به دنبال خونه!

قدر روزای معمولی رو تازه آدم میفهمه. همینکه یه شب از سر کار بری خونه و لم بدی، شام درست کنی و بشینی فیلم ببینی یهو برات میشه بهشت رویایی. 

دیروز سیگما زنگ زد که اجاره اون خونه کنسل شد. با اینکه بیعانه داده بودیم ولی بنگاه گفت که مالک نمیده ملکش رو. هیچی دیگه. یعنی از اول باید بگردیم. ساعت 3.5 مرخصی گرفتم که برم دندون پزشکی. دکتر گفت دندونت خالی شده. گفتم تو او پی جی 6 ماه پیش معلوم نبود؟ چک کرد گفت نه. چی کارش کردی؟ بهش گفتم که نخ دندون لای این دندونم نمیرفت و پاره می کرد نخ ها رو. به زور یه نخ محکم پیدا کردم و نخ کشیدم و بعدش شروع کرد به خرد شدن. گفت همین دیگه. خودت اینجوریش کردی وگرنه حالش خوب بود. دوتا بی حسی زد و پر کردش. ولی کوتاهش نکرد و الان فکم اذیته. این دندون از همه بلند تره. یه دندون دیگه م هم پر کردن میخواست و موند واسه سه شنبه. با دهن کج رفتیم باز خونه ببینیم. دکتر گفت مسکن قوی بخور تا درد جای آمپولای بی حسی شروع نشده. دوتا کدیین انداختم بالا و رفتیم دنبال خونه. یه عالمه خونه دیدیم ولی هیچ کدوم رو نپسندیدیم. ساعت 8 دیگه خوابم گرفته بود و خسته شده بودیم. برگشتیم خونه و زدم زیر گریه. شام آوردم خوردیم و بعدش رفتم نشستم رو تخت، پتو رو انداختم رو سرم و یه عااااالمه گریه کردم. دو هفته دیگه باید بریم و هنوز خونه نداریم. بعد دیگه قرصا عمل کرد و خوابم برد. سیگما اومد بیدارم کرد که مامان چند بار به گوشیت زنگیده و نگران میشه. پاشدم با مامان حرف زدم و تلفنی از اینکه همش پشت تلفن حواسش نیست و داره با بقیه حرف میزنه هم باهاش دعوا کردم و بد خواب هم شدم و بالاخره 10 اینا خوابیدم. ولی خوابم عمیق بود به لطف قرصا. خوابای چرت و پرت ندیدم. 

صبح که بیدار شدم بازم خوب نشده بودم. از خودم حرصم گرفته که نمیتونم خودمو جمع و جور کنم. قرار شد سیگما امروز خودش بره خونه ببینه، اگه چیزی مناسب دید کاندید کنه منم برم ببینم. وگرنه دیگه نمیکشم هی برم خونه چرت ببینم. 

از خودم شاکیم به خاطر حساسیتام. حساسیتم به صدا باعث شده یه خونه که همه چیزشم خوبه میبینم، باز هی بگم نکنه همسایه بالاییش فلان باشه و سر و صدا باشه و اینا. آدم وار نیستم که. از خودم بدم اومده! 

معاملات یهویی ما

سلام سلام. اول هفتتون به خیر و شادی. هوا هم که خوبه. بریم یه هفته خوب رو داشته باشیم.

