بازم مریضی دلتا

دلتا باز مریض شده. آبریزش بینی و خلط و در پی خلط بالا آوردن، اینش به خودم رفته. مثل من کافیه زیاد گریه کنه، همین باعث میشه بالا بیاره. یعنی یه چیزایی از من و سیگما گرفته که دلمون براش میسوزه حسابی. پوستش مثل سیگما شدیدا حساسه و هی عرق سوز میشه. همیشه سیگما برام عجیب بود که با این قد و هیکل، هنوز تو گرما دستاش عرق سوز میشه، وسط آرنجش تاولای ریز میزنه و قرمز میشه. حالا دخترکم هم دقیقا همینجوری شده. 

مامان هم دوهفته ای بود که دلدرد شدید داشت. دکتر گفته بود ویروسیه، حتی ممکنه کرونا باشه. پیشش نمی رفتیم. دلتا که اینجوری شد گفتیم شاید همون کروناست. این بود که دوباره به اصرار من رفتیم دکتر. سیگما معتقد بود با همین داروهای همیشگی خوبش می کنیم. ولی خب من عشق دکتر رفتنم  رفتیم و گفت حساسیته. از نظر خودمون همون چاییدن سر و مغز بود به قول مامان بزرگ سیگما. دکتر گفت حساسیت. چمیدونم والا. به همه چی حساسه این دختر ما. سرویس شدیم. از بعد از دکتر رفتن، خوب شد! حتی قبل اینکه اون همه دارویی که دکتر داده بود رو بهش بدیم. خخ. اینم مرض منه. میرم دکتر ولی داروهایی که میده رو نمیدم همشو. آخه برداشته دوتا اسپری کورتونی داده برای قطع آبریزشش! چرا خب؟ نمیزنم که اونا رو. دو روز سر کار نیومدم چون شب تا صبح خانومی بیدار میشد صدبار و گریه می کرد و اوق میزد. تو روز هم که هی بالا میاورد! بعد دلتا که اینجوری میشه، من و سیگما هم هی با هم دعوامون میشه. البته این سری خیلی سعی کردیم مدیریت کنیم. خدا رو شکر خیلی بهتره ولی خب بازم دیشب تا 12 که نخوابید. بعدشم از 3 تا 4 بیدار بود! منِ بیچاره هم 6 صبح بیدار شدم و تو ترافیییییک شدید اومدم سر کار. هنوز خواب خوابم. آبدارخونه رو هم تی کشیدن نمیشه بریم یه چایی ای چیزی بریزم سر حال بیام.

تمیزکاری

آخر هفته دل رو زدم به دریا و بعد از 2-3 سال، از آچاره نیروی نظافت درخواست دادم و 4ساعته اومد و کل خونه جمع شد. نمیدونم چقدر میدونین از اوضاع دست من، ولی اگزمای دست من اینجوریه که دکتر بهم گفته دستت رو اصلا نشور!!! و خب در جواب من که مگه میشه؟!!! گفته نهایتا روزی یه بار!!! و خب بازم مگه میشه؟ اینه که من از هر نوع شست و شویی عاجزم. چون به دستکش هم حساسیت دارم. دیگه اینکه دوتا دستکش نخی و لاتکس بپوشی هم تو خیلی از کارا شدنی نیست. خلاصه اینکه خیلی وقت بود دلم میخواست یکی بیاد قشنگ خونه رو بسابه. 5شنبه ساعت 12 خانومه اومد و تا 4-4.5 جمع شد قشنگ. البته سرویس ها موند که فورس ماژور نبود برام. اونجا زیاد شسته میشه. یه جورایی برای من هم تایم مرده حساب میشد. کار خاصی نمیشد کرد تو اون زمان. فقط دوست داشتم مثلا همزمان من هم یه کم لباس های اضافه رو جمع و جور می کردم که خب دلتا نمیذاشت. همش چسبیده بود بهم. خونه که تمیز شد دلم میخواست بعدش یکی بیاد مهمونی، ولی هیشکی نبود بیاد. به جاش دلتا رو خوابوندم و خودم نشستم تو گوشی فیلم یاغی رو دیدم. 

از وقتی دلتا به دنیا اومد، و بعد از اون داستانامون، من و سیگما دیگه اصلا فیلم ندیدیم. اکانت فیلیموم داشت خاک می خورد. یه ماه پیش دوباره شارژش کردم و نشستیم جوکرها رو از اول دیدیم و دیگه رسیدیم به بقیه. حالا یاغی رو هم شروع کردم و دوسش دارم. البته دیگه نمیتونیم با هم بشینیم تو تی وی با صدای بلند راحت فیلم ببینیم. جوکر رو میبینیم حالا ولی یاغی چون صحنه های دعوا و داد و بیداد هم داره، فقط تو گوشی می بینم و با هندزفری، وقتایی که دلتا خوابه. یا مثل اون روز تو مطب دکتر ارتوپد که یه ساعت تو نوبت بودم، یه قسمت رو دیدم. خخخ. مچ درد دارم از بعد از به دنیا اومدن خانوم. دستم تو یه زاویه ای خم نمیشه اصلا. رفتم پیش همون دکتری که مچ دست بابا رو عمل کرد. معاینه کرد و گفت احتمالا عمل بخوای!!! حالا باید ام آر آی انجام بدم. دلم نمیخواد عمل کنم دستم رو.... کلا از نظر سلامتی یه مدته پوکیدم. هزارتا دکتر باید برم و وقت هم ندارم. راستشو بخواین حوصله ش رو هم ندارم. 

اون روزی که رفتم دکتر، یه ساعتی بین کار و نوبتم فاصله بود، گفتم بذار برم کافه. واسه اولین بار تنهایی رفته باشم کافه. تایم نهار نبود وگرنه تنهایی میرفتم رستوران. رفتم کافه لمیز و یه چیلو شکلات سفارش دادم به جای شیک که اصلا خوب نبود. فکر کنم شیرکاکائوی یخ زده بود! وسطش هم مونده بودم که چی کارش کنم. بیخودی این همه کالری گرفتم. ولی خب به تجربه تنهایی کافه رفتن می ارزید. دوس داشتم تنهایی اینجورجاها رفتن رو تجربه کنم. کافه، رستوران، سینما، استخر، جای تفریحی، سفر. البته من استخر تنهایی خیلی وقتا رفتم. ولی مثلا تنهایی سفر تفریحی رفتن واسم یه اتفاق خیلی خاصه. هرچند که هنوز علاقه ای ندارم به سفر تفریحی تنهایی. ولی خب فکر می کنم میتونه تجربه خاصی باشه. 

ساعت کاری ها هم که افتاد جلو و واسه من جابجا نشد، فقط من خودم صبح زود میومدم و ظهر هم زودتر میرفتم به خاطر مرخصی شیردهی، حالا الان بیخودی تایم رفت و آمد من شلوغ شد! یعنی هیچ چیز این مملکت به نفع ما نبوده هیچ وقت. 

3 روز مهمونی فشرده

سلام سلام. 

حالتون چه طوره؟

تعطیلات خوب بود؟ ما هفته قبل رفته بودیم اسالم که این هفته تهران بمونیم و تو شلوغی جاده ها جایی نریم. خیلی هم تصمیم خوبی بود. به جاش قرار بود دوستان جان از گرگان بیان پیشمون که کنسل کردن و اتفاقا بد نشد که کنسل شد چون ما همینجور پشت هم مهمونی اینا دعوت شدیم. از یه ماه قبل قرار بود پنج شنبه بریم خونه دوستم، قابلمه پارتی. یهو هفته آخر فهمیدیم همون شب عروسی فامیل دور دعوتیم. البته مهمونی های دخترونه ی ما تا همون 7-8 عه. ولی خب سخت بود هماهنگی. دیگه 2-3 شب خوابم نمیبرد، که من چی درست کنم ببرم، کادو چی ببرم، دلتا رو چجوری هم تو مهمونی نگه دارم هم تو عروسی. خسته میشه از ظهر و اینا. خونه ی دوستم و عروسی هم خیلی دور بود از خونه ما. قرار شد سیگما من و دلتا رو ببره خونه دوستم و بعد بره خونه مامانشینا که نزدیک تر بود (البته بازم دور بود) و بعد بیاد دنبالمون. مهمونی از ساعت 1 بود. صبح رفتم آرایشگاه موهام رو براش کردم برای عروسی شب. اول قرار بود ساعت 4 اینا سیگما بیاد دنبال دلتا که ببرتش خونه مامانش و دلتا بخوابه که واسه شب سرحال باشه، ولی دیدیم خیلی دوره، بی خیال شدیم. دلتا هم که توی جمع نمی خوابه اصلا، مگه اینکه از خستگی بیهوش بشه. خلاصه که مهمونیمون خیلی خوب بود. راستی اکثر غذاها توسط بچه ها انتخاب شد. من میخواستم سالاد ماکارونی ببرم که بچه ها گفتن بیخیال دیگه غذاها خیلی زیاده و تو با بچه و بعدشم عروسی نمیرسی دیگه، منم ازشون قبول کردم واقعا، دو شب بود استرس غذا بردن داشتم. مهمونی هم خیلی خوب بود. دلتا جدیدا دیگه زیاد بغل بقیه نمیره. البته وقتی میره گریه نمی کنه. دو ثانیه میمونه بعد من رو نشون میده، میگه مامان، مامان. یعنی میخواد بیاد پیش من. وقتی هم که شیرین کاری می کنه و بقیه قربون صدقه ش میرن، انگار خجالت میکشه و سرش رو میذاره رو سینه من. بقیه مدت که تقریبا میشه 90 درصد مهمونی، همش داشت واسه خودش راه میرفت، میفتاد زمین و اعلام می کرد که "اُفتا". خخخ. یکی از دوستام هم آرایشم کرد و سایه اسموکی برام زد، بسی زیبا. تا سیگما بیاد دنبالمون ساعت 8 شد. لباسای من توی ماشین بود و باید تو اتاق پرو تالار میپوشیدم. لباس دلتا رو توی ماشین تنش کردم و بعد خوابید و کمتر از نیم ساعت شد که رسیدیم. گفتم الان به حالت خواب بره توی مجلس شوکه میشه. اولین عروسی زندگیش هم بود. یه کم بغل سیگما موند تا من برم تو و حاضر شم و بعد دیگه تیلدا و تتا هم رفتن پیشش و دلتا که بیدار شد اونا رو دید خوشحال شد. بردمش توی سالن و اصلا اگه بگی بترسه از صدای زیاد یا آدمای زیاد! انگار نه انگار. خوشحال و شاد واسه خودش راه میفتاد همش میرفت وسط سن رقص، زیر دست و پای مردم و من همش دنبالش بودم که بگیرمش! هی میاوردمش سر میز خودمون و دوباره راه میفتاد می رفت. خیلی بانمک بود. یکی دو نفر ازم اجازه گرفتن ازش عکس بگیرن، ولی خب دلتا اصلا نمی ایستاد. خودمم نتونستم ازش عکس بگیرم، فقط یکی دوتا فیلم کوتاه گرفتم ازش. خلاصه دیگه عروسی تموم شد و ما رفتیم خونه ی مامان سیگما، که شب اونجا بخوابیم و فرداش با هم بریم گشت و گذار. تا رسیدیم دلتا با همه خستگیای امروزش، ولی بازم شیرین کاریاش رو برای عمه و مامان بزرگش رو کرد و بالاخره 1.5 رفتیم خوابیدیم! فرداش، دامادشون صبحونه دعوتمون کرد به کله پاچه و بسی حال داد، من خیلی وقت بود نخورده بودم. این درحالی بود که نهار قرار بود بریم رستوران. خخخ. ولی خب توانایی ما بیشتر از این حرفاس. خخخ. البته زیاد نخوردیم. واسه ظهر رفتیم رستوران ارکیده جاده چالوس. ترافیک هم بود و 1.5 ساعت اینا تو راه بودیم با اینکه اول راهه. تازه اون یکی ماشین راه رو اشتباه رفته بود و بیشتر هم تو راه بود. رستوران هم شدیدا شلوغ بود، ولی چون فضای باز بود و صدای آب، شلوغیش اذیتمون نکرد. فقط بیرون رفتن با 3 تا بچه خیلی سخته. 6 ساله و 3 ساله و 1 ساله. بعدش برگشتیم خونه مامان سیگما، وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم خونمون تا حاضر شیم شب بریم تولد تیلدا. خخخخ. یعنی دو روزه هر وعده یه جایی هستیم. تولد تیلدا هم بسی خوش گذشت. شنبه خونه بودیم و دلم نمیخواست هیچ جا بریم دیگه، ولی خب شبش باز تولد دعوت بودیم :))) رُسمون کشیده شد رسما. اینجوری بود که کل یکشنبه رو موندیم خونه و تکون نخوردیم که خستگی این چند روز رو بشوره ببره  البته کار داشتن سیگما هم بی تاثیر نبود.  با دلتای دَدَری که نمیشه خونه موند، عصری گذاشتمش تو کالسکه و یه ساعتی رفتیم بیرون چرخ زدیم دوتایی. 

خوب شد کرونا تموم شد. دلم برای یه عالمه برنامه دور همی تنگ شده بود. 

نکته ی پنجشنبه اینجا بود که اولین روزی بود ک بعد از 2 سال و 3 ماه، کرونا هیچ تلفاتی نداده بود. یه جورایی انگار پایان کرونا. یادمه اولین روزی که کرونا اعلام شد، ما یه دوره ی دخترونه خونه همکارم دعوت بودیم که اتفاقا اونم خیلی از خونمون دور بود، و بعد از اونجا هم باید میرفتیم مراسم عروسی یه دوست دیگه مون نزدیک خونه همکارم. و انگار دقیقا شروع و پایان کرونا واسه من شد یه مهمونی و بعدش عروسی. حالا اینکه تو این 2 سال و 3 ماه چه اتفاقاتی افتاد.... کرونا با ما چه کرد.... هیییی


امروز راه که افتادم یادم اومد نون ندارم. باز یادم رفت تا اومدم توی شرکت و دیدم عه، صبحونه چی پس؟ یادم افتاد از سوغاتیای شمال که واسه بچه ها آورده بودم، کوکی هست تو کشوم. یه نسکافه با کوکی زدم بر بدن و هی میگفتم کاش یکی نون بیاره. یهو همین الان یکی از همکارای جدید نون تازه بهم تعارف کرد. کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم  یه کم بگذره جای وعده هام عوض شه. اول میان وعده خوردم بعد صبحونه. 

سفرنامه اسالم

سلام سلام. چطورین؟

ما از سفر اومدیم. یه سفر 4 روزه داشتیم به اسالم. با مامان اینا و بتاینا. چهارشنبه و شنبه رو مرخصی گرفته بودم که بریم و  چهارشنبه تعطیل شدیم. خوب بود ولی هوا وااااقعا کثیف بود. دو ماشینه رفتیم. مامان و بابا تو ماشین ما بودن. 5.5 صبح چهارشنبه راه افتادیم از جاده قزوین رشت بریم، توی تهران که 10 متر جلوتر رو نمیدیدم از شدت گرد و خاک و آلودگی. از تهران و کرج که خارج شدیم بهتر بود ولی بازم تا بعد از قزوین هوا آلوده بود. وارد گیلان که شدیم دیگه هوا عالی. بارندگی بود و خوشگل.  دلتا رو میذاشتم توی صندلی ماشین خودش. اولاش که نمیموند تو صندلی. هی 10 دقیقه 10 دقیقه میشوندمش اون تو، باز میخواست بیاد بغل من و مامان. بعد از صبحونه ی وسط راه، دیگه خوابش گرفت و رفت توی صندلیش و دیگه کم کم عادت کرد. بیشتر مسیر رو توی صندلی خودش بود. مامان الویه آورده بود برای نهار روز اول. خوردیم و رفتیم خوابیدیم 2 ساعتی چون کل دیشب فقط 2 ساعت خوابیده بودیم. ما 2.5 خوابیده بودیم تا 4.5! روز اول بارونی بود و جای خاصی نمیشد بریم. فقط یه کم پیاده، با چتر رفتیم دم یه دریاچه ی کوچیک، مامانینا زودی برگشتن خونه، ولی ما دلتا رو گذاشته بودیم تو کالسکه و روش کاور ضدآب کشیده بودیم و دوساعتی زیر بارون راه رفتیم با بتاینا. تا دلت بخواد گاو دیدیم. اولین باری بود که دلتا گاو میدید و بی نهایت ذوق کرده بود. صدای پیشی رو میگه مَاو. به جای میو. و واسه همین صدای گاو رو بهش یاد نداده بودم چون شبیه میشد با پیشی. دیگه اونجا یادش دادیم، با صدای کلفت بگیم ماااا. دلتا هم میگفت و کیف می کرد. گفتیم کله سحر بیدار شدنمون هدر نرفته باشه، بیخودی هی راه میرفتیم زیر بارون. خخخ. وقتی برگشتیم ویلا، دلتا که از دیروز هی تمرین میکرد بدون گرفتن جایی خودش بلند بشه و راه بره، بالاخره موفق شد و کلی براش دست زدیم. خدا رو شکر بازم لول آپ کرد. خخخ. 

روز دوم رفتیم جنگل گیسوم، نهار رفتیم رستوران گیلار که هر چی محیطش خوب بود، غذاش بد بود. ساحل هم رفتیم که بی نهایت سرد بود. باد سرد میومد و باز شانس آوردیم دلتا تو کالسکه خواب بود و روش پتو کشیده بودیم، وگرنه نه میذاره پتو روش بندازیم نه کلاه سرش کنیم. تو اون سرما بستنی هم خوردیم. تا بیدار شد زودی اومدیم تو ماشین. بعدش رفتیم یه جای دیگه. روی کوه بود و سرسبز با ویوی دریا. خیلی خیلی خوشگل بود. شام از رستوران نزدیک ویلا سفارش دادیم. 

روز سوم رفتیم جاده اسالم به خلخال. آخ که چقدر قشنگ بود. یک ساعت اول جاده جنگلی بود و پیچ در پیچ و میرفت بالای کوه. بعد از یک ساعت بافت جنگلی تنک می شد و میرسیدیم به دشتای خوشگل با شیروونیای رنگی خونه ها، دورنمای گله گوسفندا و آخ که نگم از قشنگیش. کلی عکس انداختیم. بعد هم رفتیم یه جای خوشگل که مسطح بود و زیرانداز انداختیم و سکنی گزیدیم. همبرگر برده بودیم و همونجا مامان سرخش کرد و ساندویچ کردیم و زدیم بر بدن. وسطش هم جوکر بازی کردیم دسته جمعی. بسی چسبید. برگشتنی باز رفتیم ساحل گیسوم، چون دیروز سرد بود و بچه ها نتونسته بودن ماسه بازی کنن. این سری بساط کردن و قلعه ساختن. دلتا هم واسه خودش راه میرفت تو ساحل و تلو تلو میخورد و میخورد زمین. خخخ. ماسه ای شده بود حسابی. مردم هر کی راه رفتنش رو میدید لبخند میزد و وایمیستاد نگاهش می کرد. خودمم که مردم از ذوق راه رفتنش و کلی فیلم گرفتم ازش. بعد از دریا رفتیم یه دریاچه ی دیگه و به صورت فشرده، هیچ جا نرفتن روز اول رو جبران کردیم. خخخ. راستی دندون 7ام دلتا هم جوونه زده. مامان فهمید. کنار دندونای وسط، بالا، سمت چپ. خخخ. شام مامان کباب تابه ای درست کرد به درخواست تیلدای 8 ساله. 

روز چهارم هم ویلا رو صبح تحویل دادیم و رفتیم بندرانزلی. تو تالاب بندرانزلی قایق سواری کردیم. ولی خب نیلوفرای آبی رو ندیدیم. مسئول قایقا گفت که الان فصلش نیست ولی یه حسی دارم که چرت گفته، این سمت مرداب اصلا نیلوفر درنمیاد. حالا دیگه هر چی. بعد دیگه تو همون بندرانزلی رفتیم فست فود پیتزا پیتزا که خوب بود غذاش. البته ما شانسی رفتیم، از روی قیافه رستوران. خخخ. ولی غذاشم خوب بود. دیگه بعدش راه افتادیم به سمت تهران. مامان رفت تو ماشین بتاینا و بچه ها اومدن تو ماشین ما. نصف راه تو ماشین ما بودن. بقیه ش رو مامان اومد پیشمون. سیگما خوابش گرفته بود و نصف راه رو من رانندگی کردم. دلتا هم حسابی خسته بود و 6 تا 9 خوابید توی ماشین. 9 شب رسیدیم خونه. دلتا تنش دون دون شده بود و زیر پوشکش هم یه کم سوخته بود. فکر کردیم عرق سوز شده باشه. تا رسیدیم خونه زد زیر گریه. بغض داشت و نمیذاشت از کنارش بلند شیم. با اینکه 3 ساعت خوابیده بود توی راه، ولی بازم 10.5 خوابید. ما هم زود خوابیدیم از بس که خسته بودیم.

