دور همی با بچه ها

سلام

سرده دارم یخ میزنم. فین فینم هم به راهه. گلاب به روتون البته.

شنبه اومدم سر کار، با این ذوق که فردا باز تعطیله. چه روز بارونی ای هم بود. ساحل قرار بود بره فرمالیته، ولی کنسل شد دیگه تو این بارون. البته نیومده بود سر کار. عصری تو بارون رفتیم خونه. تو ترافیک یه سیب و یه نارنگی خوردیم با سیگما. میخندید میگفت مگه جاده شماله؟  رفتیم دکتر زنان. جواب آزمایشم رو بردم ببینه. به هورمون تیروییدم ایراد گرفت که خرابش کرده بودم. ولی بقیه چیزا خوب بود. رفتیم خونه و سیگما رفت حموم. منم شیرشاه رو گذاشتم و یه کاسه سوپ گرم هم کشیدم و در حینش خوردم. سیگما که از حموم اومد وضعیتمون جابجا شد. من رفتم حموم و اون شیرشاه رو زد عقب و تا اونجایی که من دیدم دید و سوپ هم خورد. خخخ. از حموم که اومدم بقیشو با هم دیدیم و کلی ذوق کردیم واسه کارتون. بعدش هم ستایش دیدیم و دیگه سیگما رفت جلسه ساختمون و منم رفتم خوابیدم. 45 دقیقه خوابیدم تا 10.5 و بعد پاشدم حاضر شدم. قرار بود شب با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم. سیگما اومد و 11.5 رفتیم شرکت. بقیه هم اومدن. آرش و پرستو اومدن و بعدشم نیما، سپهر و دانا. خیلی خوش گذشت باهاشون. پرستو رو دوس دارم. کلی خندیدیم با هم و خاطرات تعریف می کردیم. بعدشم استوژیت بازی کردیم. سیگما کم خوابی داشت. سرماخورده هم که بود و حالش بد شد، خوابید. لرز کرده بود. بچه ها مبلشو کشیدن جلوی بخاری و هر چی کاپشن داشتیم انداختیم روش. ما به استوژیت ادامه دادیم. من اول شدم. آرش اینا و دانا رفتن. هی گیر داده بودم به سیگما که بریم خونه اینجوری حالت بدتر میشه رو مبل خوابیدی، میخواست بخوابه. نیما هم میگفت ببریمش دکتر. ولی دیگه بهتر شده بود. رفتیم خونه و ساعت 6 خوابیدیم. ساعت 10.5 از سر و صدا بیدار شدیم. هیتربرقی جانم هم انگار خراب شده بود، روشن نمیشد. دیگه پاشدیم که از فلان جا زنگ زدن بیا. این همون بخشیه که فعلا توضیح نمیدم. دیگه بدیو بدیو صبحونه نخورده رفتیم اونجا. کارم که انجام شد، واسه سیگما اسنپ گرفتیم که بره خونه و منم برم خونه مامانینا. یهو زنگ زد که کلیدم تو ماشین جا مونده. تا یه بخشی هم مسیر بودیم، زدن کنار من کلید رو براش بردم و بعدش رفتم خونه مامانینا. مامان و بابا خیلی حال کردن من رو یهو دیدن. کلی حرف زدیم و نهار خوردیم. چه غذای تندی هم بود. چشم من رو دور دیده بودن غذای تند میخوردن. بعدش دیگه کلی با بابا آمیرزا بازی کردیم. دست درد بابا خیلی داستان شده... اصلا دیگه نمیتونه با دستش کاری کنه. انگشتاشم تا نمیشه. میگه یه جورایی انگار فلج شده. کلی غصه خوردم. فیزیوتراپی هم رفته ولی فعلا تاثیر نداشته. قرار شد 20 روز دیگه صبر کنه و باز بره فیزیو. کلی غصه میخورم. میشه دعا کنید خوب شه دستش؟ ظهر خیلی خوابم میومد. باز رو تخت خودم بیهوش شدم و 2 ساعت بعد به هوش اومدم. عصرونه خوردیم و سیگما زنگید که حوصله ش سر رفته و گفتم میام خونه الان. مامان هم باهام اومد تا یه کم از راه که پیاده شه و پیاده برگرده خونه، یه کم راه رفته باشه. منم رفتم خونه، واسه سیگما شله زرد نذری برده بودم. به مامانینا دوتا داده بودن یکیشو داد به ما. حاضر شد با هم رفتیم از شرکت کیف سپهر رو برداشتیم و رفتیم دم خونه سپهر اینا. اومد 2 ساعتی تو ماشین نشست و حرف زدیم. سربازیش داره تموم میشه و دنبال کار بودیم براش که بعد از سربازی بره سر کار. خلاصه دیگه بعدش برگشتیم خونه و سوپ عدس گرم کردم و خوردیم و ستایش دیدیم. بعدشم رفتم حمام و موزدایی های قبل از لیزر. این جایی که لیزر میرم دیر وقت میده، بعد خیلی داستانه که مثلا از یه ماه قبل وقت بگیرم. 4شنبه ی قبلی حدس زدم که این هفته، تق و لقه و خیلیا مسافرتن و وقتشون رو لغو می کنن. زنگ زدم گفتم کنسلی داشتین به من بگید. خیلی حال داد، واسه امروز عصر بهم وقت دادن. وقتی میرم لیزر فرداش باید تعطیل باشه که بتونم اون همه درد رو تحمل کنم  ذوق کردم عصرای شنبه و دوشنبه، وقت دکترامو گرفتم و یه کارای مفیدی کردم تو این هفته پر تعطیلی. آخه عصرای وسط هفته دوس ندارم زیاد بیرون باشم و باز فرداش برم سر کار.

امروزم صبح خیلی زود اومدم سر کار که عصر بتونم زود برم پمادمالی کنم خودمو. آقا من باز میگم. کاش همیشه یه روز درمیون میومدیم سر کار ولی همین حقوق رو میگرفتیم. خخخ. انگار عاشق چشم و ابرومونن 

امروز سالگرد فوت آقاجانه. لطف می کنید اگه یه فاتحه بخونید. میدونم درخواستام زیاد شد. یه دعا واسه دست بابا و یه فاتحه واسه آقاجان.

مرسی. تو شادیاتون جبران کنیم 

تولد بتا + سرماخوردگی

هشدار: یک عدد لاندای سرماخورده در حال خوردن معجون عسل آبلیمو در حال نوشتن این پست می باشد.

سلام. چطورین؟ من ای، بدک نیستم.

