از هر دری سخنی

سلام. صبح شنبه بخیر. یهو از تابستون پریدیم تو زمستون. ما که دیشب دیگه دریچه های کولر رو بستیم چون از توش باد میومد. تو خونه هم سویشرت میپوشم دیگه!


دو هفته پیش دیگه نتونستیم به ندیدن دوستان ادامه بدیم. با اکیپ 6 نفره مون 2 روز جمع شدیم پیش هم. بسی خوش گذروندیم. همش بازی کردیم. انواع و اقسام بوردگیم های مختلف. استوژیت، جالیز، دژ از محصولات هوپا، مظنونین همیشگی، اسپلندور، خلاصه حسابی خوش گذروندیم. بعد از اون هم دو هفته خودمون رو قرنطینه کردیم. من که دورکارم. سیگما که فقط دونفر میرن شرکت اونم تو دوتا اتاق جدا. پیش مامانامون هم نرفتیم. البته اونا شاکی شدن. که اولا چرا خودتون رو در معرض خطر قرار میدین و با بقیه معاشرت می کنین، بعدشم اینکه دلمون تنگ میشه دو هفته نبینیمتون. ولی خب نمیشه که. همه سر کار میرن و کلی آدم میبینن. ما که هیشکی رو نمیبینیم. حالا دو روزم خواستیم بقیه رو ببینیم. خدا رو شکر به خیر گذشت و هیچ کدوممون مبتلا نشدیم. دیروز دیگه زمان قرنطینه تموم شد و رفتم دیدن مامانینا. فسقلک های بتا رو هم دیدم و کلی برام شعر خوندن. تتا الان 2 سال و 5 ماهشه. کلی شعر یاد گرفته. "یه روز آقا خرگوشه" که خیلی سخته و طولانی رو هم یاد گرفته به صورت خودجوش. دید تیلدا و کاپا بلدن، هی با اونا خوند تا یاد گرفت! اتفاقا یه ماه پیش بود که یه بار کاپای 4.5 ساله اومده بود پیشمون. تنها بود و حوصله ش سر رفته بود. هی میگفت عمه بیا بازی. گفتم بیا شعر بخونیم و دیدم فقط یه توپ دارم قلقلی رو بلده. دیگه کلیپ آقا خرگوشه رو دانلود کردم و با هم شروع کردیم به حفظ کردنش. مامانش کیف کرده بود. میگفت عه یاد گرفت. گفتم خب باهاش کار کنی یاد میگیره دیگه. این بچه هیچی بلد نیست. فقط از بس مامانش تو فکر آرایش کردنه و هر روز صبحش رو با آرایش شروع می کنه، کاپا همش دوس داره آرایش داشته باشه. رژ میزنه و حتی ریمل! حالا لاک و گل سر بماند. کاری ندارم به اینکه کاپا پسره. ولی ریمل برای بچه اصلا خوب نیست. خود رژ کلی سرب داره. دختربچه ها هم نباید استفاده کنن. بچه هم که انقدر به مامانش وابسته س که حتی اون موقع که مهد میرفت، مامانش باید میرفت توی کلاس مینشست! حالا بماند که الان هم که دیگه مهد نمیره و وابسته تر هم شده. خدا بخیر کنه. 

آخیش یه ذره غیبت کردم سبک شدم  

آقا دیدین خسرو آواز ایران پر کشید؟ من خیلی ناراحت شدم از اینکه شخصیتی مثل ایشون رو از دست دادیم. ولی از وقتی توی اسفند فهمیدم که حسابی این بیماری داره اذیتش می کنه و خودش دوس داره دیگه تموم بشه، یه کم هم براش خوشحال شدم. این آدم با اثرهای هنریش همیشه جاودانه س. اینکه تو بستری مریضی و با زجر چند ماه بیشتر نگهش میداشتن (در صورتیکه خودش اصلا دوست نداشت) فرقی به حال دیگران نداشت. برای یه آدم بزرگ مرگ پایان نیست واقعا... روحش شاد.


نظرات 2 + ارسال نظر
رویای ۵۸ شنبه 19 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:41 ب.ظ

پیشاگ یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:43 ق.ظ

خداروشکر بهتون خوش گذشت بالاخرههههه تونستین بعد مدت طولانی همو ببینید
اخی طفلی کاپا . بچه ها قدرت یادگیری شون خیلیییییییییی بالاست

آره خدا رو شکر
اره دیگه. بعد طفلک همیشه حوصله ش سر رفته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد