در حال اسباب کشی (1)

دیروز عصر سیگما نیومد دنبالم و خودم رفتم خونه. در رو که باز کردم فکر کردم دزد اومده. تابلو فرش ها نبود، تی وی نبود، لوسترها نبودن. کتابخونه نبود. گلدونای عسلم نبودن. همه چی رو برده بود سیگما. کلی ذوقشو کردم. بدون اینکه من بهش بگم چیا رو ببر، خودش اینا رو برده بود. البته با کمک بابا و دامادشون. گوشیش رو جواب نمیداد. یه کاسه عدسی برای خودم گرم کردم و داشتم میخوردم که سیگما اومد. خیلی خسته بود. یه کاسه عدسی بهش دادم و تن ماهی گرم کردم که بذارم رو شویدپلویی که تو یخچال داشتیم. دیگه باید خوراکیای یخچال رو تموم کنیم قبل اسباب کشی. شام خوردیم و بعد من رفتم سراغ میز توالت. قرار شد کشوهاشو همینجوری با لباس و مخلفات جدا کنیم و خودمون ببریم. وسایل روش و توی کمدهاشو گذاشتم تو کارتن ها و واقعا خسته بودم دیگه. خوبه بیشتر کارا رو جمعه کرده بودیم وگرنه من عصرا که از سر کار میرم خونه خیلی خسته ام و کار چندانی ازم برنمیاد. کلی از سیگما تشکر کردم بابت انجام کارا و بعدش لباسا رو ریختم تو ماشین و رفتم حمام. سیگما خیلی خسته بود، زود رفت خوابید. من منتظر موندم تا کار لباسشویی تموم بشه و تو این فاصله ظرفا رو هم شستم (همه ظرفا رفته اونور، چنتا دونه نگه داشتیم، واسه همین دیگه نمیشه گذاشت تو ماشین ظرفشویی، همه رو خودم شستم) و بعدشم لباسا رو پهن کردم و لالا.

یکشنبه 15 دی، صبح که بیدار شدیم رفتم محتویات فریزر رو خالی کردم که سیگما ببره بذاره فریزر شرکت. که من شب برم طبقات فریزر رو بشورم. قبل از بردن باید یخچال رو هم خالی کنم و بشورم. 


اسباب کشی آغاز می شود.

سلام

چه آخر هفته ای شد. جمعه صبح چشممونو باز کردیم با خبرترور سردار سلیمانی روبرو شدیم. قلبم اومد تو دهنم. حالا چی میشه؟ سوالی که از همون اول به ذهنم خطور کرد و دیگه ول نکرد. حالا چی میشه؟ ... اینجا خیلی نمیخوام عقایدم رو توضیح بدم. گرچه خواننده های قدیمی کمی دستشون اومده که چه جوری فکر می کنم. فعلا فقط واسه وخیم شدن اوضاع زندگی خودمون، ناراحتم و استرس دارم. 

بگذریم. بریم سر تعریف کردنیا.