من حالم خیلی بهتره. باید از چهارشنبه تعریف کنم براتون. سیگما اومد دنبالم که بریم خونه ببینیم. اولش تریپ اومدم که نظر خودته و من واسم فرقی نداره. رفتیم نزدیک شرکت. یه خونه دیدیم 12 ساله بود. طبقه اول. ولی داخل واحد خیلی کثیف طوری بود. خوشم نیومد اصلا. ولی هیچی نگفتم. تازه موقع بیرون اومدن از پارکینگشم در رو ماشین بسته شد و یه کم از رنگ گلگیر رفت! یکی دیگه هم بهمون نشون دادن که طبقه 6 بود. مزخرف! انگار رو پشت بوم یه واحد ساخته بودن همین جوری! اصن خوشم نیومد. یه کم تو فکر طبقه اولیه بودیم که گفتیم اگه تمیز کنه شاید اوکی کنیم. هر چند که من طبقه آخر میخواستم. به خاطر داستانای همسایه بالایی. اه. هیچ وقت هم که طبقه آخر گیر نمیاد! رفتیم خونه. تو راه صحبت کردیم و وقتی که رسیدیم. سیگما گفت به شریکش (دامادشون) و اون یکی شریک بالفوه، اعلام کرده که فلان قدر پول میاره و بیخیال فروختن اون خونه میشه فعلا مگر اینکه بعدا توجیه اقتصادی داشته باشه ضررایی که سر فروش اون خونه بخوایم بدیم (وام داره کلی که اگه بخوایم بفروشیم باید تسویه کنیم) خلاصه من راضی شدم ولی خب کل این پروسه ترسناکه و من یه عالمه ترسیده بودم. شام هم نداشتیم و حوصله هم نداشتم. همون چیز کیک رو خوردیم با چای دارچین. واسه من بس بود. سیگما هم واسه خودش کوردون بلو گرم کرد خورد. سریال مانکن و دل رو دیدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه 10 بیدار شدیم و رفتیم سمت شرکت دنبال خونه. چند جای دیگه رو دیدیم که همه خونه های 20-30 ساله داغون بودن با قیمتای گرون. یا مثلا بر اتوبان! حالم به هم خورد. یه بنگاه دیگه هم رفتیم که یه خونه نوساز نشونمون داد که بد نبود، البته خیلی گرونتر بود. ولی خونه کناریاش داغون بودن. این وسط رفتیم نهار هم خوردیم با هم. یه پیتزا گرفتیم. خونه هایی که دیدیم خیلی بد بودن و دپرس شدیم برگشتیم خونه مون و من خوابیدم و سیگما باز رفت خونه ببینه. عصری اومد گفت تو محل خودمون دیده چندتا. من حرصم گرفت. دیگه دوس ندارم تو این محل بمونم. لااقل یه کم به محل کار نزدیک تر بشم. به سیگما گفتم یه محله بریم اونورتر. دیگه دیوار رو گشتیم و یه خونه پیدا کردیم و رفتیم دیدیم. بدک نبود. ولی خب 10 ساله بود. گفت خونه رو نقاشی می کنه ولی خب سرویساش خوشگل نبود. فعلا ضمنی اوکی کردیم. دو روز هم بود که یه دستبند با اسم نوا سفارش داده بودیم واسه تولد نوا که یارو طلاسازه گفت فامیلمون مرده و انجام نداد! تازه ما زنگ زدیم گفت! هیچی دیگه رفتیم به مغازه کناریش سفارش دادیم. گفت نیم ساعت طول می کشه، رفتیم یه گشتی زدیم. یه لگ کرم میخواستم واسه تیپ کرمم که هیچ جا پیدا نکرده بودم به جز اون جایی که گفتم 370 میگفت! یه مغازه بود شبیه این کنار خیابونیا، که همه رنگ این لگ ها رو گذاشته بود 88 تومن! خیلی هم عالی. یه کرمشو گرفتم. بعدشم رفتیم هویج بستنی زدیم بر بدن و رفتیم دستبند رو گرفتیم. کارش تمیز بود و خوشگل شده بود. گرفتیم و رفتیم خونه. عصری گوشت گذاشته بودم تو زودپز و حاضر بود. برنج هم داشتیم و خوردیم. سر شام باز یه کم بحثمون شد راجع به جای خونه. کلا پروسه رو مخیه. نشستیم سریال کرگدن رو با هم دیدیم و بعدش رفتیم خوابیدیم. البته من کلی هم گریه کردم سر نامعلوم بودن زندگیمون و ترس از ناشناخته ها.

