اپسیلون

سلام سلام. صبح اول هفتتون به خیر. امروز شنبه نیست ولی اول هفته که هست. تعطیلی شنبه باعث نشد دلتنگی غروب جمعه پاییزی رو نداشته باشیم، فقط شیفت خورد. دیروز عصر چرا اینجوری بود؟ قشنگ حس عصر جمعه دهه هفتاد رو داشتم. بگذریم.

الوعده وفا. ازتون خواسته بودم برام دعا کنید، اومدم نتیجشو بگم. ممنونم ازتون که هستین و اینجور وقتا حسابی دلگرمی این 

خب ماجرا از این قراره که ... بله... از اتاق فرمان اشاره می کنن مقدمه چینی بسه، برو سر اصل مطلب. من باید یه خبری بهتون بدم و اونم اینه که:

 دارید خاله میشید 

تقریبا 2.5 ماهمه، یه نینی فینگیلی تو دلمه. خدا بخواد اونور سال، احتمالا اردیبهشت به دنیا بیاد. 

به خانواده هامون از همون هفته 6 گفته بودیم. ولی به بقیه فامیل، تازه از پریروز شروع کردیم به اعلام کردن. 

این مدت یه کم برام سخت گذشت. اما نسبت به خیلیا، اوضاعم زیاد بد هم نبود. حالت تهوع صبحگاهی و عصرگاهی دارم. شبا هم نفخ می کنم و رو به موت میرم. دکتر بهم قرص ضد تهوع داده، میخورم بهترم. ولی بعضی وقتا هم کارساز نیست. هنوزم خوب نشدم البته. منتظرم 3 ماه تموم شه، میگن بعدش بهتر میشی. امیدوارم.

از اولش بگم که چجوری فهمیدم. اول اینکه خب منتظر بودم.  پریودم که عقب افتاد، یه بار همون روز بیبی چک گذاشتم و منفی شد. ضدحالی بود ولی خب خودم مطمئن بودم که این الکی میگه. حس باردار بودن داشتم. بی دلیل ها، هیچ علامتی نداشتم ولی یه حسی بهم میگفت هستم. بعد به دکترم که گفتم اینجوری، گفت خیلی زود تست کردی و باید بذاری یه هفته، 10 روز از موعد پریودت بگذره بعد. ولی خب مگه من تحمل دارم؟ روز سالگرد ازدواجمون، گفتم حالا که هیچ کادویی واسه سیگما ندادم، باز بیبی چک بذارم و خبر پدرشدنش بشه کادوش. سیگما که رفت بیرون، بدیو بدیو زنگ زدم به داروخانه و گفتم برام یه بیبی چک بفرسته. خانومه خنده ش گرفته بود. میگفت همین؟ گفتم آره دیگه. گفت آخه خودش 10 تومنه، اون وقت باید 10 تومن هم پول پیک بدین! گفتم بفرست خانوم. اورژانسیه. خخخ. قرار بود سیگما زود برگرده خونه. خلاصه بدیو بدیو این بیبی چک رو هم تست کردم و با یه جواب منفی دیگه روبرو شدم! ضد حال! سعی کردم ناراحت نشم و سریع همه آثار جرم رو پاک کردم که سیگما متوجه نشه بازم تست کردم و منفی بوده. خلاصه که نشد بهش کادو بدم. چند روز بعدش، که دیگه دکتر بهم گفت برو آزمایش بده، گفتم بار آخر یه بیبی چک بذارم قبل آزمایش و بالاخره لطف کرد مثبت شد  جالبه میگن مثلا 5 دقیقه صبر کنید بعد جواب روش رو ببینید. من گذاشتمش رفتم حاضر شم که بریم آزمایشگاه. سیگما مثل عقاب زل زده بود بهش که خط دوم رو ببینه و دید  یه جورایی اون خبر بارداری رو داد دیگه سریع رفتیم آزمایشگاه، گفت سه ساعت دیگه بیاین برای جواب. کلپچ معروف بعد از آزمایش رو خریدیم و بردیم خونه گرم کردیم و خوردیم. عصری وقت دکتر داشتم. گفتم قبلش بریم جواب رو بگیریم و بریم دکتر. جواب رو گرفتیم و استرس داشتم. اومدیم تو حیاط آزمایشگاه باز کردیم دیدیم زده بتا 605. دیگه خیلی خوشحال شدیم. عکس یادگاری هم گرفتیم و رفتیم دکتر. دکتر بهم گفت عدد بتا خیلی کمه ممکنه خارج رحمی باشه. 48 ساعت بعد باز آزمایش رو تکرار کنید که می  خورد به تعطیلات تاسوعا عاشورا باید 5 روز این استرس رو تحمل می کردم. از این چیزای نگران کننده کم نمی گن به آدم. یعنی همش هی نمیذارن آدم مطمئن شه از اینکه بارداره. البته ما دیگه به خانواده ها اعلام کردیم و از این احتمال هم چیزی نگفتیم که استرس نکشن. این مدت کم استرس نداشتیم، اما همش سعی می کنیم به خانواده ها بروز ندیم. این رو از بچه آخری بودن یاد گرفتم. همیشه میبینم که مامان استرس بتا و داداش رو داره. چون همه بدبختیاشونو میان میگن بهش. و اون هی غصه میخوره. واسه همین من هیچی رو بهش نمیگم. از یه عالمه ضرری که امسال کردیم، داستان های شغل سیگما و اینا هیچی بهش نگفتم این مدت. حتی اینکه حالم خوب نیست و زیاد نمیتونم آشپزی کنم رو هم نگفتم بهش. خودم سعی می کنم درست کنم، از بوی پیاز اینا متنفرم، بالا میارم بوش بهم بخوره. ولی موقع خوردن اوکی میشم. اینه که یا غذاهای بی بو درست می کنم، یا از تهیه غذاها سفارش می دم. البته وقتی بریم خونه مامانا سعی می کنم لااقل واسه یه وعده غذا بگیرم. خلاصه که اینجوریا. 

