تولد خورده بودم. برای سیگما هم کیک بردم. سیگما با همسایه ها رفته بود پشت بوم. پشت بوم رو ایزوگام کرده بودن و چند روزه هی همسایه ها میرن بالا پشت بوم. اومد و با هم یه قسمت دیگه از فیلم رقص روی شیشه رو دیدیم و خوابیدیم. دوباره هم برگشتم تو گروه دوستام. 

چهارشنبه صبح زود بیدار شدم که با اسنپ برم جشن شرکت. ولی دیگه سیگما هم بیدار شد و گفت میرسونمت. رفتیم یکی از هتلای معروف تهران، به مناسبت روز کارگر برامون جشن گرفته بودن. ولی چون صبح زود بود اصلا حال نداد. مدیرعامل حرف زد و خبرای خوبی داد. یه کنسرت هم برگزار شد و بعدش نهار و بعد پیش به سوی خونه. یکی از همکارا میرفت سمت خونه مامانینا و منم باهاش رفتم بخشی از راه رو. مامان خونه بتا بود. بابا خونه خودمون. قرار بود بابا بره دندونش رو بکشه و مامان گفته بود ماشین بابا رو بردارم باهاش برم خونه بتاینا و بعد بریم دنبال بابا چون ممکنه بعد از دندون پزشکی حالش خوب نباشه. خلاصه من همون خونه مامانینا رفتم دوش گرفتم و بعد با ماشین بابا رفتم خونه بتا. یه کم با بچه هاش بازی کردیم و بعد با مامان رفتیم دنبال بابا که خدا رو شکر بابا هم اوکی بود. بردمشون خونه گذاشتمشون و خودم با مترو رفتم سمت خونه خودمون. همه صف های پمپ بنزینا هم که غلغله بود بخاطر خبری که ملت شنیده بودن که قراره بنزین گرون بشه و بشه 2500! هیچی دیگه. خیابونا هم قفل شده بود بخاطر همین خبر. سیگما اومد دم مترو دنبالم و رفتیم افق کوروش سر کوچه و مقادیری چیپس و پفک و تخمه اینا خریدیم و رفتیم خونه. شام سیگما رو دادم و خودمم عدسی خوردم و نشستیم پای دیدن فیلم Anon، نصفش رو دیدیم و بعد چون حوصله چمدون جمع کردن نداشتیم، یه لیست نوشتیم و خوابیدیم. قرار بود بریم شمال. نگفتم؟ برنامه ریخته بودیم که دو روز آخر هفته رو بریم شمال، رامسر.

پنج شنبه 12 اردیبهشت، ساعت 6:30 صبح بیدار شدیم و چای دم کردم و رفتیم سر وقت چمدون بستن. چون دو روزه میرفتیم چیز خاصی نمیخواستیم. چمدون کوچیکه رو بردیم و تا حد خوبی هم خالی موند. زیرانداز و صندل و سیخ و الکل هم برداشتیم واسه ماهی کباب کردن لب دریا. 8:30 راه افتادیم. بنزینمون نصفه بود ولی انقدر صف ها شلوغ بود که دیگه بیخیال شدیم و گفتیم تو جاده بنزین میزنیم. رفتیم جاده چالوس. چه خوشگل و سرسبز بود. تا 10:30-11 تاختیم و بعد یه جای خوشگل زدیم کنار. نسکافه درست کردم و با بیسکوییت خوردیم. یه کم هم استراحت کردیم  و باز به راه ادامه دادیم. یه جا هم فکر کنم جریمه شدیم. اه. همش باید با 50 تا سرعت می رفتیم! بالاخره 12 رسیدیم نمک آبرود و رفتیم آبادگران برای نهار. عاشق جوجه ترشای آبادگرانم. یه جوجه ترش و یه میرزاقاسمی سفارش دادیم. من که میرزاقاسمی دوس ندارم. یعنی کلا غذایی که خیلی طعم سیرش غالب باشه دوست ندارم. در نتیجه غذای گیلکی های عزیز، علی رغم همه بو و برنگش، واسم جذاب نیست. البته یه نوکی زدم بهش. خلاصه بعد از نهار راه افتادیم به سمت رامسر. سیگما هتل رامسر، سوییت ماه عسل رزرو کرده بود. کلی حال کردیم با سوییته. هوس کردیم بعدنا اتاق خوابمون اینجوری باشه. تختش گرد بود. خوشگل بود. ولو شدیم رو تخت و سیگما گیر داده بود که چای بیاره بخوریم. من هی میگفتم بذار بخوابیم بعد، میگفت نه الان. دیگه رضایت دادم و دیدم با چای، واسم کادوی تولدم رو هم آورد. یه دستبند ظریف با سه تا گل رز (طرح گل شنل). خودم قبلا از اینستای الی گالری بهش نشون داده بودم که اینو دوست دارم. اونم برام گرفته بودش. کلی ذوق کردم و انداختم تو دستم. دیگه هم درنیاوردمش. چای خوردیم و یه کم گپ و گفت باحال! و بعد یه چرت یه ساعته زدیم و پاشدیم رفتیم گشت و گذار. رفتیم تله کابین رامسر. چقدر حال کردم باهاش. تا حالا تله کابین رامسر رو سوار نشده بودم. بنظرم بهتر از نمک آبرود بود. خلوت تر بود و اون بالا هم جای بیشتری داشت. تازه از روی جاده رد می شد. کلی ذوق مناظر شمالی و سرسبز رو کردم. رو ابرا بودم اصن. اون بالا با سیگما یه آش خوردیم و یه ساعتی تو آلاچیقا نشستیم و بعد برگشتیم پایین. وقتی برگشتیم خورشید غروب کرد و یه موج شکن تو دریا درست کرده بودن که رفتیم روش یه کم پیاده روی کردیم و دیگه خیلی باد میومد و سرد شده بود. برگشتیم سمت ماشین و رفتیم سراغ غذا. دنبال رستوران ایتالیایی میگشتیم که رستوران گستو رو دیدیم. اول یه پیتزا و یه پاستا میخواستیم سفارش بدیم که خود سفارش گیرشون! اصرار کرد که اسکالپ مرغمون رو بگیرید که خیلی خوشمزه س. گرفتیم. اصلا هم خوب نبود! دوتا فیله مرغ بود با پنیر و کاهو! پیتزاشون خوب بود ولی. آخرش هم خانمه پرسید که با اسکالپ حال کردین؟ گفتیم نه. فکرکنم ناراحت شد! ولی تا اون باشه که دیگه اصرار نکنه. خلاصه دیگه ساعت 10 بود. برگشتیم هتل. فلش رو زدیم به تی وی و بقیه فیلم Anon رو پلی کردیم. وسطاش یه حالی به خودمون دادیم و بالاخره فیلم رو تموم کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و لای پنجره رو باز گذاشتیم. با این حال با ملافه خوابیدم.

