دندون

پریشب یهو فهمیدم که دلتا دندون درآورده! دوتا دندون پایین! در ۴ ماه و ۲۵ روزگی!!!

خیلی زوده. خودم که زود درآورده بودم ۵.۵ ماهه بودم، دیگه دلتا زد رو دست من. راستش زیاد خوشحال نشدم چون شیر شب دندونا رو خراب میکنه و فعلا نمیشه شیر شبش رو حذف کرد، چون خیلی کوچیکه. ولی خب با یکی از دوستان که دندونپزشک اطفاله، صحبت کردم و یه کم راهکار گرفتم و خیالم راحت شد کمی. گفت دندونای پایین جلو نمیپوسه معمولا. ولی بالایی ها دراومد دیگه حواست باشه و مسواک بزن براش و اینا.

خلاصه دلیل بی اشتهایی و بدعنقی این مدتش معلوم شد. 

پ.ن: اخرین دقیقه از تابستون ۱۴۰۰ عه. چقدر افتضاح بود این تابستون برای ما. بره دیگه برنگرده!

نوتایتل شهریور 1400

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خونه آخرین پناهه واسه همه دلخستگیام...

سلام به همه.

صدای من رو از خونه خودمون می شنوین. بالاخره بعد از 5 هفته اومدم خونه. 

با اینکه خونه مامان بابا هم خیلی خوبه، ولی هیچ جا خونه خود آدم، با قوانین خودی نمیشه. 

شب اول رو با گرفتن پیتزا گرامی داشتیم! سیگما خیلی خوشحال بود از اینکه رفتیم پیشش. دخترک هم بسیار سیگما رو تحویل گرفت و انگار برگشتن به خونه براش خیلی هم خوشایند بود. خونه و باباش رو یادش نرفته بود. خیلی آروم تر از شبای دیگه بود و حسابی سیگما رو تحویل میگیره. دیگه پدر دختر رو نمیشد جدا کرد. 

خدایا شکرت که تونستیم برگردیم خونه.

راستی من دوز دوم واکسنم رو هم تزریق کردم.

امیدوارم همه خیلی زود واکسن ها رو بزنید و کل جامعه به یه مقاومت نسبی ای برسیم. 

سالگرد عقد

سلام، حالتون چطوره؟ 

ما بهتریم. حال جسمی سیگما خیلی بهتره خدا رو شکر. حال روحیش هنوز اوکی نشده طبیعتا. هی میشینه تو تنهایی غصه میخوره. با خدا قهر میکنه، با باباش قهر میکنه و خلاصه روزای سختی رو میگذرونه. من سعی میکنم با تماس های تصویری و تعریف کارای بامزه ی دلتا خوشحالش کنم. گاهی موثره واقعا. 

دوشنبه سالگرد عقدمون بود. میدونستم یادش نیست. برای اولین بار. ساعت ۵ عصر کیک نوتلا از اسنپ فود سفارش دادم براش ببرن خونه. خیلی خوشحال شد. دلتا خوابید، منم کنارش خوابم برد. قرار بود ساعت ۷ بریم بیرون با سیگما. ۷ بیدار شدیم تازه! ۵ دقیقه بعد دیدم سیگما با یه سبد گل کوچیک اومده دم خونه دنبالمون. اصلا انتظار نداشتم برام کاری کنه، خیلی خوشحال شدم. دلتا رو گذاشتم تو کالسکه و با فاصله از سیگما رفتیم پارک سر کوچه. هیچ کس نبود. رو دوتا نیمکت مختلف نشستیم و حرف زدیم. هم برای روحیه سیگما خوبه هم من. تازه بماند که دلتا شبایی که باباشو میبینه راحت تر میخوابه. لحظه شماری میکنم این چند روز هم تموم شه و سیگما خوب خوب شده باشه و برم خونمون. 


این روزها

تزریق های رمدسیویر سیگما تموم شد. میگه بهترم. بهش گفتم باید جواب اسکن ریه برام بیاره تا قبول کنم بهتره. استرسش رهام نمیکنه. فقط سعی میکنم فراموش کنم بخاطر دلتا. حال دلتا خوب شده ولی بی اشتهاس. خصوصا شیر خودم رو خیلی خیلی بد میخوره. قدیمیا میگن غصه شیر رو تلخ میکنه، نمیدونم راسته یا نه. ولی هر چی هست خوب شیر نمیخوره دخترکم. باید باز بریم دکتر...

سیگما توی خونه واقعا کلافه شده. امروز قرار شد بریم نیمچه پارک کنار اتوبان که خلوته و هیچ کس نیست، یه کم از دور سیگما ببینه دخترکمون رو. دلتا دیگه براش نمیخنده، انگار یادش رفته باباش رو. البته با ماسک میبینتش ولی خب قبلا تو خونه هم که سیگما همش ماسک داشت دلتا خیلی براش میخندید. گفتیم یه کم باباشو ببینه تا یادش نره. 

با کالسکه بردمش. خوابید و من و سیگما تونستیم حرف بزنیم با هم با دوتا ماسک و از فاصله دور. بعد از ۱۲-۱۳ روز که درست حسابی حرف نزده بودیم. بهش گفتم تنهایی غصه نخور. ده روز دیگه هم صبر کن تا خودم بیام خونه و کنارت باشم وقت غصه خوردن. میگه نترس، این غم انقدر بزرگه که حالا حالاها تموم نمیشه... راست میگه...

خسته شده از موندن توی خونه، گفت چه خوبه که دیدمتون. یه کم روحیه گرفتم. بهش گفتم مثل قرارای دوران دوستیمون شد. تو فضای باز و دور از بقیه. اندفعه با بچه. خندید. کاش خنده واقعی به لباش برگرده.

خدایا روزای خوب میان یعنی؟ پس کی دیگه؟؟؟