راستی واکسن آنفولانزا هم زدم. خانه های بهداشت دو سه هفته پیش آورده بودن و فقط واسه خانمای باردار تزریق داشتن. منم با هزار بدبختی، 3-4 روز صبح تا عصر دنبالش بودم تا بالاخره تونستم تزریق کنم. 

فعلا منتظرم 3 ماهه اول تموم شه، هم مراقبت های غذاییم کمتر بشه (خیلی چیزا رو میگن تو 3 ماه اول مصرف نکنید) و هم اینکه این حالت تهوع و اینا بره. البته میگن هر چی بگذره در کل بدتر میشه اوضاع. ولی خب امید بد چیزی نیست 

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین

نظرات 65 + ارسال نظر
مونا یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:40 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام
مبارکت باشه خوشگلم
ایشالا به سلامتی و دل خوش این دوران رو بگذرونی

مرسی عزیزم. ممنونم از آرزوی خوبت

نازنین یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:47 ب.ظ

وای مبارکه لاندا
چه خبر خوبی بود
ایشالا با سلامتی بگذره این مدت برات و نی نی سالم و سلامت بیاد تو بغلت
خیلی خیلی خیلی مبارکه

مرسی نازنین جان. ایشالا که همین جور که میگی باشه

Mahsa یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:20 ب.ظ

مبارکه لاندا. حسابی از این دوران لذت ببر و هیچ استرسی به خودت راه نده.
خدا نگهدار خودت و نینی باشه

مرسی عزیزم.
وای نمیشه استرس نداشت. هر روز یه موضوع جدید برای استرس جور میشه

kindgirl یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:30 ب.ظ http://kindgirl.blogsky.com

سلام مامان لاندا مبارکه انشاله این مدت به خوبی و سلامتی بگذره و نینی گولو جون به سلامت بیادبه دنیا
خیلی مراقب خودت باش نگران حالت تهوع اینام نباش به مرور کمتر میشه من خودم به گفته اطرافیانم جر بد ویارترین ها بودم همش میگفتم میترسم بچه از دهنم بزنه بیرون
راستی سعی کن یوگا و ورزش اینارو بعد 18 هفته با تایید دکترت شروع کنی.

مرسی دختر مهربون.
جدی؟ من خدا رو شکر تا الان فقط یکی دوبار بالا اوردم. ولی خب خود حالت تهوع و گلاب به روتون اوق زدن پابرجاست.
بعد از هفته 18؟ مرسی که گفتی. الانا که هیییییییییچ فعالیتی ندارم. خیلی بده. بتونم یوگا رو انجام بدم خیلی حس بهتری میگیرم

مهرناز یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:53 ب.ظ

عزیزم

فرناز یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:55 ب.ظ

وای چقدر خوشحال شدم مبارک باشه امیدوارم به سلامتی و راحتی به دنیا بیاد خیلی روزهای هیجان انگیز هستن قدر لحظه لحظه ش رو بدون. حالت تهوع هم مال من سه ماه و نیم تموم شد یعنی یه روز صبح پاشدم دیدم همه چیز میتونم بخورم!
دیدی خوابت زیاد شده بود و بی حوصله بودی دلیل داشت

مرسی فرناز جان. آره دیدی؟ کاملا زدی تو خال اون موقع که گفتی تو همون بازه ای بود که بیبی چک منفی میشد
جدی؟ واقعا همینجوریه؟ یه روز پاشی دیگه تموم شده؟ خدا کنه

ترانه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:23 ب.ظ

چه خبر خوبی. خیلی خوشحال شدم. مواظب خودت و نی نی باش عزیزم

مرسی عزیزم. چشم

لیلی۱ یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:36 ب.ظ

ای جااان لاندا جان مبارکه واقعا سورپرایزمون کردی
خیلی مراقب خودت و نی نی مون باش


چشم

ویرگول یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:39 ب.ظ http://Haroz.mihanblog.com

مبارکتون باشه عزیزمممم
انشالا که این بار شیشه رو به سلامت به مقصد برسونی گلم.
اما باید بگم که خیلیییییی تعجب کردما شاید چون همین چند وقت پیش پست گذاشته بودی در مورد نی نی خواستن یا نخواستن و من نمی دونم چرا احساس می کردم نمی خوای. امااااااا همیشه خبر بارداری یه جور خاصی خوشحال کننده اس

مرسی ویرگول جان. میدونی دیگه داشتم خیلی نزدیک میشدم به اجرایی کردن تصمیمم، بیشتر از هر وقت دیگه ای افتاده بودم دنبال تحقیق. در نهایت تصمیمم به بارداری بود

پیشاگ یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:43 ب.ظ

من خیلی سوپرایز شدم
مبارکتتتت باشه مامان لانداااا . ایشالا به سلامتی و دل خوش
فک کنم اسمشو باید بذاری اپسیلون فعلا

اره اتفاقا تو این اپ های بارداری با اسم مامان اپسیلون مشغول به فعالیتم
واسه این پست هم میتونه عنوان خوبی باشه

الهام یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:44 ب.ظ

مبارکه عزیزم
ایشالا به سلامتی
خبر خوبی بود

ممنونم

تیلوتیلو یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:47 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

مبارک باشه عزیزدلم
انشاله به سلامتی
به به چه خبر خوبی
همین خبرهای خوب وسط این روزها بد هست که حال آدم را جا میاره
انشاله که به سلامتی و دل خوش به دنیا بیاد

سلامت باشی تیلو جان. با دعاهای شما انشالله سلامت به دنیا میاد

لیلا یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام مامان لاندا، چه خبر خوبی بهمون دادی، کلی خوشحال شدم از شنیدن این خبر شیرین. خیلی تبریک میگم عزیزم، ایشالله این ایام به سلامتی و شادی برات سپری بشه.

مرسی عزیزم. لطف داری

shadi bagheri یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 03:02 ب.ظ

eeee mobarake landa jon ajab khabare khobi mnm 1 salonim ezdevaj kardam to fekresham ama mitarsam pashimon misham hes mikonam masoliate bozorgie kholase k khili dargiram ☹️shoma chan saletone! mn 26 hes mikonam khodam bacham hamnoz

واقعا تصمیم یهویی ای نیست. من 3 سال بهش فکر کردم. بعد از اینکه 1 سال از ازدواجمون گذشت. سنت خوبه، اگه حس می کنی هنوز بچه ای خب واقعا الان وقتش نیست برات. از نظر سنی هم وقت داری
گوشه وبلاگم سنم رو نوشتم. 30 سالمه

لیلا یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام مامان لاندا، چه خبر خوبی بهمون دادی، کلی خوشحال شدم از شنیدن این خبر شیرین. خیلی تبریک میگم عزیزم، ایشالله این ایام به سلامتی و شادی برات سپری بشه.

مرسی لیلا جان

محبوبه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 03:06 ب.ظ

من خیلی خیلی هیجان زده شدم، همیشه حس زیبایی به بارداری دارم، بچه با همه سختی ها فوق العاده است، نیکی رنگ فوق العاده ای به زندگیم داد، راستی اینستا رو دی اکتیو کردم تا زبان بخونم، ندارمت اونجا، ولی خوشحالی و آرزوی خیرمو از طریق همین کامنت برات میفرستمممم

ای جانم به نیکی خانوم. مرسی عزیزم. موفق باشی

رها یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 03:17 ب.ظ http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام ماما لاندا
به به چه خبر خووووووبی
اوخییییییی عزیزم مبارکه بسیااااااااار
مننو یاد وختی نی نی جان تو شکمم بود انداختی خیلی خوب بود اصن بارداری با همه استرساش جز عمرم حساب نمیشه بس که عشق کردم
من که تا روز اخر و ثانیه آخر تهوع و ویار و حال به هم خوردگی داشتم ولی با این همه لدت بردم از هر ثانیه
برات یه بارداری شاد و آروم ارزو میکنم

وای جدی میگی رها؟ انقدر سخت بوده و باز هم دوست داشتی این دوران رو؟
پس چرا من حس خاصی ندارم؟ نکنه افسرده شدم خودم خبر ندارم؟

رابعه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 04:59 ب.ظ

مبارکه لاندا جون قدمش پر از خیر و برکت.

مرسی عزیزم

آبگینه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 05:21 ب.ظ http://Abginehman.blogfa.com

وااااای چه خبر خوبی
مبارک باشه مامان لاندا
یکم دیگه تحمل کنی حالت تهوع هم از بین میره.
این روزا تا میتونی استراحت کن و حتی بیشتر دراز بکش. من بارداری اولم خیلی بدوبدو کردم از چهارماهگی تا آخرش کابوس لکه بینی همراهم بود. ولی سری دوم فقط استراحت کردم و خداروشکر مشکل قبلی واسم پیش نیومد.
بازم بهت تبریک میگم، روزای خیلی خوبی رو پیش رو داری

مرسی عزیزم.
اره خداییش این دورکار شدنه خیلی بهم کمک کرد تو استراحت کردن. معمولا روزا همش خونه ام و بیرون نمیرم. البته همینش بده که هیچ فعالیتی ندارم. این کرونا همه چی رو ازمون گرفته. حالا فعلا از این بخش استراحت استفاده می کنم

خورشید یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 06:19 ب.ظ http://khorshidd.blogsky.com

تبریک فراوان بانو

مرسی عزیزم

زری .. یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:00 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

به به مبارکه من حدس زدم خبر خوبی که بهمون میدهی همینه :))
باز هم تبریک میگم. من هم دقیقا تا پایان ماه چهارم ویار و بالا آوردن داشتم. هر روز حتما یکبار و یا دو مرتبه بالا میآوردم. اما در مورد غذا، من تو زودپز میپوختم همه چیز را که کمتر بو بهم بخوره و بعدش میذاشتم بیرون تو راهرو تا هوای اون خالی بشه و خلاصه بوی کمتری تو خونه بود. گفتم شاید بدرد تو هم بخوره.
واااای که امان از این دکترها و این استرس هایی که به ادم وارد میکنند اگر بتونی کمتر بروی پیششون واقعا خودت راحتتری.
به سلامتی و خوشی مبارک باشه باز هم

مامانای باتجربه همتون حدس زده بودین انقدر که تابلو بودم
مرسی از درمیون گذاشتن تجربیاتت. پس فعلا امیدوار نباشم واسه خوب شدن؟ تا اخر ماه 4؟
اول اولش اماده سازی مواد توی زودپز. پیاز اینا. اخ اخ
معمولا کاراشو می کنم. آخرش به سیگما میگم یه پیاز پوست بکن خرد کن بریز تو زودپز، درش رو هم ببند من نبینمش اصلا. پوست پیازها هم باید هر چه زودتر از خونه خارج بشه

