پایان سال 1399 - پایان سده 13

سلام به همه. امروز آخرین جمعه ی سال 99 هه. 29 اسفند. فقط فردا رو داریم دیگه که اونم توش سال جدید رو تحویل میگیریم الحمدلله. 

خب من اول خبر بدم که جواب آزمایشم رو گرفتم و 4شنبه رفتم دکتر. خدا رو شکر گفت خبری از بقیه خودایمنی ها نیست. آخه میدونین؟ مامانمینا روماتیسم دارن و من نگران بودم که منم گرفته باشم. خلاصه خدا رو شکر نداشتم. ولی تو آزمایشم مقدار پروتئین اس پایین بود که گویا دلیلش غلظت خونه و بهم آمپول هپارین داد که هر روز 2 تا بزنم!!! یا دور ناف یا به بازو! هیچی دیگه. نمیذارن یه نفس راحت بکشیم که. من دیگه این داستان رو به هیشکی نگفتم. کلا که دوستام از هیچ کدوم از این مشکلات خبر ندارن. خانواده هم دیگه این یکی رو نگفتم. حالا ما که آمپول هم بلد نبودیم بزنیم. با سیگما نشستیم کلی سرچ کردیم که چجوری بزنیم! دل شیر داریم به خدا. البته هر دو چون مامان باباهامون بلدن، به وفور دیده بودیم کارشون رو. سرچم کردیم و تزریق تو بازو رو شروع کردیم. یه ماه هم درگیر این داستان خواهیم بود حالا. فقط تموم شه ها. میدونم بعدشم گل و بلبل نیست. ولی واقعا بارداری خیلی بدتر از چیزی بود که تصور می کردم. باز میگم من هیچ کدوم از چیزا رو به صورت حاد نکشیدم. تهوعم هیچ وقت اونقدری نبود که نتونم چیزی بخورم. یا مثلا کلا 4-5 بار بیشتر بالا نیاوردم، اما خب به هر حال داشتمش. یا سرویکسم کار رو به سرکلاژ و استراحت مطلق نرسوند، اما همش استراحت بودم دیگه. و همین باعث شد وزنم بره بالا یا غلظت خون بگیرم و با اون داروها هم که حساسیت گرفتم و یه ماه اوسکل شده بودم. بعدشم که باز همین سرویکس باعث زدن آمپول بتامتازون شد. یعنی حسابی تا میتونست تازوند! این داستان قلب هم که دیگه هیچی. تیر خلاص بود. گفتم دیگه آخریشه. ولی این تزریق هر روزه، تازه روزی 2 تا، حجت رو تموم کرده. باشد که دیگه واقعا آخری باشه. روانی دارم میشم دیگه. (البته تو روز سعی میکنم زیاد به این چیزا فکر نکنم و حرص نخورم. الانم با لبخند دارم اینا رو می نویسم. به جز شما واسه هیشکی انقدر به دیتیل تعریف نکردم داستان بارداریمو. نمیخوام همه رو پشیمون کنم )

سال 99 هم که هر جور میتونست سرویسمون کرد. اون از بسته شدن شرکت سیگماینا و بعدش ورشکست شدن تو بورس و داستانای ناتمومش. بقیه شم که بیماری ها از کرونای اعضای خانواده تا دست بابا و بعدشم که داستانای بارداری. باز خدا رو شکر زنده ایم. خدا رو شکر که خدا این نینی رو داره بهم میده. 

انشالله که امسال واسه همتون، بسیار متفاوت باشه با 99 و جنبه های خوبش هزاران برابر بیشتر باشه. سال خیلی خوبی داشته باشید 




شکلکهای جالب و متحرک آروینسال نو مبارکشکلکهای جالب و متحرک آروین


ماجرای قلب

سلام به همگی. ببخشید که پست نذاشتم و نگرانتون کردم.


این هفته یکی از بدترین هفته های زندگیم بود. شنبه رفتم سونوگرافی و وسط سونو ازم پرسید که تپش قلب نداری معمولا؟ گفتم نه چطور؟ دیگه چیزی نگفت و کلا چیزایی که به تایپیستش می گفت که بنویسه رو انگلیسی میگفت، نمیدونم شاید میخواس من نفهمم. ولی خب من همه رو گوش میدادم. بعد دیدم همون انگلیسی گفت بهتره مادر تست قلب بده، من آریتمی میبینم. پرسیدم چی شده؟ گفت من آریتمی میبینم تو صدای قلب جنین، اما ممکنه واسه قلب شما باشه. خب منم که میدونستم خودم ندارم، نگران شدم واسه جنین. ولی خب باز گفتم شاید واسه خودم باشه و خیلی نگران نشدم. 

