و بالاخره اسباب کشی تمام می شود...

سلام. خوبین؟ ما که خوبیم، اما شما باور نکنید...

خب آخرین پست مال روز سه شنبه س 17 دی. همون روز سیگما با اتوبار هماهنگ کرده بود که بیان وسایل بزرگمون رو ببرن خونه جدید. باباش هم رفته بود کمکش. از ساعت 8 تا 11 صبح، کار انتقال تموم شده بود. اینا رو از آچاره پیدا کرده بودیم که سیگما خیلی خیلی راضی بود ازشون. بیشتر وسایل رو دیشب پیچیده بودیم خودمون، ولی مبلا مونده بود که کاناپه رو اونا خودشون پیچیده بودن با چوبای تخت رو. تو شرکت بودم که خبر زیر دست و پا موندن 60 نفر تو کرمان، موقع تشییع سردار سلیمانی رسید. چرا تمومی نداره تلفات دادن؟! من اون روز زودتر رفتم خونه جدید. با تاکسی رفتم. 5 خونه بودم. بابای سیگما هم بود و داشتن کار می کردن. درهای یخچال رو وصل کرده بودن. من تا رسیدم شروع به کار کردم. سریع رفتم روی یخچال با کف شستم. طبقاتشو بردم تو حموم که بعدا بشورم. چای گذاشتم و عصرونه خوردیم. بعد سیگما درگیر وصل کردن یخچال و آبریزش شد و من و باباش رفتیم تخت رو وصل کردیم و چیدیم. بعدشم رفتیم با سیگما واسه دکوراسیون پذیرایی تصمیم بگیریم که مبلا کجا باشن و تابلوها و ویترین اینا. چند بار جاهای مختلف رو تست کردیم و آخر به یه چیدمان خوب رسیدیم. مامان سیگما خونمون رو ندیده بود، دیگه تعارف زدیم بیاد ببینه که پاشدن با گاماینا همگی شام اومدن. خونه هم حسابی ریخت و پاش. دوس داشتم تو موقعیت بهتری بیان واسه شام. اومدن و حسابی قیافه م داغون و خسته طور بود. خونه رو دیدن و خوششون اومد. واسه شام پیتزا سفارش دادیم. (3شب پشت هم پیتزا خوردیم دیگه داشتم بالا میاوردم). بعد از شام دیگه رفتن و ما هم کشوهای میزتوالت اینا رو گذاشتیم توش و بیهوش شدیم از خستگی.