از چهارشنبه 11 دی بگم. اولین روز سال میلادی جدید. 2020/01/01. ساعت 11.5 صبح سیگما زنگید که یه خونه دیدم، به نظرم همه چیزش خوب بود. چنتا عکس هم نشونم داد و گفت بیام دنبالت بیای ببینیش؟ گفتم بیا، اومد و رفتیم خونه رو دیدیم. خوب بود همه چیزش. فقط طبقه آخر نبود که دیگه من بعد از دیدن این همه خونه، پذیرفتم که بی خیال یه سری از خواسته هام بشم و انقدر روشون پافشاری نکنم. خودم راحت تر میشم. دیگه قرار شد همین رو بگیریم. البته که من هنوز مطمئن نبودم چون کلی خونه دیگه رو هم پسندیده بودم ولی به دلایل مختلف نمیشد. خصوصا که دوتاشونم که تا مرحله نشست رفته بودیم اما کنسل شده بود. در نتیجه اصلا خودمو امیدوار نکردم. سیگما رو دم شرکتشون پیاده کردم و خودم با گیلی دوباره برگشتم سر کار. عصری باز باید میرفتم دندون پزشکی که دندونم رو کوتاه کنه. مینا رو هم با خودم بردم و رسوندمش خونشون. بعدشم رفتم دندونم رو کوتاه کرد و رفتم خونه، دوش گرفتم و سیگما با باباش رفته بود نشست و بالاخره دست پر برگشت خونه. اجاره خونه رو نوشته بودن و چک من رو هم داده بود بهشون. دسته چک خودش تموم شده و شنبه بهش میدن جدید رو، تو این فرصت هم کلی چک لازم بودیم (هم واسه سرمایه گذاری جدیدش، هم رهن خونه) که من دادم چکش رو. (بله اعتماد کامل دارم بهش، حسابمم خودش پر کرد و همشون پاس شد.) اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانشینا. دیگه اونجا هم بحث این کار جدیدشون بود، چون سیگما با دامادشون با هم دارن این کار رو انجام میدن و حالا گاما هم خونه ش رو گذاشته واسه فروش و اونم قراره بره مستاجری. رایا جان جواب سوال شما رو هم همینجا تا حدی بگم، سیگما شریک داره، در غیر این صورت با پول یه خونه کاری (از کارایی که مدنظرش بود) رو نمیتونست شروع کنه. خلاصه دیگه همش داشتیم راجع به این چیزا حرف میزدیم. به سیگما گفته بودم که 5شنبه کارگر بگیره بره خونه جدید رو تمیز کنه، ولی 5شنبه یه عالمه کار داشت و گفت نمیتونم و اینا. گاما هم 5شنبه واسه خونه جدیدش کارگر گرفته بود که اول گفت خب کارگر من بیاد واسه شما که عجله دارید (خونه اونا هنوز فروش نرفته) ولی هماهنگیاش سخت بود و قرار شد جمعه صبح ما کارگر بگیریم. دیگه شب رفتیم خونه و سعی کردم رو مخ سیگما نرم و خوب باشیم با هم.

پنج شنبه صبح زود سیگما رفت دنبال کارای جدید. منم از 7 که بیدار شد، بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. ماشین رو برداشتم برم آزمایشگاه، یادم افتاد که تو طرحه. مرز طرح. دیگه بردم یه جا پارک کردم و با تاکسی رفتم آزمایشگاه، آزمایش خون دادم و بعد هم با تاکسی و بی آرتی برگشتم گیلی رو برداشتم و رفتم خونه سیگماینا، از باباش کارتن گرفتم. باباش کلی کارتن موز برامون از تره بار خریده بود. چنتا کارتن کوچیک هم بود که تا رسیدم خونه رفتم سراغ چینی ها. قرار بود چینی ها رو یه جوری بسته بندی کنم که تو خونه جدید دیگه بازشون نکنم. واسه خودم یه لیست آهنگ پلی کردم و سر فرصت نشستم با جعبه ها و ظرف ها سر و کله زدم. یه عالمه فوم خریده بودیم که میبریدم و میذاشتم لای ظرف ها یا دور بقیه چیزا میپیچیدم. تا ظهر نصف چینیا تموم شد ولی چون فوم هام تموم شد و جعبه کوچیکا، دیگه ادامه ندادم. سیگما با خبر خوش اومد و رفت خونه باباشینا، من یه ربع خوابیدم و پاشدم حاضر شدم که برم مهمونی صندوق خونه پسرخاله. حاضر که شدم سیگما با شیرینی اومد و با اینکه دیرم شده بود ولی نشستیم چای و شیرینی خوردیم و برام تعریف کرد. بعد دیگه من رفتم و سیگما موند و کتاب ها رو بسته بندی کرد. پسرخاله هم خونه جدید اجاره کرده بود و سر راه رفتم از نزدیکای شرکت، براشون یه دسته گل گرفتم و رفتم. مامان و بتاینا قبل از من رسیده بودن. کم کم بقیه هم اومدن و دیگه حرف اثاث کشی من بود و اینا. کلی دور هم حرف زدیم. نفر آخر صندوق هم مامان بود که دیگه قرعه کشی نکردیم. تا 7.5 اونجا بودیم و بعد زنداداش و کاپا اومدن تو ماشین من و مامان و بتا هم با ماشین بتا رفتیم خونه مامانینا. سیگما هم با کیک اومد و شام خوردیم و با مامان برنامه ریزی کردیم واسه جمعه. قرار شد صبح بیان خونه ما کمکم و دیگه رفتیم خونه لالا.