دوشنبه وقت دکتر زنان داشتم. جواب سونو و آزمایشم رو بردم براش. اینو که دید، خودش هم سونو کرد و صدای قلب جنین رو گوش داد. گفت آره منم دوتا پالس اضافه تو ضربان قلب جنین میبینم. آقا منو میگی، دیگه کلا یادم رفت سوالای دیگه م رو هم بپرسم. گفت ممکنه بیماری خودایمنی مادر باعث این داستان بشه، و خب منم که خودایمنی دارم. البته گفت تیروییدت چون تحت کنترله، آزمایش روماتیسم و لوپوس برات مینویسم. هیچی دیگه. هم نینی اونجوری، هم خودم احتمال این بیماری های خوب نشدنی و مزخرف... رفتم تو ماشین دیگه تا خونه که یه ساعت تو راه بودیم، کل راه رو گریه کردم. یه فوق تخصص قلب جنین هم معرفی کرد که بریم اکو کنه. دیگه به خانواده ها هم گفتیم ماجرا رو. گفتیم لااقل اونا هم دعا کنن. ضمن اینکه اصلا حال و حوصله نداشتیم اون چند روز و هی میخواستن بپرسن و اینا. گفتیم بگیم بهتره. اونا هم حسابی ناراحت شدن و هر کی جداگانه کلی نذر کرد. من خودمم که از شنبه نذر کرده بودم هی هر مرحله مقدار نذر رو میبردم بالاتر! کلی با خدا صحبت کردم و التماس تمنا تهدید ترعیب، هرچی بگین خلاصه. بسیار بسیار مستاصل....

سه شنبه رفتم آزمایشم رو دادم و جوابش هنوزم نیومده. چهارشنبه هم رفتیم پیش متخصص قلب. دونفر بودن تو بیمارستان بهمن، هر دو هم فوق تخصص قلب اطفال. این دوتا فرشته بودن انگار. همش سعی داشتن آروممون کنن. البته ما اونجا آروم بودیم کاملا. ولی خب دکتر معتقد بود استرس من میتونه اوضاع رو بد کنه کلا. واسه همین حتی میگفت اکو هم لازم نیست. هر چی باشه تا تولد خوب میشه. ولی خب نمیشد که. دکتر زنان جواب اکو ازشون میخواست. و خب اون یکی دکتره گفت اکو میکنیم. بعد دیگه همش سعی داشتن چیزای خوب بگن. دیگه اکو کرد، بازم اینا هم انگلیسی حرف میزدن. ما هم باهاشون اون وسط انگلیسی حرف میزدیم  خلاصه حسابی بررسی کرد و گفت با اینکه کار ما تجربیه، ولی گارانتی می کنم که قلب دخترتون صد در صد سالمه و چیزایی که اونا دیدن احتمالا گذرا بوده. خدا عمرش بده. انگار عمر دوباره بهمون داد. همش هم تو فاز شوخی و خنده بودن و کلی روحیه از دست رفته مون رو بهمون برگردوندن. دیگه همون تو ماشین به مامانا زنگیدیم و خبر خوش رو دادیم و از نگرانی دراومدن. الان دیگه فقط منتظر جواب آزمایش من هستیم واسه اون بیماری های خود ایمنی جدید. میشه دعا کنین نداشته باشم؟ خیلی داستان میشه وگرنه...

یعنی فقط این 5-6 هفته هم بگذره، دخترک به دنیا بیاد. خسته شدم هر لحظه یه استرس جدید وارد میشه....

اسفند دوست داشتنی

سلام سلام. صبح شنبه تون بخیر. البته میدونم تا پستش کنم ظهر میشه. 

از قشنگیای امروز همین که با اینکه دیشب تا 5 صبح خوابم نمیبرد، و امروزم نتونستم زیاد بخوابم، ولی سرحالم. بیدار که شدم اول از همه به گلدونام آب دادم، بعد لباسا رو ریختم تو ماشین. یه لیوان شیر و بیسکوییت خوردم و پریدم تو جلسه آنلاین. تا عصر هم کلی کار دارم ولی گفتم بیام چند خط بنویسم. 

هوای اسفند خیلی بی نظیره. با اینکه الان سرد شده و یکی دو درجه بالای صفره، ولی بوی عید داره میاد حسابی. تازه ما خونه تکونی هم نداریم، اما نمیدونم از کجا بوی عید میاد تو خونمون 

تخت و کمد دخترک رسید. البته هنوز طبقات و کشوهاش نیومده. وگرنه چیدمان رو شروع می کردم. یکی از داستانامون الان اینه که میز کار سیگما تو اتاق دوم بود و چون از شرکتشون دور شده، تو خونه دورکاری می کنه. اتاق دوم هم که اتاق نینی خانومه. حالا نمیدونم چی کار باید بکنیم. احتمالا پدر دختری تو یه اتاق باشن دیگه  چون اتاق خوابمون واقعا جا نداره برای بردن میز سیگما، ضمن اینکه یه وقتایی اون کار می کنه من میخوام بخوابم و عملا شدنی نیست. 

دیگه اینکه میخوام سبد تریکو ببافم برای وسایل رومیزی دخترک، مثل روغن و لوسیون و جای ناخنگیر ایناش که بذارمش توی این سبد. رفتم وسایلش رو خریدم. اگه کارای شرکت اجازه بده استارتش رو بزنم. 

همیشه دوس داشتم تو دوران بارداری، 3 تا کار رو بکنم. 1. اینکه در مورد بچه و تربیتش مطالعه داشته باشم که تو این مدت چنتا کتاب خوندم، چنتا پیج خوب فالو کردم و مطالبشون رو میخونم و گوش میدم. 2. دوس داشتم زبان بخونم که خدا رو شکر یه کلاس آنلاین ثبت نام کردم و با کلاس پیش میرم. 3. دلم میخواست یه کار هنری براش انجام بدم که تو این مورد زیاد موفق نبود تا حالا. ببینم حالا میتونم این سبد رو براش ببافم 

پ.ن: همسایه واحد کناری پرنده دارن. فکر کنم قناری. این صداهای خوشگل میده و از همون دی که اومدیم اینجا، همش آدم حس میکنه بهار شده  الانم باز صداش داره میاد. بیرون هم که هوا خوشگل و بهاریه. اصن من رو ابرام دیگه 

یه شب خوب بسازیم

سلام به همگی. چطورین؟

ما خوبیم خدا رو شکر.

دیدین یکسال از زمانی که توی ایران اعلام کردن کرونا اومده گذشت؟ نشستم یه دوره ای کردم این یه سال رو. سال عجیبی بود. برای ما کلی اتفاقات بد داشت با چنتا خبر خوب که مهمترینش اومدن دخترمونه. ایشالا که با اومدنش همه بدیای این یکسال رو بشوره ببره. 

این هفته یه روز رو گذاشتیم برای خرید. دیگه اکثر وسایل نینی خریداری شد. ست رختخواب داخل تخت و دم دستی و شوینده ها و پستونک شیشه شیر و این چیزا. طرح فیل رو انتخاب کردم واسه بیشتر وسایلش. به صورتی هم که ارادت ویژه دارم، اینا صورتی شدن اکثرا. ولی خب لباساش نه، از همه رنگی لباس داره فسقلک. اسمش رو هم دیگه داریم نهایی میکنیم که سفارش بدم واسش یه مجسمه ای چیزی درست کنن با اسمش. 

از هفته پیش که ولنتاین بود، یه روز رو میخواستیم جشن بگیریم. یه میزی بچینم و چارتا عکس بگیریم. دیگه بالاخره دیشب همت کردیم. عصری رفتم حموم، موهامو خوشگل سشوار کشیدم. آرایش کردم. یه پیرهنم که حدس میزدم اندازه م باشه رو پوشیدم و خیلی بهم اومد. تازه سایزم شده انگار. بعد از چندماه کفش پاشنه دار پوشیدم (لژ دار البته)، میز رو تزیین کردم و میخواستیم عکاسی رو شروع کنیم که دیدیم یه چیزی کمه. یه کیک کوچیک مثلا. دیگه دم اسنپ فود گرم. ساعت 10.5 شب یه کیک هم سفارش دادیم و آوردن و دیگه عکاسیمون رو شروع کردیم. یه کم هم رقصیدیم. بعد دیدیم دوستامون رفتن گرگان پیش اون یکیا و خب جای ما خالیه، تصویری باهاشون تماس گرفتیم و کلی حرفیدیم و قشنگ شد یه مهمونی انگار، بدون کرونا. خیلی خوش گذشت بهمون که همینجوری یه شب خوب چیدیم. 

راستی میخواستم از یه تجربه خوبمون هم بگم براتون. قبل از روز مادر بود که تصمیم گرفتیم برای مامان اندروید باکس بگیریم. تلویزیون مامانینا دیگه قدیمی شده یه کم و فقط با کابل به اینترنت وصل میشه و سیستم عاملش هم قدیمیه و نمیتونست فیلیمو و نماوا رو روی تی وی ببینه. ولی خب مشتریشونه و روی گوشی فیلما رو میبینه ازشون. این بود که تصمیم گرفتیم تلویزیونشون رو هوشمند کنیم. یه دستگاه کوچیک که قابل حمله، ییلاق هم که میره میتونه با خودش ببره. دیگه براش سفارش دادیم و گرفتیمش. دستگاهه که خیلی باحاله و من و سیگما عاشقش شدیم. مثل موبایل حافظه داره و کلی اپلیکیشن میشه روش نصب کرد. آهنگ ریخت و سرچ کرد و ... کار باهاش واقعا آسونه، هر چند مامان گاهی اذیت میشه اما واسه ماها که کار باهاش خیلی خیلی راحته. خلاصه به نظرم خیلی هدیه خوبی شد براش. خلاصه روز پدر نزدیکه. گفتم شاید به کار کسی بیاد 

پ.ن: این پست رمزیا رو برای خودم نوشتم. هیشکی رمزشونو نداره 

نوتایتل اسفند 99

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.