لال0 یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:06 ب.ظ

مبارک مبترک مبارک چه خبر خوبی ، وای چقدر تو خوبی استرس برا پدر و مادر نمیبری
خیلی ها جون به لب میکنن مادر و پدر رو

مرسی عزیزم. میگم که منم ذاتا اینجوری نبودم. معمولا آدما مثل بچگی دوس دارن درد و غصه هاشونو به مامانشون بگن. ولی خب وقتی دیدم چقدر ناراحت میشه از غصه بچه هاش، دیگه تصمیم گرفتم لااقل من یکی نگم.

مهدیه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:43 ب.ظ

عزیزززم خیلییی خوشحال شدم خیلییییی مبارکه ..الهی که همیشه دلت شاد باشه و همیشه بهمون خبر ای خوب بدی

مرسی گلم. چه آرزوی خوبی

نیلوفر یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام عزیزم مبارکت باشه لاندا مهربوون

مرسی نیلوفرجان

مهسا یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:09 ب.ظ

سلام خییییلی مبارکه قدمش خیر وبرکت باشه براتون

ممنونم عزیزم

فاطمه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 11:29 ب.ظ http://Ttab.blogsky.com

عزیزم زیادباحرف دکتراسترس نگیروسعی کن ازاین دوران فقط خاطرات خوش برداری.۳ماهه دوم خیلی راحته دوران طلایی بارداری بهش میگن.نه حالت تهوع داری نه بچه سنگینه.هورمون هات هم تنظیم شده
چه خوب که بچه اردیبهشتی میشه

به به، سه ماهه دوم کجایی که زود بیای؟
مثل خودم میشه. خخخ.
البته اگه عجله نکنه و فروردین به دنیا نیاد

Lightwind دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:11 ق.ظ

عزیزززم
لانداجان تبریک میگم
من سالهاست که خاموش میخونمت ولی این خبر ویژه بود و نمیشد سکوت کرد. الهی که براحتی و با سلامتی بگذرونی دوره ی بارداری تو

ای جان. چه خبری بود که خاموشا روشن شدن
مرسی عزیزم

مهناز دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:22 ق.ظ

عزیزمم، تبریک میگم خیلییی

مرسی

میترا دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:18 ق.ظ

واااااااااای بدو بیا بغلم

خداروشکر به سلامتی
وای زود زود بنویس
اشک تو چشام جمع شد
عاقبت بخیر بشی مااادر
۰

مرسی میترا جان

سارا دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:45 ق.ظ

تبریک فراوان لاندا جون! امیدوارم بتونید خوب از خودتون مراقبت کنید و لذت ببری از اینکه باید به خودت زیاد توجه کنی. دخترم ٨ ماهشه ، اینه که هنوز خیلی خاطره اون روزها زنده است باسم

مرسی عزیزم. ای جان. خدا حفظ کنه دختر کوچولوت رو

نسترن دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 03:31 ق.ظ

واییییی مبااااررررکه
چه خبرهههه خوبیییی
منم منتظره بی بی چکه مثبتم البته یه ماهه ولی هیجان انگیزه....ایشالله خدا صحیح و سالم بیاره تو بغلت نی نی قشنگ روو

ای جان. ایشالا که همین ماه میبینی این بیبی چک مثبت رو. واسه من که خیلی بازی درآورد تا خط دومش ظاهر بشه
ایشالا شما هم زود نینی دار شی و بیای اینجا از تجربیات مشابه بگیم

Ella دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:06 ق.ظ

خیلی مبارکه لاندا جان انشاالله قدمش پر از خیر و برکت و سلامتی براتون باشه

مرسی عزیزم

غزال دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:19 ق.ظ

ای جانم مبارکت باشه عزیزم انشاالله با هم به سلامتی این دوران رو طی میکنین
دیگه این پست باید حتما میومدم خوشحالیم رو نشون میدادم.
اسم نی نی رو بعدا بهمون بگی ها