چهارشنبه 18 دی، وقت دکتر داشتم صبح. کلا هم مرخصی گرفتم که بمونم خونه رو بچینم. ساعت 8.5 بیدار شدیم، گوشی رو که روشن کردم دیدم بوی جنگ میاد. ایران پایگاه عین الاسد آمریکا (تو عراق) رو شبانه زده بود. دیدم ساعت 3 تو گروه ها بین بیدارا بحث بوده و کلی ترسیده بودن. من خیلی برام مهم نبود. صبحونه خوردیم و حاضر شدم که برم دکتر. رفتم و جاش عوض شده بود. یه کم گشتم تا جای جدیدش رو پیدا کردم و کلی تو نوبت بودم. به جای ساعت 10، 11 وقتم شد. قرار شد باز برم آهن رو تزریق کنم. غیر از این گفت مشکلی نیست. بعدش واسه خودم پیاده راه افتادم یه کم رفتم یادم افتاد که باید یه سر برم بانک رسالت. شعبش هم کمه و الان بهترین فرصت بود. یه تاکسی گرفتم تا بانک. نوبت گرفتم و شلوغ بود. یادم افتاد که کارت ملیم دست سیگماست. بهش زنگیدم و دیدم نزدیکه بهم و کاری هم نداشت. گفتم میای کارتمو بدی؟ گفت اره. دیگه اومد و نوبتم شد و کارم رو انجام دادم و بعدش با هم رفتیم خونه. مامانش برای نهارمون قیمه داده بود. (تنها قدمی که تو اسباب کشیمون برداشت. ) البته باباش انصافا خیلی کمک کرد. تا رسیدیم برنج گذاشتم بپزه و خودم پریدم تو حموم و تمام طبقات یخچال رو شستم و دادم سیگما بذاره آبش بره. بعدشم یه قیمه مفصل و زیاد خوردیم. یه کم دیگه کار کردیم و یه عالمه با هم خوش گذروندیم. هنوز کلی خسته بودیم، واسه همین ظهر کلی خوابیدیم. با اینکه بالا بازسازی بود و سر و صدا ولی همچین حسابی خوابمون برد که. بیدار که شدم گوشیمو چک کردم و تازه خبر سقوط هواپیمای اکراینی با مسافرای ایرانی رو خوندم و بعدشم فهمیدم که ای داد بیداد، همکارم و خانمش هم توی این پرواز بودن و فوت شدن.... آخ که چقدر ناراحت شدم. زنگ زدم به مینا و تایید کرد. گفت از صبح اشک و زاری دارن تو شرکت. ای وایییی. خیلی پسر خوبی بود... باز کار کردیم و کار کردیم و تمام مدت قیافه همکارم جلوی چشمم بود. دونه دونه بقیه شون هم یه جورایی آشنا دراومدن. یکی از دخترا تو مدرسه مون بود. چنتاشون تو دانشگاهمون بودن و ... چقدر این آدما شبیهمون بودن. چقدر نزدیک بود این سقوط بهمون... کلی غصه خوردم در حین کار کردن. سیگما طبقات ویترین رو شست چون شیشه ای و خیلی سنگین بودن. کریستالای توی ویترین رو چیدم. چینی های مهمونیم رو میخوام باز نکنم تو این خونه. آرکوپالا رو چیدم تو کنسول. روی میزتوالت رو چیدم و کمدای توش رو. واسه اولین بار تو این خونه رفتم حمام و چقدر حال داد بهم. سیگما هم رفت سراغ وصل کردن ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی. به دوستم مریم که همسایمون بود تو خونه قبلی پیام دادم که هستی که گفت اره، ساعت 9.5 بود. گفت شوهرشم دیر میاد و قرار شد یه سر برم پیشش. کادوی تولد یه گلدون توسی براش گرفته بودم که بردم براش. برام چای و شیرینی و میوه آورد و نشستیم به حرف زدن. بهش گفتم که از این محل رفتیم و ناراحت شد. ولی باز خوشحال شد که از ایران نرفتیم حداقل. کلی راجع به پرواز اوکراین صحبت کردیم. مریم هم خیلیاشونو میشناخت. کلی غصه خوردیم. دیگه شوهرش اومد و رفت تو اتاق. یه ربع نشستم باز و دیگه ساعت 10.5 باهاش خدافظی کردم و رفتم. رفتم شرکت سیگما که شام بیارم! همه وسایل یخچال و فریزرمون تو یخچال فریزر اونجا بود. گوشت کوبیده، نون، ماست، تخم مرغ، تن ماهی، خورش کرفس فریزری و این چیزا برداشتم رفتم خونه. با سیگما نشستیم گوشت کوبیده خوردیم و یه کم دیگه کار کردیم. خونه جدید رو دوس داریم. تا ساعت 1 شب کار کردیم و بعد خوابیدیم.

پنج شنبه 19ام، بیدار که شدیم برف میومد. قبلا وقت رنگ مو گرفته بودم نزدیک خونه مامانینا. صبحونه خوردیم و سیگما من رو برد دم مترو. چه برفی هم نشسته بود. البته همون موقع آفتاب شد و زودی آب شدن. با مترو رفتم خونه مامانینا. یه عالمه وسیله دستم داشتم که همه رو گذاشتم و گیلی رو از پارکینگ مامانینا برداشتم (ماشینمونو با بابا عوض کرده بودیم) و رفتم آرایشگاه. میخواستم موهامو روشن کنم. روشن بدون دکلره، بدون زردی و قرمزی. اول نسکافه ای میخواستم ولی گفت بدون دکلره نمیشه. خلاصه یه قهوه ای بدون زردی و قرمزی درآورد که راضی بودم. گفتم موهامو کرلی هم بکنه که ظهر مهمونی سیسمونی خانم پسرخاله دعوت بودیم. یه جوش گنده مجلسی هم زده بود زیر چشمم! ساعت 2 رفتم خونه مامان و یه عالمه کتلت خوردم و بعد آرایش کردم و موهای مامان رو هم سشوار کشیدم و بتا اومد دنبالمون رفتیم خونه پسرخاله. تو سالن اجتماعاتشون مهمونی رو گرفته بود. همه هم بودن. فامیلای شوهر خاله و فامیلای عروس خاله و اینا. من یه پیراهن کوتاه که با چکمه بلند پوشیده بودم. کلی بزن و برقص کردیم و بعد کادوهامونو دادیم. مامان از طرف من یه خرس خریده بود. بعدشم رفتیم خونشون و خود سیسمونی رو دیدیم. یکی یه خرس هم به عنوان گیفت بهمون داد. بعدشم از در خونشون سبزی آش خریدم و رفتیم خونه مامانینا. شب تولد بابا بود. بابا کیک خریده بود. سیگما و داماد هم اومدن و شام خوردیم و بعد تولد گرفتیم و کیک خوردیم و بعدشم ماشینامونو عوض کردیم و رفتیم خونمون. سیگما خیلی از رنگ موهام خوشش اومد راستی. یه روز یه کم از اسباب کشی و خبرای بد دور بودم.