جمعه هم 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و سیگما رفت بنگاه که واسه خواهرشینا یه جا رو اجاره کنن (اونا هم قراره بفروشن خونه شون رو) و منم موندم خونه رو تمیز کنم که ظهر قرار بود خریدار خونمون بیاد. تمیز کردم و یه باقالی پلو هم درست کردم و سیگما اومد و باز رفتیم خونه ببینیم محله کناری که به شرکت نزدیک تره. دومین خونه ای که رفتیم، نوساز بود و قیمتش مناسب. در جا پسندیدیمش. فقط بدیش این بود که طبقه دوم بود و باز ممکنه گیر همسایه بالایی بد بیفتیم. ولی دیگه توکل به خدا. ما اوکی کردیم و بیعانه دادیم به بنگاه و بدیو بدیو رفتیم خونه که الان خریدارا میومدن. سیگما رفت شیرینی میوه خرید، منم تو این فرصت نهارمو خوردم و حاضر شدم و اول بابای سیگما و دامادشون اومدن و بعد هم خانواده خریدار که 4 نفر اومدن. یه بچه 4 ساله فوق شر هم داشتن. از در و دیوار میرفت بالا. سریع پرسیدن که آیا واحد بغلی بچه داره؟ گفتم آره یه دختر 4 ساله داره اونم. برن با هم بازی کنن. چیزی که حرصمو درآورد این بود که بچشون هی میرفت رو تخت ما راه میرفت! و مامانه هم فقط میرفت مواظب باشه که اون نیفته! آقا بچه رو بیار پایین از رو تخت! هیچ نقطه ای از خونه نموند که سرک نکشن. (با وجود اینکه دوبار دیگه خونه رو دیده بودن، اما به هوای بچه هی میرفتن اینور اونور.) مثلا سبد لباس چرکا رو برده بودم اونور تختمون گذاشته بودم که خواستن حموم یا بالکن رو ببینن اوکی باشه، کلا خانومه رفته بود اونور تخت ما کنار این سبده وایستاده بود! یا حتی آقاهه دنبال بچه رفت تو اتاق خوابمون که عکس عروسیمون به دیواره! خب من شاید نخوام ببینید! اه. خلاصه من هی داشتم حرص میخوردم. اینا هم هی تخفیف میخواستن. آخر دیگه یه کم از چیزی که مدنظرمون بود هم آوردیم پایینتر و قولنامه رو نوشتیم. 2 ساعتی بودن. از 3 تا 5:15 اینا و بالاخره رفتن و من یه نفس راحت کشیدم. بچشون دیگه رفته بود سراغ کابینتا!!! میخواست بریزه بیرون! اه. بعدشم تا باباینای سیگما برن 6 شد. ما از 7 تولد نوا دعوت بودیم. اصلا هم حس و حال تولد نداشتیم ولی خب باید میرفتیم. خصوصا که وحید و بهارک هم نیومدن از گرگان. من رفتم حمام و به سیگما گفتم تا خونه مرتبه و هنوز شروع به اسباب کشی نکردیم، یه فیلم و عکس بگیره از خونه. از حموم که اومدم بیرون به سیگما میگفتم باز این بچه هه رو دیدم از بچه دار شدن منصرف شدم. دیگه اومدم موهامو کرلی کردم خودم و آرایش کردم و یه پیراهن بالامشکی دامن با گلای قرمز پوشیدم باجوراب شلواری و چکمه تا زانو و رفتیم تولد نوا. تولد بزرگی بود.  پارکینگ خونشون که هیچ ساکن دیگه ای نداره. 30 نفر اینا بودیم. ما هیچ کس دیگه ای رو نمیشناختیم. ولی بدک نبود. یه کم از استرس این روزا دور شدیم و رقصیدیم. ولی خب خیلی هم رو مود نبودیم. تا 12 طول کشید. خیلی خسته شدم. از مهمونیای جمعه متنفرم. رفتیم خونه پادرد داشتم و کمردرد به خاطر پاشنه کفشم و دندونم هم که نور علی نور. نگفتم؟ از پنجشنبه دندون کرسی بالام شروع کرد به خرد شدن. توش خالی شد و هر چی میخورم میره تو لثه م گیر میکنه. ساعت 1 خوابیدیم خسته و مرده.

امروز از 6 بیدار بودم و بدخواب. زودتر پاشدیم بریم شرکت که ترافیک بیشتر بود. یه نیمچه تصادفی هم کردیم. یه ون از پشت زد به ماشین. چیز خاصی نشد ولی یه کم رنگ باز نمیدونم ریخت یا چی. خلاصه که سیگما من رو رسوند و رفت. منم از صبح همینجوری دارم زنگ میزنم این دکتر و اون دکتر وقت بگیرم. امروز عصر برم دندون پزشکی که پر کنه این دندون رو. لثه م باد کرده. خدا کنه بشه امروز کار رو تموم کنه. بعدشم برم دنبال بقیه چکاپ های سالانه که سالی دوبار میرفتم. باید آبان میرفتم ولی بیخیال شده بودم! حالا تا خونمونو عوض نکردیم بریم. عصرتر هم بریم بنگاه ببینیم میشه این خونه رو بگیریم یا نه. ایشالا هر چی خیره پیش بیاد. 

روزای مزخرف زندگی!

سلام. وقت بخیر. خوبین؟

یکشنبه 1 دی، عصر سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. تا رسیدیم سیگما گفت گرسنمه و شام میخوام. میخواستم سوپ درست کنم واسه خودمم ولی دیگه نمیرسیدم. کباب تابه ای داشتیم برای سیگما گرم کردم و خودمم قیمه داشتم که خوردم دیگه و بیخیال سوپ شدم. البته نصف قیمه من رو هم سیگما خورد. بعدش گوشت چرخ کرده درست کردم برای روی لوبیاپلو که دیدم یه کم باقالی پلو هم داریم. واسه خودم باقالی پلو با گوشت چرخ کرده بردم. این هفته سیگما نهار نمی برد و غذا کم نیاوردیم. اونایی که درست کرده بودم تقریبا تا امروز رو جواب دادن. غذا که درست شد نشستیم فیلم Men in Black 1 رو ببینیم که برای بار هزارم گوشی سیگما زنگ خورد و باز مشتری فرش بود. فرش های قبلی باباشینا رو گذاشته تو دیوار و الان 3 هفته ای هست هر روز یه عالمه زنگ خور داره که وسط شام و فیلم و اینا زنگ میزنن! خلاصه بالاخره بعد از این همه مدت، با قیمت کمتری (که همون روزای اول هم این قیمت خواسته بودن) قرار شد فرش رو بدن بره و سیگما پاشد رفت خونه باباش که خودشم باشه. منم به فیلمم ادامه دادم، کلی هم خندیدم و فیلم رو دیدم. واسه سال 1997 بود و قدیمی. ولی بدک نبود. بامزه بود. فیلم رو دیدم و رفته بودم واسه خواب که سیگما اومد. کلی حرف زدیم با هم و دیر خوابیدم بازم. 

دوشنبه 2ام، بازم طرح بود. کل این هفته مدارس تعطیل بودن و هر روز آلوده تر از روز قبل میشد. به هوای طرح خودم با اسنپ رفتم شرکت. ولی مثکه طرحه زوج و فرد نیست و فقط از 20 روز طرح فصلی کم میشه. تو شرکت مینا گفت که عصری با من میاد که بره خونه خواهرش. گفت بریم یه چیزی هم بخوریم؟ گفتم بریم. قرار شد بریم کافه. زهرا هم اومد باهامون. سه تایی رفتیم کافه و یه عالمه حرف زدیم و خندیدیم. یه بستنی گندالو با یه چیزکیک هم سفارش دادیم که گارسونه گفت باید به تعداد آدما سفارش بدید!!! زهرا میگفت بلند شیم ولی حال نداشتیم بریم یه جای دیگه. نشستیم ولی عمرا دیگه اونجا نمیریم. یه چیپس و پنیر هم سفارش دادیم و همه رو گذاشتیم وسط و با هم خوردیم. ترکیدیم. برای اولین بار غذامون رو نصفه ول کردیم پاشدیم. تا 8 اونجا بودیم و بعد دیگه خیابونا خلوت شده بود با تاکسی با مینا رفتیم خونه. سیگما همکار سابقش رو آورده بود خونمونو ببینه! واسه خودش برنامه های جدید چیده که بریم از اینجا یه جای دیگه. حالا کجا اصلا معلوم نیست. لوبیاپلو براش گرم کردم و شام خورد. تلفن هم حرفیدم با مامان و دیگه وقت نشد فیلم ببینیم. خوابیدیم.

سه شنبه 3ام، صبح اسنپ دو مسیره گرفتم رفتم دم خونه خواهر مینا دنبالش. با هم رفتیم شرکت. آخرای وقت بود که سیگما پی ام داد و در مورد طرح جدیدش حرف زد و راجع به فروش همه چی و اینا. منم حسابی شاکی شدم و چتی دعوامون شد. اومد دنبالم و اولش که حرف نزدیم، بعد هم تو راه یه عالمه دعوا کردیم و گریه کردم. قرار بود همکارش با خانواده بیاد خونه مون رو ببینن. حالا تو شرکت من واسه خونه چیزکیک هم سفارش داده بودم که تا رسیدیم آورد. برنج گذاشتم پلوپز بپزه و چای دارچین دم کردم و خوردم و داشتم از در میرفتم بیرون که با اون قیافه همکارشو نبینم که اومدن. البته من تو ماشین بودم ولی فکر کنم فهمیدن که من رفتم بیرون! مهم نیست برام. رفتم تو ماشین واسه خودم تو خیابونای اطراف چرخیدم و یه جا پارک کردم از نماوا فیلم مرگ ماهی رو پلی کردم. یه کم دیدم دستشوییم گرفت. از سیگما پرسیدم نرفتن؟ دیدم جواب نداد. سه دور رفتم هی از جلو خونه رد شدم دیدم همه چراغا روشنه. دیگه آخر رفتم دسشویی پارک سر کوچه!!! حالم از بیرون اونم تو پارک دستشویی رفتن به هم میخوره ولی خب چاره ای نداشتم. البته تمیز بود واقعا. یه ربع بعدش سیگما زنگید که بیا. رفتم و حسابی هم باهاش قهر بودم. تو فریزر خورش کرفس داشتیم که گذاشته بودم بیرون یخش باز شه. با برنج آوردم خوردیم. تلفنام رو صحبت کردم و یه کدیین خورده بودم بخوابم. هم سردرد داشتم و هم دلدرد پ. رفتم بخوابم دوباره سیگما اومد حرف بزنیم. باز دعوامون شد شدید و دیگه من خوابیدم... تا صبح هم هزار بار بیدار شدم پریدم تو دستشویی!

امروز 4 دی، من رو رسوند و کل راه با هم حرف نزدیم. بعد باز چتی و تلفنی دعوامون شد. میخواد همه تصمیمای مالی و آینده رو خودش بگیره. از من نظر میخواد ولی وقتی نظر مخالف میدم میگه تو هیچی نمیدونی و توهین میکنه! منم گفتم عمرا دیگه نظر نمیدم. هر کاری دلت میخواد بکن!  الانم اعصابم بسی خط خطیه. این همکارای احمق هم باز فکر کردن هوا خوب شده و پنجره رو باز کردن! واسه اینکه دعوام نشه رفتم یه جای دیگه نشستم (یه همکارم که دوره از پنجره نیومده و ازش اجازه گرفتم سر جای اون نشستم فعلا.) هم هوا آلوده س هنوز و هم سرده! اما اینا باز می کنن! منم اعصاب ندارم گفتم الان یه چیزی میگم دعوامون میشه. اینه که پاشدم رفتم! 

آخر هفته در آشپزخانه + یلدا مبارک

این پست رو دیروز نوشته بودم که نصفه موند.

سلام سلام. امروز آخرین روز پاییزه. جوجه هاتون رو شمردین؟ در راستای مایندفول بودن، بشینیم امروز یه دو دو تا چارتایی با خودمون بکنیم. ببینیم حالا که 75% از سال رفت، به چقدر از خواسته های 98مون رسیدیم. اگه خوب بوده اوضاع که خودمون رو تشویق کنیم. اگرم بد بوده، ¼ سال وقت داریم بشینیم درستش کنیم و به هدف گذاری 98 نزدیکتر کنیم خودمون رو.

خب بریم سراغ این آخر هفته.