جمعه 13 دی، سیگما 7 صبح رفته بود دنبال باباش که ببرتشون خونه جدید بالا سر کارگرا، خودشم رفته بود شرکت که یه سری کار داشتن و قول داده بود تا ظهر بیشتر طول نکشه. ساعت 9 صبح بیدار شدم و همون تو تخت زنگیدم به سیگما که ببینم چه ها کردن که گفت سردار سلیمانی رو ترور کردن. دلم ریخت و کلی استرس گرفتم. همش تو فکرم بود. دیگه میدونستم الان مامانینا میان، یه کم خونه رو مرتب کردم و صبحونه خوردم و مامان و بابا با یه عالمه کارتن و ملافه اومدن. مامان خیلی خیلی ناراحت بود از این ترور. کلی غصه خورده بود و ترسیده بود از جنگ. دوس داشت گریه کنه. اول یه کم آهنگ غمگین براش گذاشتم که گریه کنه، بعدشم آهنگا رو شاد کردم که دیگه بشوره ببره. نرسیده مامان رفت سراغ آشپزخونه و کارمون شروع شد. بابا کارتن های باز شده رو دوباره جعبه ای میکرد و چسب میزد، من و مامان هم کابینتا رو خالی می کردیم و میشستیم و خشک می کردیم و میچیدیم تو کارتنا. 40-50 تا کارتن بود. همون اول آبگوشت هم بار گذاشتیم و دیگه تا جون در بدن داشتم کار کردم. وسطاش هم میوه و چای اینا میخوردیم. آنتن تلویزیونمونم قطع بود. یه کم بی بی سی دیدیم و جالب بود که اونا هم ناراحت بودن از این اتفاق. ساعت 1.5 سیگما بالاخره کاراش تموم شد و با دوتا نون سنگک تازه اومد. سفره رو انداختیم و جاتون خالی دور هم آبگوشت زدیم. من گوشت کوبیده دوس ندارم ولی این غذا برام بهترین غذای دنیا شد با اون حجم از خستگی. بعد از غذا هم دوباره افتادیم به جون ماجرا. کریستالا رو دادم به سیگما فوم پیچ کنه. اونم مثل خودم طول میداد مامان دعوامون می کرد که سریع تر باشیم. تا ساعت 3.5 اینا کل آشپزخونه تموم شد و بابا و سیگما ماشین بابا رو پر کردن و بردن خونه جدید. من و مامان هم کمد دیواریا رو ریختیم بیرون و بسته بندی کردیم و یه دور دیگه بابا و سیگما اومدن بردن. دور آخر که اومدن ظرفا رو تو دوتا ماشینا بار زدیم و وسایل شام رو هم برداشتیم و 4تایی رفتیم خونه جدید. مامان واسه شام پلو مرغ درست کرده بود آورده بود. اونجا که رسیدیم من رفتم رو 4پایه و شروع کردم به چیدن کابینتا. دست کارگرا درد نکنه، خونه خیلی خیلی تمیز شده بود و بوی تمیزی میداد. تمام کابینتا رو چیدم. سیگما هم کمد دیواریا رو چید. یکی از کمد دیواریا خیلی عمیقه، نردبون هم نداشتیم. رفتم رو دوش سیگما و از اونجا رفتم اون بالای کمد دیواری که بتونم رختخوابا رو بچینم. خیلی باحال بود. یه عکس هم انداختم. شام خوردیم و تا ساعت 10.5 دیگه آشپزخونه تکمیل شد، کمد دیواری ها هم 90 درصد چیده شدن. اصن باورمون نمیشد. دیگه مامانینا با ماشین ما رفتن خونشون و ما هم با ماشین باباینا رفتیم خونمون که در طول هفته باز بتونیم بار ببریم. دیگه خوابیدیم. البته انقدر خسته بودم و ذهنمم درگیر بود، درست و حسابی خوابم نبرد.

شنبه 14 دی، اومدم سر کار، خیالم راحته که دیگه بیشتر کارا انجام شده. اول قرار بود 5شنبه کامیون بگیریم، ولی وقتی سیگما دید بیشتر کارا انجام شده، گفت شاید بقیشم زودتر انجام بدیم و وسط هفته اثاث کشی رو تکمیل کنیم. دیگه ببینیم خدا چی میخواد.

تو بد موقعیتی هستیم، جنگ بیخ گوشمونه. اصن همین الانم جنگه، خیلی وقته. چندین ساله. اقتصادمون که کامل اقتصاد جنگه و هی بد و بدتر هم میشه، فقط خون و خون ریزی تو خاکمون نیومده، خدا کنه نیاد... شرایط ترسناکیه... 

خدایا خودت رحم کن...

خونه جان کوشی پس؟ 2020 شد.