جمعه 20 ام، از صبح باز پاشدیم به کار کردن. نون نداشتیم و سیگما از اسنپ فود نون سفارش داد. صبحونه خوردیم و کار و کار. هی بچین و بچین. سیگما دیروز چوب پرده خریده بود و پرده اتاق خواب رو نصب کرده بود. حالا نوبت پرده پذیرایی بود که کلی کمکش کردم. خیلی خوشگل شد پرده. خوبه که پرده های خونه قبلی به اینجا خورد. بعدشم هی وسیله جمع و جور می کردم. نهار پلو با خورش کرفس خوردیم و ظهر کلی خوش گذروندیم وسط کارا. یه عالمه جعبه خالی کردم و چیدم. ظهر سیگما جعبه خالیا رو برد خونه گاماینا و من باز تو سر و صدای بازسازی بالاییا، کلی خوابیدم. سیگما که اومد دو سه دور لباس ریختم تو ماشین لباسشویی و پهن کردم. بعدش واسه شام سیب زمینی گوشت یا واویشکا درست کردم. سیگما داشت تابلوها و لوسترای اتاقا رو وصل می کرد. یه سر رفتم سوپری سر کوچه ماست و خیارشور خریدم و برگشتم. شک کردم به قیمتش. شد 30 تومن! خونه که اومدم به سیگما گفتم مگه ماست چنده؟ گفت زیاد گرفته ازت. زنگ زدم به مغازه هه گفت عه 12 تومن رو 20 دیدم. بیاین اینجا بقیشو پس بگیرین. گفتم بعدا میام! دیگه شام رو آوردم خوردیم و بعدش دیگه خیلی خسته بودیم. هنوز یه سری خرده ریز وسط بود. ولی دیگه خسته بودیم. سه هفته بود هیچ کدوم از سریالای نماوا رو ندیده بودیم. مانکن رو دانلود کردیم و نشستیم ببینیم که دیدم زنگ زدن. چیز کیک آوردن. ولی اینبار نه از نان سحر. سیگما گفت همه شیرینی فروشیا چیز کیک تموم کرده بودن و دیگه از وی آی پی شهرک سفارش داده بود که افتضاااااح بود. بدترین چیز کیک چیه، بدترین شیرینی ای که خورده بودم. بیات و کهنه، حس می کردی داری پنیرای خشک شده کنار ظرف پنیر رو میخوری!!! افتضاح بود. یه قسمت مانکن دیدیم و خوابیدیم. (آهان، از صبح تو گروه دوستام، یکی از بچه ها هی میگفت این سقوط هواپیما از نقص فنی نبوده و ایران زدتش و اینا، هی میگفتم کاش راست نباشه، ذهنم نمیخواست باورش کنه...)