چهارشنبه 1آبان، عصر تو بارون رفتیم خونه. قرار بود همسایه بیاد خونمون. تا رسیدیم شروع کردم به تر و تمیز کاری. خوبیش این بود که تو اتاقا نمیخواست بره. در نتیجه همه چیز رو بردم تو اتاق. نمیخواستم اتاق هم مرتب شه ولی بد نشد، چون هر چی رو بردم سر جای خودش گذاشتم. بعد هم رفتم سراغ آشپزخونه که کار زیاد داشت. این وسط شام هم خوردیم چون همسایه گفته بود که عمرا شام نمیاد و ساعت 9-10 میاد یه ساعت میشینه و میره. این همسایمون یه خانم 60 ساله س که تنها زندگی میکنه. 4 ماه کانادا بود و چون مدیر ساختمون بود، تو بازه ای که نبود سیگما به جاش کارا رو میکرد. حالا که برگشته بود ما میخواستیم بریم دیدنش که خودش گفته بود اون میخواد بیاد. خلاصه من خونه رو مرتب کردم و میوه شستم و چیدم و شیرینی هم چیدم تو ظرف و ساعت یه ربع به 9 اومد. سوغاتی برام یه شال پلنگی گرم خیلی خوشگل آورده بود با یه بوگیر ماشین. دیگه نشست و بیشتر درباره ساختمون حرف زدن که کی شارژ داده و چه کارایی شده و اینا. بعدشم یه کم راهنماییمون کرده بود راجع به سفر که در مورد اونم حرف زدیم. راهنماییمون کرد راجع به سفر ایتالیا. خوب بود حرفاش. ساعت 11.5 هم تازه در مورد پرداخت عوارض شهرداری سوال کرد که کلی رفتیم سرچ کردیم براش و تا 12.5 سرگرم بودیم! خلاصه تا ساعت 1:15 تو خونمون بود. حالا همه اینا درحالی بود که من داشتم یخ میزدم ولی چون هی میگفت گرمه و اینا، نمیتونستم برم سویشرتی چیزی بپوشم. 1:15 که رفت من رفتم دوتا شلوار و سویشرت پوشیدم و کلاهشم کشیدم رو سرم و خوابیدم! خونه مثل یخچال بود. 4 ساعت و نیم نشست همسایه. پوکیدیم واقعا. تازه باید کله سحر هم بیدار میشدیم میرفتیم سفارت ایتالیا. 

پنج شنبه 2آبان، صبح ساعت 7 بیدار شدیم. رفتیم سفارت ایتالیا. تو مرکز خرید گالریا بود تو ولنجک. خانمه از آژانس هم اومده بود. مدارک ترجمه شدمون رو داد دستمون و امضا کردیم و رفتیم داخل. اول نفری 81 یورو (4شنبه 2000 یورو خریده بودیم به اسم مامان سیگما، هر یورو 12500) دادیم و بهمون نوبت دادن و همون لحظه هم نوبتمون شد. سیگما با مدارک نشست پشت باجه و ازش پرسیده بودن که برای چی میرید و کی میرید و کارت چیه و اینا. من رو هم خانه دار معرفی کردیم. انگشت نگاری شدیم و ازمون عکس هم گرفتن و زودی کارمون تموم شد و 9.5 برگشتیم خونه. هنوز خونه سرد بود. رفتم حمام و وسایل جمع کردم که برم خونه مامانینا. سیگما هم قرار بود شوفاژا رو سرویس کنه. دیگه من رفتم خونه مامانینا و تا رسیدم با مامان رفتیم پاساژ نزدیک خونه که برای تولد بتا کادو بخریم ولی هیچی نپسندیدیم و برگشتیم خونه. مامان برام همبرگر سرخ کرد و نهار خوردیم و کلی حرف زدیم و از تصمیمات بلند مدتمون واسه مامان گفتم. بعدشم رفتم خوابیدم چون خیلی خسته بودم. خیلی وقت بود ظهر رو تخت خودم نخوابیده بودم. بیهوش شدم. ساعت 6 مامان بیدارم کرد که پاشم حاضر شم بریم خونه دایی کوچیکه. دیگه بدیو بدیو حاضر شدم. موهامو اتو کردم و پیرهن مخمل مشکیم رو پوشیدم با جوراب شلواری و کفش مشکی. رفتیم دنبال بتاینا و رفتیم خونه دایی. صندوق دوره ایمون بود. حالا از صبح داماد به من گفته بود که میخواد بتا رو برای تولدش سورپرایز کنه و برنامه چیده بودیم ولی هی توش انقلت دیده میشد. خلاصه من تو کل مهمونی هی داشتم یواشکی با داماد و سیگما هماهنگ می کردم. برگشتنی زنداداش هم با ما اومد و رفتیم خونه مامانینا. قرار بود داماد و سیگما و بابا تو خونه برقا رو خاموش کنن و یهویی برای بتا تولد مبارک بخونن. حالا بارون خفن میومد و جاپارک هم نبود تو کوچه و سر اینکه بتا رو معطل کنیم تا من ماشین رو پارک کنم و اینا یه کم تابلو کردیم. خلاصه رفتیم تو و تولدش رو تبریک گفتن. بدک نبود. ولی زنداداش کل مدت، اخماشو جمع کرد و رفت تلفنی هم با داداش دعوا کرد و اصلا نیومد نه عکسی بندازه نه چیزی. تازه به بتا تبریک هم نگفت!!! فاز حسودی طوری! چمیدونم والا. کیک رو سیگما از بی بی ردولوت گرفته بود و بینهایت تازه و خوشمزه بود. مثل دیو خوردم! واسه شام هم قرار بود بریم بیرون. منتظر بودیم داداش هم بیاد. وقتی اومد، داماد و سیگما رفتن سفارش دادن و بعدش ما هم رفتیم رستوران. خوش گذشت دور هم. دوباره برگشتیم خونه مامانینا و باز چای و کیک خوردیم (من نخوردم دیگه) و تا ساعت 1 بودیم و بعد رفتیم خونمون، بیهوش شدیم.

جمعه 3 آبان، ساعت 11.5 بیدار شدیم. هر دو سرماخورده، با گلو درد و آبریزش بینی. سیگما دیروز که مونده بود خونه، هم شوفاژا رو حسابی سرویس کرده بود، هم بالاخره بعد از 10 روز، آب لیموها رو گرفته بود. آخیش. کار خاصی نداشتیم. مریض هم بودیم. اول یه عسل آبلیمو خوردیم و بعدش نشستیم پای تی وی. بتمن بیگینز رو دانلود کرده بودم و شروع کردیم به دیدنش. وسطش از غذای دیشب که آورده بودیم نهار خوردیم. فیلمش طولانی بود، ما هم هی استپ میکردیم، خیلی طول کشید. قشنگ بود ولی. خیلی دوسش داشتم. باز وسطش از این سوپ آماده ها درست کردیم خوردیم. عصری هم شیرنسکافه. بعد پاشدم عدسی درست کنم، دیدم بهتره سوپ عدس بشه. چند تیکه جوجه هم داشتیم ریختم توش و سوپ حسابی شد. خوردیمش و ستایش دیدیم. بعدشم کارتون شیرشاه رو از نماوا دانلود کردیم و نصفش رو دیدیم. اون وسطا با دوستمم چت کردم واسه کار سیگما. دیگه 12 رفتیم خوابیدیم.

امروزم بسته لباس خواب قشنگم که سفارش داده بودم رسیده. اکسسوری های باحال هم داشت. دیگه باید یه برنامه بذارم واسه پوشیدنش 

چه خوبه این هفته یه روز درمیون میایم سر کار. کاش همیشه همین جوری بود ها. 

سه روز تعطیلی اربعین

سلام. صبح بخیر. چه خوبه که سریع هفته به وسط رسید. کاش همیشه هفته ای 4 روز باید میومدیم سر کار. آی که چقدر خوب میشد.

از چارشنبه بگم که وقتی رفتم خونه اصلا حال نداشتم. سیگما هم گفت بهتره نریم پیاده روی که ضعیف نشی. موندیم خونه. بالاخره فیلم scent of a woman رو تموم کردیم. قشنگ بود ولی وسطاش حوصله م سر رفته بود. بازی آل پاچینو عالی بود ولی. بعد از اون ستایش رو دیدیم. سیگما بساط خوراکی چید ولی من نخوردم. واسه شام چند تیکه جوجه با سالاد خوردم. بعدشم مانکن رو دیدیم و بازی آمیرزا و لالا. نصف شب صدای راه رفتن میومد. همسایه مون بعد از سه چار ماه از کانادا برگشته. یه خانم مسن تنهاست که ما باهاش خوبیم. احتمالا یه روز بریم خونشون دیدنش.

پنج شنبه صبح 7.5 بیدار شدیم و رفتیم آزمایشگاه. زودی آزمایش دادم و ساعت 9.5 با بچه ها تو متروی امام خمینی قرار داشتیم. سیگما گفت بریم کلپچ بزنیم، گفتم بابا چاق میشیم. بریم املت بخوریم. رفتیم نیکوصفت ولی خب املت نداشت. به جاش یه عدسی و یه حلیم گرفتیم. خیلی خوشمزه بود عدسیش. حلیمشم خوب بود ولی حلیم مجید بهتره. دیگه بعدش من رفتم مترو و سیگما برگشت خونه. قرار بود با ساحل و مهناز بریم خرید جهیزیه برای ساحل. دو هفته دیگه عروسیشه، بچه سرخوش هنوز هیچی وسایل آشپزخونه نخریده. البته میگه یه چیزایی از قدیم داشتم. طبق معمول من زودتر از بقیه رسیدم. تا 10 اومدن و رفتیم شوش. حالا من دلدرد کمردردم هم شروع شد. واسه اولین بار مفنامیک اسید خوردم. خیلی خوب بود برام. هم مقدار خونریزی رو کم کرد و هم درد رو. شوش که رسیدیم ساحل لیستش رو درآورد و به ترتیب اولویت جلو نرفتیم! یعنی هر چی رو که قرار بود آخر بگیره یا بعدا، همون اول گرفت و قرار شد بقیه ش بمونه واسه بعد از ازدواج. اول از همه سرویس 6 نفره آرکوپال گرفت. اون دوتا یه طرحی انتخاب کردن که بنظر من خیلی شلوغ بود و خوشم نیومد. تو همون مغازه دیدم از سرویس من هم داره و بهش گفتم لیوان تک رو میدی؟ گفت همین یکی رو تو ویترین دارم میدم بهت. به جای اون لیوانی که دخترک گاما پارسال که اومدن خونمون شکونده بود. دیگه گرفتم و رفتیم اون یکی مغازشون که واسه ساحل خرید کنیم، من یه گل دیگه پیشنهاد دادم به ساحل و خوشش اومد و خلاصه بین این دوتا گل مونده بود، رنگای صورتی و آبیش. کلی فکر کرد و نظر پرسید و اخر از گل پیشنهادی من آبیشو سفارش داد و حساب کرد تا بیارن از انبار و دیگه رفتیم سراغ بقیه خریدها. بعدش ست قاشق چنگال خرید که خوشگل بود. پسندیدیم. بعد یه پاساژ دیگه رفتیم دنبال سطل مطل توالت. پدرمونو درآورد تا خرید. یکی رو انتخاب کرد و نخرید و صدجا دیگه رفتیم تا دم خرید و آخرش برگشت همونو خرید.  بعد هم رفتیم میز اتو و یه سری خرده ریز آشپزخونه خریدیم. منم یه کفگیر چوبی جدید و یه قالب فلافل و یه توری دمنوش خریدم با یه شیشه آب خوشگل صورتی. تا این خریدا رو کردیم ساعت 2.5 هم گذشته بود. قرار بود شوهرش بیاد این وسایل رو تحویل بگیره. 3 اومد و به جای اینکه اول بریم نهار، گفت اینا رو تحویل بگیرم. تا 4 داشت اینا رو جمع می کرد از مغازه ها و تا برگردیم و بریم پارکینگ پارک کنه 4:15 اینا بود و ما گرسنهههههه. تازه بماند که آخرش باز طرح آرکوپاله رو عوض کرده بودن و فروشنده رو شااااکی. من و مهناز داشتیم میمردیم دیگه. این همه صبر کرده بودیم شوهرش بیاد، تو رستوران که رفتیم دیدیم نیومد. گفت کارت عروسی ایه زنگ زده که زود بیا ببر کارتا رو. هیچی دیگه. خودمون غذا خوردیم. من و ساحل با هم یه چلوگردن خوردیم. ساحل حساب کرده بود. یه جاش تعارف زدم که دنگمونو بدیم، هیچی نگفت که ندید و مهمون من باشید و اینا. ) بعدشم میخواست بره پرو لباس عروس. دیگه ما رو گذاشتن مترو امام خمینی و منم دلدرررررررررررد، با بدبختی تا مترو خودمون اومدیم و یه اسنپ گرفتم و سر راه مهناز پیاده شد و من رفتم خونه. تا رفتم خونه دیدم سیگما میگه حاضر شو بریم لوستره که برای اتاق دیده بودیم رو بخریم و بریم ییلاق. 10 دقیقه هم ننشستم. ساک بستم و رفتیم. یه لوستر خوشگل سفید صورتی خریدیم و یه دیوارکوبش رو و پیش به سوی ییلاق. فکر می کردیم شلوغ باشه ولی نبود. خیلی خوب بود جاده. رسیدیم پیش مامانینا. بتاینا هم یه ساعت قبل ما رسیده بودن. دیگه تا رسیدم تتا دویید بغلم و گاله گاله گفتناش شروع شد. به حدی چسبیده بود بهم که میرفتم دسشویی پشت در گریه می کرد و در میزد و هی صدام می کرد. عشق منه. روزایی که با همیم، واقعا با تتا بچه داری رو تجربه می کنم انگار. البته به استثنای پوشک عوض کردناش ) اون شب سیگما و داماد رفتن تو ماشین داماد که ضبط ماشین رو درست کنن و ما خودمون بودیم. منم ماجرای خریدای ساحل رو تعریف کردم و گفتم کارت عروسیشو گرفت و اینا. بعدش تو آشپزخونه مامان دعوام کرد که هنوز چهلم عمه نشده و چرا جلوی بابا گفتی کارتاشونم گرفتن؟ (چون میدونس من میخوام برم عروسیشو) گفتم حالا بابا دقت نمی کنه که. خلاصه تهدیدم کرد که هیییییییچ کسی نباید بفهمه میری عروسی. بتا هم گفت به من باج بده به کسی نگم. خخخ. بعدشم گفت اگه شانس توعه (اشاره به سفر دبی که رییس و یه همکارم رو دیدم) که یکی از فامیلا رو تو عروسی میبینی!  راس میگه. شانس نداریم که. دیگه پسرا اومدن و شام رو خوردیم. قرمه سبزییییی. عاشقشم. البته سعی کردم مثل همیشه که میفتم رو قرمه سبزی و بلند نمیشم، نباشم و یه کم رعایت کنم. بعدشم داداشینا اومدن و بچه ها افتادن به هم بازیییییییی کردن. من داشتم میمردم از خواب و خستگی و پ. ولی نشستم. یه کم آمیرزا بازی کردیم و لالا. شب سخت پ هم بود.

جمعه 26ام، 9 صبح از صدای تتا بیدار شدیم و سیگما گفت بیارش تو اتاقمون یه کم بخوریمش. آوردیمش و کلی باهاش بازی کردیم. یه جنازه مگس رو زمین بود، بهش یاد دادم بگه مگس. میگفت مدس. انقدرم ذوق می کرد واسه مگس مرده که! دیگه رفتیم صبحونه و بعدش ولو شدیم هر کی تو گوشیش بود و بچه ها هم بازی می کردن. با سیگما رفتیم تو اتاق و لوستر و دیوارکوب رو وصل کردیم. انقدر خوشگل شد که. اتاق عروس شد اتاقمون. به بقیه گفتیم اومدن دیدن اتاقمون رو و بعدشم نهار مرغ خوردیم. به من رون نرسید، سینه هم که با برنج از گلوم پایین نمیره. سینه برداشتم با سس و سالاد خوردم. خیلی هم رژیمی طوری. ظرفای نهارم من شستم. زنداداش دست به هیچ کاری نمیزنه، ما هم که رومون نمیشه چیزی بهش بگیم. مامان هم که بدتر از ما. دیگه داماد با شوخی و خنده یه تیکه به زنداداش انداخت و اونم پاشد اومد کمک من که ظرفا رو آب بکشه که گفتم نمیخواد، همشو خودم میشورم، تو شب رو بشور. آخیش. بالاخره یه وعده رو شست! بعدشم با بتا و دامادینا نشستیم شلم بازی کنیم. من و بتا یار شدیم که هی میباختیم. وسطش عمه بزرگه اومد خونمون و بازی رو جمع کردیم. سیگما هم موقع سلام علیک یه سوتییییییییی ای داد که. به عمه بزرگه گفت خدا رحمت کنه عمه بزرگه رو! (به جای بزرگه اسم عمه رو جایگزین کنید) کلی بهش خندیدیم. اسم این دوتا عمه من رو قاطی می کنه همش. حتی اعلامیه رو بهش نشون دادم گفتم ببین این بود اسمش، ولی بازم اشتباه گفته بود. البته من چون خودمم دوتا عمه های سیگما رو هی قاطی می کنم اسماشونو، زیاد دعواش نکردم. کم هم میبینیمشون، تا میام یاد بگیرم، یه سال نمیبینیمشون  خلاصه بعدش داماد برگشت تهران و من و سیگما رفتیم پیاده روی. تا باغ رفتیم و از اون ور دور زدیم و 45 مین پیاده رفتیم. ولی سرد بود و دیگه داشت تاریک هم میشد. برگشتیم خونه و بعدش خاله با پسرا و عروساش اومدن. بیتا تهران بود و نیومده بود. دیگه با اونا کلی حرفیدیم و ساعت 9 میخواستن برن که تازه پسرا نشستن به ورق بازی کردن. شت. گرسنمون بود. دیگه بچه ها شام خوردن و 10 اینا رفتن و ما هم بالاخره شام خوردیم. دیگه گرسنه م بود حسابی، رژیم مژیم تعطیل. بعد از شام هم آمیرزا بازی و لالا.

شنبه 27 ام، اربعین بود و تعطیل. 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و بعدش رفتیم باغ. سیگما خودش رفت. من و بتا هم با 3 تا بچه ها رفتیم. تتا سنگین شده دیگه نمیشه بغلش کرد. به زور اسکوتر تیلدا رو ازش گرفتیم که تتا سوار شه و بتونیم ببریمش. آخه کالسکه ش رو داماد با خودش برده بود تهران. خلاصه رفتیم باغ و یه کم با سگا بازی کردیم. تتا کلی ذوق می کرد براشون ولی خیلی هم میترسید ازشون. یه کم هم گردو جمع کردیم و برگشتیم خونه نهار خوردیم و بعد بدیو بدیو وسایل رو جمع کردیم و با بتاینا راهی تهران شدیم. تو راه تصادف شده بود و یه ربع تو ترافیک بودیم. بتاینا رو گذاشتیم خونشون و رفتیم خونه. البته سر راه رفتیم از بی بی کیک بگیریم برای تولد مامان سیگما که من یادم افتاد اسنپ فود برای شیرینی 12 تومن بهم هدیه داده. دیگه رفتیم کوچه پایینیش وایستادیم که کیکمونو بیاره. آورد و رفتیم خونه وسایل رو گذاشتیم و رفتیم پارک سرکوچه پیاده روی. نمردیم و تو روشنی پیاده روی پارک رو دیدیم. یه ساعتی راه رفتیم و بعد برگشتیم خونه دوش گرفتیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. دوره مادرشوهر با دوستاش افتاده بود مهر و تولد هم میخواست باشه. اما انداخته بود دوشنبه، وسط هفته باشه رفتن سختمه. تازه خوشم نمیاد از مهمونیاشون با دوستاش. اصن خیلی معذبم. خلاصه عزادار هم که بودم و کلا دیگه پیچوندم. عذرخواهی کردم گفتم من نمیام مهمونی رو. امیدوارم ناراحت نشه. خلاصه اونجا بودیم و برای دخترک لاک زدم و با پسرک هم کلی بازی کردم و شامیدیم و کیک خوردیم و برگشتیم خونمون. معده م اذیت بود و یه ساعتی بیدار نشستیم بازی کردیم که بهتر شه و بعد بخوابم.

یکشنبه 28ام، شرکت کلی کار داشتم و بعد از مدت ها مدیربزرگه رو دیدم. چقدرم سرد بود. همش سویشرت تنم بود. عصری که سیگما اومد دنبالم سلمونی هم رفته بود و اونم سردش بود. رفتیم خونه تنبلیمون اومد بریم پیاده روی. سرد هم بود و گفتیم بمونیم خونه. ماهی رو طعم دار کردم و کاهو هم شستم ولی سیگما گفت چیت کنیم و پیتزا سفارش بدیم. غذای رژیمی هم کنسل شد. سه تیکه پیتزا خوردم با یه موهیتو. در حینش هم فیلم آنابل به خانه بازمیگردد 2019 رو از نماوا پلی کردیم و گرخیدیم و دیدیم. ترسناک بود خیلی. ولی خودآزاری دارم میبینم. تا 10.5 دیدیم و تموم شد و یه کم آمیرزا و بعدشم لالا.

