لوبیاپلوی قرمززززز

سلام سلام. دیروز بدیو بدیو همه کارامو کردم و یه کوچولو هم اضافه کار موندم و تموم شد بالاخره. سیگما جلسه داشت و نمیتونست بیاد دنبالم. از فرصت استفاده کردم و رفتم ونک، از گلفروش محبوبم میخواستم پیونی بخرم که نداشت و به جاش از این گل رنگی رنگیا که اسمشو نمیدونم (ژوژوا؟) خریدم و با تاکسی رفتم خونه. سر راه دوتا جاصابونی و دوتا بستنی معجونی هم خریدم و رفتم خونه. انگار دوش آب رو باز کرده باشی. واقعا دیگه با تاکسی نمیتونم تردد کنم. سریع پریدم تو حموم. البته قبلش بستنیا رفت تو فریزر و گلها تو آب. بعد از دوش کولر رو زدم رو دور تند که خونه خنک شه سریع. آخه 3 طرف خونمون بازه و آفتاب غرب میخوره به یکی از دیوارا و حسابی داغ میشه خونه  جلوی کولر دراز کشیدم و بقیه فیلم بادبادک باز رو پلی کردم و با بستنی معجونی خوشگلم نشستیم پاش  بستنی که تموم شد به مامی زنگیدم و گفت یه خبر دارم. زندایی کوچیکه بارداره. بسی خوشحال شدم اما گویا خودشون خوشحال نبودن. البته بچه دومشونه و بچه اولی 4سالشه. ولی چون دیر ازدواج کردن و سنشون بالاست، دومی رو نمیخواستن. خلاصه دیگه با مامان که حرف میزدم، رفتم سر وقت غذای دیروز. رب سرخ کردم و ادویه زدم و گوشت و لوبیا رو ریختم توش. آب برنج هم گذاشتم و زعفرون دم کردم. سیگما اومد. گرسنه ش بود. البته براش از شرکت چیکن استروگانف آورده بودم و اونو خورد. منم دیگه غذا رو دم کردم و بعد دیدم چقدر زیاد رب زدم. هم خیلی قرمز شده بود غذا و هم یه کم ترش به خاطر رب زیاد. بد نبود البته. ته دیگش هم خفن شد. سیگما یه کم از این غذا هم خورد با من. بعد با هم نشستیم پای بادبادک باز و تمومش کردیم. قشنگ بود. مثل کتابش. البته بدون زیرنویس میدیدیم و تیکه های افغانیشو نمیفهمیدیم خیلیاشو. ولی چون کتابو خونده بودم واسه سیگما تعریف می کردم. بعدشم دیگه تا بخوابیم شد 12.

امروز هم با سیگما اومدم سر کار. گفتم تا اول وقته و سرم شلوغ نشده، بیام یه پست بذارم 

یه آخر هفته طولانی

سلام سلام. امیدوارم هفته تون رو خوب شروع کرده باشید. من که حسابی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام پست اول هفته ای بذارم.

جونم براتون بگه از 4شنبه که عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. سریع پریدم تو حموم و بعدش حاضر شدیم بریم تولد دخترخاله سیگما. شلوار پارچه ای مشکی جدیدم رو پوشیدم با تاپ حریر زرشکی و کت مشکی و کفش مشکی. تیپم خیلی رسمی باحالی شد. موهام رو هم با بامتل جمع کرده بالای سرم گوجه ای طور. تیپ سیگما رو هم مشکی زرشکی کردم. شلوار و جلیقه و کت تک اسپرت و پاپیون مشکی با تیشرت زرشکی. خیلی ست شدیم دیگه. رفتیم خونه خاله کوچیکه ش. گاماینا هنوز نیومده بودن. نیم ساعت بعد از ما اومدن. فینگیل تازه به دنیا اومده رو کلی بغل کردم. دیگه شام و تولد و گپ و گفت. خبر خاصی نبود. جز اینکه باز کادوها میلیونی بود و حرص خوردم. آخر شب هم که همه پاشدن، ما از همونجا مستقیم رفتیم ییلاق. رسیدیم همه خواب بودن. فقط مامان پاشد خوشامد گفت و خوابید. ما هم یه کم پلکیدیم واسه خودمون و بعد خوابیدیم.

پنج شنبه 27ام، ساعت 10 صبح بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و سیگما رفت سر وقت کمد دیواری اتاقمون. طبقاتش رو میخواست وصل کنه. منم با تتا و تیلدا بازی کردم کلی. نهار خوردیم و ظهر به سیگما کمک کردم تو نصب طبقات و بعدشم 2 ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم قرار بود واسه سالگرد مامانبزرگ بریم سرخاک، دوتا ظرف بزرگ هندونه دسته دار! درست کردم و رفتیم. همه داییا و خاله اومده بودن. بچه هاشونم تا حد خوبی اومده بودن. دور هم خوش گذشت حسابی سر خاک!!! عالی ایم ما. قرار بود شام بریم بیرون به مناسبت سالگرد ولی اون رستورانی که رزرو کرده بودن چون پدر صاحب رستوران مراسمش همون شب بود، مراسم ما رو کنسل کردن و هیچی دیگه نرفتیم. مامان گفت شام بریم باغ بخوریم. خیلی وقت بود وعده غذایی نرفته بودیم. همه چیز رو بار ماشین کردیم و رفتیم. هاپوها اومدن به استقبال. تتا یه کم میترسید. ولی کم کم خوب شد و تا آخر شب دیگه صدای هاپو رو خیلی خوب درمیاورد. شلم بازی کردیم با بتاینا. داداشینا هم اومدن و شام خوردیم دور هم. خیلی خوب بود. هوا خنککک. تو بالکن بودیم همش. هاپوها هم کنارمون خوابیده بودن. سر شام هم البته هی سعی داشتن بیان وسط  تا ساعت 1 اونجا بودیم و دیگه برگشتیم خونه خوابیدیم. خوبیش این بود که بچه ها خسته بودن و زود خوابشون برد.

جمعه 28تیر، بچه ها حسابی خوابیدن و ما هم تونستیم تا 11 بخوابیم. بعد از صبحونه حاضر شدیم بریم باغ مامان اونور رودخونه. من و مامان و سیگما جلوتر رفتیم و بقیه بعدا اومدن. از توی رودخونه رد شدیم و رفتیم یه کم آلوچه چیدیم که مامان بعدا لواشک درست کنه. حسابی خسته شدیم و 2 برگشتیم خونه و نهار خوردیم و راه افتادیم سمت تهران. سر راه هم شیر و ماست محلی خریدیم. رسیدیم تهران سیگما رفت شیر و ماست مامانشینا رو بده، منم کولر رو زدم رو دور تند و بیهوش شدم. 1.5 ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم لباسا رو شستم و ساک ییلاق رو خالی کردم و از این کارا. سیگما هم اومد. گفت تو دفترشون موش رفته بوده و رفته بودن موش گیری. یه موش خیلی بزرگ. کشته بودنش خیلی ترسناک بود. شیر انبه درست کردم و خوردیم. حمام رفتیم و شیر رو گذاشتیم بجوشه و هیولا دیدیم و شیرنسکافه خوردیم و شکلات. دیگه شام نخوردیم. برنج درست کردم و خورش تو فریزر داشتیم واسه فردا. البته وقتی نهار فردامونو میکشیدم سیگما یه کم دستبرد زد و همون شد شامش. شب هم لالا. اینم از این آخر هفته. حسابی طول کشید. وقتی داشتم لاکای زرشکیمو پاک می کردم انگار چندییین روز لاک داشتم. 

شنبه 29ام، صبح با سیگما سر کار. خیلی کار داشتم. یه پولی داشتیم که دیدیم حالا که دلار اومده پایین، بد نیست که واسه سفرهای احتمالیمون، یه کم دلار بخریم. سر ظهر سیگما اومد دنبالم، دو ساعتی مرخصی گرفتم و رفتیم صرافی. کلی صف بود. البته همه داشتن میفروختن. شده بود 11700. یه کم خریدیم و بردیم گذاشتیم صندوق امانات و من رو رسوند شرکت و رفت. عصری هم باز اومد دنبالم. نیم ساعتی اضافه کاری موندم که کارام تموم شه. اول رفتیم آجیل فروشی و گردو و بادوم خریدیم. بعد سیگما هوس کیک هم کرد و رفتیم دوتا دسر هم خریدیم و رفتیم خونه. گوشت و لوبیا بیرون گذاشتم یخش باز شه. شیرنسکافه درست کردم و با دسرها نشستیم پای فیلم What happened to Monday. بسی قشنگ بود فیلمه. یه کم خشونتش بالا بود ولی خیلی حال کردیم با موضوع فیلم. وسطاش من میرفتم گوشت و لوبیا رو آماده می کردم و میومدم هی. تلفن هم حرف زدیم و اینا تا بالاخره 11 شب تموم شد فیلمه. بسی لذت بردیم. یه کم گپ و گفت و لالا. گوشت و لوبیاهه هم سرد نشده بود، سیگما ساعت گذاشت 2 شب پاشه بذارتشون تو یخچال.

امروز هم یکشنبه، 30 تیر، پاشیم بریم خیابون سی تیر. یوهاهاهاها. چقد من بانمکم! با هم اومدیم شرکت. من انقدررررررررررررررررر کار داشتم و دارم که دیگه رد دادم. با مدیربزرگه بحثم شد. یه عالمه کار ریخت رو سرم و گفتم بهم نیرو بدین، گفت ندارم، گفتم پس منم نمیتونم. همه چی رو میندازین سمت من. من مگه چقدر وقت و انرژی دارم. بعد یهو به خودش اومد که قرار بود این بخش کار رو یه تیم دیگه انجام بدن و درست نیست همه چی رو من تکی هندل کنم و اینا. منم یه خدا رو شکر بزرگ گفتم. البته بقیه کارایی هم که موند سمتم باز زیاد بود و من دپرس شدم دیگه. دوباره نیم ساعت بعدشم باز باید با خودش میرفتم جلسه. خیلی عنق طور شدم دیگه. از حرصم که یه عالمه کار دارم، همه رو گذاشتم کنار و وبلاگم رو باز کردم دارم مینویسم! دلم نمیخواد برم سمت کارام 

چه خوبه که مهمون بیاد

سلام چطورین؟ یک عدد لاندای نهارخورده ی خوابالو هستم. به محض اینکه نهار از گلوم پایین رفت، خوابم گرفت. نهارم خوراک جوجه بود با ماست و خیار. احتمالا دلیلش همون ماست بوده، ولی آخه انقدر سریع. در حدی که نتونستم تو نهار خوری زیاد پیش بچه ها بمونم. خیلی خوابم میومد. اومدم پشت میزم ولی خب اینجا هم حتی 1 دقیقه نمیشه چشم رو هم گذاشت. منتظرم غذا یه کم بره پایین تا برم قهوه بخورم بیدار شم. گفتم تو این فاصله یه پستی هم بذارم.

آقا دیروز من تا لحظه آخر تو اتاق مدیربزرگه بودم. یه ربعی هم بیشتر موندم تا تموم شه کارا و بعد بدیو بدیو رفتم گیلی رو برداشتم و رفتم سمت مطب دندون پزشکی. چقدرم که گرم بود. کولرو همیشه رو درجه 28 میذاشتم با فن پایین. این سری جواب نمیداد چون ماشین تو آفتاب بود و دااااغ. آهنگای شاد گذاشتم و رفتم دندون پزشکی. به موقع رسیدم. دندونم رو سپردم بهش و سعی کردم هی فکر نکنم به این که چه شکلی میشه. در نهایت راضی بودم از کارش. اصلا تابلو هم نشد. گفتم حالا به دوستام نگم، ببینم میفهمن یا نه. که امروز هیچ کدومشون نفهمیدن  بعد از دندون پزشکی رفتم خونه، دوست سیگما دیر اومده بود. قرار بود از صبح بیاد خونمون که گویا کار داشته و 2-3 اومده بود و مونده بود فعلا. سیگما هم هی دیده این دیر اومده، خورد خورد کل خونه رو برق انداخته بود. گاز و هود رو هم تمیز کرده بود دیگه. وقتی رفتم خونه دیدم خونه مثل دسته گله. تمیز، همه چی برق میزد. خیلی ذوق کردم. خوشامد گفتم به دوستش و رفتم لباسمو عوض کردم و به سیگما گفتم قرار بود شیرانبه درست کنی، کردی؟ الان نوشیدنی خنک میخوام. دیگه رفت درست کرد و خیلی خوشمزه شد. بی نهایت چسبید. گفتم اصن باید برم یه زن خونه دار بگیرم که وقتی از سر کار میام اینجوری خونه برق بزنه. تازه فکر کن بوی خورش هم بیاد. هییی.   رو میز هم پر از چیپس و تخمه اینا بود. دیگه نشستیم به حرف زدن با پویا. تعریف می کرد برامون و پسر خونگرمی بود. وسطاش رفتم یه کم دراز کشیدم رو تخت و با مامان حرف زدم. سیگما واسه نهارشون پیتزا سفارش داده بود، دیگه پویا گفت آدم شام خوری نیست و هله هوله هم زیاد خورده، شام نمیخواد. دوتا چیزفرایز از شیلا سفارش داد سیگما و خوردیم. بار دومی بود که میدیدمش، بار اول هم خیلی با هم دوست نشده بودیم. ولی الان می گفت تو چه قدر راحتی و آدم حس می کنه چندساله که میشناستت. آخه این هم تو همون اکیپ سیگماینا بود که من باهاشون دوستم و آدم حرفاشو میفهمید، هرچند که مدلش دیگه بهمون نمیخورد. تا 11.5 پویا بود و بعد سیگما برد رسوندش. من که انگار از زندان آزاد شدم، تا رفتن شلوارمو درآوردم. از صبح پام بود. خیلی گرمم بود. میوه بساط رو گذاشتم تو یخچال و یه کم جمع و جور کردم و مسواک زدم و دیدم سیگما نیومد رفتم خوابیدم.

صبح امروز، 4شنبه، با هم بیدار شدیم. سیگما اومد دندونم رو دید و کلی خوشش اومد. دیگه من رو رسوند شرکت و رفت. منم که این هفته خسته ام همش. هم کم میخوابم هر شب، هم فعالیتم زیاد بود. این بود که الان شیرینی تولد یکی از بچه ها رو با قهوه دوز بالا خوردم که خوابم بپره. البته از اول پست تا الان 2-3 ساعتی گذشته. 


پ.ن: با عوض شدن قالب بلاگ اسکای، کلی از تنظیماتم هم پریده. پیوندها، برگشته به صدسال پیش. واسه همین دوستایی که تو این 4 سال وبلاگشونو لینک کردم نیستن الان. تازه دیدم توضیحات وبلاگم هم زده بودم 25 ساله. رفتم درستش کردم. ولی اون دایره المعارفی که توش توضیح داده بودم تیلدا کیه و بتا کی، همه پریده. فعلا وقت و حال ندارم درستش کنم باز. به بزرگی خودتون ببخشید 


هفته پر مشغله

یعنی ترکوندم این هفته. یکشنبه یوگا، دوشنبه استخر، سه شنبه باز یوگا.

این هفته هر روز عصر یه جایی رفتم. 

یکشنبه عصر که رفتم خونه مامانینا. سیگما زنگید که داره میره سینک بگیره واسه خونه جدیده و چون به مامانینا نزدیکه، بعدشم میاد اونجا. چه بهتر.باز از تو طرح رفتم و خیلی خوب بود. زود رسیدم. من رفتم بچه بازی. خوبیش این بود که تیلدا خوابید و من حسابی تونستم تتا رو بچلونم و باهاش بازی کنم. نَسَخ خودمه. من باشم و باباش نباشه، هر جا میرم دنبالم میاد. تا منو دید گفت عمووو. منتظر سیگما بود. داشتیم صدای کلاغ رو یادش میدادیم این دفعه. سیگما هم زود اومد و حسابی با این فینگیلی بازی کردیم و بعدش تیلدا بیدار شد. با تیلدا یه کم کارتون دیدم و خاله بازی کردیم. بتا مربای آلبالو درست کرد واسه مامان. کلی هم به ماجرای ممنوع شدن بستنی واسه خانما خندیدیم. عالین اینا. واقعی بود این داستان؟ 

دیگه شام خوردیم و میخواستیم بریم خونه که دست تیلدا سوخت. با بابا رفته بودن شمع بازی و اشک شمع ریخت رو دستش و سوخت و زد زیر گریه. بابا بنده خدا هول شده بود، میگفت تقصیر من بود. تازه دیدم دستش هم لرزید یه کم. اعصابم خیلی خورد شد. هی میگفتم هیچیش نشده بابا، الکی جیغ میزنه، اشک شمع که زودی سرد میشه. خلاصه حالم بد بود. خونه هم که رفتیم کلی گریه کردم و بعدش 12.5 خوابیدم.

دوشنبه صبح بیدار شدم حالم خوب بود. با سیگما رفتیم سر کار. یه عالمه کار. خیلی هم خسته بودم و خوابم میومد. به زور قهوه خودمو تا ظهر رسوندم. بعد از نهار باز خوابم گرفت. باز قهوه خوردم. عصری هم به سیگما گفتم با ساک استخر بیاد دنبالم. رفتیم استخر با هم. آخ که چقد حال داد. از 6.5 تا 7.5 تو آب بودم و 40 بار عرض استخر رو شنا کردم. بعدشم رفتیم خونه دوتایی. سر خیابونمون دیدم یه سه چرخه ای از این پتو سفری نرم خوشگلا آورده. خیلی وقت بود دنبالش بودم. پیدا نمی کردم. به سیگما گفتم نگه داره ببینیم اینا رو. چه طرحای خوشگلی هم داشت. آقاهه یه نوع معلولیت داشت، ولی خیلی غیرت داشت که با این اوضاع با سه چرخه کار می کرد که رزق حلال ببره. گفتم حتما ازش میخرم. اول یه صورتی ملیح خوشگل دیدم که نداشت دیگه و یکی دیگه خریدم. تا رسیدم خونه و قبل از گرم شدن غذا، پتوعه رو انداختم تو ماشین و با مامان تلفنی حرف زدم. بتا و تیلدا رفته بودن اُپارک. انقدر شلوغ بوده وصف داشته که تا 8 شب اونجا بودن هنوز. بسی گرسنه بودم و یه چلومرغ درست حسابی خوردیم و بعدش افتادیم به جون خونه. آخه دوست مدرسه سیگما که 4-5 سالی بود با خانواده به کانادا مهاجرت کرده بودن، اومده ایران و سیگما دعوتش کرده امروز صبح بره خونمون. گفت یه کم مرتب کنیم. شکر خدا در کل تمیز بود خونه. فقط لباسای روی بند رو تا کردم و یه مرتب کاری و تمیز کاری سریع. تی و جارو رو هم خود سیگما کشید. البته همینا تا 10-10.5 طول کشید. تا حاضر شیم بخوابیم شد 11.5. 

امروز صبح 6.5 بیدار شدم و بدیو بدیو با گیلی رفتم یوگا. چون دیگه نمیخواستم طرح بسوزونم، از همت رفتم و بسی ترافیک کشیدم یه تیکه از راه رو. ولی خوب رسیدم. یوگا رفتم و حال داد. بعدش اومدم شرکت و در خدمت شما ام. عصری هم میخوام برم دندونپزشکی.

پرده های اتاق

سلام چطورین؟ حال کردم پست بذارم یهو. اقا این بینی ما جوش نزد ولی همچنان درد می کنه. یه چیزایی از پریشب یادم میاد که ناخنم محکم خورده به پره بینیم و تو خواب هم یه غری زدم. ولی خب مطمئن نیستم. به هر حال که بینی جان درد جوش طوری داره! 

دیروز عصر دوباره مدیر بزرگه یه عالمه کار حواله م کرد. حس دانشگاه دارم. که استاد راهنما یه عالمه چیز میز میخواست باید پیاده می کردم. همونجوری با اینم صحبت می کنم. دکتری داره و جوون. دقیقا انگار همونه. با این تفاوت که اون موقع از کارا استرس می گرفتم، الان نمی گیرم، هر جا هم خودم وقت نکنم یا نخوام انجامش بدم، میسپرم به نیروهامون که انجام بدن، وقتی دانشجو بودیم خودمون مجبور بودیم حتما انجام بدیم. خلاصه که بهتره. تازه پول هم میگیریم که وقتی دانشجو بودیم نمی گرفتیم. این از مزایای کار کردن. چالش شکرگزاری تیلو رو که اکسپت نکردیم. حداقل یه شکرگزاری کوچیک اینجا بکنیم از اینکه دیگه دانشجو نیستیم.   

دو ماهه که به سیگما میگم اتاقمون از بس روشنه، صبحا خوب خوابم نمیبره. بیا پرده ی دوتا اتاقا رو با هم عوض کنیم. (چون اتاق خوابمون رو عوض کردیم، پرده خوبه که میشه بستش و اتاق رو کمی تاریک کنه، تو اتاق قبلی مونده بود) خلاصه که هی نمی کرد و منم هر روز صبح بی اعصاب بیدار میشدم و هی قول می داد که این آخر هفته نصب کنه و نمی کرد. دیگه بهش گفتم امروز باید تموم شه. زودتر رفته بود خونه که تعویض کنه. قرار بود تا عصر تموم شه که عصر بیاد بریم دندون پزشکی و استخر.

تایم رفتن که شد سیگما اومد دنبالم. بهش گفته بودم وقت دندون پزشکی گرفتم که بریم چکاپ، ولی خودم یادم رفته بود آخر وقت مسواک بزنم. بعد از تحمل غرغرهای سیگما که چرا مسواک نزدی، رفتیم خونه که هم من مسواک بزنم هم خودش دفترچه بیمه ش رو برداره و بریم دکتر. که دفترچه ش تاریخ اعتبار نداشت و خلاصه رفتیم. او پی جی نوشت برامون و رفتیم عکس رو گرفتیم و برگشتیم. چک کرد دوتامون اوکی بودیم. فقط من میخوام برم زیبایی طوری، یه دندونم که یه کم کوچولوعه رو کامپوزیت کنم. واسه سه شنبه وقت گرفتم. بعد در پی استخر رفتن بودیم که یه جا رو اشتباه رفتیم و یه خیابون رو هم بسته بودن و کلی موندیم تو ترافیک. گرسنه م شده بود و سردرد هم گرفتم و دیگه بی خیال استخر شدم. یهو لوباتری شدم. رفتیم خونه و سریع عدسی خوشمزه م رو گرم کردم و چلو مرغ سیگما رو هم گرم کردم و شام خوردیم. بعدشم من رفتم حمام و سیگما هم نصب پرده ها رو تکمیل کرد. خوشگل شدن اتاقا. تغییر تحول هم شد. بعد دیدیم دیگه جای کتابخونه خوب نیست، روتیتش کردیم درجا. خیلی بهتر شد. ساعت همینجوری تند تند میگذشت. وقت خواب رسید. وسایل یوگام رو آماده کردم و با سیگما رفتیم لالا.

امروز یکشنبه، خودم با گیلی صبح خیلی زود رفتم یوگا. یه هداستند طولانی خفن رفتم. ولی یه دختره خفن ترشو رفت.   گفت بچه بوده کلی کلاس ژیمناستیک میرفته. خلاصه بعدش بدیو بدیو اومدم سرکار. دنباله کارهای دیروز که تمومی نداره.  حالا عصری برم خونه مامانینا، دلم واسه فینقیلیام تنگ شده