و بدین ترتیب سفر ما تموم شد اما دخترکمون بی خیال نمیشه، اصلا توی خونه بند نمیشه و همش بغض می کنه. دوس داره دورش شلوغ پلوغ باشه. دیروز بردمش خونه مامانینا و پیش بچه های بتا بود، حالش خیلی خوب بود. ولی تا اومدیم خونه باز گریه هاش شروع شد! دَدَری شده حسابی. 

راستی تنش هم حسابی ریخته بیرون. فردای برگشتنمون بردمش دکتر و گفت که حساسیته. گفت چی خورده جدید؟ هر چی فکر کردیم چیزی به ذهنمون نرسید. گفت یه چیزی خورده و حساسیت داده. و بعدش یادمون افتاد که کباب تابه ای خورده و با گوشت گاو بوده! و گویا هنوز حساسیتش به پروتئین گاوی پا برجاست 

قدم قدم با تو

سلام سلام. خردادتون مبارک. 


چه می کنین با گرونیا؟ من تو یه خلسه ی عجیبی ام. مرغامون تموم شده و آخرین فیله ی دلتا رو هم دیروز درست کردم براش. ولی دلم نمیخواد برم مرغ بخرم. فارغ از اینکه کار درستیه یا نه. مثل وقتایی که طلا و سکه گرون میشه و نمیرم بخرم. اینم الان همونه برام! شیر رو میخرم هنوز. چون مجبورم. ماهشام پرچرب 29 تومن!!! دوتا شیشه شیر میگیری میشه 60 تومن! مگه داریم، مگه میشه؟!

از اتاق فرمان اشاره می کنن حالا که هم داریم و هم شده!

یارانه هم نرفتم ثبت نام کنم. از اولش به ما یارانه ندادن چون یارانه پدر و مادرامون قبل از ازدواج ما قطع شده بود و گفتن شما هم دیگه نمیتونین بگیرین، چون یه بار کد ملیتون جز قطع شده ها بوده! حالا اینکه چه ربطی داره رو خودشونم نمیدونن! خلاصه که نداشتیم، الان هم قطعا دبه میکنن! خلسه هه اصلا نمیذاره کاری بکنم!

هی بگذریم. 

اومدم بگم فسقلکم راه افتاد. خخخ. نگرانی های مامانش رو تو این زمینه پایان داد. سری پیش که راه افتاد، ییلاق بودیم. بچه ها دور و برش بودن و دوتا فسقلی دیگه رو دید که راه میرن، راه میرفت. از وقتی برگشتیم تهران دیگه راه نرفت تا اینکه این آخر هفته باز هم رفتیم ییلاق. یه روز فقط بقیه رو دید که راه میرن و خودش به روی زانو رفتن ادامه داد یا بلند میشد با گرفت یه انگشت ما یا حتی گوشه شلوارمون راه میرفت.  تا اینکه جمعه بعد از نهار، سیگما تاتی رو باهاش تمرین کرد و ولش کرد و دیگه خودش راه رفت. و خیلی جدی و عالی. البته دوتا اسباب بازی تو مشتاش بود. آب نبات اسباب بازی. یاد حرف نسترن افتادم که دختر خواهرش رو میگفت، یادته نسترن؟ گفتی آخراش تعادلش رو با یه برگ دستمال کاغذی حفظ می کرد. دلتا هم همین شده بود. با گرفتن شلوار ما قشنگ راه میرفت. این بار هم دوتا اسباب بازی کوچولو رو سفت توی مشتای کوچولوش نگه داشته بود و فکر می کرد با گرفتن اینا تعادل داره و شد آنچه شد. راه رفت. چند باری رفت و اومد تا دیگه اسباب بازیا رو ازش گرفتیم که بدونه بدون اونا هم میتونه راه بره و رفت. انقدر قشنگ و مسلط راه رفت که حتی دیگه نرفتم ازش فیلم بگیرم. دختر کوچولوی مامان مهم ترین گام رو برداشت. دورت بگردم من. 

نگرانی بعدیم مشکل بلعشه که هنوز نمیتونه غذای غیر از میکس بخوره. یه سریا میگن تقصیر خودته از اول بهش میکس دادی عادت کرده. قضیه اینه که اصلا نمیتونست غیر از میکس شده چیزی بخوره. همش اوق میزد و بالا میاورد. چندباری سعی کردم غذای درشت تر بهش بدم ولی نشد. خلاصه همه گفتن درست میشه حالا. ولی نگرانیم این بود که یه چیزی از روی زمین برداره، یا یکی بهش یه چیزی بده و چون نمیتونه بخوره، دچار مشکل بشه، حالا دور از جون یا خفگی یا همین بالا آوردن و اینا. با پیگیری هام متوجه شدم باید بریم پیش گفتار درمانگر. یه کلینیک نزدیک خونمون بود، زنگ زدم و مشکل رو گفتم و وقت گرفتم. دیروز بود وقتمون. دلتا رو گذاشتیم توی کالسکه و سه تایی پیاده رفتیم کلینیک. متخصصش آقای خوبی بودن. شرح حال مفصلی ازمون گرفت و راهنمایی های زیادی کرد. کلی تمرین بهمون داده و اطمینان داد که با این تمرینا خوب میشه. خصوصا اینکه الان بهتر شده از قبل. همیشه همه میگفتن خرد خرد غذاهاشو درشت تر کن. فقط همین. و من همش ناکام موندم توش. ولی ایشون برامون توضیح داد که دقیقا چه طور باید این کار رو باید بکنیم. خلاصه پیش بریم ببینیم چی میشه. 


خب از این بخش هم بگذریم.


میدونین مادری خیلی شیرینه، ولی همیشه همین رو بهمون گفتن. هیشکی نگفته دوران تجرد هم خیلی شیرینه. دوران ازدواج بدون بچه هم خیلی شیرینه. هر کی بهت میرسه میگه بچه دار شو، خیلی خوبه. آره خیلی خوبه. ولی هر موقعی شیرینیای خودشو داره. به مجرد (خصوصا دختر مجرد) که میرسن میگن ازدواج کن. هیشکی نمیدونه یا نمیگه همون تجرد چقدررررررر میتونه لذت بخش باشه. فقط یه استرسی به دخترا وارد می کنن که وای ازدواج نکردی! مورد داشتیم تو همین دوره زمونه، از ازدواج نکردن دختر 22 ساله ش نگرانه!!! بذار جوونیش رو بکنه بابا. اهان تازه تعریف این جوونی هم عیاشیه واسه خیلیا! انقدر چارچوب تعریف نکنیم. بذاریم آدما خودشون بفهمن که از شرایطشون راضی هستن یا نه، نه اینکه سعی کنن تو چارچوبای از پیش تعیین شده باشن. آره یه سریا هم با ازدواج زود (از نظر ما) حالشون بهتره. خب چه خوب. به اونا هم رسیدیم نگیم چقدر زود ازدواج کردی و .... یا بچه آوردن. بازم هر کی میرسه به یه زوج بدون بچه، میگه بچه بیار دیگه، سنتون داره میره بالا! آقا به تو چه؟ نگران چی هستی؟ نترس اگه سنش بره بالا و بچه دار نشه، نمیاد یقه تو رو بگیره. همه میشینن میشمرن! فلانی، فلان ساله ازدواج کرده، بچه نداره. لابد بچه دار نمیشه! خب که چی؟ حالا یا میشه یا نمیشه. باید بیاد به تو بگه؟ خلاصه اینکه سعی کنید از هر چی که دارید لذت ببرید. یه زمانی برای همین روزا دلتون تنگ میشه. من همین الان دلم برای نوزادی دلتا تنگ شده. بی نهایت سخته نوزاد داری، ولی بی نهایت لذت بخشه. احتمالا بعدا دلم واسه همین روزا هم که دارم بدو بدو دنبال دلتا میدوام تا با کله نره تو در و دیوار هم تنگ میشه بعدا.