امروزم که 29مه و مهر دیگه داره تموم میشه. شرکتم و خبر خاصی نیست. خیلی بده که تنبل شدیم و دیروز نرفتیم پیاده روی. کاش بشه امشب برم. آهان جواب آزمایشم رو گرفتم و از بس قرص تیروییدم رو جدیدا نامنظم میخورم که گند خورده بود به هورمون تیروییدم. ببینم میتونم درستش کنم یا نه. 

نوتایتل!

سلام، خوبین؟

خب من از چارشنبه بخوام بگم که قرار بود بریم تمیزکاری کنیم، ولی حسش نبود. ولو شدیم. یه دور لباس شستم. فیلم مانکن رو پلی کردیم و یه کم بساط خوراکی چیدیم. من خیلی گرسنه م بود و دیدم بیخودی هله هوله نخورم بهتره، شام رو زود آوردم. خورش کرفس داشتیم که کم مونده بود و همشو خودم خوردم و به سیگما کم دادم. از گرسنگی یه عالمه شام خوردم و بعدش دلم درد گرفت! مانکن که تموم شد کلی با سیگما رقصیدیم و خوش گذروندیم. بازی آمیرزا رو هم نصب کردیم و کلی بازی کردیم. آخر شب سیگما زود خوابید و من بیدار موندم و یه عالمه از کتاب "ندای کوهستان" نوشته خالد حسینی رو خوندم. دوسش دارم.

پنج شنبه 18ام، ساعت 7.5 صبح بیدار شدیم! این آقای نظافتچی ساختمون اومد کلید بگیره و بیدارمون کرد. سیگما هم چون زود خوابیده بود بیدار شد و دیگه منم بیدار شدم و افتادیم به جون خونه. خیلی نامرتب بود. لباسای دیشب رو از رو بند جمع کردم و لباسای جدید رو پهن کردم و کلی کار دیگه. آشپزخونه رو هم برق انداختم و رفتم حمام. بعدشم حاضر شدم و 11 رفتیم به خونه جدیده سر زدیم و برگشتنی هم گفتیم نهار بریم بیرون. رفتیم روکوپارک، تعریف سالاد سزارشو زیاد شنیده بودیم. یه سالاد سزار و یه پاستا سفارش دادیم. قدر خر خوردم و بعدش عذاب وجدان گرفتم! برگشتیم خونه و یه کم آمیرزا بازی کردیم تا ترافیک کم بشه و بریم ییلاق. ولی کم نشد و دیر رسیدیم یه کم. وسط جاده هم هی زنگ میزدن واسه هماهنگی تست گاز و اینا که منم هی آنتن نداشتم و کلی داستان شد. رفتیم سر خاک عمه، مراسم شب هفت و بعدشم خونه باباینا با بتاینا. کلی با فینگیلی تتا بازی کردم. دستمو میگرفت منو میبرد تو اتاق می گفت بازی. اتل. باهاش اتل متل، لی لی حوضک و کلاغ پر بازی کردم. از همه بیشتر عاشق تاپ تاپ خمیر شده بود. بعدشم همگی نشستیم پای آمیرزا، دو به دو با همسرا. باحاله بازیش. آخر شب دیگه بتاینا برگشتن تهران و فقط تیلدا موند پیش مامان. ما هم رفتیم لالا. آهان راستی فرش جیگیلیمون رو هم انداختیم، روتختی صورتی هم برده بودیم برای تخت و کلی خوشگل شد اتاقمون.

جمعه ساعت 9.5 بیدار شدیم. قبل از اینکه صبحونه بخوریم خاله مامان زنگید که با پسراش میخوان بیان دیدن بابا! آخه 10 صبح! هیچی دیگه با سرعت نور صبحونه خوردیم و خونه رو جمع و جور کردیم و 10.5 اومدن. دوتا پسراش بودن. دیگه کلی صحبتای کاری شد. یکی از پسراش شرکت ما رو هم میشناخت و کلی حرف زد راجع بهش. دیگه اونا رفتن و ما هم استراحت کردیم. بابا دیشب از دامادا تشکر کرد که این هفته ریشاشونو نزده بودن و بهشون گفت دیگه برید اصلاح کنید. منم سریع گفتم میشه به ما هم بگی برید آرایشگاه. کلی خندیدن همه. خلاصه منم کل جمعه موچین به دست بودم. واسه نهار سیب زمینی و پیاز سرخ کردم. مامان هم داشت شوید خرد می کرد واسه شوید خشک. نهار که خوردیم وسایل جمع کردیم و راه افتادیم اومدیم تهران. دوش گرفتیم. چاق شدیم جفتی. دوتا مگنوم تو فریزر بود که گفتیم بخوریم که از شنبه بریم تو رژیم! ادامه فیلم “Her” رو دیدیم و بستنی خوردیم. فیلمش رو اصلا دوس نداشتیم. دیگه من رفتم کادوی پسر گاما رو که برای ختنه ش گرفته بودم، رو کادو کردم. یه پیرهن مردونه بود که از ترکیه براش آورده بودیم برای 6 تا 9 ماهگیش. کادوش کردم و حاضر شدیم بریم خونه مادرشوهر. گفتیم بریم یه چیزی هم برای دخترش بخریم که ناراحت نشه. رفتیم یه مغازه و براش قمقمه کیتی خریدیم. خوب شد خریدیم. تا رسیدیم اول رفتیم خونه مامانبزرگش که خاله ش هم بود. دخترک دویید اومد ساک کادویی رو از دستم گرفت و اول قمقمه ش رو برداشت و بعد سریع کاغذ کادوی داداشش رو داشت باز می کرد که گفتم اول ببر مامانت ببینه بعد بازش کن. کلی تزیینش کرده بودم. خلاصه سالم برده بود بالا و مامانش دیده بود. ما که رفتیم بالا دیدم لباسه رو تن پسرک کرده. اندازه ش بود تقریبا. خوب شد زودتر ختنه ش کردن وگرنه این بهش کوچیک میشد.  دیگه دور هم بودیم و شام و میوه اینا خوردیم و حرف زدیم و 10.5 هم رفتیم خونمون و لالا.

شنبه صبح هم با هم اومدیم سر کار. حواسم به خورد و خوراکم بود. عصری شانسی یه تیکه رو ورود ممنوع رفتیم و یه عالمه از ترافیک رو رد کردیم. 20 دقیقه ای رسیدیم خونه! خیلی حال داد. سریع لباس عوض کردیم و رفتیم پیاده روی. 10 دور، دور پارک پیاده روی کردم و بعدشم رفتم خونه، سالاد درست کردم و کوردون بلو هم تو فریزر داشتیم که گذاشتم تو فر و شام رژیمی خوردیم. هر چند که کوردون بلو خیلیم رژیمی نیست. در حینش یه کم از فیلم “Scent of  a Woman” رو دیدیم ولی زیاد حال نداد. وسطش سواپ کردم رو ستایش! که اونم ندیدیم و رفتیم دنبال بازی شادی خودمون. یه عالمه هم آمیرزا بازی کردیم و خوابیدیم.