جمعه 13 اردیبهشت، 8 صبح بیدار شدیم و حاضر شدیم رفتیم صبحانه. خوب بود صبحونه ش. همه چی داشت بجز شکلات صبحانه که خب اکثر هتلا ندارن. املت بار هم نداشت البته. ولی من راضی بودم در کل. بعد از صبحونه برگشتیم بالا که وسایلمون رو جمع کنیم. آخه دیر تصمیم گرفتیم که سفرمون رو اکستند کنیم و خب دیگه هتل جا نداشت. وسایل رو تا حدی جمع کردیم و بعد رفتیم تو وان حموم بازی و شادی. خخخ. بعد هم موهامو خشک کردم و حاضر شدیم و رفتیم واسه چک اوت. بعد راه افتادیم دنبال هتل دیدن. یه هتل آپارتمان دیدیم و یه ویلا ولی خوب نبودن. رفتیم هتل کیمیا که خوب بود با ویوی دریا. تا اتاق حاضر بشه رفتیم ماهی فروشی و یه ماهی قزل سالمون زنده انتخاب کردیم و یارو کشتش! بدم میاد نمیذارن خودش بمیره. اصلا خیلی فرآیند رو مخیه. دیگه نمیرم اینجور جاها کلا. سری قبل که لب ساحل ماهی کباب کردیم ماهی سوف خریده بودیم و فقط داخل شکمش رو تمیز کرده بود و سر و دم داشت. ولی این دفعه کلا میخواست تیکه تیکه اش هم بکنه که دیگه نذاشتیم و فقط از وسط نصف کرد و شست. برگشتیم هتل رو تحویل گرفتیم و اونجا با لیمو و نمک و فلفلی که برده بودم ماهی رو طعم دار کردیم و گذاشتیم تو یخچال. فیلم beautiful boy  رو پلی کردیم و نصفش رو دیدیم و کلی چیپس و ماست موسیر خوردیم و تخمه. بعدش هم خوابیدیم یه چرت کوتاه و عصری بساط ماهی و زیراندازاینا رو برداشتیم رفتیم ساحل. من با سنگ جای آتیش رو درست کردم و سیگما آتیش به پا کرد  ماهی ها رو سیخ کشیدیم و روی آتیش کباب کردیم. خیلی باحاله این فرآیند. هر وقت بریم ساحل این کارو میکنیم. ساحلش خیلی خاص بود. اولا که دریا اصلا موج نداشت. بعدشم کلی چوب ریز تو ساحل بود که ریختیم تو آتیش. ماهیمون که کباب شد خوردیمش و سیگما رفت آب جوش خرید و اومد نسکافه درست کردیم و خوردیم با شوکورول. نشستیم تا هوا تاریک بشه. یه کم خنک شده بود. دوباره آتیش رو به پا کردیم و یه کم همونجا نشستیم و تنقلات خوردیم و دیگه برگشتیم هتل. بقیه فیلمه رو دیدیم و تموم شد. طوفان شده بود. هوا هم سرد شد. اسپلیت رو گذاشتیم رو 28 درجه و خوابیدیم. نه به دیشب که با پنجره باز خوابیدیم، نه به امشب!

شنبه 14 اردیبهشت، صبح 8 بیدار شدیم و رفتیم طبقه 5، صبحونه. ویوش به دریا عالی بود. هوا ابری بود و بارون هم میومد و دریا هم طوفانی. صبحونه بد نبود. بعد از صبحونه برگشتیم تو اتاق یه کم جمع و جور کردیم و سیگما یه دوش گرفت و دیگه اتاق رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت تهران. تو راه شروع کردیم با هم انگلیسی صحبت کردن. یه ساعتی راه بود تا نمک آبرود. اونجا یه فروشگاه لوازم تزیینی دیدیم که چون دنبال گل مصنوعی می گردم رفتیم ببینیم. چیزی که میخواستم رو نداشت. کنارش رستوران مرغ سوخاری کنتاکی بود و رفتیم واسه نهار. یه مرغ 3 تیکه سفارش دادیم و یه پپرونی. آخ که چقدر غذاش تازه و خوشمزه بود. پیشنهاد می کنم برید. بعد از نهار راه افتادیم به سمت تهران. بارون هم بند اومده بود. هوا خیلی خوشگل و خوب بود. دم کلوچه تی شین نگه داشتیم و واسه مامانینا سوغاتی خریدیم. آلبالو خشکه هم خریدیم تو راه خوردیم. دیگه زیاد نگه نداشتیم تا دم دهاتی. از دهاتی هم دَلار و لواشک خریدیم و بستنی. اصلا بستنیش رو دوس نداشتم. خیلی چرب بود. حس می کردی داری پالم رو گاز می زنی! من که نخوردمش. تو راه یه جاهایی ترافیک بود به خاطر تصادف. مثلا دم سد کرج تصادف بدجوری شده بود که البته خدا رو شکر تلفات جسمی نداشت. خلاصه یه ربع به 7 عصر رسیدیم خونمون. سیگما رفت بالاپشت بوم جلسه و منم پریدم تو حمام. تو این فاصله هم یه دور ماشین لباسشویی رو روشن کردم و بعد از حمام پهن کردم لباسا رو تا خشک بشن و چمدون رو خالی کردم. ولی خونه خیلی به هم ریخته شده. آخر هفته حتما باید تمیزکاری کنم.

اینم از سفرمون به رامسر. بقیه ش رو فعلا وقت ندارم بنویسم.

امروز اولین روز ماه رمضونه. نماز روزه هاتون قبول. موقع سحر و افطار ما رو هم دعا کنید 

مهمونی و ییلاق

سلام. روز بخیر. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه می کنین با این روزای خوشگل بهاری؟ روزای اردیبهشتی خوش آب و رنگ. الان بهترین موقع است واسه تمرینای مایندفولنس. هی آدم بشینه جلوی پنجره، به خودش یادآوری کنه که الان بهاره و داره توی این هوای خوب نفس می کشه و سرسبزیا و گل های ریز بهاری رو تماشا می کنه.

تعریف کنم از هفته پیش، چهارشنبه عصر که واسه همکارجان رفیق، تولد گرفتیم و ساعت کاری که تموم شد رفتم خونه و یه کم دراز کشیدم و بعد حاضر شدم که بریم خونه مادرشوهر. اول ابروهامو صفا دادم و بعد دیدم موهام حالت نمیگیره، یه مدل جدید بستمش بالا. سیگما اومد و حاضر شدیم رفتیم تو پارکینگ که مامان سیگما زنگید که عمشینا هم میان! هیچی دیگه تیپم خیلی تین ایجری بود، برگشتم بالا عوض کردم تیپم رو. البته دیگه به مدل موهام دست نزدم و سیگما دوست نداشت موهامو. وسط مهمونی بعد از شام رفتم دوباره فرق کج باز کردم. کلا من چارشنبه ها خیلی خسته ام و واسه مهمونی جدی حوصله ندارم. این بار هم اصلا حوصلشونو نداشتم. این همون عمه ش بود که کلا بچه هاش رو بار دومی بود که میدیدم. کلی با نینی سیگماینا حرف زدیم و تا 12 هم نشسته بودن اونا، ما چرت میزدیم. دیگه 12 اومدیم خونمون و بیهوش شدیم.