چهارشنبه 27ام، عصری رفتم آرایشگاه. بند صورتم مونده بود که نیم ساعت بیشتر ازم وقت نگرفت. به سیگما گفته بودم بیاد بریم خرید. رفتیم جین وست که شلوار بخره. دو سه تا پرو کرد حال نکرد. ولی 50 تومن هدیه تولد داشت که آخرین روزش بود. این بود که 3تا جوراب برداشت. و پول یه جوراب رو داد. چنتا مغازه رفتیم ولی چیز خاصی نپسندید. یه مدل کفش هم تو سایت نوین چرم دیدیم که رفتیم شعبه ش و پوشید و خوب نبود. هیچی برگشتیم خونه. من خیلی خسته شدم. شواهدی هم از پ بود و دیگه بیخیال شام پختن شدم. سیگما پیتزا و مرغ سوخاری سفارش داد و کلی خوردیم و در حینش هم همه سریالای هفته رو دیدیم. کرگدن که نصفه مونده بود، مانکن و بعدشم دل. از ریتم سریال دل متنفرم. خیلی خیلی کنده. با سیگما کلی مسخره ش کردیم. کلا با هیچ کدوم فیلما حال نکردم. یه عالمه حرص خوردم از دست کارگرداناشون. شونه درد هم داشتم و رفتیم خوابیدیم دیگه.

پنج شنبه 28ام، 10.5 بیدار شدیم. صبحونه خوردیم و 12 رفتیم سراغ کارای بانکی. این رمز پویا و این حرفا. رفتیم بانک رسالت، 110 نفر قبل از من نوبت داشتن. غلغله بود. بیخیال شدیم. رفتیم بانک آینده دیدیم اینترنتی هم میشه، اونم بی خیال شدیم. هوا هم افتضاح کثیف بود. یه ماه بود دمپایی دستشویی حموم میخواستم بخرم، هی پیدا نمی کردم. دیگه با سیگما رفتیم کلی دورتر دو جفت دمپایی خریدیم اومدیم. یه عالمه هم موندیم پشت ترافیک، تو هوای آلوده و آفتابی. گرممون بود. کولر زدیم. سیگما هم کلا داشت غر میزد که کی تو این هوای آلوده میره دمپایی دستشویی میخره آخه و از این چیزا. خخخ. وقتی برگشتیم رفتم گوجه خیار خریدم و رفتم خونه زیر زودپز رو روشن کردم که ماهیچه بپزه. باقالی پلو هم بار گذاشتم و ساعت 3 بعد از ظهر، نهارمون آماده شد. نهارو خوردیم و خوب بود ولی سیگما همچنان غرغرو بود. دیگه رفت رو مخم رفتم خوابیدم. بنظرم مثل بچه ها که باید بخوابن تا خوب شن داشت غر میزد و باید میخوابید. از 4.5 تا 7.5 خوابیدیم! بیدار شدم حس کپکی داشتم. یه چای و شیرینی خوردیم و رفتم سراغ شام. کباب تابه ای درست کردم با سالاد شیرازی. بسی هم خوشمزه شد. بعد دیگه حوصله مون سر رفته بود که حالا که ظهر این همه خوابیدیم، یه برنامه بچینیم. زنگ زدیم به بچه ها که بیان بریم شرکت شب زنده داری و بازی، دو نفر گفتن میان، ولی کم بودن و بیخیال شدیم و نرفتیم. فیلم In Time رو دانلود کردم و نشستیم دیدیم تا 3.5 صبح. خیلی هم خوب بود و حال داد.

"از اینجا به بعدش رو یکشنبه دارم مینویسم"