هیچ کدوم از دوتا خونه ای که خواسته بودیم، نشد. با یکیش قرار نشست گذاشته بودیم واسه دیشب. دیشب سیگما و باباش رفته بودن بنگاه و بماند که بنگاهی با یه قیمت دیگه ما رو کشونده بود اونجا و صاحبخونه هم ریالی از قیمت خودش کوتاه نیومده بود و سیگما هم قبول کرده بود. گویا آخر معامله بودن که لات بازیای مالک دیگه حسابی سیگما و پدرش رو شاکی کرده و پا شدن اومدن بیرون. بعضیا چی با خودشون فکر می کنن؟! فکر کرده چون مالکه هر جور دلش بخواد میتونه رفتار کنه؟! هیچی این خونه هم نشد. باز بریم کفش آهنی بپوشیم بیفتیم دنبال خونه.

دیروز رفتم دندون دومم رو هم پر کردم. بی حسی رو زد تو لپم. یه چشمم باز نمیشد. انقدرم بی حس بودم که تا شب هیچی نتونستم بخورم. یه لیوان شیرموز درست کردم خوردم که سیگما اومد این خبر رو داد.

با خودم حرف زدم که ناراحت نشم. به خدا گفته بودم اگه خیره جور بشه. نشد، لابد خیر نبود دیگه. 


80متری بدم؟ 100 متری بدم؟ نوساز بدم؟ قدیمی بدم؟ طبقه آخر بدم؟ همشو بده

خونه پست قبل کنسل شد. یکشنبه که رفتیم خونه مامانینا، من خونه رو دوس نداشتم. مامان دلیل میپرسید. بهش گفتم خیلی قدیمیه، من روم نمیشه مهمون ببرم اونجا. مامان هم رفت رو منبر که خب قدیمی باشه مگه چیه، دزدی که نکردین بخوای قایم کنی، خونه س دیگه، مگه چیه و از این حرفا. خب نرم شدم. واسه بقیه چیزاشم دلیل آورد. سیگما گفت مامانینا فردا بیان خونه رو ببینن، اگه خوب بود به تو قوت قلب بدن. خب من خودمم دیگه مردد بودم. این بود که باهاشون قرار گذاشتم دوشنبه عصر بیان، هر چند که خیلی براشون دوره. عصری من خودم وقت مشاوره داشتم. نگم که چقدر خوب بود تو این روزای بی اعصابی من. آب رو آتیش بود یه جورایی. چون سیگما رو هم میشناسه، کلی بهم امیدواری داد که میدونه داره چی کار می کنه و تو اصن از اول هم عاشق همین روحیه ش شده بودی و خودتم ذوق می کنی از کارایی که می کنه و اینا. راست میگه. ته دلم ذوق می کنم که قانع نمیشه و اکتیوه، مسئولیت پذیره و این حرفا. آروم شدم کلی. بعد پیاده رفتم دم مترو و همون موقع مامان و بابا هم رسیدن. خب مامان پادرد داره، خوبیش این بود که کل مترو و پل عابری که رد شدیم، همش پله برقی بود. اونور پل عابر سیگما منتظرمون بود. سوار شدیم و رفتیم مشاور املاک رو برداشتیم و رفتیم همون خونه. یه بار دیگه دیدیمش و باز مثل دیروز اولش که دیدم خوشم نیومد. مامان هم اول داشت در مورد پرده ها نظر میداد، ولی هی کم کم دیدیم اصلا نمیشه. مامان هم دیگه گفت که این خونه دیگه خیلی قدیمیه، از همه خونه های قدیمی زمان بچگیامون هم قدیمی تره و نقشه ش هم خوب نیست و حیاط ایناشم خیلی کثیف طوریه و بالاخره گفت که آره واقعا مهمون نمیشه آورد تو این خونه. صاحبخونه ش هم اومده بود بالا و با بابا صحبت می کردن و بنظر اومد فضول طور باشه. یه جورایی خیالم راحت شد که با قبول نکردن این خونه چیز خاصی رو از دست نمیدم. بعدش رفتیم یه خونه دیگه رو هم دیدیم که همگی پسندیدیم. یه کم در مورد قیمت مساله داشتیم که چون صاحبخونه نبود، موکول شد به فردا. یه خونه دیگه هم صبح سیگما رفته بود دم دانشگاهمون دیده بود و بردمون نشونش داد. اونم خوب بود. دیگه رو این دوتا خونه اوکی دادیم و قرار شد در مورد قیمتشون سیگما امروز بره و ببینه کدوم رو میتونه ببنده. ساعت 9:15 بود برگشتیم خونه. سیگما ما رو پیاده کرد و رفت کباب بگیره. منم رفتم بالا و سریع برنج ریختم تو پلوپز و میوه اینا آوردم واسه مامانینا. سیگما هم اومد و شام خوردیم. بعدشم یه کم دور هم نشستیم راجع به خونه و سرمایه گذاری سیگما و اینا حرف زدیم. خیلی جالبه تو این داستان، هر دو سمت، چه خانواده ما چه سیگماینا، خانما نگرانن و آقایون اوکی. کلا خانما محافظه کار ترن دیگه. تا ساعت 11 اینا بودیم و دیگه یه اسنپ گرفتیم واسه مامانینا و رفتن خونشون. ما هم بعد از کلی مدت که هر شب گریه بود یه کم هم با گپ زدیم و خوابیدیم.

گفتم بهتون 20 ام باید خونه رو تحویل بدیم؟ یعنی نهایتا آخر هفته دیگه باید اسباب کشیمون تموم شده باشه، ولی هنوز خونه نداریم! ما همیشه شب امتحانی بودیم، الانم این طرز فکر داره خودشو تو زندگیمون نشون میده. مهمون که دعوت می کنیم یکی دو روز آخر همه کارا رو می کنیم. اسباب کشی هم همینه. همه یکی دوماه دارن بسته بندی می کنن، ما همه رو گذاشتیم هفته آخر  

این روزا کلی سرچ کردم راجع به نحوه اثاث کشی. ولی چون شبا تا دیروقت همش دنبال خونه ایم، وقت نشده یه نمکدون جمع کنم حتی! کارتون هم نداریم فعلا هیچی! 

ولی همش میگذره. امروز حالم خیلی بهتره. نتیجه نگرفتیم هنوز (چون من هر شب یکی دوتا میپسندیدیم، ولی در نهایت اکسپت نمیشد) اما سعی کردم رویکردم رو عوض کنم. یه چیزی میشه تهش دیگه. 


خانه سبز

دیروز رفتیم یه خونه دیدیم، یعنی کلی خونه دیدیم باز، ولی راجع به یکیش میخوام حرف بزنم. یه خونه قدیمی بود.  یه خونه دو طبقه که طبقه پایینش که صاحبخونه بودن، یه خانم و آقای مسن بودن. آقاهه لهجه شیرین یزدی داشت، خیلی شوخ طبع طوری بود. شوخ طبعیش من رو یاد آقاجونم انداخت. خدا بیامرزتش. آقاجون همیشه یه تیکه با نمک تو آستینش داشت. البته تیکه هاش دیگه تکراری شده بود، اما از ذوق شنیدن همون تکراریا، یه سری کارا رو میکردیم که همونو بهمون بگه. خونه خیلی بامزه بود. یه حیاط کوچیک که جای پارک ماشین هم میشد، کل راه پله پر از گل و گیاه. متراژ خونه خوب بود با یه بالکن گندهههه و کلی پنجره. توی خونه رو بازسازی کرده بود. کابینتها، های گلس و خوش رنگ، سرویس بهداشتی ها همه نو. این چیزاش باعث شد یه کم فکر کنیم به اومدن به این خونه. دو خواب بزرگ هم داشت. مشکل اصلی ای که تو ذوق زد، یه عالمه پنجره ش بود. کلی پرده میخواد  فقط. بعد از دیدن خونه رفتیم خونه مامانینا و تمام طول راه تو ترافیک داشتیم به پذیرفتن این خونه فکر می کردیم. قیمتشم خیلی مناسب بود برامون. فکر کنم آرامش خونه خیلی زیاد بود. کلا یه همسایه داشتیم که پیر بودن و بی سر و صدا. خونه هم قدیمی و احتمالا صدا کم منتقل می شد. البته چون پر از پنجره بود (به سمت پاسیو هم یه عالمه پنجره داشت) شاید صدا منتقل می شد، نمیدونم. ولی جاش خیلی دنج بود. خونه چنتا قواره با یه پارک بزرگ خوشگل خفن فاصله داشت. کلا دلبر طور خوبی بود. به مدل زندگی ما نمیومد ولی اگه میگرفتیمش شاید خوب بود. یه آرامش خونه قدیمی جالب. 

همه اینا رو با فعل گذشته نوشتم چون ردش کرده بودم. ولی به آخر پست که رسیدم هوسشو کردم...

البته هنوز نه نگفتیم ها. نمیدونم. خیلی مرددم....