امروزم که با هم اومدیم سر کار. خبر خاصی هم نبوده تا الان. ببینم عصری میشه باز برم پیاده روی یا نه 

تولد دخترک

سلام. حالتون چطوره؟ خوبین؟

یه هفته س ننوشتم. هفته گذشته خیلی حال و حوصله نداشتم. اتفاق خاصی هم نیفتاد.

شنبه 23 شهریور که عصری از شرکت رفتم خونه دوستم. با مرجان تو میدون قرار داشتیم، قرار بود اسنپ بگیره بیاد من رو برداره و بریم خونه بهارک. اسنپ پیدا نکرده بود و آژانس گرفته بود و اومد. یه کم معطل شدم ولی خوب بود. خصوصا که برنامه یهویی جور شده بود و میخواستم واسه خونه بهارک اینا یه چیزی بخرم که وقت نداشتم. به جاش مرجان خریده بود از طرف خودش. گفتم من رو هم شریک کنه. خیلی حال داد. ساعت 6.5 رسیدیم خونشون. بهارک بچه ی یه سال و نیمه داره و نمیتونست خونه رو مرتب کنه. انصافا هم خیلی شلوغ پلوغ بود. ولی ما یه گوشه نشستیم و خوب بود. برای یه مهمونی هول هولکی که همون روز گفته بود بیاید خیلی هم خوب بود. یه ربع بعد مهسا هم از سر کار اومد و جمع 4 نفره مون تکمیل شد. نشستیم به صحبت کردن. بیشتر در مورد بازی حرف زدیم. بازیای توی گوشی و گیم بورد و این حرفا. دیگه ساعت از 8 گذشته بود که من اسنپ گرفتم و رفتم خونه. سیگما هم یه کم بعد از من رسید. از صبح رفته بود دنبال خرید تخت و وانت گرفته بود برده بود ییلاق و بعدش با مامانینا برگشته بود تهران. خیلی خسته بودیم. من که شام نخوردم. شام سیگما رو دادم و یادم نیست دیگه، فکر کنم تی وی رو روشن کردیم دیدیم ستایش 3 داره! اه. واقعا حرص درآره فیلمش. با این گریماشون! جان ویک دیدیم.

یکشنبه 24ام، صبح سیگما من رو رسوند. عصری قرار بود بریم پیش پسردایی که پرزنتمون کنه! این پسرداییم 20 سالشه. 9 سال از من کوچیکتره و بچه که بود خیلی عزیزدردونه م بود. مامانبزرگم میگفت شما باید با هم ازدواج کنید انقدر که تو بغل من بود. کلی دوسش دارم. زنگ زده بود بهم که یه روز بیا شرکتمون، تو بازاریابی مستقیم پنبه ریز رفته. بیا میخوام در مورد کار باهات صحبت کنم. میخواست زیرشاخه بگیره. گفتم تو ذوقش نزنم. سیگما هم گفت منم دوس دارم باشم ببینم چیا میگن. دیگه واسه یکشنبه عصر باهاش قرار داشتیم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم دفترشون. نیم ساعتی اومد تو ماشینمون نشست تا نوبتمون شه. بعد رفتیم تو و دور یه میز نشستیم و شاخه بالاییش که یه معلم 45 ساله اینا بود اومد پرزنتمون کرد. سیگما هم هی حرف میزد باهاش و ایرادات کار رو بهش میگفت، یه جوری که پسر دایی بشنوه و تصمیم بگیره. مدل ریاضی ماجرا رو درآورد و توضیح داد براش. خلاصه ما که نمیریم تو این کار، ولی بنظرم برای سن پسردایی در کنار دانشجو بودنش، کار بدی نیست. تا ساعت 9 اونجا بودیم و تا بریم خونه 9.5 شد. من جنازه بودم. خیلی حالم بد بود. دو سه تیکه جوجه خوردم و چپه شدم.

دوشنبه 25 ام هم باز کار. اصن یادم نیس چه خبرا بوده. وسط روز یه ساعتی رفتم بیرون، پیشخوان دولت و چنتا کار بانکی. عصری هم رفتیم خونه و دلم خواست فقط تو خونه باشم. هیچ کار دیگه ای نکنم. لباس آماده کردم واسه تولدای آخر هفته. تولد 3 سالگی دخترخواهر سیگماست. دو شب پشت هم تولدش دعوتیم. یکی خانومانه، یکی خانوادگی. بقیشم یادم نیست. و بعد هیولا رو دیدیم. قسمت آخرش رو. دوسش نداشتم. کلا سه قسمت آخر رو دوس نداشتم. سمبل شد! خودشونم گفتن. ولی همیشه همین میشه. هی میگن انقدر نقد کردن مملکت رو، آخرش دیگه سانسور شد همه چی و اینا. جمع شد زود. البته پشیمون نیستم از دیدنش. اولاش خیلی خوب بود بنظرم. اون شب جان ویک 3 رو هم تموم کردیم و لالا.

سه شنبه هم باز کار و عصری یه سر رفتم پیش نفر دوم شرکت. معاون مدیرعامل. اول با توپ پر رفته بودم که چرا من پیچونده شدم. ولی انقدر خوب و مهربون حرف زد که منم خیلی محترمانه مطالبه م رو گفتم و نشستیم کلی گپ زدیم. سیگما با نیما قرار داشت دم شرکت ما که یه برگه ای رو امضا کنه. تو ماشین کارشون رو انجام داده بودن و منم رفتم یه کم تو ماشین نیما و 3تایی گپ زدیم و بعد رفتیم خونه. آرش هم قرار بود بیاد یه چیزی رو امضا کنه. خب کار سیگماینا هم جمع شد و امضاها رو گرفتن که شرکت رو جمع کنن... ناامیدی خیلی بدی بود. البته چند وقتی هست که شده، ولی اون روز دیگه تیر خلاص بود. آرش دم در منتظرمون بود. دعوتش کردیم بیاد بالا. فقط من 3 دقیقه زودتر رفتم بالا که لباسای خشک شده رو که انداختیم بودیم رو میز نهار خوری، جمع کنم ببرم تو اتاق. دیگه اومدن تو و براشون شربت آوردم و نشستم به حرف زدن. همه ناامید. آرش سعی کرد یه کم سیگما رو دلداری بده. خودش هم در شرف ازدواجه و کارش سخت. باید دنبال خونه بره و اینا. البته خدا رو شکر ساپورت باباشو داره. سیگما هم سعی کرد دیگه خیلی ناامیدش نکنه. اونکه مدرک زبانشو گرفته بود و اقدام کرده واسه اپلای. البته نمیخواد بره. ولی یه کارایی کرده. ولی سیگما اینجوری بود که حالا که نشد اینجا کاری کنیم ما هم بریم و اینا. نمیدونم چی بشه. من واقعا دلم نمیخواد برم هنوزم. اما خب بیشتر از این هم نمیتونم نگهش دارم اینجا. اگه بخواد بریم، مخالفتی نمی کنم دیگه.... این چه مملکتی شده که همه رو فراری میده... آرش ساعت 8.5 رفت. من اصلا حالم خوب نبود و دوس داشتم زودتر بره. نمیتونستم بشینم دیگه. کلا من تو خونه کم میتونم بشینم. باز الان بهتر شدم. قبلنا بعد از کار فقط رو تخت ولو بودم. تو راه که میومدیم تو ترافیک یه شیرینی فروشی جدید باز شده بود که برای تبلیغ کارش داشت شیرینی پخش می کرد تو ترافیک. ما هم یکی یه شیرینی خامه ای خیلی خوشمزه خوردیم و همون سرپا نگهم داشت. شام هم میل نداشتم دیگه. شام سیگما رو دادم و خودم گردو تازه خوردم چنتا و یه عالمه دپرس بودیم و یه کم گریه کردم و بعدشم لالا.

چهارشنبه27 شهریور، بالاخره آخرین روز هفته رسید. جون کندم تا این هفته تموم شه ها. ولی خوبیش این بود که مدیربزرگه رفته بود ماموریت و کارم کم بود. عصری با تاکسی رفتم خونه مامانینا. تتا پرید تو بغلم. تیلدا هم یه ربعی قایم شده بود. بعدش اومد پرید بغلم. بتا و شوهرش رفته بودن بیرون برای دختر گاما کادو بخرن. آخه گاما به من گفته بود برای تولد، تیلدا رو هم بیار با خودت. قرار بود من شب تیلدا رو ببرم خونمون. حالمم خوش نبود زیاد. شام که خوردیم اصرار داشتم زودتر بریم. 11 پاشدیم و تیلدا و لباسای فرداش رو بردم خونمون. تو راه تیلدا خوابش برد. سیگما بغلش کرد آوردش بالا. کلی ذوق کرده بود سیگما. میگفت مثل بعدناس که بچمون میخوابه تو راه. خخخ. یه شب مامان بابا شده بودیم. خوابوندیمش رو تختمون و خودمون آماده خواب شدیم. سیگما دشک ها رو توی هال پهن کرد واسه من و تیلدا و خودش رو تخت خوابید. تیلدا رو بیدار کردم هم دسشویی بره هم بیاد سر جاش بخوابه. با هم خوابیدیم ولی هم کلی میچرخید تو خواب، هم یهو پامیشد مینشست و بعد میرفت رو سنگا میخوابید! همش داشتم میکشیدمش سر جاش! خیلی بد خوابیدم اون شب.

پنج شنبه 28 ام، 9 صبح بیدار شد و دیگه بیدار شدیم. سیگما رفت خرید و براش شکلات صبحانه اینا خرید و اومد صبحونه خوردیم. خیلی لذت داشت بهش صبحونه دادن. بعدش من تیلدا رو سپردم به سیگما و رفتم حمام. یه حموم طولاااانی. موهای بازوهام رو دکلره کردم و تتمه موهای بعد از لیزر پا رو هم شیو کردم. حسابی حموم کردم و بعد که اومدم بیرون سیگما رفت بانک، کارت هدیه گرفت برای تولد. من خیلی بداخلاق بودم. البته سعی می کردم واسه تیلدا خوش اخلاق باشم. یه کم که گذشت پ شدم. فهمیدم اخلاقم بی دلیل بد نبودهخوب شدم دیگه. من هم برای تیلدا لاک زدم. لاک پای خودم هم ژلیش قرمز بود که روش سرخابی زدم که به لباسم بیاد. آخه سه شنبه سیگما و دامادشون رفته بودن بادکنک آرایی تولد رو انجام داده بودن با رنگای سرخابی و بنفش. دیگه من و تیلدا هم تقلب کردیم و لباسایی که کنار گذاشته بودیم رو عوض کرده بودیم. مال اون بنفش بود و مال من سرخابی. از اونجایی که بیشتر مواقع تو خانواده سیگماینا لباسای من پوشیده س، این سری گفتم بدک نیست که یه کم پوشیده نباشه. یه پیراهن میدی بود، البته خیلی میدی دیگه. یه وجب بالای زانو وایمیسته دامنش. خخخ. با یه کفش سرخابی گلدار. لاک هامون رو زدیم و سیگما که اومد من رفتم بیرون دنبال گل سر برای تیلدا که پیدا نکردم و به جاش میوه خریدم! برگشتم خونه و واسه نهار تیلدا ماهی که خیلی دوست داره گرم کردم و تیغاش رو جدا کردم و بهش نهار دادم. یه کم کارتون دید و رفتم کنارش خوابیدم تا بخوابه. وگرنه عصر بداخلاق میشه اگه ظهر نخوابه. وقتی خوابش برد پاشدم رفتم سراغ کارام. موهامو میخواستم فر کنم. سری اتو موم عوض میشه و فر کن هم داره. دستمو سوزوندم و خمیردندون زدم روش. دیگه به سیگما گفتم بیاد کمکم پشت موهامو اون فر کنه. تموم که شد وسطای آرایش کردن بودم که تیلدا بیدار شد. موهاش لخته. فقط با همین فر کن، زیر موهاشو دادم تو و با گل سرهای خودش، موهاشو خوشگل کردم. لباسشو تنش کردم و لباس خودم رو هم پوشیدم و سیگما ما رو رسوند. فقط مامان و مامان بزرگ سیگما قبل از من رسیده بودن. دی جی هم اومده بود. تیلدا و دخترک دست هم رو گرفتن و با هم نشستن یه کم و حرف زدن. کم کم همه مهمونا اومدن. تقریبا 20 تا بچه 3 ساله اونجا بود، همه با ماماناشون. دخترک مولود، وقتی آهنگ شروع شد با سر و صدا حال نکرد و رفت یه گوشه و زیاد اوکی نبود. وسطاشم انقدر سرش شلوغ بود و همه دوستاش اومده بودن که زیاد با تیلدا نبود. اینم که حسااااااس. هی میگفت من با دخترک قهرم، چرا با همه بازی کرد، با من بازی نکرد. اصن چرا من رو آوردی. من دیگه نمیام. نه میرقصم نه عکس میگیرم نه هیچی. هی میگفتم خاله اون که الان با هیشکی بازی نمیکنه، میگفت نه دست همه رو گرفته، دست من رو نگرفته. برو بهش بگو با من بازی کنه. منم دوبار بهش گفتم ولی خب اونم یه بچه سه ساله س. اصن حواسش نبود و نمیومد بازی کنه. تیلدا هم من رو کچل کرد. منم که پریود خسته، واقعا دلم میخواست بزنم زیر گریه. همش هم به من میگفت پیشم باش و اصلا نمیتونستم بلند شم. قرار بود فیلم بگیرم از تولد. ولی خب نشد زیاد. البته کلا هم بدم میاد یه همچین مسئولیتی رو به آدم بسپرن. اینجوری دیگه آدم خودش هیچی نمیفهمه از تولد. خلاصه که سخت گذشت. از اونور هم خیلی ناراحت شدم از دست گاما. واسه اینکه کلی از دوستاش رو با خواهر و زنداداشاشون گفته بود، صرف اینکه بچه دارن. بعد اونوقت بتا رو دعوت نکرده بود. من انتظار نداشتم، ولی خب وقتی تیلدا رو گفته، مامانش هم باید باشه دیگه. همه بچه ها با مامانشون بودن، دیجی هی میگفت مامانا با بچه هاتون بیاین وسط، تیلدا یه جوری میشد. خلاصه که اعصاب معصابم خط خطی. البته تو رفتارم نشون ندادم. خوش و بش می کردم با گاما. ولی خب اصلا نرفتم کمکش کنم. البته یه خانمی رو آورده بود برای پذیرایی. اما جاهایی هم که کمک لازم بود نرفتم. بهم برخورده بود. خلاصه دیگه سر اعلام کردن کادوها، تیلدا اسم خودش رو نشنیده بود و بازم ناراحت بود. گفتم برم بگم دوباره بخونن؟ گفت آره. دیگه رفتم به گاما گفتم به دخترک بگه باز از تیلدا تشکر کنه که راضی شه، اونم کرد و دیگه تیلدا خوش اخلاق شد. کیک و شام خوردیم. ماکارونی و ناگت و سیب زمینی و الویه و چیکن استروگانوف درست کرده بودن. شام تیلدا رو دادم بهش و دیگه کم کم که مهمونا رفتن و سر دخترک خلوت شد، رفتن با هم بازی کردن و دیگه خیلی خوش اخلاق شد تیلدا. حال کرده بود. منم بسیار خسته بودم. همه که رفتن سیگما اومد و یه ربعی بود و بعدش رفتیم خونه. تیلدا گیر داده بود من رو ببرید پارک. ساعت 10 شب! گفتم اول باید بریم خونه لباس عوض کنیم. رفتیم و واقعا حال نداشتم ببرمش پارک. پاهامم درد میکرد از کفش پاشنه بلند. رضایت داد نریم. تیلدا بهم میگفت خاله تو از همه خوش تیپ تر بودی. کلی ذوق کردم. دیگه بتاینا اومدن دنبالش. گفت تتا کل امروز نق زده که تیلدا نیست. هی میرفته عکساشو بوس می کرده. وقتی دیدش، پرید بغلش کرد و انقدر بوسش کرد که. از دیدن هم ذوق کرده بودن و خونه رو گذاشتن رو سرشون. خوب بود که همسایه بغلی و پایینیمون نبودن و بالایی هم خودش مهمون داشت. انقدر بپر بپر کردن و ورجه وورجه که هی بلا سرشون میومد و هی یکیشون میزد زیر گریه. بتاینا هم زیاد چیزی نمیگفتن بهشون. من یه کم کلافه شده بودم. هی نگران بودم سرشون بخوره به تیزی میز یا تتا با سر فرود بیاد رو سنگای کف زمین! یه بار هم دستش لای در موند و کلی گریه کرد. دیگه بعد از پذیرایی خریدهای آنتالیا رو به بتا نشون دادم و ساعت 12.5 اینا بود که رفتن. بی نهایت خسته بودم. تا 2 نشستیم با سیگما گپ زدیم. راجع به همه چی. بسته شدن شرکت و در مورد انسانیت و همه چی. خیلی گپ خوبی بود. یه کم بهتر شد حالم. 2 خوابیدیم دیگه.