جمعه 29ام، ساعت 10.5 بیدار شدیم و من پریدم سر آشپزی. کل این آخر هفته تو آشپزخونه بودم. لوبیاپلووووو. لوبیا و گوشت رو پختم و بعد پیازداغ درست کردم و ادویه اینا زدم و با گوشت و لوبیا تفت دادم و رب زدم. برنج رو یه کم زنده تر برداشتم که مثل سری پیش شفته نشه، نشد ولی یه کوچولو هم زبر بود. خخخ. ولی خیلی خوشمزه شد. زیر ته دیگ کنجد ریختم که همش سوخت نکبت. کاش نمیریختم. ته دیگش اصلا نسوخت ها ولی کنجد ها نابود شدن و تلخ! نهار رو که خوردیم رفتم سراغ چالش یلدای بهی خانم که تو پست قبل گفتم. اینکه یه چیزی درست کنیم برای یلدا. پاناکوتا درست کردم در چند مرحله. مرحله اول لایه قرمز برای مدل هندونه ای. یه کم که سفت شد لایه وسط سفید و بعد هم لایه سبز. بعدشم دوش گرفتم و اینا رو گذاشتم واسه سیگما که بعدا با ماشین بیاره و فعلا من رو برد مترو رسوند و با مترو رفتم خونه مامانینا. تو قطار که نشسته بودم بالاخره کتاب ندای کوهستان خالد حسینی رو تموم کردم. نسبت به دوتا کتاب قبلی، (بادبادک باز و هزار خورشید تابان) این کتابش قشنگ نبود. حس می کردم آب بسته توش و داستانش تکراری شده. خلاصه تموم شد و رفتم خونه مامان. مامان گفت مادرشوهر بتا هم قراره بیاد خونمون. خودش داشت انار دون می کرد و هندونه میبرید. منم گردگیری کردم. یه کم هم ول چرخیدم و به خوراکی های خوشمزه مامان دستبرد زدم. بعد بتاینا اومدن و من لاک قرمز و سبز برده بودم برای تیلدا و تتا لاک هندونه ای زدم کلی حال کردن. بعدشم سفره یلدا رو چیدیم. کم کم همه اومدن. سیگما و داماد و مامانش و داداشینا و دوست تیلدا که همسایمونه هم بود. ما رسم داریم تو شام یلدا سبزی پلو ماهی باشه حتما. مامان سبزی پلو ماهی و فسنجون درست کرده بود. شام خوردیم و بعد هم خوراکیای یلدایی. بعدشم من واسه همه فال میگرفتم و دونه دونه میخوندم. کلی خوش گذشت دور هم. دیگه ساعت 11.5 پاشدیم رفتیم خونمون. یه عالمه هم خورده بودیم نمیشد بخوابیم که. فکر کنم 1 خوابیدیم.

شنبه 30 آذر، ساعت 7:15 بیدار شدم. هوا آلوده، مدارس تعطیل، طرح زوج و فرد، در نتیجه سیگما خوابید و تنهایی باید میرفتم سر کار. هر چی دست به دامن اسنپ و تپسی شدم نبود که نبود. دیگه یه عالمه شال و کلاه کردم که برای اولین بار خودم پیاده برم تا برسم به جای تاکسی خور و اینا که دم در بودم یه اسنپ پیدا شد و دقیقا هم تو کوچمون بود. اومدم سر کار و خسته و خوابالود بودم ولی کارا رو انجام دادم و یه کوچولو هم اضافه کار موندم و با همکارم رفتیم تو صف تاکسیا. از مسیر اون رفتم چون صفش خلوت تر بود. دوباره یه تاکسی دیگه و یه کم پیاده روی تو هوای کثیف و بالاخره رسیدم خونه. پ هم شده بودم و هوا هم آلوده. خسته خسته بودم. سیگما داشت روشویی سرویس بهداشتی رو درست می کرد. پریدم تو حمام زیر دوش آب گرم و یه کم حالم بهتر شد. بعدشم تا سیگما هم بره حموم و بیاد یه کم نشستم و استراحت کردم و بعد دیگه حاضر شدم و 8:15 رفتیم خونه مامانبزرگ سیگما واسه شب یلدا. مامانشینا و یکی از خاله ها بودن ولی خاله کوچیکه بعد از ما اومد. دیگه دور هم بودیم و خوراکیای یلدایی خوردیم و شام و عکس و این حرفا. خوش گذشت. سر تصمیم مالی جدید سیگما و دامادشون هم یه کم با گاما صحبت کردیم دوتایی یواشکی. حالا تا ببینیم چی میشه. دیگه تا یه ربع به 12 اونجا بودیم و من واقعا داشت خوابم میبرد. اومدیم خونه و رفتم بخوابم ولی بدخواب شده بودم. زیاد هم خورده بودم تا صبح یه عالمه خواب افتضاح دیدم و تو خواب گریه کردم کلی.

و اما امروز، یکشنبه 10/1، اولین روز زمستون، یه ساعت دیرتر بیدار شدیم و اومدیم سر کار. چه خوبه زمستون اومد. زمستونتون مبارک