پنج شنبه 29ام، 9.5 بیدار شدم. سیگما رفت جلسه. منم کار خاصی نداشتم. خونه که خیلی تمیز بود و مرتب. رفتم سراغ دسر و غذا. مرغ گذاشتم بپزه واسه ته چین و پاناکوتا هم آب کردم و رنگی رنگی کردم و ریختم تو ظرفاش. ابروهامو رنگ گذاشتم و رفتم حمام.  به مامان زنگ زدم که زودتر بیاد، گفت رفته حموم که بیاد و یهو کمرش گرفته. با بابا رفتن درمانگاه که آمپول بزنه. گفتم بعدش واسه نهار بیان. تو این فاصله میوه ها رو هم چیدم و خورش کرفس از فریزر درآوردم یخ زدایی کردم و پلو هم پختم و سیگما اومد. سرویسا رو شست و مامان و بابا هم اومدن. نهار رو آوردم دور هم خوردیم و تا 3 اینا گپ زدیم. بعد مامان و بابا رو فرستادم رو تخت بخوابن و خودمونم رفتیم تو اون یکی اتاق یه کم دراز کشیدیم و حرف زدیم. بعد هم موهامو اتو کشیدم و چای گذاشتم و بیدارشون کردم. چای و قطاب خوردیم و بعد من و مامان حاضر شدیم که واسه صندوق بریم خونه پسردایی. من هی گفتم کمرت درد می کنه نریم. گفت نه زشته، بریم. قبل از رفتن لیست خرید رو به سیگما دادم و چون هم تخفیف اسنپ مارکت داشتیم هم شیرینی از اسنپ، جفتش رو سفارش دادیم. چیز کیک از نان سحر سفارش دادیم بیارن. دیگه من و مامان رفتیم خونه پسردایی و به جز یکی از زنداییا همه قبل از ما رسیده بودن. یه بلوز زرد با دامنش که مشکیه و گلای زرد داره پوشیده بودم با کیف و کفش زرد. تا رفتم تو همه گفتن چقدر لاغر شدی از 13بدر تا الان. کلی ذوق کردم. 2 کیلو فقط لاغر شدم ولی شکمم قشنگ کوچیک شده بود. همه متفق القول گفتن و پرسیدن که چی کار کردی؟ گفتم هیچی، روزی نیم ساعت پیاده روی کردم و غذام رو هم یه کم کردم. دیگه بسی ذوق نمودم و با فامیلا بگوبخند کردیم و خانم پسرخاله داشت آمار دبی رو ازم میگرفت که مسافر بودن و دختر دایی هم که الان دبی بود خودش. قرعه کشی کردیم و به نام دختردایی بزرگه افتاد و دیگه من و مامان 7.5 پاشدیم برگردیم خونه، چون بابا و سیگما تنها بودن. رفتیم خونه و دیدم خریدا رسیده. چای گذاشتم و با چیزکیک خوردیم و رفتم سروقت درست کردن ته چین. مامان هم کمردرد داشت و نشسته بود. ساعت 9.5 داداشینا اومدن و کباب هم رسید. میز رو چیدیم، کباب و خورش کرفس و ته چین مرغ غذاها بود. کاپا فینگیلیم که لب نزد به غذا. فقط کلی بلبل زبونی کرد برامون و قربون صدقه ش رفتیم. بعد هم پذیرایی کردیم ازشون. دسرا رو آوردم که حال کردن همه.دیگه 12.5 مامانینا رفتن. کاپا گیر داد که عمه لانی بیاد با من بریم دور بزنیم، هیشکی هم نیاد. بهش گفتم اگه غذا بخوری میام. دیگه لطف کرد یه کم شام خورد و منم حاضر شدم و وقتی میخواستن برن، من و سیگما هم باهاشون تا حیاط رفتیم و دیگه رفتن و ما برگشتیم خونه. این بار اصلا خسته نشده بودم چون خونه تمیز کردن نداشتیم. خیلی حال داد. ولی بعدش فهمیدیم داداشینا که رفتن خونه دیدن قلک کاپا شکسته و فهمیدن که دزد اومده. رفتن سراغ کیف طلاها و دیدن نیست.... دزد برده بود! به پلیس خبر میدن و خونشون دوربین و نگهبان داشته. تو دوربین دزده افتاده ولی کلاه داشته و یه جعبه هم گرفته بوده جلوی صورتش و واضح نیست! هیچی دیگه... خیلی ناراحت شدیم... شانس رو حالا، یه بار اومدن خونه ما این اتفاق افتاد و خاطره بد موند براشون...

جمعه 30 ام، 11.5 بیدار شدیم و چیزکیک خوردیم واسه صبحانه. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. لباسایی که دیروز شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم سر جاش. به گلدونا آب دادم وظرفا رو چیدم سر جاهاشون و یه کم دراز کشیدم تا سیگما که رفته بود بیرون برگرده. اومد و حاضر شدیم و وسیله جمع کردیم که بریم ییلاق، پیش مامان و بابا. رفتیم و 8 اینا رسیدیم. فیلم هشت نفرت انگیز(The Hateful Eight) رو پلی کردیم و با مامان دیدیم. خیلی طولانی بود. وسطش شام خوردیم و تا 12.5 اینا طول کشید. من اولاش خیلی حوصله م سر رفته بود از فیلمه. ولی آخراش قشنگ شد. هر چند که خیلی خشن بود و خون و خون ریزی داشت. پیشنهاد نمیدم فیلمه رو خلاصه.

شنبه 31 ام، بین التعطیلین بود و مرخصی گرفته بودم. صبح بیدار شدم و صبحونه خوردیم. چقدر سرد بود اونجا. چنتا بخاری روشن بود تو خونه. چنتا کار مدیرم باهام داشت که از راه دور انجام دادم. با سیگما رفتیم پیاده روی. تا آرامگاه پیاده رفتیم و دور زدیم از اونور، از روی یه پل روی رودخونه برگشتیم. خیلی محیط باحالی بود. همون حالت کم بودن سرعت زندگی، کنار رود پر سرعت رو آدم حس می کنه همیشه. یه ساعتی پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه. نهار خورش بادمجون خوردیم و ظهر نصف فیلم گرین بوک رو دیدیم و سیگما واسه کاری برگشت تهران و من خوابیدم. عصری که بیدار شدم خبر دزدی خونه داداش رو شنیدم و مامان کلی دپرس بود. با هم پیاده رفتیم کنار رودخونه و یه ساعتی راه رفتیم. البته با مامان که میرم پیاده روی حساب نمیشه چون آروم میریم. بعدش برگشتیم خونه ماشین بابا رو برداشتم و خاله هم اومد و رفتیم خیابون گردی شب نیمه شعبان. خبر خاصی نبود خیابونا. رفتیم قنادی که خاله شیرینی بگیره که همه شیرینی هاش تموم شده بود و برامون بستنی خرید. تو اون سرما تو ماشین بستنی رو خوردیم و برگشتیم خونه. داشت می گفت که پسرشینا که میخوان برن دبی، بچه دوساله شون رو نمیبرن و میذارن پیش خاله. عروسش واسه من تعریف کرده بود که خیلی سختشه ولی پسرخاله میگه اگه بچه قراره ببریم، کلا نریم. جفتشون حق داشتن به نظرم. با بچه هیچ جا نمیشه رفت سفر. پارک آبی میخواستن برن که خب با بچه نمیشد. کلا سفر سخته. تو اون مهمونی همه میگفتن بچه نیاریا. اول همه کاراتو بکن بعد. راست می گن خدایی. الان دور و بریامونو که میبینیم سختشونه واقعا. خلاصه خاله رفت خونشون و ما هم رفتیم خونمون و بعد خاله و شوهرش اومدن خونه ما. سیگما هم نبود و من خیلی حوصله م سر رفته بود. خاله اینا که رفتن ساعت 11 سیگما برگشت از تهران. شام خوردیم و تا 12 با مامانینا بودیم و بعد رفتیم طبقه خودمون فیلم ببینیم. یه کم گرین بوک دیدیم و سیگما خوابش برد. من یه قسمت ممنوعه دیدم. چقدر بدم میاد از این فیلم. دیگه از قسمت 7 به بعد فصل دومش رو نخریدم. از دوستم گرفتم. یه قسمت دیدم و ساعت 3 نصف شب خوابیدم.

یکشنبه، 1 اردیبهشت، نیمه شعبان، روز خوشگلی بود. 9.5 بیدار شدیم و بعد از صبحونه، با مامان و بابا و سیگما رفتیم یه زمین خوشگل رو دیدیم و عاشقش شدیم. قرار شد بابا با بنگاه صحبت کنه و اگه به پولمون میخورد بخریمش. برگشتیم خونه و بتاینا هم از شمال اومدن اونجا. کپل خانومی رو خوردم یه کم و بعدشم نهار خوردیم و با این فینگیلیا بازی کردم. بعد دوباره با سیگما رفتیم سر اون زمینه و جذبش کردیم. برگشتیم بابا و سیگما رفتن بنگاه و کلی انقولت واسه اون زمین وجود داشت و نشد که بشه. بتاینا برگشتن تهران و ما موندیم. سیگما خوابید و من و مامی یه قسمت ممنوعه دیدیم و بعد مامان آش پخت و دور هم آش رشته خوردیم و دیگه 10 راه افتادیم به سمت تهران. یه کم شلوغ بود. 11.5 رسیدیم خونه و 12 خوابیدیم.

2شنبه 2/2، تاریخ خوشگلی بود. صبح به زور و با بدبختی بیدار شدم. با سیگما اومدیم شرکت. یه عالمه کار داشتم. عصری هم وسط راه از تاکسی پیاده شدم و پیاده برگشتم خونه. تا رسیدم قبل از اینکه لباسمو عوض کنم، دستامو شستم و سیب زمینی پیاز نگینی کردم و با عدس گذاشتم بپزه. خیلی سردم بود. رفتم زیر پتو و کتاب "یک بعلاوه یک" از جوجومویز رو شروع کردم به خوندن. 40-50 صفحه خوندم و غذام حاضر شد ولی چون منتظر بودم سیگما نون بیاره، نخوردمش و کلی گرسنه م بود. سیگما 9.5 اومد و اعصابم خورد بود. سر این سرمایه گذاری های مالی هم بی اعصاب بودیم. واسش برنج پخته بودم و با خورش خورد. بعد نشستیم پای دیدن گرین بوک. باز یه کمش موند. قسمت نیست تمومش کنیم. قشنگه فیلمش. کلی هم جایزه برده. ولی دلایل بردن این جایزه ها مسخره س. هر فیلمی که در مذمت نژادپرستی و در ستایش همجنس گرایی باشه کلی جایزه درو می کنه حالا نژادپرستی اوکی. ولی من با ترویج همجنس گرایی شدیدا مشکل دارم. اونم ترویج رابطه های موقت فقط جنسی. لااقل رابطه عاشقانه دوتا همجنس باشه باز یه چیزی. هر چند که اونم تهوع آوره، ولی باز خیلی بهتر از رابطه های یه شبه ست! خلاصه فیلم رو دیدیم و یه عالمه لباس پوشیدیم چون خیلی سرد بود و با بخاری برقی جونمون خوابیدیم.

3شنبه، 2/3، بازم با بدبختی بیدار شدم. سیگما من رو رسوند و دوست و همکار سابق که داره از ایران میره پی ام داد که امروز نهار با هم بریم بیرون. من و یکی دیگه از همکارا. دقیقا همون تایم نهار هم رییس جلسه گذاشته بود. دیگه بهشون گفتم من یه کم دیرتر میام. بعد از جلسه رفتم و نهار رو 4تایی با هم دوتا پیتزا گرفتیم و گپ زدیم و خوردیم. دلم براش تنگ میشه. خدافظی کردیم باهاش و اونا رفتن و ما برگشتیم شرکت. چقدر هوا سرد بود. استخون درد گرفتم اصن. پیاده روی عصر رو هم تعطیل کردم حالا که انقدر سرده هوا.  به جاش رفتم آرایشگاه نزدیک شرکت واسه ابرو و اصلاح و بعدشم سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. خیلی سردم بود. رفتم حمام. خبرای بدی از زمین ها رسید و هیچی باز موندیم رو هوا. سیگما هم اعصابش خورد بود دیگه. شام بهش پلو خورش دادم و خودم سوپ خوردم. واسه فردامون هم غذا نداشتم بدم ببره. این هفته اصلا خیلی بد شد، نرسیدم غذا درست کنم. با هم فیلم گرین بوک رو تموم کردیم. قشنگ بود. شب هم از 10 رفتم تو تخت و 10.5 خوابیدم تا صبحا انقدر زجر نکشم موقع بیدار شدن.

4شنبه، 4ام، صبح خیلی بهتر بیدار شدم ولی بازم نه عالی. با اینکه 9 ساعت خوابیده بودم! با هم اومدیم شرکت و داشتم برنامه میریختم که بریم سفر، که دیدم نمیشه مرخصی بگیرم. هییی. هیچی دیگه. اینجوریا.  انقدر هم شرکت سرده که من دارم یخ می زنم. عصری کاش بشه پیاده رویم رو برم و بعدشم برم خونه مامانینا. آخه سیگما امشب عروسی همکارش دعوته. فردا هم عروسی دوستشه که منم هستم. شنبه هم باز عروسی یه همکار دیگشه

یه هفته ی بی حاشیه

سلام سلام. آخر وقت چهارشنبه س. شنبه رو هم مرخصی گرفتم. بریم که 4 روز استراحت کنیم. هوراااا.

از شنبه بگم که عصری با 3 تا از همکارا ولیعصر رو پیاده رفتیم و رفتیم. وسط راه یکیشون رفت. یک ساعتی راه رفتیم و بعد دیگه از هم جدا شدیم و هر کی رفت خونه خودش. من تاکسی سوار شدم و مخم رو خورد آقاهه. یه آقای 65 ساله اینا بود که میگفت 20 ساله ازدواج کرده و چون زنش نمیذاره زیاد کت شلوار و کراوات بپوشه، اینم یه کانال دیگه باز کرده و با سه تا مادموازل! دیگه میره بیرون و این حرفا! همه دلیلش هم همین کراوات بود! هیییی. رسیدم خونه. سیگما قبل از من اومده بود. شامش رو دادم و خودمم سوپ خوردم با جوجه و بعد بقیه فیلم آکوامن رو دیدیم و خوابیدیم. خوشم اومد از فیلمش.

یکشنبه صبح باز با سیگما شرکت. وسط روز اومد دنبالم رفتیم سر اون پروژه ای که سرمایه گذاری کرده بودیم. باحال بود. بعدش هم سیگما کار داشت و رفت جلسه و من ساعت 5 خونه بودم. دیدم هم خونه تمیزه و هم حوصله م سر میره، گفتم بذار زنگ بزنم دوستام بیان اینجا. به مهتاب و مریم زنگ زدم که مهتاب گفت میاد و مریم برنداشت. دیگه منم میوه براش چیدم و زود اومد. کلی حرف داشتیم با هم. واسم تعریف کرد و چای آوردم و با قطاب خوردیم و میوه و اینا و بعدشم رفت. منم دیگه فیلم پرستیژ رو تموم کردم و خیلی خوشم اومد ازش. سیگما هم اومد و پلو درست کردم و با خورش کرفس خوردیم و با هم فیلم فارست گامپ رو شروع کردیم. 2 ساعتی دیدیم و دیگه رفتیم لالا.

دوشنبه هم باز با سیگما شرکت. بعد از کار با همکارم رفتیم دو سه تا مغازه دیدیم واسه کادوی تولد اون یکی و هیچی نپسندیدیم و رفتم سمت خونه. با مریم قرار گذاشته بودیم بریم پیاده روی. یک سال بیشتر بود که ندیده بودمش با اینکه فقط چند کوچه فاصله داریم! البته چون زیاد با هم چت می کنیم نشون نمیداد که ندیدیم هم رو. کلی حرف داشتیم واسه هم. اول ظرف غذامو گذاشتم تو ماشینش که تازه خریده بود، بعد هم رفتیم پارک سر کوچه ما و کلیییییییی راه رفتیم. 1.5 ساعت راه رفتیم و دو سه بار همدیگه رو رسوندیم و بار آخر اون من رو رسوند و رفتم خونه. قرار شد هفته ای یه روز بریم پیاده روی. دیگه من رفتم خونه و سیگما هم خونه بود. دوش گرفتم و واسه شام سوپ و جوجه خوردم و بعد هم نشستیم پای بقیه فیلم فارست گامپ. خیلی قشنگ بود. رنک 12  IMDB بود. خوشم اومد کلی. دیگه یه کم گوشی بازی کردیم و لالا.

سه شنبه صبح هم من رو رسوند شرکت و عصری از شرکت رفتم خونه مامانینا. یه تیکه از راه رو پیاده رفتم که از جلوی بستنی فروشی رد بشم و یه بستنی قیفی دبش خوردم. بعد رفتم خونه مامان و تیلدا پرید بغلم. بعد هم تتا چهاردست و پا و سر و صدا کنان دویید اومد بغلم. انقدر ذوق کرده بود از دیدنم که نگووو. تازه بوسم هم کرد. (خیلی کم بوس می کنه). معلوم بود دلش برام تنگ شده. خلاصه که کلی ذوق کردم. یه عالمه هم با جفتشون بازی کردم. عطسه کردم یهو تیلدا گفت بلس یو. جوجه فینگیلی من. بعد از عید رفت یه مهد زبان انگلیسی، حالا الان یه چیزایی یاد گرفته یه جاهایی به کار میبره که باحاله. خلاصه سیگما و بعد بابا و داماد هم اومدن و واسه شام ناگت مامان پز داشتیم و خوردیم و بتاینا خدافظی کردن که آخر هفته برن شمال و ما هم رفتیم خونمون و لالا.

امروز صبح دیگه سیگما خیلی خوابش میومد و گفتم تو بخواب، من با اسنپ میرم. تخفیف هم داشتم و با اسنپ اومدم سر کار. روز شدید پ هم بود و کلی دلدرد داشتم و بی حال بودم تا ظهر. عصری واسه دوستم تولد گرفتیم تو آبدارخونه و دیگه الان پاشم برم خونه 

مهمونی بزرگ

سلام. حالتون چه طوره؟ چه کردین با آخر هفته ی بهاری؟ من تصمیم گرفتم عرض زندگیمو زیاد کنم. دیدم همش منتظر آخر هفته ام و همین جوری بهترین روزام میگذرن هی، گفتم یه کاری کنم که یه کم بیشتر لذت ببرم.

چهارشنبه عصر خیلی سرحال بودم. بعد از شرکت رفتم یه دسته گل رنگی رنگی (اسمشو نمیدونم) خریدم و با تاکسی رفتم. با سیگما قرار گذاشته بودیم که بریم خرید. رسیدم به سیگما و با هم رفتیم از این ظرف یه بار مصرفا واسه دسر بخرم. قاشق هم یه بار مصرف رنگ استیل گرفتم و بعد رفتیم شهروند، خرید واسه مهمونی. کلی چیز میز خریدیم. یه خانمه اومد گفت بن شهروند داره و اگه میشه ما با بنش خرید کنیم و بهش پولش رو بدیم. دیگه همین کار رو کردیم. بعدش سر راه رفتیم کبابی و کباب لقمه خوردیم. به من نساخت. دل درد گرفتم یه کم. اومدیم خونه و رفتیم سراغ اتاق که لباسای اضافه رو جمع کنیم. همه کاپشنا و پالتوها و سویشرت ها رو دیگه کلا جمع کردیم. چکمه ها و نیم بوت و همه چی خدافظ. همین یه کار کلی جلو مینداختمون. یه طبقه از کتابخونه رو هم خالی کردم دادم سیگما کتاباشو ببره شرکت که جا واسه بقیه کتابام باز بشه. بعدشم رفتیم سروقت درست کردن دسر. پاناکوتا درست کردم و با رنگ خوراکی، 6 رنگ درست کردم و ریختیم تو جام های یک بار مصرف و گذاشتیم تو یخچال. بعدشم لالا.

پنج شنبه 22 فروردین، صبح 9 بیدار شدم و سیگما میخواست بره جلسه که از رستوران زنگ زدن که خورش کرفس نداریم! گفتم یعنی چی من اینترنتی سفارش دادم و داشتین. الانم به مهمونام گفته ام غذا چیه و نمیشه کاریش کرد. گفت بهتون خبر میدیم. منم که پی ام اس و داغون، زدم زیر گریه. سیگما هم کلی باهام دعوا کرد که چرا گریه می کنی و دعوامون شد رسما! دیگه سیگما رفت و من زنگ زدم به رستوران و گفتن اوکیش کردیم و براتون میفرستیم. نکبتا! فقط میخواستن ما رو دعوا بندازن! دیگه من رفتم سراغ اتاق و کتابخونه رو چیدم و حسابی گردگیری کردم. بعد میزتوالت رو خالی و گردگیری کردم. آیینشو سابیدم و دوباره چیدم. اون اتاق اوکی شد. اومدم سراغ اتاق خواب. پتوهامونو جمع کردم و روتختی صورتی خوشگلمو انداختم. این اتاق هم تموم شد. بعد رفتم سروقت هال و پذیرایی. اول از همه یه سینی چوبی داشتم که با شمع و گل و مروارید و صدف، تزیینش کردم و گذاشتم رو کنسول. گلدون قبلی رو برداشتم به جاش. بعد هم تلفن زدم به مامان و در حین حرف زدن کل هال و پذیرایی رو گردگیری و مرتب کردم. نهار خوردم و سیگما با میوه ها از راه رسید. یه صندلی گذاشتم جلوی سینک و شروع کردم به شستن میوه ها. سیگما هم کل خونه رو جاروبرقی و تی کشید. بهش گفتم آشپزخونه رو نکشه که من اول تمیزکاری کنم بعد. اونم هی میگفت بدو! شستن میوه ها تموم شد و افتادم به جون آشپزخونه. سیگما هم سرویس ها رو شست. آشپرخونه که تموم شد جارو و تی کشیدیم و من دیگه خیلی خسته بودم. خورش ها رو هم آوردن و من خالیش کردم تو زودپز. ساعت 4.5 رفتم یه کم دراز کشیدم تا 5.5. سیگما هم گاز و سینک رو تمیز کرد تو این فاصله و بعد رفت سلمونی. من هم دوش گرفتم و رفتم سراغ درست کردن سوپ. قارچ خورد کردم و هویج رنده کردم و رفتم سروقت پختن سوپ شیر. اون وسط ها هم آرایش کردم و حاضر شدم و میوه ها رو چیدیم و میز شام رو هم تقریبا چیدم. ماست رو هم ریختم تو ظرف برگی شکل و روش رو تزیین کردم. واسه تزیین دسرا میخواستم فیسالیس رنگ کنم و بذارم روش که پیدا نکردیم و به جاش چتر گذاشتم. ساعت 8:15 مهمونا اومدن. اول خود خانواده سیگما اومدن. نینیشون با کفش اومد تو  به مامانش گفتم تمیزه کفشش؟ گفت آره! ولی خب با همون کفش اومد و چندبار هم با همون رفت حیاط و اومد.  خلاصه چای و شیرینی دادیم و بعد خاله کوچیکه و بعدشم خاله بزرگه اومدن. (راستی عصری داماد سیگماینا کیک آورد گذاشت تو یخچال ما که شب واسه تولد 20 روز پیش گاما تولد سورپرایزی بگیره). دیگه پذیرایی کردیم از همه با چای و شیرینی. میوه هم براشون گذاشتیم. راستی قرار بود برنج رو مامان سیگما درست کنن و باباش هم گفتن به جای اینکه براتون شیرینی بیاریم، جوجه کباب هم با من. دمشون گرم. اینا رو آوردن و برنج رو گذاشتم دم بکشه. سیگما هم کباب کوبیده سفارش داد و تا برسه من سوپ و خورش و جوجه ها رو گرم کردم. اون وسط روغن کرمانشاهی هم داغ کردم که بدیم رو برنج که حواسم ازش پرت شد و سوخت K یه بار دیگه درست کردم. میز رو با کمک بقیه کامل چیدیم و خدا رو شکر همه غذاها گرم بود و خوشمزه. همسایه ها یاری کنید تا من مهمونی بدم. خخخ. دیگه همه تعریف کردن. مادرشوهر هی از خورش کرفس تعریف کرد. خخخ. منم به روی خودم نیاوردم. وسط شام سیگما رفت جلسه ساختمون با نینیشون و یهو دیدم اومد نینی رو گذاشت تو و رفت. بعد هم صدای بلند از حیاط اومد. به پسرخاله سیگما گفتم برو پایین ببین چیزی نشده باشه. زود با هم اومدن بالا. دعواشون شده بود. همسایه بالایی مخالفت کرده بوده با تغییر مدیر ساختمون و بحث شده بود بین همسایه ها. سیگما هم اعصابش خورد بود و دیگه نشست واسه بقیه تعریف کردن و اینا. من دسرها رو آوردم که خیلی حال کردن باهاش. بعد هم کیک تولد گاما رو آوردیم و تولد گرفتن. من چای گذاشتم و با کیک خوردن همه و بعدشم پاشدن برن. من این وسط ظرفا رو تو ماشین هم چیدم تقریبا. کلی غذا مونده بود. خورش رو که گذاشتم فریزر. بیشتر کباب ها و جوجه ها و برنج رو هم دادم مادرشوهر برد. سوپ هم فقط یه وعده مونده بود که دیگه نگه داشتم واسه خودمون. سالاد هم که اصلا خورده نشده بود. خلاصه مهمونا قبل 12 رفتن و ما موندیم و خونه. یه دور ماشین رو کامل کردم و گذاشتیم نصف شب بشوره و میوه ها و غذاها رو گذاشتیم تو یخچال و 2 خوابیدیم. خوشحال بودم که مهمونی انقدر خوب برگزار شده.

جمعه، 23 فروردین، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم! مستقیم نهار خوردیم از غذاهای دیشب. بعدش ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و ظرفای سری دوم رو چیدم. یه سری ظرفای بزرگ مثل قابلمه و سوپ خوری اینا رو هم سیگما شست. یه سری هم خودم شستم و بعد نشستیم پای دیدن فیلم Now you see me 2. تا 6 فیلم دیدیم و وسطشم هم چیت کردیم و شیرینی نسکافه خوردیم و پاناکوتا و میوه اینا. بعد میخواستیم بریم پیاده روی که بارون شدیدی گرفت. گفتیم به جاش بریم سینما، رحمان 1400. همه سانسای نزدیک پر بود، اریکه واسه ساعت 7 داشت که پر شد. گفتیم بریم شاید خودشون جا داشته باشن. چه بارونیم بود. رفتیم و اوکی بود. همون وسطا جا بود و بلیط داد بهمون. فیلمش طنز بود ولی من زیاد دوستش نداشتم. حتی با دید طنز به نظرم هزارپا خیلی خنده دار تر بود. سیگما با اینم خیلی خندید البته. نمیدونم. تا 9 سینما بودیم و بعد بازم تو بارون شدید برگشتیم خونه و در مقابل وسوسه ی فست فود مقاومت کردیم و رفتیم خونه سالاد و جوجه خوردیم و فیلم آکوامن رو پلی کردیم. نصفش رو دیدیم و بعد هم لالا.

شنبه، امروز، صبح با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه کار داشتم. کارت ورود خروجم رو هم گم کرده بودم و در به در دنبال گرفتن دوباره ش بودم. تازه کارت استخرمم مامان گم کرده و واسه هرکدوم باید 45 تومن بسلفم  چقدر گرون شده این کارتا.

عصری برنامه دارم با یکی از همکارا که دوستمه، تا یه جایی پیاده بریم. باشد که مشتری شیم