من اومدم

من اومدم. خیلی وقته نبودم. چون حس نوشتن نداشتم. نمیگم وقتشو نداشتم، بدون شک کلی وقت تلف کرده م اینور اونور. ولی حس نوشتن نبود. نه که حالم خوب نباشه، نه که احساس نداشته باشم. فقط حس نوشتن نبود.

از همه ی این روزایی که ننوشتم و باید می نوشتم، سهم شما شد یه پست رمزی، که فقط 2-3 نفر رمزشو داشتن. اون پست هم شاید مهمترین پست خبری این وبلاگ بوده باشه... حالا دیگه وقتشه که این موضوع رو با همه خواننده های خوب این وبلاگ که سه سالیه باهامین، درمیون بذارم:

بله، درست حدس زدین. ما نامزد کردیم. دقیقا وقتی که شش سال و شش ماه گذشت از روزی که سیگما بهم پیشنهاد ازدواج داده بود، سیگما و خانواده ش اومدن خواستگاری. بعد هم به فاصله دو هفته، مراسم بله برون گرفته شد و دیگه نامزدیمون کاملا رسمی شد و به همه خبر دادیم. دیگه واقعا عروس و داماد شدیم...

بعد از این همه سال، حالا دیگه همه میدونن که ما با همیم. تنها فرق رابطمون همینه. اینکه حالا سیگما رو میبرم ییلاق و جلوی آدمای قدیمی اونجا دست در دست هم راه میریم. یا اینکه شب خیلی دیرتر از حد معمول برمیگردم خونه و بابا خوشحاله. اینکه هر کی منو می بینه حال سیگما رو ازم میپرسه و هر کی سیگما رو میبینه، حال لانداش رو ازش می پرسه. یا اینکه وقتی به خاطر امتحانای من، ده - بیست روز دیدارای خانوادگی و بلند مدت رو کنسل می کنیم و همه دلشون برامون تنگ میشه و .... همه اینا اتفاقای کوچیکیه که ما شش سال آرزوش رو داشتیم. شش سال و شش ماه... گفتنش آسونه، ولی در عمل سخت بود، خیلی سخت. هر چند که ما استاد این بودیم که حواسمونو پرت کنیم و به این چیزا فکر نکنیم.

همین الان هم خیلی از شماها تو استیت قبلی مایین. حالا یکی دو سال و یکی 12 سال حتی. حس ها همونه، اما طاقتا کم و زیاد داره... پیشنهادم اینه که حواستونو پرت کنین. به این چیزا فکر نکنین و از لحظه هاتون لذت ببرین. برنامه ریزی کنین واسه آینده، ولی همه هوش و حواستون پیش برنامه نباشه، گاهی هم از جریان زندگی لذت ببرین. با همه سختیاش...

خخخ. حس مادربزرگا بهم دست داد. واقعیت اینه که ما هنوز خیلی فرقی با قبلا نکردیم. اینا رو باید میذاشتم بعد از ازدواج و یا حتی بعد از بچه دار شدن می گفتم. 

امیدوارم همه عاشقا یه روز به هم برسن و عاشقانه تر از قبل زندگیشون رو ادامه بدن...