شنبه 21 دی، صبح یه ربع نیم ساعت دیرتر بیدار شدم چون این خونه نزدیکتره و رفتیم شرکت. تا رسیدم خبر اعتراف رو شنیدم و نامه عذرخواهی روحانی. بله، پدافند موشکی ایران، یکی دو ساعت بعد از اینکه به پایگاه عین الاسد تو عراق حمله کرده، از ترس خودش رو خیس کرده! و بیخود و بیجهت، سه تا موشک روانه این هواپیمای مسافربری کرده که مثکه دوتاش نزدیک هواپیما ترکیدن و ترکشاش خورده به هواپیما و 70 ثانیه بعد سقوووووط.... بمیرم براشون، چی کشیدن تو اون 70 ثانیه که مثل 70 سال میگذره اینجور وقتا.... همه حرف اینا رو میزدن. همه تو سر کار حالشون بد بود. اصن مگه میتونستم تمرکز کنم؟! بی نهایت خشمگین بودم و هستم هنوزم. هیچ وقت اینجوری از یه اتفاق جمعی ناامید، وحشت زده، عصبانی، گیج، خسته، داغون و ..... نشده بودم... خدا ازشون نگذره... عصر ختم همکارمون و خانمش بود. با دوستام رفتیم. جیگرمون کباب شد... ولی هیچ اعتراضی نبود. کاش رفته بودیم دانشگاه... ولی دیگه تایم نبود. فقط مامانش گفت که من از خون بچه م نمیگذرم و حتما باید قصاص بشن. گفت ازمون حمایت کنین که خونشون پایمال نشه... گفت هیشکی نیومده پیش ما، الکی میگن هر چی از جانب ما میگن... بنده های خدا... سیگما گفت نزدیکه و میاد دنبالم. با دوستم رفتیم نان سحر و چیزکیک خریدیم و اشترودل گوشت. سیگما اومد و دوستمم تا یه جایی با ما اومد و بعدش رفتیم خونه. اشترودل رو خوردیم و رفتم حمام. با مامی تلفن حرف زدم که اونم خیلی حالش بد بود از صبح. میگفت مثل امپراطور کوزکو از صبح نشستم دارم لعن و نفرین می کنمشون. کاری که از دستم برنمیاد... کاری از دستمون برنمیاد... بعدش باز یه کم خونه رو مرتب کردیم. هنوز کلی از وسایل سیگما وسطه. کلی پیچ و مهره و دریل و نردبون و اینا. به سیگما وقت دادم تا فردا جمعشون کنه. شبیه منطقه جنگیه خونه! خواستیم یه قسمت مانکن ببینیم و چیزکیک بخوریم که نت انقدر بازی درآورد که آخر با بدترین کیفیت دیدیمش. چیزکیک و چای دارچین یه کم آرومم کرد!

یکشنبه 22 دی، امروزه، بازم گرد نومیدی رومون هست. کارامو انجام دادم و جلسه هامو رفتم. ولی انگار دیگه اینجا نیستم. یه جوری شدم... البته خوب میشم. ما یادمون میره. بیچاره خانواده هاشون که تا عمر دارن باید این داغو با خودشون بکشن... 

نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1398 ساعت 05:37 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

خدا به هممون صبر بده
خدا را شکر که مستقر شدی تو خونه جدید و خیالتون راحت شد
امیدوارم کلی عشق و انرژی داشته باشه این خونه

آره خدا رو شکر. مرسی از آرزوی قشنگت

پیشاگ دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1398 ساعت 09:13 ق.ظ http://bojboji.blogfa.com/

خسته نباشی لاندا جان
اتفاقا تو جابجایی آدم کاراشو خودش انجام بده بهتره و زودتر انجام میشه تا اینکه به یکی دیگه آدم بگه چیو کجا بزاره و همش بخواد بالاسر اون باشه اگرم بالاسرش نباشی که بعدا باید کلی بگردی ببینی چیو کجا گذاشته -
امیدوارم قشنگترین اتفاقا تو خونه جدید براتون اتفاق بیفته و خیلیم مبارکتون باشه

مرسی عزیزم. آره خداییش هیچیم گم نشده، همه چیز رو میدونم کجاست انقدر که خودم در جریان کارا بودم. البته بگم ها اینکه اکثر کشوها رو درسته بردم هم بی تاثیر نیست
مرسی عزیزم. خیلی لطف داری

نفس دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1398 ساعت 10:26 ق.ظ

خداروشکر بالاخره اسباب کشی تموم شد انشاالله همیشه خوشی و سلامتی باشه توی این خونه
لاندا کاش حداقل یه نفر استعفا میداد دل این خانواده ها آروم میشد چی بگم که چندروزه دلم آتیشههههه

آره خدا رو شکر
وای واقعا. دیشب شایعه کردن یکی قراره استعفا بده، همش دروووغ بود باز

فرناز دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1398 ساعت 03:03 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

وای من که چهارشنبه دیوانه شده بودم یکی از دوستای همسرم هم تو هواپیما بود و زن و بچه هاش کانادا بودن. من که نتونستم برم مراسمش اصلا در توانم نبود. فقط امیدم به خداست که انتقام خون این همه آدم و عمر رفته همه مارو از اینا بگیره

ای واااای. چقدر سخت... بنده های خدا...
نمیدونم من دیگه به همین هم امیدی ندارم. یعنی به نظرم دیگه فایده نداره. الان به فرض که نفرینای آدمایی که به شهید جمعه پیش برمیگشت، عمل کرده و این بلا سرش اومده. دل اونا خنک شده؟ داغشون فراموش شده؟ هیچ فایده ای نداره دیگه...