جمعه ساعت 10.5 بیدار شدم. صبحونه خوردم و بعد با سیگما نشستیم سر مرتب کردن عکسا. دوربین رو خالی کردم و عکسای دخترک اینا رو ریختم براشون ببرم. کلی از عکسای خودم رو هم مرتب کردم و ریختم رو هارد. نهار هم ساندویچ الویه داشتیم از دیروز، هم مرغ داشتم که گرم کردیم و خوردیم. فیلم مانکن رو دیدیم و بعدش سینمایی آل که مصطفی زمانی بازی کرده بود رو نصفه دیدیم و نسکافه خوردیم با شکلات. حمام هم رفتم. تا عصر که به سیگما زنگ زدن مجبور شد بره نزدیک کرج و من تنها موندم. یه کم خونه رو مرتب کردم و با مامان تلفن حرف زدم و عکسای آنتالیا رو هم ریختم رو گوشیم که تازه بعد از یه ماه بشینم نگاهشون کنم! بعدشم موهامو صاف کردم با اتو و آرایش هم کردم چون باز قرار بود بریم خونه گاماینا شام. این سری آقایون هم بودن! دو شب پشت هم تولد. یه شلوار کاربنی از آنتالیا آورده بودم که پوشیدم با یه تاپ کاربنی و یه کت سفید. کفش سفید هم پوشیدم و سیگما که اومد رفتیم خونه گاماینا. خاله هاش هم اومدن. سیگما هم تیپ سبز کمرنگ زده بود با خریداش از ترکیه. تیپ زده بودیم حسابی و همه ازمون تعریف کردن. تازه مادرشوهر و گاما از تیپ دیروزم هم تعریف کردن و گفتن خیلی عروس طور بودی. آخه همه مامان بودن و یه پره تپل بودن و خسته طور. گاما میگفت قدر شادابیتو بدون، بعد از بچه از این خبرا نیست. گفتم بعد از نگه داشتن تیلدا و دیدن این مامانا، برنامه بچه دار شدن ما 5 سال دیگه به تعویق افتاد خندیدن کلی. کلی هم عکس گرفتیم و کیک بازی و شام هم از بیرون سفارش داده بود. عکسا رو هم براشون ریختیم و دیگه یه ربع به 12 بود که رفتیم خونه و تا بخوابیم 1 شد. یه کم مُستَرِس شده بودم! یعنی استرس مند! ولی خب با خودم حرف زدم که مثل پارسال نشم دوباره. پاییز یه کم استرس زاست برام!

امروز میخواستیم 6.5 بیدار شیم که چون دیر خوابیدیم بیخیال شده بودیم، ولی من یهو یه ربع به 7 بیدار شدم و دیگه دیدیم میشه پاشد، پاشدیم. ماجرا از این قراره که گیلی جان، که یک 206عه، از روز اولی که گرفتیمش روغن ریزی داشت. صدبار هم بردیم نمایندگی و درست نشد که نشد. خلاصه الان ایران خودرو، خیر سرش، فراخوان داده که آقا پاشید بیاید این مشکل روغن ریزیشو حل کنیم. بعد از 2سال و نیم! دیگه ساعت 8 صبح وقت گرفته بودیم که سیگما ببرتش. واسه همین باید زود بیدار میشدیم که قبلش من رو بذاره شرکت و بره. دیگه سیگما هم برده بودش و سریع همونجا مثکه کارشون رو انجام دادن و ماشین رو دادن. حالا خدا کنه درست شه دیگه. یه ماشین نمیتونن تولید کنن هنوز که ایرادی نداشته باشه!