مهمونی + کارهای پیش از سفر

سلام سلام. چطورید؟ میدونم دیر اومدم. زودم باید برم. کلا این چند وقته نمیرسم پست بذارم زیاد.

خب از چارشنبه پیش بگم که عصری که رفتم خونه دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتیم خونه مادرشوهر. واسه 40 روزگی نینی، کیک گرفته بودن و شام هم جوجه از بیرون. دور هم بودیم و بهشون گفتیم که قصد سفر داریم. همون روز سیگما بلیط کنسرت ابی رو خریده بود.  ولی خب هنوز هیچ چیز دیگه ایش معلوم نبود. بالاخره سالگرد ازدواجمون نزدیکه. هییی. داره میشه 3 سال. شب هم خونه و لالا.

پنج شنبه 17 مرداد، صبح سیگما رفت دنبال کابینت و من موندم خونه که تر و تمیز کنم. آخه شب قرار بود دوستای سیگما بیان خونمون. کتاب صوتی سمفونی مردگان رو پلی کردم و به گردگیری و مرتب کاری و تمیزکاری پرداختم! تا ظهر کار کردم و ظهر یه نهاری سرپایی خوردم و بعدشم سیگما اومد با لیست خرید و یه کم دراز کشیدیم و بعد پاشدم بچینم. چیپس و پفک و اینا رو ریختم تو ظرفا و یه ظرف چوبی هم عصرونه نون و پنیر گوجه خیار گردو اینا چیدم و رفتم حمام و حاضر شدم تا بیان. قرار بود از 7 بیان اما بالاخره 8.5 نفر اول که پویا بود رسید. یه ربع بعدشم سپهر رسید و 4تایی شلم بازی کردیم. ساعت 10.5 اینا هم آرش اومد و بعد نیما و بعدم دانا. بالاخره تکمیل شدیم و ساعت 12 شام رو آوردیم. جوجه و میرزاقاسمی و سالاد ماکارونی. بعد هم یه کم گپ زدیم و اینا که من خوابم گرفت و دوساعتی رفتم خوابیدم. بیدار که شدم پویا رفته بود و دانا هم خوابیده بود. بقیه داشتن پوکر بازی می کردن. سیگما خوابش گرفت و من نشستم جای سیگما بقیه بازیش رو بازی کردم و اون رفت یه ساعتی خوابید. ساعت 6.5 هم دانا و آرش رفتن و نیما و سپهر تا 9 صبح بودن. دیگه داشتیم میمردیم از خواب که رفتن. حالا من انقدر سرفه م گرفته بود که دیگه خوابم نمیبرد. تا 12 بیدار موندم و سمفونی مردگان رو تموم کردم و بعد تا 3.5 عصر خوابیدم. خیلی مسخره شد مدل خوابمون. اصلا به هم ریخت همه چیمون! بیدار که شدیم نهار خوردیم و نشستیم پای دیدن فیلم خرگیوش از نماوا که بنظرم خیلی مزخرف بود و نصفه ولش کردیم. یه کم خونه رو جمع و جور و تمیز کردیم و بعد رفتیم سرچ کردیم واسه سفرمون تور پیدا کنیم که چیز خاصی پیدا نکردیم و دلتنگی عصر جمعه هم اومده بود سراغمون و خیلی مزخرف بود. یکی یه بستنی خوردیم. یادم نیست شام خوردیم یا نه و بیخود وقت گذروندیم تا شب شه بخوابیم.

شنبه صبح با سیگما رفتم شرکت. وسط کارام داشتم دنبال تور هم میگشتم. سیگما هم همینطور. یه چیزایی پیدا کردیم ولی پر شد تا خواستیم بگیریم. رفتیم از بوکینگ دات کام خودمون هتل بوک کنیم و پرواز هم جدا از علی بابا خریدیم. ولی آفرایی که بوکینگ گذاشته بود یهو پرید. بماند که سر خریدن پرواز هم له شدیم از بس هی قیمتاش عوض می شد و پروازا پر میشد! خلاصه پرواز رو خریدیم اما آفرای بوکینگ که پرید نابود شدیم دیگه! باز خوب بود میشد پرواز رو پس بدیم! عصری هم رفتیم خونه باز هی گشتیم و نشد. دپ شده بودیم. پلو پختم و با قیمه ای که داشتیم خوردیم و یه کم برنامه ریزی کردیم و لالا.

یکشنبه هم با سیگما رفتم بانک یه سر و بعدم اون یکی سازمان و اونجا بودم. عصری رفتم آرایشگاه و ناخنمامو ژلیش کردم واسه سفر. رنگ نود (سفید مایل به صورتی) با شاین البته. بند هم انداختم و بعد اسنپ گرفتم رفتم شرکت سیگما و نشستیم پای گرفتن تور. هر جا رو که انتخاب می کردیم، فرتی هتلش پر میشد. میگفتن چون الان های سیزنه، هتلا و پروازا زود پر میشه. خلاصه که نابود شدیم تا آخر تونستیم بگیریم ولی خیلی خسته شدیم. دیگه سیگما من رو گذاشت مترو و خودش رفت دنبال کابینت ساز. منم رفتم خونه مامانینا. سر راه رفتم یه صندل ساحلی برای خودم خریدم و بعد رفتم خونه مامان. تیلدا رفته بود خونه همسایه بازی کنه. تتا هم خواب بود. بتا هم کمردرد داشت و با بابا رفته بود دکتر. با مامان کلی حرف زدیم و بعد تتا بیدار شد و کلی دلبری کرد برام و منم حسابی چلوندمش و باهاش بازی کردم. بعد بتاینا اومدن و بهتر بود کمرش. بعد هم زنداداش با کاپا اومد. دیگه تیلدا رو صدا کردیم اومد پایین و این فسقلیا با هم شروع کردن به بازی. ما هم راجع به سفر کلی حرف زدیم و دیگه کم کم داماد و سیگما و داداش هم اومدن. شام که خوردیم بتاینا رفتن خونشون چون مهمون داشتن از شهرستان. کاپا هم دنبالشون گریه زاری کرد و رفت باهاشون. ما و داداشینا تا 1 موندیم و حرف زدیم و بعد دیگه از همه خدافظی کردیم و ما هم رفتیم خونمون لالا. ساعت 3 خوابیدیم.

دوشنبه 21 مرداد، عید قربان بود و تعطیل. محیا بعد از 6 سال از آمریکا اومده ایران و الهام هم بعد از 1 سال. قرار بود با ماری بریم ببینیمشون. وعده صبحونه رو انتخاب کردیم. صبح دوش گرفتم و ماری اومد دنبالم و 11 کافه بودیم. محیا و الهام اومده بودن. کلی بغلشون کردیم. دلم واقعا براشون تنگ شده بود. از 11 تا ساعت 2.5 اینا نشستیم دور هم حرف زدیم. بالاخره گرین کارتش رو گرفته و برای عروسی خواهرش اومده بود. بعدشم ایشالا عروسی خودش بشه. خلاصه بسی دل انگیز بود که بعد از مدت ها با بچه های دبیرستان دور هم جمع شده بودیم. خیلی خوش گذشت. 4 نفری 3تا پرس صبحونه گرفتیم که همش موند. دوتا هم زیادمون بود. بعدش الهام رفت و ما 3 تایی رفتیم میلاد نور، یه کم چرخیدیم و با محیا خدافظی کردیم و با ماری اومدم خونه. نیومد بالا البته. یه الدنگی هم افتاده بود دنبالمون. نمیدونم چی میزنن ملت! سیگما هم همون موقع از کابینتی اومد و با هم خوابیدیم. بیهوش شدیم. قرار بود عصری بریم خرید و شام هم خونه مامانشینا. تا بیدار شیم شد 7! دیگه بدیو بدیو رفتیم پاساژ نزدیک خونه و یه شلوارک و دوتا تیشرت خوشگل برای سیگما خریدیم و رفتیم خونه مامانشینا. شام خوردیم و حرف زدیم و بعدشم خونه و لالا.

سه شنبه 22 مرداد هم که امروزه، با هم اومدیم سر کار. خدا رو شکر تونستم زود کارا رو جمع کنم و این پست رو بنویسم. دیگه الانا باید برم خونه. یه عالمه هم کار دارم.

فکر کنم تا 10- 12 روز دیگه که از سفر برگردیم نتونم پست بذارم. احتمالا تو اینستا فعال باشم اونجا. اگه نبودم هم حلال کنید 

مرخصی یهویی

سلام سلام. چطورید؟ من بهترم. یعنی دیگه رسیدم به مرحله سرفه های جانکاه! 

دوشنبه نشد کارام زیاد نباشه. بازم کلی بهم فشار اومد. سیگما که اومد دنبالم و رفتیم خونه، کلا خسته بودم. زیاد غرغر میکردم. بستنی خوردیم و نشستیم پای هیولا. وسطش فندق هم میشکوندم و خوردیم. بعدشم نق نقو بودم کلا. سیگما نیمرو درست کرد. واسه منم درست کرد و خوردم. بعد کلی گریه کردم از خستگی و خوابیدم. درست هم خوابم نمیبرد بخاطر سرماخوردگی. هی بینیم کیپ میشد و گلوم میخارید و ....

سه شنبه15 مرداد، میانه ی تابستون، خیلی زور داره سرماخورده باشی! 7.5 صبح که بیدار شدم دیدم نا ندارم برم شرکت. به سیگما گفتم نمیرم و گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدیم ساعت 11.5 صبح بود! به رییس خودم پیام دادم که نمیام. به مدیر بزرگه هم هیچی نگفتم! چون دیروزشم دیده بود مریضم و چون بچه کوچیک داره نمیخواست مریض شه. خلاصه دیگه سیگما رفت شرکت و منم واسه خودم سر صبر، صبحونه خوردم و سمفونی مردگان گوش میدادم و کارامو میکردم. سیب زمینی پوست کندم و نگینی کردم. پیاز هم. و بعد سیب زمینی رو گذاشتم سرخ بشه. خودمم زدم کانال پی ام سی و تا سیب زمینی سرخ بشه و بعدشم پیاز، دو تا یه ربعی، حلقه زدم. بعدشم ادویه و رب و بعد گوشت تکه ای پخته شده تو فریزر داشتم که ریز ریزش کردم و ریختم تو رب و پیاز و بعدشم سیب زمینی رو اضافه کردم و واویشکا درست کردم. دلتون نخواد سیگما هم با نون سنگک تازه از راه رسید و سفره خوشگل موشگلی با حضور دوغ عزیزم چیدم و نهار دبشی زدیم بر بدن. هی من میگفتم چه خوب بود اگه خونه دار بودما. نهار این چنینی بهت میدادم. خخخ. بعدش دیگه حاضر شدیم و رفتیم صرافی. مقادیری دلار 11900ی خریدیم و بعد سیگما رو گذاشتم خونه و خودم رفتم خونه مامانینا. تا رسیدم تیلدا هم از کلاس زبان اومد و تتا هم بیدار شد و دیگه دور هم خوش بودیم. البته تیلدا هی میگفت بریم بازی که من حوصله نداشتم و شکر خدا دوستش از راه رسید و رفتن دوتایی بازی کردن و بی خیال من شد. من با همون تتا سرگرم شدم. کلی هم با مامان حرف زدیم. بعدش بتا هم اومد و رفتیم مغازه سر کوچه مامانینا و من یه بلوز و یه دامن خریدم. بتا هم یه بلوز. بعدشم خونه و شام. گلدون سانسوریامو برده بودم بابا بازم برام بکاره. کاشت و دیگه ساعت 10 خودم برداشتمش و اومدم خونه. سیگما خونه رو تمیز کرده بود و یه کم هم واسه سفر سرچ کرده بود و دیگه 12 خوابیدیم.

امروزم که 4شنبه باشه، صبح با سیگما اول رفتیم دلارا رو گذاشتیم بانک و بعد من رو رسوند شرکت. وسط روز هم یه بار اومد شرکتمون و کار داشت. حالا یه بار دیگه هم قراره آخر وقت بیاد و منم دیگه باهاش میرم خونه. قرار بود امشب هیچ جا نریم که یهو دامادشون زنگید که جشن 40 روزگی نینی رو گرفته و شب بریم خونه مامانینای سیگما. فردا هم که مهمون داریم. آخر هفته مون پر و پیمون شد. 

مهمونی بازی + شخصیت شناسی

سلام سلام. چطورین؟ من خیلی سرم شلوغه و کمی اعصابم خرد. در حدی که نمیرسم حتی یه وبلاگ بخونم دیگه! کتف دردم هم شروع شده. مدیر کل هم هر روز صدام میزنه یه عالمه کار دیگه به من اساین می کنه. خسته شدم. یه ربع دیگه دارم میرم. اعصابم خورد شد، صفحه کارامو بستم. گفتم یه کم بنویسم، شاید ذهنم آروم شه.

از چهارشنبه بگم که سیگما نیومد دنبالم و اسنپ گرفتم و رفتم خونه. تو راه سمفونی مردگان گوش میدادم. وقتی هم که رسیدم گوش دادم و بعد رفتم حمام و سیگما اومد. بیرون که اومدم برنامه با دوستامون یه ساعت عقب افتاد و قشنگ نشستم سر فرصت موهام خشک بشه. بعدشم البته اتو مو کشیدم و دم اسبی بستم. بدلیجات مثلثی خوشگلم رو انداختم و رفتیم شرکت. آرش اومد و بعدشم نیما. من خیلی گرسنه م بود ولی چون پویا هنوز نیومده بود نمیشد شام سفارش بدیم. این بود که یه عالمه چیپس و پفک خوردم تا بالاخره پویا اومد. همین 5 نفر بودیم این دفعه. من که هم سردرد داشتم هم دلدرد پریود. سیگما هم سردرد وحشتناک داشت. قرص خوردیم و یه کم که بازی کردیم، خواب 7 عالم اومد سراغمون. شام از باروژ سفارش دادیم و بعد من رو کاناپه ولو شدم و سیگما هم رو یکی از مبلا! خوابمون برد. 1 ساعتی خوابیدیم و دیگه ساعت 3 بود. بچه ها گفتن بریم خونه دیگه. شما هم زابراه نشید. سیگما که خواب بود و نمیتونست رانندگی کنه. من هی می گفتم من خوبم خودم میشینم، هی میگفتن نه بیاین ما برسونیمتون. آخر گفتم بابا من خیلی هوشیارم به خدا. خودم نشستم ولی اونا بازم از پشت سر دنبالمون اومدن تا دم در خونه و بعد رفتن. ما هم بیهوش شدیم. هر چند که من تا صبح صدبار بیدار شدم.

پنج شنبه 10 مرداد، ساعت 10 بیدار شدیم. به بتا زنگیدم که حالا که داماد شب کاره و شما تنهایین، بیاین خونه ما. گفت باشه عصر میایم. سیگما هم رفت دنبال کابینت و من افتادم به جون خونه. سمفونی مردگان رو پلی کردم و حسابی گردگیری کردم. خوبیش این بود که خود خونه نسبتا مرتب بود. فقط گردگیری وقت برد. واسه شام میخواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم. ظهر سیگما اومد و نهار نخوردیم. به جاش شیرانبه خوردیم. میوه ها رو هم شستم و یه چرت خوابیدیم و بیدار که شدیم سیگما سرویس ها رو شست و منم رفتم سروقت غذا. مرغا سرخ کردم و بعد هم ادویه و رب و اینا و گذاشتم بپزه. دیگه آماده ی آماده بودیم. ساعت 7 بتا با دخملاش اومد. شربت بهشون دادم و نیم ساعت بعد حاضر شدیم رفتیم پارک سر کوچه. تیلدا سرسره بازی می کرد و دوتا دوست پیدا کرد. تتا هم تاب بازی. سیگما رفت برامون بستنی خرید و آورد خوردیم. 2 ساعتی تو پارک بودیم. قبل از اومدن برنج رو گذاشته بودم پلوپز بپزه. رفتیم بالا غذا حاضر بود. سفره رو انداختم روی زمین که این فینگیلیا راحت باشن. آخه تتا نمیشینه که. همش باید راه بره. شام رو خوردیم و بعد واسه تیلدا لاک زدم و گپ میزدیم و تتا چون مریض بود و خوابش میومد دیگه بهانه می گرفت. هر چی گفتم شب بمونید نموندن و 11.5 رفتن.

جمعه 11ام، ما 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و هر کی رفت سی کار خودش. سیگما اخبار میدید و من سمفونی مردگان رو از روی کتاب میخوندم. وقتایی که بیکارم از رو کتاب میخونم، وقتایی که کار دارم وویسش رو گوش میدم. خلاصه باحاله. واسه نهار هم من باز شیرانبه خوردم اما از غذای دیشب که یه خروار مونده، به سیگما دادم. ظهر هم میخواستیم بخوابیم که خوابمون نبرد و یه کم فیلم دیدیم و ساعت 5 حاضر شدیم بریم خرید. رفتیم پاساژ گردی و من یه صندل مشکی، یه شلوار مشکی مدل جدید، یه مانتوی مشکی و یه شال مشکی خریدم. البته که بعدا دیدم شاله رو دستفروش داشت 30 تومن ارزونتر! یه بستنی هم خوردیم و رفتیم خونه. شام سالاد خوردم. آخه دیدم دارم چاق میشم باز. اینه که گفتم رعایت کنم یه کم. شب هم تی وی دیدیم و یه کم سرچ کردیم ببینیم میشه بریم سفر یا نه و اینا و بعدشم لالا.

شنبه صبح با گلودرد پاشدیم. نگو دیشب من یه بار کولر رو خاموش کردم و بعدش یه بار روشن کردم و این رو یادم نبوده. هی سردمون بوده و فکر می کردیم کولر خاموشه و یخ زدیم حسابی. و مریض شدیم. من رو رسوند شرکت و یه عالمه کار داشتم. عصری با تاکسی رفتم خونه مامانینا. یه هفته بیشتر بود ندیده بودمشون. بابا دندوناش رو عوض کرده بود و دندونای جدیدش خیلی خیلی بد بود. خیلی خورد تو ذوقم. نامردی نکردم و بهش هم گفتم حسابی. بنده خدا پکر بود. کاش بشه بره عوض کنه. اصلا شبیه بابای خودم نبود دیگه :( با بچه ها بازی کردم و شب هم داداشینا هم اومدن و همه دور هم شام خوردیم و 11.5 رفتیم به سمت خونه. از 12.5 تا 1.5 غلت خوردم و سرماخوردگی نمیذاشت بخوابم. سیگما هم همینطور. گفت فردا نمیره سر کار و من باید خودم برم.

تا اینجا رو یکشنبه عصر نوشتم. بقیه ش رو هم دوشنبه صبح:

یکشنبه صبح که بیدار شدم با تپسی رفتم سر کار. سرماخورده بودم و نابود. یه کاری از دیروز مونده بود که باید انجام میشد. سریع انجامش دادم و فرستادم واسه مدیر کل. اونم باز یه عالمه کار بهم داد. دیگه یه سره پاش بودم. فقط تایم نهار رو خالی کردم که نهارمو هول هولی نخورم. وگرنه که حتی وقت آب خوردن هم نداشتم. خلاصه عصری سیگما اومد دنبالم و شدیدا خسته بودم و بی حال. شب هم قرار بود بریم خونه مادرشوهر. 6 رسیدیم و تا 6.5 خوابیدم و بعدش بداخلاق تر بیدار شدم. خیلی حس بدی بود. رفتم حمام و یه کم بهتر شدم. آرایش کردم و بلوز سفید با شلوار جین پوشیدم و رفتیم خونه مامانشینا. مریض هم بودیم و به هیشکی دست هم ندادیم. دلم همش میخواست فینقیل یه ماهه رو بغل کنم، ولی گفتم حالا بچه سرما نخوره. البته که نوزادا چون فقط شیر مادر میخورن، ماه های اول اصلا مریض نمیشن. ولی خب احتیاط واجبه. دیگه از هر دری سخنی و شامی و اینا. بستنی و چای نبات هم نخوردم. شام هم کم خوردم. کلا از 5شنبه که کنترل کردم پرخوریامو، 1 کیلو کم شدم. تا آخر هفته برسونمش به 2 کیلو خیلی خوبه (چون وزنی بود که تازه بالا رفته بود و تثبیت نشده بود، زود داره کم میشه. وگرنه میدونم هفته ای 2 کیلو خوب نیست) بعدشم که خونه و لالا.

امروز صبح 14 مرداد هم با سیگما اومدم. گلودرد دارم هنوز و مریضم. نمیخوام به خودم فشار بیارم در این حد که یادم بره آب و قرصمو بخورم! مشکلم اینه که کاری بهم سپرده میشه نمیتونم انجام ندم! و انگار فقط من هستم اینجا که همه کارا میاد سمت من. امروز میخوام یه کم ملوتر پیش برم 

خب یه کم از جلسه مشاوره بگیم.

خانم دکتر می گفت معمولا وقتی تعارضی رخ میده، مثلا دعوا و بحث میشه یا تنش پیش میاد، اون کارایی که بدون فکر کردن بهش انجامش میدیم رفتار کودکانه س. {اینو میدونیم که شخصیت ما به سه دسته کودک، والد و بالغ تقسیم میشه} هر جایی که داریم میگیم تقصیر اون بود که این کار رو کرد و من رو مجبور کرد فلان کنم، کودکمون داره حرف میزنه. یعنی تحت تاثیر هیجانات کودک عمل کردیم. هممون بای دیفالت، ترجیح میدیم فکر نکنیم به انتخاب عکس العملی که میخوایم نشون بدیم. یه کار تکراری که همیشه انجام دادیم رو انجام میدیم. مثل کودک که میبینه مثلا وقتی جیغ میزنه، به خواسته ش میرسه.

والد هم اون بخشی از شخصیتمونه که قانون گذاری می کنه و باید و نباید تعیین می کنه. مثلا: سر ظهر نباید بری بیرون، هوا گرمه، مریض میشی. یا مثلا به پارتنرمون میگیم آشغالا هر شب باید از خونه بره بیرون! امکان نداره یه شب بمونه! یا حتی به خودمون میگیم، ظرفا رو باید هر شب بشوری و از این دست. والد اکثراً سرزنشگره. هم بقیه هم خودمون رو سرزنش می کنه. 

بالغ هم که دیگه خیلی با شخصیته. همه مرام گذاشتنا، بخشیدنا، تصمیمات عاقلانه و اینا از ایشون سرچشمه میگیره که متاسفانه نقشش کمرنگه تو زندگی آدما. باید یاد بگیریم ایشون رو بیاریم رو. خیلی وقتا که اتفاقا حضورش خیلی لازمه، هیجانات کودکمون انقدر بالاست که نمیذاره هیشکی دیگه اظهار فضل کنه. کودک همیشه امنیت کامل میخواد. میگه هر چی من میخوام باید همون بشه. بااااید اوضاع خوب باشه. بااااید دوستم بدارن. بااااید بهم احترام گذاشته بشه در همه حال و ... اما اگه بالغ بیاد وسط انعطاف داره. استثنا در نظر میگیره. اوضاع رو آروم می کنه.

حالا تمرین این دوره، اینه که هر وقت اتفاق ناراحت کننده یا تنشی رخ داد، هر جا، سر کار، با همسایه، با پارتنر، با دوست، یه چک بکنیم خودمون رو و ببینیم می تونیم نظاره کننده رفتارمون باشیم؟ ببینیم میفهمیم این رفتار از کجا شکل گرفته؟ میفهمیم که کار کودکمون بوده یا والد؟ مساله اینه که اینجور وقتا بالغ وسط نمیاد. بعد از ماجرا میاد که تازه اونم اکثراً به والد سرزنشگر آلوده س. بدیش اینه که این اتفاق باعث میشه یه مکالمه درونی بین کودک و والد درونمون صورت بگیره که اون بگه تقصیر تو بود، اون یکی بگه نخیرم کار اون باعث شد من این واکنش رو نشون بدم و ...... این مکالمه تهش باعث میشه به هیچ شناخت و خودآگاهی ای نرسیم.

به بلوغ فکری نمیرسیم مگر اینکه بتونیم افکار و رفتار کودکانه مون رو درک کنیم و بدون سرزنش بخوایم واکنش دیگه ای نشون بدیم.

حالا ازتون میخوام این تمرین رو انجام بدین و اگه دوس داشتین بیاین اینجا برامون بگین از تجربیاتتون. البته این تمرین مال رفتارای جدیدمونه. نَشینید به قبلیا فکر کنید یا بخواین به اونا تعمیم بدید. نه. فقط واسه رفتارای جدید. بررسی کنید ببینید این دوگانگی رفتاری (کودک و والد) رو تو لحظه های حساس میبینید؟ میتونین تفکیکشون کنید؟

 

دَله دزد!

سلام صبح بخیر. تا همکارم نیومده یه پست بذارم. 

یکشنبه که رفتیم خونه، دیدم دیگه خونه خیلی نامرتب شده. کل کانترا پر بود. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم دوباره چیدم. آشپزخونه رو برق انداختم. لباسای روی بند رو جمع کردم و تا کردم و از این کارا. خونه حسابی تمیز شد. بعد گلدون خوشگلم که شبا میذارمش تو یخچال رو آوردم گذاشتم رو میز و با سیگما قسمت اول سریال Black Mirror رو پلی کردیم. با زیرنویس انگلیسی. ما کلا سریال نمی بینیم چون معتاد میشیم بهش. ولی این گویا آنتولوژیه. یعنی هر اپیزودش متفاوت از بقیه س. خلاصه دیدیم و زیاد هم حال نکردیم. وسطش هم شام خوردیم و تلفن حرف زدیم و اینا.

دوشنبه صبح با سیگما رفتم و بازم دیر رسیدم. نهار شنیتسل داشتیم که مال خودم رو نصفه خوردم و یکی هم واسه سیگما خریدم و ظهر گذاشتم تو یخچال واحدمون. عصری که رفتم بردارمش، دیدم نیست! این بار 4امی بود که غذام رو برده بودن. ولی 3 بار قبل اینجوری بود که من یه شب میذاشتم تو شرکت بمونه و فرداش که میرفتم نبود دیگه. واسه همین هم اسکلیت نکرده بودم و به کسی نگفته بودم. ولی این سری خیلی شاکی شدم. دقیقا سری قبل هم همین شنیتسل رو برده بودن. دزده دوس داره مثکه! رفتم به رییس ماجرا گفتم دوربینا رو چک کنید. گفت حراست فقط واسه چیزای مهم مثل لپ تاپ و گوشی دوربین چک می کنه! دیگه حسابی شاکی شدم و کلی حرف زدیم و اینا. بعدشم باز رفتم یخچال رو چک کردم و در آبدارخونه رو کوبیدم و بلند بلند واسه دوستام تعریف کردم که احیانا دزده بشنوه ماجرا رو. بعدشم دیگه سیگما اومده بود دنبالم و رفتیم. تو راه کلی غر زدم و براش تعریف کردم و اونم داشت راهکار میداد. بیست دقیقه بعد بهم زنگ زدن که پیدا شده! توی کشوی کابینت بود! غذای خراب شدنی رو. گفت البته خیلی سرده، معلومه از تو یخچال درآوردن تازه. احتمالا سر و صدای شما کار خودش رو کرده!!! خیلی مسخره س واقعا! به دزدی که چیزای کوچیک بی ارزش می دزده میگیم دَله دزد!  حسابی اعصابمو خورد کرده بودن! هرچند که هنوزم فرقی نمی کنه، مهم اینه که دزد هست دیگه! رسیدیم خونه دوش گرفتم و حاضر شدم بریم خونه مادرشوهر. یه ماهگی پسرک بود و کیک خریده بودن. عمه اینای سیگما هم بودن. پیرهن مشکی توسی پوشیدم و رفتیم. دیگه گپ و گفت و شام و کیک و عکس اینا. پسرک بزرگ شده. داره تپل میشه. کلی بغلش کردم. بعدشم دیگه خونه و لالا. هنوز خسته ایم از آخر هفته و هی هم خستگی بهش اضافه میشه. شب دیر خوابیدیم باز.

صبح سه شنبه بازم به زور بیدار شدیم و بازم دیر رسیدم. صبحونمو نصفه خوردم و پریدم تو جلسه. از ساعت 9 صبح تا 4 عصر هی پشت هم جلسه داشتم. فقط اون وسط تایم نهارم خالی بود. ساحل هم که جمعه عقدش بود اومد سر کار و شیرینی پخش کرد. سر نهار داشت برامون از مراسمش تعریف می کرد. خوش گذشت. عصری هم سیگما اومد و برگشتیم خونه. آخه مامانینا رفته بودن ییلاق. این هفته نمیبینمشون. ترافیک خیلی زیاد بود. منم حسابی خسته بودم. از طرح کابینتی هم که داده بود خوشم نیومده بود و عنق بودم. رسیدم خونه دیدم خیلی سرم درد می کنه. سیگما رفت خرید و بستنی خرید. یه قرص خوردم و بستنیه رو و میخواستیم هیولا ببینیم که اکانت نماوامون شارژش تموم شده بود. تا سیگما شارژ کنه (و البته وسطش چنتا کار دیگه هم داشت می کرد و طول می کشید) من رفتم رو تخت دراز کشیدم و سمفونی مردگان رو از فیدیبو پلی کردم و با صدای حسین پاکدل خوابم برد. فکر کنم نیم ساعتی خوابیدم. بعد بیدار شدم و رفتیم سر هیولا. شنیتسلا رو هم گرم کردم و در حینش خوردیم. بعدشم دیگه تلفن بازی و گوشی بازی و اینا. زودی رفتیم واسه خواب. 10 تو تخت بودیم و 10.5 خوابیدیم. آخیش. بالاخره یه شب تونستیم زود بخوابیم.

چهارشنبه که امروز باشه، چهارشنبه خوشگله در واقع، با سیگما اومدم شرکت. نون هم نداشتیم و سر راه گاتا گرفتم واسه صبحونه م. از صبح شروع کردم به نوشتن این پست و یه جلسه هم رفتم و الان ساعت 12 بالاخره تونستم تمومش کنم  

راستی این روزا هر وقت، وقت اضافه میارم، صحبتای مشاورم رو گوش میدم. حالا یه ذره دیتام کامل تر بشه، یه پست راجع بهش می ذارم 

آخر هفته پر و پیمون

سلاااام. چطورین؟ خوبین؟ من اومدم با یه پست تپل مپل. انقدر که خبرا بود این چند روز.

چهارشنبه عصر سیگما اومد دنبالم و من رو رسوند مرکز مشاوره و خودش رفت. 5-6 ماهی بود که پیش این مشاورم نرفته بودم. این سری راجع به کنترل خشم و منیج کردن رفتارم تو دعواها میخواستم باهاش صحبت کنم. یه حرفایی راجع به کودک و والد و بالغ زد. دیدم همیشه کودکانه رفتار می کنم. بهم تمرین داده که بعد از دعواها و تنش ها، خودم رو چک کنم و ببینم کجاهاش کار کودک درونم بوده؟ جالب بود. بنظرم اومد هیچ وقت بالغانه رفتار نکردم. البته دقیقا نمیدونم رفتار بالغانه چجوریه. شاید تا جلسه بعدی یه کم راجع به این چیزا سرچ کنم. خلاصه که جلسه خیلی خوبی بود. بعدشم از منشی مرکز یه کم لوتوس گرفتم بذارم تو آب. ذوق کردم کلی. ابلغ بود لوتوساشون حسابی. بعدش رفتیم خونه و شب قرار بود دور همی داشته باشیم با دوستای سیگما، به مناسبت اومدن پویا از کانادا. من رفتم حمام و بعدش اون دوستم که همسر دوست سیگما بود زنگ زد و گفت که ما هم میایم. خوشحال شدم. آرش هم که با پرستو دوسته و هنوز رسمی نشدن، گفت پرستو هم میاد. خوشحال شدم. دیگه موهامو اتو کشیدم و بلوز زرشکی با شلوار و صندل کرم پوشیدم. سیگما رفت چیپس و پفک اینا خرید و ساعت 9 رفتیم دفتر سیگماینا. آرش و پرستو زودتر رسیده بودن. میخواستم لاک دستم رو بزنم که پرستو گفت بده من بزنم. اون زد برام. بعدشم پویا و دانا اومدن و کم کم بقیه. پوریا و سمیرا هم اومدن و یه جعبه شیرینی هم آورده بودن. دیگه کم کم همه اومدن. 11 نفر بودیم. شام سفارش دادن همه. من چون چیپس و ماست موسیر خورده بودم و خونه هم با قرمه سبزی ته بندی کرده بودم، سیر بودم و سفارش ندادم. فقط یه تیکه از پیتزای سیگما رو خوردم. یه عالمه حرف زدیم و بعدش تایمز آپ بازی کردیم. من و سپهر یار هم شده بودیم و اول شدیم. بسی حال داد. وسطای بازی ساعت 1، پرستو باید میرفت خونه و آرش هم رفت. تا 3 بازی کردیم و وقتی تموم شد سمیرا و پوریا هم رفتن. دانا هم خوابید. 5 نفر بودیم رفتیم دور میز جلسه پوکر بازی کردیم. ژتونای پویا خیلی خفن بود. با خودش نمیبره کانادا. مخشو بزنیم بذاره دفتر بمونه ژتوناش. خخخ. خب تو پوکر شاخ نیستم اصلا. یعنی هر سری باید از اول برام توضیح بدن. البته کلی گولشون زدم و بد بازی نکردم. ولی خب حرفه ای هم نیستم.

پنج شنبه 3 مرداد،  تا 6 صبح بازی کردیم و بعد دیگه من رفتم خونه ولی چون محسن باید تا 8 میموند، سیگما و پویا هم موندن. دانا من رو رسوند خونمون و من از 6.5 خوابیدم. ساعت 8.5 سیگما زنگ زد و اومد و با هم خوابیدیم تا 12. حالا ماجرا از این قرار بود که بتا تو ییلاق، مهمونی دوره ماهانه که با خانمای فامیل داریم رو به صرف شام گرفته بود و همه داییا و پسرخاله ها و پسرداییا و اینا رو دعوت کرده بود. بماند که دوتا دایی بزرگا سفر بودن و نیومدن. خلاصه باید زودتر میرفتیم که کمکش هم بکنیم یه کم. بیدار شدیم من یه دوش گرفتم و وسیله اینا جمع کردیم و 1.5 راه افتادیم و 3 رسیدیم. یه کم با فینگیلیا بازی کردم و میخواستن بخوابن همه. خوابیدیم ولی من خوابم نبرد. نهار هم نخورده بودیم گرسنه م بود. رفتم بالا یه کم به دلمه ها و قرمه سبزی ناخنک زدم. یه عالمه هم لواشک مامان پز خوردم. با همون آلوهایی که هفته پیش خودمون کنده بودیم لواشک درست کرده بود مامان. عالی شده بود. همون موقع دوستم نوا زنگید که این هفته فرشاد کشیک نیست و میتونیم با هم باشیم. گفتم اومدم ییلاق. گفت فردا چی؟ گفتم باشه. گفت پس بیاین خونمون. منم اول گفتم نه و اینا ولی دیگه قبول کردم.  وقتی بقیه بیدار شدن من دو طبقه رو گردگیری کردم و بالکن رو موکت کرده بودن و جاروبرقی کشیدم و دیگه با بچه ها بازی می کردم. ساعت 7.5 برق رفت! خاله اومد همون موقع و من رفتم آرایش کردم و لباس پوشیدم و بعد زندایی ها هم اومدن با دختراشون. هنوز برق نبود. البته هوا کاملا تاریک نشده بود. رفتن تو بالکن نشستن. حالا مامان هم ذوق کرده بود که آخجون برق رفته من برم فانوس و چراغ نفتی روشن کنم. روشن کرد و کلی ذوق کرد ولی درجا برق اومد. دیگه از مهمونا پذیرایی کردیم و خورد خورد همه اومدن. با همه بچه ریزه ها 40 نفر بودیم. ولی همه تو بالکنا نشسته بودن. کار پذیرایی خوب پیش میرفت. با دوتا باردارای فامیل (زندایی و خانم پسرخاله) حال احوال کردیم. نینیاشون اسفند به دنیا میان. شام رو سلف سرویس چیدیم. همه چی دستپخت مامان بود. عالی. بعدشم خانما رفتیم تو بالکن پایین قرعه کشی صندوق رو انجام دادیم و زندایی برنده شد. یه کم بزن برقص کردیم و بعد یه چیزی شد بین من و دختردایی بزرگه که حوصله ندارم تعریف کنم فعلا. شاید بعدا گفتم. از دستش ناراحت شدم و شاکی. البته بعدش ازش عذرخواهی کردم. خلاصه هیچی دیگه. از اینجا به بعد مهمونی دیگه بهم خوش نگذشت زیاد. فکری بودم. تا 1.5 مهمونا بودن و 2.5 رفتیم بخوابیم ولی من 3 -3.5 خوابم برد. ذهنم مشغول بود.

جمعه 4 مرداد، صبح قبل 10 بیدار شدیم و من و سیگما و داماد صبحونه خوردیم و بقیه بچه ها دیرتر بیدار شدن. بمبای مهمونی دیشب رو یه کم جمع و جور کردیم و بعد من زنگیدم به دخترخاله که بیا موهای من رو بباف. قبلشم رفتم حمام. اومد و کادوی تولدش رو بهش دادم و گفتم الکی کشیدمت تا اینجا که اینو بهت بدم. شال براش گرفته بودم. دیگه گفت بیا موهاتم ببافم. تیغ ماهی میخواست ببافه. ولی نتونست. موهای من خیلی لخته و موهای خودش فر و حالت گیر. شل می بافت زرتی همه موهام باز میشد. حرصشو درآوردم. آخر دیگه یه چیزی سرهم کرد ولی راضی نبودیم. با هم موهای زنداداش رو هم بافتیم و بعدشم نهار از غذاهای دیشب خوردیم دور هم. یه پیشی سفید گنده ی خیلی اهلی هم اومده بود توی خونه و بهش غذا دادیم. تتا انقدر ذووووق می کرد. خیلی مودب بود پیشیه. ما سر سفره بودیم، این دم در نشسته بود رو زمین. جلو هم نمیومد. خلاصه کلی حال کردیم باهاش و دیگه بعد از نهار بیتا (دختر خاله جان) رفت و ما هم جمع و جور کردیم و راه افتادیم با سیگما که بیایم تهران. رفتیم شیر و ماستمون رو هم خریدیم و بنزین زدیم و راه افتادیم. توی تهران که رسیدیم باز یه کم بحثمون شد سر چرت و پرت! اولاش حواسم به کودک هیجانی بود که نذارم چرت و پرت بگه، یهو آگاهانه ولش کردم گفتم بذار بگه :)) خیلی خنده بود. خلاصه رسیدیم دم در خونه و دیدیم کلید نداریم! سیگما خان کلیدا رو ییلاق جا گذاشته بود!!! کاملا تقصیر خودش بود. رفتنی من بهش گفتم کلید خودتم بیار، گفت نه تو داری بسه. بعد من ریموت پارکینگو زدم و کلید رو گذاشتم تو ماشین. فوبیای کلید تو ماشین موندن داره! برده بود کلید رو به جاکلیدی ییلاق آویزون کرده بود! و جاموند دیگه! همون موقع زنگ زدم بتا که اومده بود تهران پشت سر ما، به تک تک داییا و دختردایی و پسرخاله زنگ زدم ولی همه اومده بودن. داداشینا و پسرخاله آخر شب میومدن، مامان و خاله هم صبح! هیچی دیگه! یه سری کلید یدک هم خونه مادرشوهر داشتیم که کامل نبود. بدیش این بود که شب هم مهمون بودیم! کلی عصبانی شدم ولی خیلی جالب بود که هیچی به سیگما نگفتم! فقط گفت چه کنیم؟ گفتم بریم خونه مامانتینا دیگه. رفتیم اونجا و شیر و ماست رو دادیم بهشون و یه کم هم آلبالو برده بودم که اونم دادم بهشون. کلیدامون اونجا خیلی ناقص بود. قفلای آکاردئونی رو نداشت. دیگه قرار شد که از همونجا بریم مهمونی تا آخر شب داداشینا بیان و کلید ما رو بیارن. خوبیش این بود که چون ییلاق هم مهمونی بودیم، همه چی داشتم. کیف لوازم آرایشم کامل بود. حمام هم که صبح رفته بودم. لباس هم داشتم که فقط گفتم چون دیشب پوشیدم آب بکشمش. شستیمش و گذاشتیم جلو کولرگازی که خشک شه. ولی نمیشد. دیگه گاما دو دست لباس آورد گفت اینا رو اینجا دارم. یه بلوز گل گلی زرد با شلوار کوتاه زرد. مادرشوهر هم کفش زرد داشت و خیلی ست شد دیگه. خوشم اومد. بعدشم مادرشوهر و گاما دوتایی موهامو سشوار کشیدن. بسی حال کردم. یه بافت ریز هم برام زد گاما. تو این فاصله سیگما هم رفت حمام و دیگه حاضر شدیم و رفتیم که بریم خونه نواینا. سر راه رفتیم یه گلدون بزرگ خرفه هم براشون گرفتیم و راس ساعت 8 رسیدیم. دیگه داستان رو براشون تعریف کردیم و کلی خندیدیم. حسابی پذیرایی کردن ازمون. اولش میخواستیم زود برگردیم چون فرشاد سربازه و 5 صبح باید بیدار میشد. تازه عصر هم میرفت سر کار بعد از پادگان. ولی نشد که. تازه 11 شام سفارش دادن و دیگه شلم بازی کردیم و کلی خندیدیم. خیلی خیلی خوش گذشت بهمون. بعد از شام هم باز بازی کردیم و کلی هم گپ و گفت. از اونور هم چک میکردم ببینم داداش کی میرسه. تو ترافیک بود و 2 میرسید. نواینا هم گفتن بمونین شب بخوابین اینجا. گفتیم نه بابا. دیگه خلاصه تا 2 نگهمون داشتن. اسنپ فرستادیم کلید رو آورد برامون و دیگه زحمت رو کم کردیم! ساعت 3 هم خوابیدیم! یعنی این 3 شب هیچ کدوم رو قبل از 3 نخوابیدیم! یکیشو که 6.5 خوابیدیم.

شنبه ساعت 10 صبح جلسه داشتم سازمان. دیگه تا 9 خوابیدم و سیگما من رو برد. باز خوبه لازم نبود 7 پاشم. رفتم و از شانس جلسه هام تا 6 عصر طول کشید. نهار هم مهمونمون کردن. داشتیم می پوکیدیم دیگه. بی نهایت خسته شدم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. اول میخواستم غذا درست کنم، ولی دیدم نهاری که خودم برده بودم که نخورده بودم، غذایی هم که اونا دادن نصفه مونده بود، دیگه همه اونا رو شام خوردیم. نهار فردا هم سیگما گفت نیمرو درست می کنه میخوره. خوشحال شدم. به جاش نشستیم فیلم A Quite Place رو دیدیم. تخیلی بود ولی خیلی دوس داشتم فیلمش رو. یه نمه هم ترسناک بود معده م به هم ریخت. ولی دوسش داشتم. دیگه ساعت 10.5 رفتیم تو تخت که مثلا زود بخوابیم، ولی نشد که. هم گرم بود هم بالایی مهمون داشت. فکر کنم 11.5 خوابم برد.

صبح امروز یکشنبه، باز با بدبختی بیدار شدم. تا 8 خوابیدیم البته و باز دیر رفتم سر کار. ولی چی کار کنم نمیتونستم دیگه. یه عالمه هم کار داشتم ولی گفتم اینا رو وسطش بنویسم حتما. یه آخر هفته پر و پیمون بود.