دومین مهمونی خونه دوم

سلام. حالتون چطوره؟

من از یکشنبه باید بگم ولی خیلی یادم نیست. اتفاقات خاصی نیفتاد. هر روز که میرفتیم خونه یه کار ریزی انجام میدادیم.

خواهر سیگما هم اثاث کشی داشت و سیگما هر روز میرفت کمکشون. بهش گفته بودم موارد باقی مونده خونه خودمون باید تموم شه ولی خب هی نمیشد. تا آخر هفته که مامانینا رو دعوت کرده بودم، باید همه چیز تموم میشد. مثلا جای آیفون بد بود و سیگما گفته بود سیم کشی میکنمش و جاشو عوض می کنم، تا 3شنبه عصر همینجوری آویزون بود آیفون. یا مثلا سیم های تلویزیون کف زمین افتاده بود و تی وی وصل نبود. یا یه سری از تابلوها و شلف ها که مونده بود. خلاصه هر روز عصر یه کاری رو انجام میدادیم. بیشتر کارای سیگما بودن البته.

چهارشنبه صبح هم دعوامون شد و من خودم زدم بیرون و واسه اولین بار از این خونه خودم با تاکسی رفتم سر کار. البته بیشتر به این دلیل رفتم که بیشتر دعوامون نشه اول صبحی. تا عصری هم کلی حرص خوردم، البته خوبیش این بود که یه عالمه جلسه باید می رفتم و تو جلسه آدم کمتر وقت می کنه حرص بخوره. عصری سیگما اومد دنبالم و هنوز سرسنگین بودیم. وقتی رسیدیم خونه سیگما رفت سراغ تلویزیون و یه کم از نصباش رو انجام داد و منم حمام رفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. اونجا هیچی بروز ندادیم. بد نبود، خوش گذشت.