میترا دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1398 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام لانداجون . انشالله خونه جدید پر از اتفاقای خوب و خوش و ارامش بخش باشه براتون.
از اتفاقات این روزهام که .....:خواب

مرسی عزیزم. لطف داری
اتفاقات هم که آره دیگه... لهمون کرده...

مینا سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1398 ساعت 12:32 ق.ظ

خوب خداروشکر ک اسباب کشی تموم شد،،،تف ب شرفشون ک خودشون هواپیما رو زدن !!!

حالا ی سوال بپرسم ،،اگه دلتون نخواست جواب ندید،،
شما صبحانه نهار شام کامل میخورید و تو هفته چن بار هم چیزکیک و اشترودل و اینا میخورید،چاق نمیشید؟ خوش بحالتون

من میام وبلاگتون مدام حسرت چیزایی ک شما میخورید رو دارم!! شب شوید پلو با تن ماهی

یا سیب زمینی،، خدایی خوش بحالتون تپل هستید یا لاغر؟؟؟ دوست هم نداشتید جواب ندید،،،بهرحال من از حسودی ترکیدم!!!!

نه خدایی همه وعده ها رو کامل کامل نمی خوریم که. مثلا صبحونه من 30-40 گرم نون بیشتر نمیخورم، مربا نمیخورم، شیرنسکافمو شیرین نمی کنم یا از این کارا. نهارا اکثرا بدون برنج میخورم، مثلا 3-4 تیکه جوجه کباب با سالاد، یا اگه برنج بخورم در حد 6-7 قاشق.
با خودم باشه مصرف چیزکیکم خیلی خیلی کمتره، ولی سیگما شکموعه، هی نمیتونم بگم نخر، نخوریم. از خوردن لذت می بره.
واسه همین سعی می کنم در طول روز کمتر چیزمیز بخورم که شب بتونم باهاش همراهی کنم. و اینکه ما فقط شام ها رو با هم میخوریم، واسه همین سعی می کنم وعده مفصله، شام باشه.
من نه تپلم نه لاغر. قبل ازدواج البته 5-6 کیلو لاغرتر بودم، ولی الانم هیچ وقت نذاشتم بی ام آیم به محدوده اضافه وزن برسه.
خب حالا منم بپرسم مگه شما چی کار می کنید؟ نهاراتون مفصله و شام نمیخورید؟

قورى سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1398 ساعت 09:31 ق.ظ http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام لاندا بانو
خیلی وقت وبلاگ تونو میخونم ، نظر نزاشتم چون تنبل تشریف دارم
ممنون که اینقدر ساده و قشنگ مینویسین
اینقدر راحت از اسبابکشی نوشتین که منم هوس کردم خونه عوض کنم
ان شالله همیشه سلامت باشین در کنار خانواده

سلام عزیزم. خوش اومدی.
نظر لطفتونه.
اسباب کشی؟ واقعا بهتر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم. من تجربه اولم بود تو اسباب کشی، قبلا خیلی ازش می ترسیدم. فکر می کردم تجربه ش یه مرحله از بزرگ شدنه. ولی در عمل خیلی بهتر از چیزی بود که فکر می کردم.
ممنونم. همچنین شما

مینا سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1398 ساعت 06:12 ب.ظ

من صبحانه حتمن حتمن میخورم ،،نون و پنیر همیشه همیشه ،،،بتونم جلوی خودمو بگیرم چای میخورم جای نسکافه !!! ولی نهار و شام واقعن در حد مورچه !!! هر کدوم دو لقمه!! بخاطر بچه مداومن غذا میپزم ک البته بچه بلای اسمونیه و مجبوری مدام اشپزی کنی!!!

اتفاقن همیشه هم اضافه وزن دارم !! سوخت و سازم کمه !!

آخ آخ آشپزی
این چشیدنا کار دست آدم میده
من آشپزی کنم چاق میشم برعکس کسایی که میگن وقتی خودشون غذا درست می کنن بوش میخوره بهشون و سیر میشن.
شما فکر کنم دوای دردت ورزشه. ورزشای هوازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد