شیرین کاریای تتا

سلام سلام. بسی سرم شلوغه. 10 دقیقه دیگه باید برم یه جلسه مهم و الان دارم قهوه تلخ میخورم با شکلات البته. وقتی قهوه میخورم دلم نمیخواد کار کنم. دوس دارم یا وبلاگ بخونم یا بنویسم. یه جورایی زنگ تفریحمه. 

اون روز شنبه رفتم جلسه. توی طرح بود و واسه برگشت اسنپ یهو دو برابر میشد. ولی خیلی نزدیک بود به مرز طرح، 5 دقیقه پیاده روی داشت. یه بستنی زعفرونی کاله برای خودم خریدم و رفتم تا مرز طرح و بعد اسنپ گرفتم، یهو نصف شد. البته که گیرم نیومد ماشین و مجبور شدم یه مسیری رو با تاکسی برم. وسط راه اسنپ بعدی رو گرفتم چون مسیرش تاکسی خور نبود تا خونه. رسیدم خونه و سیگما هم تازه رسیده بود. خوابش میومد و خوابید و من incendies رو تموم کردم. شام خوردیم و رفتم سراغ کتاب سمفونی مردگان. یه کم که خوندم دیدم چشمام خیلی خسته س و میخوام ببندم ولی خوابم نمیاد. یادم افتاد رو فیدیبو، صوتی سمفونی مردگان رو خریده بودم قبلنا. پیداش کردم و پلی کردم. خیلی حال داد. انگار یکی داشت برام میخوند از روی همون کتابم. بعد هم بهش تایم دادم که بعد از نیم ساعت خاموش شه. مسواک زدم و اینو گوش دادم و خوابیدم.

از اینجا به بعد رو بعدش نوشتم. 

یکشنبه هم با سیگما رفتم شرکت. مدیر بزرگه گفت حالا که این پروژه بزرگه که دست شما بود داره تموم میشه و نتیجه هم خیلی خوب بوده، یه ارائه واسه معاون مدیرعامل آماده کن. خلاصه که خیلی سرمو شلوغ کرد وسط اون یه عالمه کار. تازه استرس هم آورد با خودش. ببینیم چی میشه دیگه. عصری هم  سیگما اومد دنبالم رفتیم خونه. خوابیده بود که من فیلم rain man رو گذاشتم و عدسی هم درست کردم واسه خودم. سیگما هم بیدار شد و با هم فیلم رو دیدیم و عدسی خوردیم. خیلی قشنگ بود فیلمش. کلی خوشمون اومد. شب هم یه کم کتاب و لالا.

دوشنبه هم کار، عصری رفتم حمام و حاضر شدم رفتیم خونه مادرشوهر. نینی 10 روزه شده. بند نافش هم افتاد. تو بغلم خوابید، بوش می کردم ذوق مرگ میشدم. عاشق بوی نوزادم و البته آرامشی که بهم میده. اصلا دلم نمیخواست بدمش به هیشکی. دوس داشتم همش بغل خودم باشه. ولی خب نمیشد دیگه. بچه های بتا وقتی نوزاد بودن یه سره بغلم بودن. بغلیشون کردم اصلا  شام خوردیم و رفتیم خونه لالا. بعد از چند روز که یه کم کدورت بینمون بود، سعی کردیم بیشتر قدر هم رو بدونیم و صمیمی تر بشیم. 

سه شنبه صبح زود خودم با گیلی رفتم یوگا. خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم و یوگا هم دو هفته نرفته بودم. مربی باز شاکی بود ازم که بی نظم میرم. خب چی کار کنم؟ واقعا نمیتونم هر هفته خودم رو فورس کنم برم. معمولا شبا دیر میخوابیم و چون سیگما دیگه من رو میبره میاره، نمیتونم مجبورش کنم زود بیدارشه. تازه خودمم نمیتونم. بعدشم بالاخره دیر به دیر رفتن هم بهتر از کلا نرفتنه دیگه. یه کم افت می کنم ولی دیگه بدنم هیچ وقت مثل قبل از یوگا نشد، همیشه آمادگی نسبیه رو دارم. خلاصه بعد از یوگا رفتم شرکت و عصری هم گیلی رو برداشتم رفتیم خونه مامانینا. از توی طرح رفتم و خلوت تر بود، حال داد. یه روز از 20 روز طرحمو سوزوندم لذتشو بردم. حالم از این طرح مزخرفشون به هم میخوره. تیلدا و تتا اومدن به استقبالم. تا رسیدم تیلدا گفت برام کارتون بذار رو لپ تاپت. براش گذاشتم و سرش گرم شد و دیگه خودم مشغول بازی با تتا شدم. انقدر که عشقه این بچه. کلا وقتی من میرم اونجا فقط به من آویزون میشه، لذت می برم. تونستم بهش جیک جیک رو هم یاد بدم. عمو گفتن رو هم یاد گرفته و هی عکس سیگما رو تو گوشی من میدید میگفت عمممممم. همون عمو یعنی. شب آقایون و داداشینا اومدن. داداش رو دقیقا یه ماه بود که ندیده بودم. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. کاپا رو هم بالاخره از پوشک گرفته بودن. در سن 3 سال و 3 ماهگی. بسی ذوق کردم. تازه پروسه مهد رفتن رو هم شروع کرده. شام به مامان کمک کردیم پیتزا درست کرد. خوشمزه میشه پیتزاهاش. بعدشم آهنگ گذاشتیم تتا میرقصید برامون. خیلی خفن 4-5 مدل رقصید. شاخ درآورده بودیم که چجوری میتونه. دیگه تا 11.5 موندیم و بعدش رفتیم خونه و 1 خوابیدیم. 

امروز تا 8 خوابیدیم. دیر رفتم شرکت و خیلی عجیب، ترافیک خیلی خیلی بیشتر بود. کلی تو راه بودم. تقریبا با 1 ساعت تاخیر رسیدم. جلسه م هم رفتم و یه عالمه دیگه کار ریختن سرم. هیییی. مثلا روز آخر هفته س ولی نمیشه آرامش داشت. الان برم نهار که دیگه بعدش بیام بکوب بشینم پای کارا 

کلاه برداری

سلام سلام. حالتون چطوره؟ میدونم دیر اومدم. از یکشنبه عصر بگم که نرفتم پیاده روی  به جاش یه ماکارونی درست کردم، چرب و چیلی و قرمز.  ترکیبی از ماکارونی فرم دار و بدون فرم. با یه ته دیگ نونی روغنی. وای دهنم آب افتاد. البته زحمت کشیدم یه کم حلقه زدم که خیلی هم خوش به حال چربی ها نشه.

دوشنبه با سیگما رفتم شرکت و عصری هم خودم با تاکسی، با ساحل رفتم خونه مامانینا. واسه تیلدا حلقه هولاهوپ بچگونه خریده بودم. براش بردم ولی اونجا نبود. مامان زنگ زد بهشون گفت بیا که خاله برات هدیه خریده. اونم مامانشو زور کرد که بیاردش. اومدن. خیلی خوشش اومد از حلقه. بلد نیست ولی دوس داشت. سیگما هم اومد و شام خوردیم و بعدشم برگشتیم خونمون و لالا.

سه شنبه هم با سیگما رفتم شرکت و عصری اومد دنبالم و رفتیم خونه، پریدم تو حمام دوش گرفتم و بعد حاضر شدم رفتیم خونه سیگماینا. گفتیم پسرک رو بیشتر ببینیم این روزا. خبر خاصی نبود. شب هم خونه و یادم افتاد که عه، فردا صبح وقت دکتر دارم که. همونجا تصمیم گرفتم که فردا که رفتم دکتر، بقیه روز رو بپیچونم و نرم شرکت. به رییس پیام دادم که من فردا نمیام. اونم اوکی داد.

چهارشنبه تا 8.5 خوابیدیم. بعد حاضر شدیم بدیو بدیو رفتیم مطب دکتر. جواب آزمایش آهنم رو دید و گفت اوکیه، ولی نمیشه که قرصش رو نخوری دیگه. بخور اگه گوارشت به مشکل خورد بیا دوباره تزریق کنیم. بعدش خوشحال و خندان رفتیم صندل بخرم. تو یه پیجی یه صندل خوشگل دیده بودم که مغازه ش نزدیک مطب دکتره بود. رفتیم و اولین چیزی که پسندیده بودم رو پا زدم و خریدم. خیلی خوشگل بود. بعد هم از کنارش آب طالبی گرفتیم و نشستیم رو صندلیای وسط میدون کنار آب نما، زیر سایه، خوردیمش و گپ زدیم با هم. یه باد خنکی هم میومد. گفتیم بریم دنبال کابینت واسه خونه ای که پیش خرید کرده بودیم. قرار شد بریم چهاردونگه که من طرح کابینت رو بپسندم و بعد دیگه بدیم درست کنن. سر راه رفتن یه سر رفتم بانک رسالت و امتیاز وامم رو پرسیدم. زیاد نبود. رفتیم چهاردونگه و تا ظهر چنتا مغازه رو سر زدیم و یه چیزایی پسندیدیم ولی نهایی نکردیم هنوز. دیگه خیلی خسته شده بودیم. برگشتیم و سیگما پیشنهاد داد ساندویچ ناسالم بخوریم! سر راه، چند دقیقه مونده بود به ساعت 3 که یه سر رفتم بانک ملی، کارتم مسدود شده بود، اونم سه سوت درست کرد. خیلی حال داد که کارای بانکیم رو هم تونستم تو همین روز مرخصی انجام بدم. رفتیم یه ساندویچی، یه ساندویچ گندالوی سوسیس بندری گرفتیم و رفتیم خونه. سه نفره بود ساندویچه. خیلی گنده بود. یه عالمه خوردیم و بعد یه عالمه گوشی بازی کردم و ساعت 5 خوابیدیم. تا 7 اینا خوابیدیم بعدشم هنوز سیر بودیم. یه کم با هم گپ و گفت کردیم. لباسا رو شستیم و پهن کردیم و خونه رو تمیز کردیم. نصف فیلم فرانسوی زبان incendies رو دیدیم (البته که با زیرنویس ) و بعد حاضر شدیم بریم ییلاق. پ هم شدم. 10.5 شب راه افتادیم. توی راه گوشی من زنگ خورد، یکی گفت از رادیو زنگ میزنم، گفت وزیر اینجاست و شماره شما برنده کربلا شده، الان میرید رو آنتن! من زدم رو اسپیکر، یارو با صدای مجری ها، خیلی شیک و خفن گفت صدای شما الان داره در شبکه رادیویی فلان پخش میشه و وزیر هم اینجاست، اسم و فامیلتون رو بفرمایید، آیا خانه دار هستید یا شاغل، شغلتون چیه و پیامتون رو بگید. سیگما هی میگفت الکیه. گفتم خب چه کنم الان اگه پخش زنده باشه. سعی کردم اطلاعات ندم. فقط اسم و فامیلم رو گفتم و گفتم مهندسم. بعدشم وصل شد به پشت صحنه و گفت نام پدر رو هم بگید که دیگه نگفتم و ازشون پرسیدم که دقیقا از کجا زنگ میزنن و شمارشون چرا موبایله و اینا که به یارو برخورد! و قطع کرد! معلوم شد کلاه برداری بوده. میخواستن یه جورایی اطلاعاتم رو به دست بیارن. حالا چرا معلوم نیست. خلاصه سیگما شروع کرد به سرزنش کردن من. چرا اطلاعات دادی؟ چرا خودت شک نکردی بهشون؟ حالا چیز خاصی هم نگفته بودما. خلاصه گفت زنگ بزنم به پلیس فتا و شماره هه رو اعلام کنم. تو سایت فتا هیچ شماره ای از پلیس نبود. حالا با گوشی و تو راه داشتم سرچ می کردم. به 110 هر چی میزنگیدم تماس وصل نمیشد. من نمیدونم آدم تو یه مخمصه گیر کرده باشه و بخواد به 110 زنگ بزنه چه خاکی باید تو سرش بریزه؟ وصل نمیشه که لعنتی! خلاصه سیگما هم هی میگفت نمیتونی یه زنگ بزنی و رفت رو اعصاب من شدیدا و شد آنچه شد. دعوامون شد حسابی. از آخر تهران تا خود ییلاق حرف نزدیم با هم. با بتاینا با هم رسیدیم اونجا. تیلدا خواب بود و تتا بیدار. یه جوجه هم واسه تیلدا خریده بودن که بردیم تو بالکن و واکنش تتا بهش خیلی جالب بود. هم میترسید هم دوس داشت بهش دست بزنه. یه کم بازی کردن و چای و بیسکوییت خوردیم و بعد دیگه رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 13 ام، صبح بیدار شدیم و نیمروی مامان رو زدیم بر بدن. بعد با تیلدا و تتا و جوجه بازی کردیم. نهار خوردیم و ظهر خوابیدیم. عصری آقایون کارای فنی می کردن و میخواستن کولر رو راه اندازی کنن که کلی طول کشید و دیگه ما خانوما رفتیم واسه خودمون یه دوری زدیم. هاپو دیدیم و بعبعی و به تتا یاد دادیم که هاپو و بعبعی چی میگن. عاشقشم یعنی. بعدشم برگشتیم خونه شام خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت 10 دایی زنگ زد که میایم خونتون، برای دیدن خونه بازسازی شده. یه ربع به 11 اومدن. پسرا رفتن تو بالکن حکم بازی کردن. تیلدا هم با نوه دایی بازی کرد و ما هم نشسته بودیم کنارشون گپ میزدیم. حدود 1 بود که رفتن و داماد هم برگشت تهران. ما هم خوابیدیم.

جمعه 14ام، صبحونه خوردیم و دلدردای من شروع شد. دراز کشیده بودم که خاله اومد. با خاله حرفیدیم و سیگما هم دید سشوار روشن نمیشه، دل و روده ش رو ریخت بیرون و درستش کرد. بعدشم باز کولر به مشکل خورد که با بابا رفتن سرش و دو سه ساعتی وقت گذاشتن روش. مامان آش درست کرده بود و خوردیم. کلی هم با بچه ها بازی کردم. به مناسبت روز دختر، بتا واسه تیلدا یه لگوی قصر دیو و دلبر خریده بود که نشستیم 3تایی درستش کنیم. البته بیشترش رو من و بتا درست کردیم. خخخ. باحال بود. بعد دیگه وسایلمون رو جمع کردیم و ساعت 2.5 ظهر راه افتادیم. بتاینا هم با ما برگشتن. اول رفتیم لبنیات محلی خریدیم واسه خودمون و بستنی هم خوردیم و بعد بتاینا رو رسوندیم خونشون و خودمونم رفتیم خونه. روابطمون تیره س هنوز. خونه که رسیدیم قرار بود شب بریم خونه مامان سیگما که گفت نمیخواد بریم. خودش رفت شیر و ماستشون رو بده و منم که دلدرد داشتم خوابیدم 2 ساعت. وقتی برگشت بیدار شدم و رفتم حمام و بعد واسه شام چلوگوشت درست کردم. سیگما هم خونه رو جارو کشید و همش پای تی وی فیلم میدید. منم رو تخت با موبایلم ولو بودم و دیگه زود خوابیدم. البته خوابم نبرد درست حسابی.

امروز، شنبه، سیگما منو آورد شرکت و رفت. یه سری کار رو سرم ریخته بود چون چهارشنبه نبودم که هندلش کردم. عصری هم بیرون شرکت جلسه دارم.