5شنبه صبح گاما اینا خاور گرفته بودن و سیگما از کله سحر رفت اونجا! خودمون مهمون داشتیم و هنوز کلی از کارا مونده بود. ولی دیگه بیخیال شدم، به من چه. من ساعت 9 بیدار شدم و شروع کردم. خوبیش اینه که خونه مرتبه. یعنی هنوز نذاشتم این خونه به هم ریخته بشه. هر چی رو برمیدارم میذارم سر جاش. برای همه چیز "جا" تعیین کردم و این خودش خیلی به مرتب بودن کمک میکنه. تا پاشدم، پتوها رو جمع کردم گذاشتم بالای کمد، روتختی رو انداختم و اتاق خواب رو حسابی مرتب کردم. بعد رفتم سروقت غذاها. مرغ ها رو یخ زدایی و بعد سرخ کردم. اینجا گازم 4 شعله ست و قابلمه ها به زور کنار هم جا میشن. 2 تا بیشتر نمیشد بذارم. سرخ کردن کلی سخت و وقت گیر بود. وسطش روغن سرخ کردنیم هم تموم شد و زنگ زدم سوپری بیاره که کلی طولش داد. بعد از مرغ ها، گوشت خورشتی و سبزی قرمه رو تفت دادم و لوبیاشو که از 2 شب پیش خیس کرده بودم بهش اضافه کردم و گذاشتم بپزه. پیاز و فلفل دلمه ای رو خرد کردم و با زردچوبه و رب تفت دادم و بعد هویج و سیر هم بهشون اضافه کردم و مرغا رو ریختم توش و آب هم ریختم و گذاشتم بپزه. 2 ساعت طول کشید این کارا. بعد رفتم سراغ اون یکی اتاق و یه کم اونجا رو هم مرتب کردم و دیگه کمردرد گرفتم. یه کم دراز کشیدم و سریال دل رو تو گوشی دیدم یه کم. انقدر کند پیش میره و مزخرفه که دیگه قرار شد وقت فیلم دیدنمون رو نذاریم واسه ش و من هر وقت بیکار بودم یا وسط کارام، همینجوری تو گوشی ببینمش. سیگما برای نهار اومد و نهار خوردیم و سریع رفت سراغ کارا.  همسایه بالایی داره بازسازی می کنه و کلی یونولیت اینا ریخته بود رو سقف کاذب توالت و توالت هم کثیف شده بود. سیگما سقف کاذب رو برداشت و دو ساعت داشت اونجاها رو تمیز می کرد. کلی مصالح ساختمونی جمع کرد ریخت دور. جارو و تی کشیدیم و دیگه وقت نشد شلف ها رو نصب کنیم. نصاب اومد واسه نصب ماهواره و آنتن تی وی. میوه ها رو شستم و گردگیری هم کردم. نصاب که رفت سیگما رفت همه سیم کشی های تی وی و بند و بساطش رو انجام داد و جمع شد. دوش گرفت و رفت شیرینی و ماست و نوشیدنی اینا بخره و خداخدا می کرد مامانینا دیرتر بیان. که مامان زنگ زد گفت نمیدونم چی رو جا گذاشتیم و الان باز برگشتیم خونه که اونو بیاریم و یه کم دیرتر میرسیم. فکر کنم 6:15 بود که سیگما رسید و همون موقع مامانینا هم زنگ زدن. یه فرش شگی خریده بودیم برای اتاقمون تو ییلاق که دیدیم ما که فعلنا زیاد ییلاق نمیریم و الان اتاق خوابمون بزرگتر شده و فرش لازم داره، به بابا گفته بودیم بیاره فرشمون رو. آورد و سریع بردم انداختم تو اتاق. چقدرم به همه چیز میومد. مامان اومد همه جا رو دید و کلی از چیدمانمون خوشش اومد. برای خونه هدیه آورده بود. یه شمعدون 3تایی طلایی شامپاینی خوشگل. خوشم میاد که یادش مونده بود از این چیزا دوس داشتم. گفت با بتا رفتن و سه تا از این چیزا از طرف سه تاشون خریدن برام. خیلی حال کردم با این شمعدونه. بابا و سیگما هم ماشین رو پارک کردن و اومدن. بابا هم تعریف کرد از خونه. نمازاشونو خوندن و چای و شیرینی اوردم و راجع به اتفاقات اخیر صحبت کردیم تا بتاینا هم اومدن. بتا برام یه شکلات خوری طلایی شامپاینی اورده بود. از اونم خوشم اومد. دیگه ازشون پذیرایی کردیم و زحمت پلو رو دادم به مامان. قابلمه هام با هم جا نمیشد. سوپ رو هم دیروز از شرکت زیاد خریده بودم و ریخته بودم تو قابلمه که گرم کنم. 1 قابلمه خورش، یکی برنج، یکی مرغ، یکی سوپ، یه قابلمه کوچیک لوبیاسبز لاغر برای دور مرغ، یکی برای زرشک. با یه گاز کوچولو. سرویس شدیم تا دونه دونه اینا رو گرم کنیم. ساعت 9.5 زنداداش و کاپا اومدن و 10 هم داداش. خوب شد دیر اومد چون گرم کردن غذاها خیلی طول کشید و انداختیم تقصیر دیر اومدن داداش  داداشینا هم یه گلدون طلایی آورده بودن که اونم دوس داشتم و قبلا میخواستم. مامان یادش مونده بود. خلاصه میز رو چیدیم و شام رو خوردیم و بعدشم دور همی تا دیروقت راجع به مسائل این روزا. هواپیما و نمازجمعه و اینا. بچه ها هم که واسه خودشون بازی می کردن و آتیش میسوزوندن. البته خدایی دیگه خرابکاری نمی کنن. فقط چون ساعت از 12 گذشته بود باید حواسم میبود که ندوان زیاد. ساعت 12.5 اینا بود که رفتن. ما دوتا خسته ولی نخوابیدیم که، تی وی تازه وصل شده بود. بساط خودمون رو آوردیم و نشستیم پای تی وی و کلی دیر خوابیدیم.

جمعه ساعت 9 بیدار شدم. لباسا رو ریختم تو ماشین و رفتم با ترفندهای خودم سیگما رو بیدار کردم. واسه صبحونه رفتم شیرکاکائو درست کنم که با کیکی که دیروز بتا پخته بود و آورده بود بخوریم. پودر کاکائومون سوغاتی امریکا بود که خیلی وقت پیش برامون آورده بودن ولی استفاده نمی کردیم. گفتم درست کنم. هی پودر ریختم هی دیدم چقدر زود آب میشه و اصن گوله گوله نمیشه. یه ساعت در باب مزایای جنسای امریکایی با سیگما حرف زدیم که پودر کاکائوشون چقدر خفنه و اینا. بعد که خوردیم دیدیم عه، این که قهوه ترک بود به جای کاکائو ریختم تو شیر داغ  بیخود نبود گوله گوله نمیشد  صبحونه خوردیم و سیگما نشست پای تنظیم کانالای ماهواره و منم لباسا رو یه دور پهن کردم، دور دوم رو ریختم. ظرفای ماشین ظرفشویی رو بردم سر جاهاشون چیدم، آشپزخونه رو حسابی مرتب کردم. دور دوم لباسا رو پهن کردم و مرتب کردن کل خونه. هدایای جدید رو هم چیدم رو میزا. خونه حسابی خوشگل شد. از غذاهای دیشب، نهار خوردیم و بعد یه قسمت مانکن دیدیم. سیگما به خواهرش قول داده بود که بره ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشوییش رو وصل کنه. حرصم گرفته بود که جمعه میخواد من رو تنها بذاره و بره. دوستام عصری برنامه گذاشته بودن که اول حال نداشتم برم ولی وقتی دیدم سیگما هم میخواد بره، گفتم پس منم میرم پیش دوستام. یه دوش گرفتم و حاضر شدم و با سیگما رفتیم دنبال یکی از بچه ها و بعد سیگما رو نزدیک خونه گاما پیاده کردیم و رفتیم باملند. البته سر راه دنبال یه دوست دیگه م هم رفتیم. چقدر شلوغ بود. جاپارک نبود. تو پارکینگ کلی دورتر پارک کردیم و رفتیم کافه لانجین. 3 نفر دیگه هم اومده بودن. یکیشون از سوییس اومده بود و برای دیدن اون دور هم جمع شده بودیم. 6 نفر بودیم. دور هم کلی حرف زدیم. یه کم خودمونو تخلیه کردیم از اتفاقات اخیر. زیاد هم نخوردم این سری. 3 ساعتی با هم بودیم و بعد دو تاشون رفتن و ما 4تا با هم سوار ماشین من شدیم. اول یکیشونو رسوندم و بعد رفتیم تو محل خودمون، یکیشون رو دم خونه ش پیاده کردم و اون یکی هم از اونجا اسنپ گرفت واسه خونشون و خودم رفتم خونه. سیگما نیومده بود. مثل دختر خوب همه لباسا رو گذاشتم سر جاهای خودشون، نذاشتم خونه نامرتب بشه. غذاهای فردا رو ریختم تو ظرف غذاها و کارای پیش از خواب تا سیگما اومد. عصبی بود، بچه ی گاما کلی جیغ زده بود و رفته بود رو مخش. ولی کاراش تموم شده بود. یه کم گپ زدیم با هم و تا بخوابیم 12 رد شد.

این بود که امروز صبح خواب موندم. ساعت 8:15 سیگما بیدارم کرد و بازم خیلی خوابالوده بودم. کل شب هم خوابای ناراحت کننده دیده بودم. بیدار که شدم خدا رو شکر کردم که همش خواب بود.

دارم تمرین شکرگزاری انجام میدم. هر روز صبح به 10 دلیل خدا رو شکر می کنم. به خاطر چیزایی که بهم داده. خیلی جالبه، وقتی میشینی فکر کنی به اینکه چیا بهت داده، کلی حس خوب میگیری. فقط باید حواسم باشه که مثلا وقتی میگم خدایا به خاطر سلامتیم شکرت می کنم، نگم که ولی این سلامتی به درد عمه ت می خوره وقتی فلان جا و فلان جام درد میکنه و فلان بیماری خودایمنی رو هم دارم و هر لحظه ممکنه یه بیماری خودایمنی دیگه هم بگیرم و بدبخت شم و اینا  صرفا یه چیز کلی میگم و سعی می کنم جزییات ناراحت کننده اون ماجرا رو نبینم.

بنظرم زیاد ازتون وقت نمیگیره. تو تخت، تو راه، سر کار، هر جا که یه کم وقت فکر کردن داشتین، این کار رو انجام بدید. شنیدم تاثیرات خیلی خوبی رومون میذاره 

نظرات 7 + ارسال نظر
پیشاگ شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 12:50 ب.ظ http://bojboji.blogfa.com/

چه کرده بانوووو
چه خوب که مامان اینا زود هتون سر زدن
حسابیم خسته نباشی
لاندا ما مهر اومدیم تو این خونمون باورت میشه ماهوارمون هنوز نصب نشده آخه واقعا نمیرسه جان شیرین
سخت نگیر
شکرگزاریو که نگم برات لاندا
خیلی خیلی خیلی خوبه و اصلا باور نکردنی
محشره حتما برو جلو و ولش نکن . واقعا اثرات مثبتشو تو خودتو زنگیتو اطافیانت خواهی دید

پیشاگ جان من سر ماهواره اصن سخت نگرفتم. کلا که ما هنوز یه سال نشده که ماهواره دار شدیم. قبلش اصن نداشتیم، نبودش رو هم حس نمی کردم چون ما بیشتر فیلمای خودمونو پلی می کنیم میبینیم. من بیشتر دوس داشتم سیم های تلویزیون وسط خونه ولو نباشه. دو سه بار پام بهشون گیر کرده بود.
فعلا که خیلی خوشم اومده از شکرگزاری. یه چیزایی رو میبینم که قبلا اصن نمیدیدم. تو زندگی اطرافیان هم تاثیر داره؟

رویای ۵۸ شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 01:14 ب.ظ

چقدر دوست داشتم پست امروزتو.....کلی حس و حال خوب داشت...الهی که همیشه خوب خوب خوب باشی....الهی که تو تمرین های شکرگذاری هزاران هزار نعمت یادت بیفته که بابتشون شکرگذار باشی.....الهی که لبخند از لبات دور نشه

قربونت عزیزم. خدا کنه حال دل آدما همیشه خوب باشه.
مرسی واقعا. یکی از بهترین دعاها در حق همدیگه س. اینکه آدم خوشبخت باشه یه صحبته، اینکه خوشبختی رو ببینه یه چیز دیگه س. خوشبختی های ریز ریز.
ممنونم قشنگ جان. واسه شما هم یه عالمه خوشبختی ریز ریز آرزو می کنم

پیشاگ شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 02:19 ب.ظ http://bojboji.blogfa.com/

اره اره حتما
بهت پیشنهاد میکنم کتاب محدودیت صفر رو بخونی عالیه
من چند دور خوندمش البته که بسیارررر نیااز به تمرین داری و من دارم فعلا سرچ میکنم مخصوصا تو که یوگا میرفتی خیلی بهت کمک میکنه شکرگزاری در راستای همون محدودیت صفره
من خودم خیلی آدم مثبتی شدم
حتی تو نوشتن و حرف زدنم خیلی کم افعال منفی به کار میبرم خیلی ناخود آگاه
دوستمم میگه که وقتی میای خونمون یا ما میایم خونتون اصلا دلم نمیخواد بری یا بریم
حالا یه دورشو انجام بده متوجه میشی فقط لاندا یه توصیه کنم بهت تو آرزوهات ریز ریز ریز خواسته هاتو بنویس
ببین بعدا چطور شگفت زده میشی

همین الان کتابه رو فیدیبو پیداش کردم. میگیرمش حتما
چقدر خوبه. انرژی مثبتِ انرژی مثبت شدی. اتفاقا من خودمم از وبلاگت خیلی حس خوب میگیرم. فقط تا حالا نشده نظر بذارم فکر کنم. اون کد امنیتی وبلاگای بلاگفا برام لود نمیشه.
در مورد آرزوها خیلی فکر کردم پیشاگ. راستش حوصله ندارم ریز ریز تصور کنم. در مورد خونه گرفتن، اصلا خودمم نمیدونستم چی میخوام که بخوام تصورش کنم. یا اگه میخواستم تصور کنم اصلا خونه الانمونو تصور نمی کردم ولی الان خیلی این خونه رو دوس دارم. یعنی شاید بیخودی یه چیز دیگه رو تصور و جذب می کردم که در نهایت برام خوب نبوده اونقدر. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه.

پیشاگ شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 02:22 ب.ظ http://bojboji.blogfa.com/

ماهواره رو مثال زدم
من اگه 5 یا 6 سال پیش بود جان شیرینو میکشتم سر انجام ندادن کار اما حالا باور کن اصلا حرصی که نمیخورم هیچ کارا خود به خود انجام میشه
همه رو مدیون شکرگزاریم

اوهوم میدونم چی میگی.
چه خوب که شکرگزاری این همه تاثیر داشته

فرناز شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 02:26 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

چه خوب که همه چیز مرتبه. کادوها هم مبارک باشه. منم هر وقت فرصت کنم خدارو بخاطر تک تک چیزهایی که بهم داده شکر میکنم. معمولا شبها قبل خواب این کارو میکنم خیلی حس خوبی بهم میده

مرسی مرسی
چقدر خوب. من قبلا عادت داشتم شبا قبل از خواب درخواستامو از خدا می کردم. الانم همینم تقریبا. ولی درست حسابی شکر نمی کردم. همش توش انقلت میاوردم. مثل همین پاراگراف آخر این پست مثلا. ولی الان میخوام دیگه تو تایم شکرگزاری فقط تشکر کنم، شکر خالص

تیلوتیلو شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 04:09 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

لاندای نازنینم شکر گزاری خیلی خوبه
امیدوارم همیشه اونقدر خوشبخت و شاد باشی که یه عالمه بهونه های ریز و درشت برای شکرگزاری داشته باشی
منم شکرگزاری را خیلی دوست دارم

مرسی تیلو جان. قصد دارم کلا با شکرگزاری آشنا بشم. مراحل مختلفی داره. انگار قدم به یه دنیای جدیده

Zari یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1398 ساعت 06:21 ب.ظ http://maneveshteh.Blog.ir

من تجربه ای از این مدل تمرین شکرگزاری ندارم، اما با توجه به صحبتهات و کامنت های دوستان تصمیم گرفتم امتحان کنم:)
خوب کاری کردی با دوستانت رفتی، خیلی خوبه! کادوهات مبارک! اما یه چیزی بگم من عموما برای خونه نویی کادو نمیبرم شانس آوردی فامیل من نیستی خخخ مگر اینکه از قبل دنبال بهانه باشم که چیزی ببرم

منم نداشتم ولی فکر می کنم خیلی خوب باشه. تا اینجاش که کلی حس خوب روزانه بهم تزریق کرده
خخخ. البته معمولا برای خونه اجاره ای کادو نمیبرن. در حد شیرینی و شکلات اینا. ولی خب مامان واسم پارتی بازی کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد