اپسیلون

سلام سلام. صبح اول هفتتون به خیر. امروز شنبه نیست ولی اول هفته که هست. تعطیلی شنبه باعث نشد دلتنگی غروب جمعه پاییزی رو نداشته باشیم، فقط شیفت خورد. دیروز عصر چرا اینجوری بود؟ قشنگ حس عصر جمعه دهه هفتاد رو داشتم. بگذریم.

الوعده وفا. ازتون خواسته بودم برام دعا کنید، اومدم نتیجشو بگم. ممنونم ازتون که هستین و اینجور وقتا حسابی دلگرمی این 

خب ماجرا از این قراره که ... بله... از اتاق فرمان اشاره می کنن مقدمه چینی بسه، برو سر اصل مطلب. من باید یه خبری بهتون بدم و اونم اینه که:

 دارید خاله میشید 

تقریبا 2.5 ماهمه، یه نینی فینگیلی تو دلمه. خدا بخواد اونور سال، احتمالا اردیبهشت به دنیا بیاد. 

به خانواده هامون از همون هفته 6 گفته بودیم. ولی به بقیه فامیل، تازه از پریروز شروع کردیم به اعلام کردن. 

این مدت یه کم برام سخت گذشت. اما نسبت به خیلیا، اوضاعم زیاد بد هم نبود. حالت تهوع صبحگاهی و عصرگاهی دارم. شبا هم نفخ می کنم و رو به موت میرم. دکتر بهم قرص ضد تهوع داده، میخورم بهترم. ولی بعضی وقتا هم کارساز نیست. هنوزم خوب نشدم البته. منتظرم 3 ماه تموم شه، میگن بعدش بهتر میشی. امیدوارم.

از اولش بگم که چجوری فهمیدم. اول اینکه خب منتظر بودم.  پریودم که عقب افتاد، یه بار همون روز بیبی چک گذاشتم و منفی شد. ضدحالی بود ولی خب خودم مطمئن بودم که این الکی میگه. حس باردار بودن داشتم. بی دلیل ها، هیچ علامتی نداشتم ولی یه حسی بهم میگفت هستم. بعد به دکترم که گفتم اینجوری، گفت خیلی زود تست کردی و باید بذاری یه هفته، 10 روز از موعد پریودت بگذره بعد. ولی خب مگه من تحمل دارم؟ روز سالگرد ازدواجمون، گفتم حالا که هیچ کادویی واسه سیگما ندادم، باز بیبی چک بذارم و خبر پدرشدنش بشه کادوش. سیگما که رفت بیرون، بدیو بدیو زنگ زدم به داروخانه و گفتم برام یه بیبی چک بفرسته. خانومه خنده ش گرفته بود. میگفت همین؟ گفتم آره دیگه. گفت آخه خودش 10 تومنه، اون وقت باید 10 تومن هم پول پیک بدین! گفتم بفرست خانوم. اورژانسیه. خخخ. قرار بود سیگما زود برگرده خونه. خلاصه بدیو بدیو این بیبی چک رو هم تست کردم و با یه جواب منفی دیگه روبرو شدم! ضد حال! سعی کردم ناراحت نشم و سریع همه آثار جرم رو پاک کردم که سیگما متوجه نشه بازم تست کردم و منفی بوده. خلاصه که نشد بهش کادو بدم. چند روز بعدش، که دیگه دکتر بهم گفت برو آزمایش بده، گفتم بار آخر یه بیبی چک بذارم قبل آزمایش و بالاخره لطف کرد مثبت شد  جالبه میگن مثلا 5 دقیقه صبر کنید بعد جواب روش رو ببینید. من گذاشتمش رفتم حاضر شم که بریم آزمایشگاه. سیگما مثل عقاب زل زده بود بهش که خط دوم رو ببینه و دید  یه جورایی اون خبر بارداری رو داد دیگه سریع رفتیم آزمایشگاه، گفت سه ساعت دیگه بیاین برای جواب. کلپچ معروف بعد از آزمایش رو خریدیم و بردیم خونه گرم کردیم و خوردیم. عصری وقت دکتر داشتم. گفتم قبلش بریم جواب رو بگیریم و بریم دکتر. جواب رو گرفتیم و استرس داشتم. اومدیم تو حیاط آزمایشگاه باز کردیم دیدیم زده بتا 605. دیگه خیلی خوشحال شدیم. عکس یادگاری هم گرفتیم و رفتیم دکتر. دکتر بهم گفت عدد بتا خیلی کمه ممکنه خارج رحمی باشه. 48 ساعت بعد باز آزمایش رو تکرار کنید که می  خورد به تعطیلات تاسوعا عاشورا باید 5 روز این استرس رو تحمل می کردم. از این چیزای نگران کننده کم نمی گن به آدم. یعنی همش هی نمیذارن آدم مطمئن شه از اینکه بارداره. البته ما دیگه به خانواده ها اعلام کردیم و از این احتمال هم چیزی نگفتیم که استرس نکشن. این مدت کم استرس نداشتیم، اما همش سعی می کنیم به خانواده ها بروز ندیم. این رو از بچه آخری بودن یاد گرفتم. همیشه میبینم که مامان استرس بتا و داداش رو داره. چون همه بدبختیاشونو میان میگن بهش. و اون هی غصه میخوره. واسه همین من هیچی رو بهش نمیگم. از یه عالمه ضرری که امسال کردیم، داستان های شغل سیگما و اینا هیچی بهش نگفتم این مدت. حتی اینکه حالم خوب نیست و زیاد نمیتونم آشپزی کنم رو هم نگفتم بهش. خودم سعی می کنم درست کنم، از بوی پیاز اینا متنفرم، بالا میارم بوش بهم بخوره. ولی موقع خوردن اوکی میشم. اینه که یا غذاهای بی بو درست می کنم، یا از تهیه غذاها سفارش می دم. البته وقتی بریم خونه مامانا سعی می کنم لااقل واسه یه وعده غذا بگیرم. خلاصه که اینجوریا. 

راستی واکسن آنفولانزا هم زدم. خانه های بهداشت دو سه هفته پیش آورده بودن و فقط واسه خانمای باردار تزریق داشتن. منم با هزار بدبختی، 3-4 روز صبح تا عصر دنبالش بودم تا بالاخره تونستم تزریق کنم. 

فعلا منتظرم 3 ماهه اول تموم شه، هم مراقبت های غذاییم کمتر بشه (خیلی چیزا رو میگن تو 3 ماه اول مصرف نکنید) و هم اینکه این حالت تهوع و اینا بره. البته میگن هر چی بگذره در کل بدتر میشه اوضاع. ولی خب امید بد چیزی نیست 

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین

چتری برای یک نفر

خب من بعد از پستم رفتم حمام. بعدش هم رفتم سراغ چتریام و کوتاهشون کردم. یه عالمه چتری شد. خودم که خوشم اومد. سیگما هم اومد دید یهو کلی تعجب کرد و خوشش اومد اونم. بعدشم رفتیم خونه مامانینا و همه کفشون برید از این همه تغییر. خخخ. فقط آخراش که یه کم چتریامو داده بودم کنار، مامان گفت اینجوری بهتره، وقتی کلش رو میریزی رو صورتت تپل دیده میشی.  ضدحالش رو زد  ولی در نهایت راضیم از این تغییر.  جلوی موهام دیگه انقدر اتومو اینا کشیده بودم، موخوره گرفته بود شدید. همش تو هم گره میخورد. اصلا زیبایی نداشت دیگه. یا باید میرفتم کراتینه ای چیزی میکردم. یا همین کار. انقدر حس سبکی داده بهم که. یه کم اوضاع کرونا بهتر بشه، مثلا آخر سال اینا، شاید برم موهامو کلا کوتاه کوتاه کنم. 

چتری

نظرتون چیه راجع به اینکه چتریامو خودم کوتاه کنم؟

قبلا وقتی دانشجو بودم چندباری این کار رو کردم و از نتیجه ش شدیدا راضی بودم. این بار هم میتونم به نظرتون؟ 

یک روز پاییزی

دو هفته ای هست که سیگما پیاده میره شرکت. ماشین رو میذاره برای من که البته منم تو روز چون دارم کارای شرکت رو انجام میدم، نمیرسم برم بیرون اصلا. البته در واقع هدفش گذاشتن ماشین واسه من نیست، هدفش اینه که پیاده روی کنه و یه کم وزن کم کنه. بهش گفتم حالا که شرکت انقدر نزدیکه، حیفه که هر روز ماشین ببری، استفاده کن از نزدیکیش. الانا هم که هوا خوبه، نه گرمه نه سرد، جون میده واسه پیاده روی. خلاصه اینجوری شد که ماشین میمونه خونه. 

دیروز تو خونه از صبح سردم بود. رفتم جوراب سیگما رو پوشیدم که بلند باشه واسم. سویشرت هم پوشیدم ولی باز سرد بود. یه معجون عسل آبلیمو درست کردم و زدم بر بدن. یه کم گرم شدم و تونستم کار کنم. واسه نهار عدس پلو با گوشت درست کردم. عصری به سیگما زنگ زدم که کی میای؟ گفت یه کم حالت سرماخورده داره و سردرد گرفته و سختشه که الان پیاده بیاد خونه. گفتم پس من میام دنبالت. روزا از بس تو خونه ام می پوکم. دیگه رفتم دنبال سیگما و سر راه رفتیم یه کم میوه و خنزر پنزر خریدیم و اومدیم خونه. ادویه ماست و خیار هم تموم شده بود، خریدم. ماست و خیار با عدس پلو مزه میده. اومدیم خونه اول یه معجون عسل آبلیمو به سیگما دادم. رفت پکیج رو هم تنظیم کرد و شوفاژا رو باز کردیم. خونه که گرم شد دیگه جون گرفت.  یه ماست و خیار مشتی درست کردم و جاتون خالی با عدس پلو زدیم بر بدن. دیگه ساخته شد حسابی. نشستیم پای دیدن سریال دارک. دیگه آخراشیم. امروز فردا تموم میشه. تا شب 2-3 قسمت دیدیم و به این ترتیب یه روز پاییزیمون تموم شد. 

برای یه موضوعی به دعاهاتون نیاز دارم. میشه انرژی های مثبتتون رو چند روزی به این سمت هم بفرستین؟ 

از هر دری سخنی

سلام. صبح شنبه بخیر. یهو از تابستون پریدیم تو زمستون. ما که دیشب دیگه دریچه های کولر رو بستیم چون از توش باد میومد. تو خونه هم سویشرت میپوشم دیگه!


دو هفته پیش دیگه نتونستیم به ندیدن دوستان ادامه بدیم. با اکیپ 6 نفره مون 2 روز جمع شدیم پیش هم. بسی خوش گذروندیم. همش بازی کردیم. انواع و اقسام بوردگیم های مختلف. استوژیت، جالیز، دژ از محصولات هوپا، مظنونین همیشگی، اسپلندور، خلاصه حسابی خوش گذروندیم. بعد از اون هم دو هفته خودمون رو قرنطینه کردیم. من که دورکارم. سیگما که فقط دونفر میرن شرکت اونم تو دوتا اتاق جدا. پیش مامانامون هم نرفتیم. البته اونا شاکی شدن. که اولا چرا خودتون رو در معرض خطر قرار میدین و با بقیه معاشرت می کنین، بعدشم اینکه دلمون تنگ میشه دو هفته نبینیمتون. ولی خب نمیشه که. همه سر کار میرن و کلی آدم میبینن. ما که هیشکی رو نمیبینیم. حالا دو روزم خواستیم بقیه رو ببینیم. خدا رو شکر به خیر گذشت و هیچ کدوممون مبتلا نشدیم. دیروز دیگه زمان قرنطینه تموم شد و رفتم دیدن مامانینا. فسقلک های بتا رو هم دیدم و کلی برام شعر خوندن. تتا الان 2 سال و 5 ماهشه. کلی شعر یاد گرفته. "یه روز آقا خرگوشه" که خیلی سخته و طولانی رو هم یاد گرفته به صورت خودجوش. دید تیلدا و کاپا بلدن، هی با اونا خوند تا یاد گرفت! اتفاقا یه ماه پیش بود که یه بار کاپای 4.5 ساله اومده بود پیشمون. تنها بود و حوصله ش سر رفته بود. هی میگفت عمه بیا بازی. گفتم بیا شعر بخونیم و دیدم فقط یه توپ دارم قلقلی رو بلده. دیگه کلیپ آقا خرگوشه رو دانلود کردم و با هم شروع کردیم به حفظ کردنش. مامانش کیف کرده بود. میگفت عه یاد گرفت. گفتم خب باهاش کار کنی یاد میگیره دیگه. این بچه هیچی بلد نیست. فقط از بس مامانش تو فکر آرایش کردنه و هر روز صبحش رو با آرایش شروع می کنه، کاپا همش دوس داره آرایش داشته باشه. رژ میزنه و حتی ریمل! حالا لاک و گل سر بماند. کاری ندارم به اینکه کاپا پسره. ولی ریمل برای بچه اصلا خوب نیست. خود رژ کلی سرب داره. دختربچه ها هم نباید استفاده کنن. بچه هم که انقدر به مامانش وابسته س که حتی اون موقع که مهد میرفت، مامانش باید میرفت توی کلاس مینشست! حالا بماند که الان هم که دیگه مهد نمیره و وابسته تر هم شده. خدا بخیر کنه. 

آخیش یه ذره غیبت کردم سبک شدم  

آقا دیدین خسرو آواز ایران پر کشید؟ من خیلی ناراحت شدم از اینکه شخصیتی مثل ایشون رو از دست دادیم. ولی از وقتی توی اسفند فهمیدم که حسابی این بیماری داره اذیتش می کنه و خودش دوس داره دیگه تموم بشه، یه کم هم براش خوشحال شدم. این آدم با اثرهای هنریش همیشه جاودانه س. اینکه تو بستری مریضی و با زجر چند ماه بیشتر نگهش میداشتن (در صورتیکه خودش اصلا دوست نداشت) فرقی به حال دیگران نداشت. برای یه آدم بزرگ مرگ پایان نیست واقعا... روحش شاد.