ممنونم عزیزم. چشم

ستاره سحری دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:44 ق.ظ

سلااام لاندا جان...... وااای که چقدرررر خوشحااال شدم، چه مامان نازی میشی تو..... مخصوصا که نی نی یه دختر کوچولوی ملوس باشه مثل خودت..... عزیزم انشالله دوره ی بارداری برات شیرین و پر از خاطرات خوب طی بشه.....برای سلامتی ات کلی دعا می کنم دوست جونم❤️❤️❤️

وای خیلی لطف داری. دختر که خیلی عزیزه. ایشالا ایشالا خیلی لطف داری

انه دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:51 ق.ظ

لاندا لازمه بگم از خوشحالی و ذوق بغض کردم همون اولشو دیدم اومدم دارم کامنت میذارم فقط اینقد ذوق کردم که حد نداره مبارکه عزیزم حالا برم ادامشو بخونم

ای جانم. چه دل مهربونی داری تو

طلوع دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 11:47 ق.ظ

مبارک باشه، الهی هر دو سالم و سلامت باشید

ممنونم

دکترمهرانا دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام مامان لاندا
مبارکه
بهترینهارو واست آرزو می کنم

مرسی مهرانا جان

نازنین دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:43 ب.ظ

لاندای عزیزم
مبارکتون باشه قدمش پر از خیر و برکت باشه براتون
الهی که به راحتی و سلامتی این دوران برات طی بشه

مرسی عزیزم. لطف داری.

رویای ۵۸ دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:34 ب.ظ

جانم...چه ذوقی کردم...‌مبارک باشه...ان شالله به سلامتی و دل خوش

از بس مهربونید مرسی

رها دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:42 ب.ظ http://golbargesepid.parsiblog.com

آره دقیقا از هر لحظش بجز وقت حال به هم خوردگی که بخش زیادیش رو شامل میشد لذت بردم!!!!!
اینقد برام هیجان انگیز بود که نگو
اصن انگار معجزه خلقت رو به چشم می دیدم
فک کن؟ از هیچیه هیچیه هیچی یه ادم آفرید تو دل من یه آدم کامل و مستقل
همونجور که منو آفرید از هیچی
انگار این من بودم که دوباره افریده میشدم ذره ذره
انگار دوباره جووونه میزدم و
بخوام توصیف کنم حس و حالمو تو کلمات جا نمیشه اصن
خلاصه اینکه برات یه عالمه شادم

وای چه حس های جالبی داری. من به اینکه معجزه س خیلی فکر می کنم. هی میگم یعنی الان یه قلب دیگه تو دل من داره میزنه؟ ایناش خیلی برام عجیبه.

رها دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 02:49 ب.ظ http://golbargesepid.parsiblog.com

راستی یادم رف بگم ازینکه حس خاصی نداری
بعضی حس ها کم کم شکل میگیرن و عمیق میشن و ریشه میدن
بعضیا وختی اولین بار صدای قلبش رو میشنون وبعصیا وختی اولین بار تکون میخوره بعضیا با تکون های هر روزه و بعضیا وختی به دنیا میارن و میبیننش و بعضیا وختی اولین بار شیر میدن و بعصیا به مرور بعد از تولد نی نی
منتها عشق به نی نی ها یه جوریه که هر روز بیشتر میشه هر روز هر روز
برا همینه که وقتی یه بچه رو به سرپرستی میگیرن میتونن عشق پدری و مادری بهش بدن و عشق فرزندی ازش بگیرن

ببین حس که دارم ولی خب نه اونجوری که بگم دوران بارداری خارق العاده س برام. مثلا موقع سونو که دیدمش دست داشت و تکون میخورد، شیطونی می کرد اشک تو چشمام جمع شد و کلی قربون صدقه ش رفتم. خیلی غیر قابل باور بود برام. ولی اینکه روزام فرق خوشگلی کرده باشه نه هنوز. امیدوارم حالا تو سه ماهه طلایی وسط با حس کردن لگداش بیشتر ذوق داشته باشم

محبوبه دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 06:13 ب.ظ

تبریک میگم عزیزم، بچه کوچولوها خیلی جیگرن، من عاشق بغل کردن شونم و وقتی پتو شون رو با شلوغ کردن از روشون رد میکنن، مبارکت باشه

واااای من عاشق نوزادم. بوی نوزااااد. فکر کنم بغلیش کنم از بس دلم نیاد بذارمش زمین. سر تیلدا و تتا که اینجوری بودم.

اوا دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 07:32 ب.ظ

وبلاخره یه خبر خووووب خداروشکر بهتون تبریک میگم انشالله با قدمش کلی خوشی و شادی و سلامتی نه فقط برای شما برای کل دنیا بیاره

مرسی عزیزم. چه دعای خوبی کردی. آره واقعا کاش یه عالمه خبر خوب با خودش بیاره. کرونا تموم شه، وضع مملکت بهتر بشه. این رو واقعا امیدوارم ها. چون اردیبهشت هم هست و قراره رییس جمهور جدید بیاد همون موقع. واقعا امیدوارم لااقل کارشکنی های داخلی علیه رییس جمهور جدیدی که خودشون بهش رای میدن کمتر باشه و وضع کشور بهتر شه.

زهرا دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 11:03 ب.ظ

تبریک میگم انشالله بسلامتی وای من همیشه از خبر تولد و بارداری بی نهههههایت ذوق میکنم

مرسی عزیزم. راستش منم همینجوریم

مریمی دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 11:41 ب.ظ

سلام لاندا جون
خیلی مبارک باشه ..خیلی خیر خوبی بود انشالله به سلامتی

ممنونم

طاهره سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:21 ق.ظ

خیلی تبریک میگم بهتون عزیزم.روزهای خوبی رو براتون آرزو میکنم.

مرسی عزیزم

عطیه سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:00 ق.ظ

سلام لاندا جونم اولا خیییلی شادباش میگم خدمت خودت و جناب همسر...دوم اینکه تو کامنت ها متوجه شدم سی سالته اما باورم نشد چون ب روحیاتت نهایت 24 میخوره
سوم اینکه منم تو بارداریم خییییلی تهوع های ناجور داشتم طوری ک دوبار بستری شدم ولی همش با ورود ب ماه چهارم تموم شد و اینکه قرص ویتامین ب 6 خیییلی مؤثر بود از پزشک سوال کن اگه صلاح بود واست تجویز کنه...دوران خوب و شیرینی رو تجربه کنی ب امید خدا ...کمترین فاصله رو داری باهاش دقیقا تو دلته این خیییلی شیرینه نه؟

خیلی خل و چلم؟
وای چه سخت بوده واسه شما. من واقعا ناشکری می کنم پس. چون انصافا حالم خیلی بد نمیشه. همین قرص ضد تهوع خوبم میکنه.
جمله آخرت چه خوب بود. بهش فکر کردم. کمترین فاصلههههه. آره خیلی شیرینه

مهرو سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:16 ق.ظ

خیلی خیلی مبارک باشه مامان لاندا
امیدوارم بارداری عالی داشته باشی و بعدها کلی کیف کنی از مرور خاطرات اینروزها
سلامت باشین مادر و نی نی

مرسی عزیزم. دعاهاتون خیلی خوبه. ایشالا که همین طور باشه واقعا

مهتاب سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:51 ق.ظ

سلام
من خواننده خاموش هستم
برا اولین باره شاید کامنت میذارم
مبارک باشه خیلی خیلی .
خیلی مراقب خودتون باشید . با انرژی مثبت و روحیه خوب جلو برید .

به به. مرسی که روشن شدین.
چشم حتما

یک زن سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 11:24 ق.ظ

مبارک باشه لاندا خانوم
من تا روز آخر بارداری هر روز یه مشکل جدید داشتم، حالت تهوع و هزار مشکل معده و آخرش هم حساسیت پوستی....وقتی بعد عمل بهوش اومدم تنها چیزی که مهم بود برام این بود که حالت تهوع دارم یا ندارم دیگه

عالی. واقعا سخته ایناش. من هم به جز تهوع مشکل معده دارم. ترش کردن و اینا. تازه هنوز به آخراش نرسیدم. میگن ترش کردن اون موقع خیلی بدتره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد